#داستان
#بهای_عشق
#قسمت_هشتم
#قسمت_آخر
🌸 فهیمه با دستمال آب بینی اش را گرفت و گفت:«باشد آبجی.» زیر کتف آسیه را گرفت و آرام آرام در حالی که پاهای آسیه روی زمین کشیده می شد، جلو رفت. به تابوت رسید. سنگین نشست. تا زیر گردن محمد داخل کفن و پنبه پیچیده شده بود.آسیه دستش را روی صورت محمد کشید. دهانش را کنار گوش محمد برد و آرام زمزمه کرد:«عزیزم، من غیر از شما کسی را اینجا نداشتم، نه مادری، نه پدری، نه خواهر و برادری. گفتم صبر کن بچه هایمان به دنیا بیایند بعد برو. اما شما صبر نداشتی. می دانم پروانه شده بودی و می خواستی بهای عشقت را بپردازی. می دانستی طاقت دوریت را ندارم. پس چرا تنهایم گذاشتی؟ می شود من را هم با خودت ببری؟»
🍀 فهیمه حرف آخر آسیه را اتفاقی شنید. اخمهایش را در هم برد و گفت:«زن داداش این چه حرفی است به داداش می زنی؟ اگر شما هم بخواهی بروی، پس کی بچه هایتان را بزرگ کند؟ بعد از چهارده سال بچه دار شدید حالا می خواهید از زیر بار مسئولیت تربیتش شانه خالی کنید؟ داداش رفت. شما که هستید. دیگر از این حرف ها نزنید ناراحت می شوم.»
🌸 فهیمه، آسیه را بلند کرد. آسیه التماس می کرد:«بگذار کنار محمد بمانم.» بلند داد زد:«محمد جان یادت باشد روز قیامت شفیعم باشی.»
🍀 به در حسینیه نرسیده بودند که درد بر تمام وجود آسیه مسلط شد. آسیه خم شد. او را با ماشین برادر شوهرش به بیمارستان رساندند. همان روز زایمان کرد. دو دختر و یک پسر به دنیا آورد.
🌸 محمد، اسم فاطمه و زهرا را در همان زمان بارداری انتخاب کرده بود. اما بر سر اسم پسر هر کسی نظری می داد. مادر محمد می گفت:«محمد بگذاریم.» پدرش مخالف بود و می گفت:«اسم پدر را نباید روی پسر گذاشت. علی می گذاریم.»آسیه روی اسم عباس نظر داشت و فهیمه حسن.
🍀 یک شب قبل از اینکه شناسنامه ها را برای بچه ها بگیرند. آسیه خواب محمد را دید که گفت:«بیا خانه کارت دارم.»
🌸 آسیه صبح به فهیمه گفت:« بیرون یک کاری برایم پیش آمده. می توانی یک ساعت بچه ها را نگاه داری تا برگردم؟» فهیمه قبول کرد.
🍀 آسیه به خانه شان رفت. در را باز کرد. روی تمام وسایل گرد نشسته بود. قرآن روی طاقچه را برداشت. گرد رویش را گرفت. روی تختش نشست. یک صفحه از قرآن را خواند. آن را بست. همین که خواست آن را سر جایش بگذارد، کاغذی روی زمین افتاد. آسیه آن را برداشت و خواند.
🌸 روی کاغذ نوشته بود:«سلام عزیزم، وقتی نذرم قبول شد و تو باردار شدی خواب دیدم خدا به ما سه تا کوچولوی خوشگل داده است و اسمشان زهرا، فاطمه و حسین است. چون در سونوگرافی گفتند بچه هایتان دوتا دختر هستند. مطمئن شدم سومی پشت خواهرهایش ایستاده، می خواستم زودتر بگویم اما موقعیتش پیش نیامد از طرف من روی هر سه شان را ببوس.»
#آرامش
#به_قلم_صدف
@sahel_aramesh
#قسمت_سوم
#قسمت_آخر
#کمربند_انتحاری
🌑سعید دست مادر را گرفت و بوسید:«مامان! داداش قول داده امروز با هم برویم مسجد، تو را خدا، تو را به ارواح بابا، مانع نشو.»
🌕 مادر دستی روی سر پسرش کشید و گفت:«باشد. فقط مراقب باشید.»
🌑 سعید کفش های مسعود را پوشید، همان کفش های هدیه فرمانده و با محمود به مسجد رفتند.
🌕 روحانی مسجد نماز را اقامه کرد. تمام لباس های مسعود خیس عرق شده بود. جلو جا کفشی مسجد ایستاد. نگاهش به کفش های داخل آن افتاد. لرز تمام وجودش را گرفت. پاهایش سست شد. توان حرکت نداشت. دست هایش می لرزید. همانطور که کفش هایش را وسط هوا و زمین نگه داشته بود، خشکش زد. موبایلش زنگ خورد. فرمانده بود:«مسعود چی شده؟ چرا نمی روی داخل مسجد؟»
🌑 طبق قرار قبلی فرمانده از دور هوای مسعود را داشت. مسعود با صدایی لرزان و بریده بریده گفت:«آخر آقا، برادرهایم داخل مسجد هستند.»
🌕 فرمانده جواب داد:«چه بهتر. در عوض سه تایی با هم به بهشت می روید و از شر این دنیای نکبتی خلاص می شوید.»
🌑 مسعود با التماس گفت:«آخر آن ها بچه هستند. هنوز به سن تکلیف نرسیده اند.»
🌕 فرمانده در حالی که به کنترل از راه دور کمربند انتحاری نگاه می کرد، آرام گفت:«باشد. اشکال ندارد. حالا شما برو به نمازت برس بعد با هم صحبت می کنیم. نگران کمربندتم نباش تا دکمه انفجارش را فشار ندهی، کار نمی کند.»
🌑 مسعود کمی خیالش راحت شد؛ اما هنوز دلشوره داشت. وارد مسجد شد. دو ستون در دو طرف محراب با فاصله اندکی از آن قرار داشت. نمازگزاران در چهار ردیف ایستاده بودند. برادرانش در صف دوم بودند. کنار آن ها به اندازه یک نفر جا بود. طوری که مزاحم دیگران نشود از روی فرش های سبز مسجد گذشت. کنار برادرانش ایستاد. روحانی رکعت سوم را شروع کرد. به محض اینکه مسعود دستانش را بالا برد تا الله اکبر بگوید، صدای انفجار، ستون های مسجد را به لرزه در آورد و تکه های گوشت و خون نمازگزاران، محراب، فرش ها و ستون ها را طرح و نقش انداخت.
#آرامش
#داستانک
#به_قلم_صدف
@sahel_aramesh
#داستان
#هشت_ضلعی
#قسمت_چهارم
#قسمت_آخر
◽️ احمد در حالی که تبسمی روی لبانش بود، در را باز و دست چپش را به طرف داخل دراز کرد و گفت: «بله دیگر، وقتی وسط صحبت هایت رها کنی بروی، من هم پشت در منتظرت می نشینم تا اگر دیر کردی بیایم دنبالت. حالا بفرما داخل، دم در زشت است.»
◾️ مصطفی یا الله گویان وارد خانه شد. به اتاق کوچک گوشه حیاط رفتند. احمد بلند شد تا از اتاق بیرون برود. مصطفی دستش را گرفت و گفت: «کجا؟»
◽️ احمد گفت: «خب بروم چایی، صبحانه ای، چیزی بیاورم.»
◾️ مصطفی اخم کرد و گفت: «لازم نکرده. مثل اینکه می خواهی حاج خانم از خانه بیرونم کند. بنشین بقیه ماجرا را برایت تعریف کنم و بروم که حاج خانم الان منتظرم است.»
◽️ احمد دو زانو روبروی مصطفی نشست. مصطفی به چشمان مشکی احمد خیره شد و گفت: «تا کجا گفته بودم؟ آهان. تا آنجا که برای دفعه دوم بیرون رفتم و چیزی ندیدم. دوباره به اتاق برگشتم. سرم را روی میز گذاشتم و با وجود استرس و اضطرابم زود خوابم برد. این دفعه حضرت را دیدم که با عصبانیت فرمودند:«مگر نگفتم برو کنار پنجره فولاد.» از خواب پریدم. سراسیمه از اتاق بیرون رفتم. مثل دفعه های قبل در آن سرما قو هم نمی پرید. ترسیدم به اتاقم برگردم. کنار پنجره فولاد رفتم به دیوار کنار پنجره تکیه دادم و نشستم. دست هایم را زیر بغل بردم و بلند گفتم:«خدایا این دیگر چه خوابی است؟ اینجا که چیزی نیست؟» هنوز حرفم تمام نشده بود. که دیدم برف ها تکان خورد و سگی از زیر آن ها بیرون آمد. اول ترسیدم. بلند شدم. کمی عقب رفتم. سگ جلو رفت و من هم پشت سرش. تا به چاه رسیدیم. فهمیدم احتمالاً توله هایش داخل چاه افتاده اند. بعد هم سراغ شما آمدم.»
◾️ مصطفی بلند شد. دستان دراز شده احمد را درون دستانش فشرد و گفت: «این هم الوعده وفای ما. حالا اجازه مرخصی می فرمایید؟»
◽️ احمد خندید و گفت: «اختیار دارید. اجازه ما هم دست شماست.»
◾️ احمد تا کنار در، مصطفی را بدرقه کرد. در را بست. پشت در نشست. دلش پرواز کرد. به طرف حرم رفت. پشت پنجره فولاد ایستاد. دست بر سینه سلام کرد. دستش را دور گردن هشت ضلعی، گره کرد. روی شبکه ها نشست. بوی بهشت، بوی عطر امام به این سو و آن سو پرواز می کرد.
◽️ هشت ضلعی، حرم را زیر نظر داشت. حضرت را می دید و سیل جمعیت عشاق دوار اطراف ضریح را. اکثرشان تلاش می کردند با هزار زحمت، دستشان را به ضریح برسانند. به طرف ضریح جاری بودند. البته بعضی هم دورادور ایستاده و با عرض ادب، سلام می دادند. حضرت از هیچ کس غافل نبود. دست رحمتش را روی سر همه می کشید. حتی به رهگذران پشت پنجره هم نظر لطف می انداخت.
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
#قسمت_نهم
#قسمت_آخر
#جاماندگان
🔸 مردم هر جا قرار تجمع داشته باشند، سر و کله دست فروش ها در آنجا پیدا می شود. دو طرف خیابان تا نزدیک در ورودی صحن بساط دست فروش ها پهن بود. حمید، کیف سمیه را به او داد و همراه دایی و پدرش برای تجدید وضو رفتند. سمیه وضو داشت. قرار گذاشتند چهل دقیقه بعد، همه کنار قبور شهدای گمنام بیایند.
🔹 سمیه با تنی خسته و گرد گرفته وارد صحن شد. جلو در ورودی رواق نایلونی برداشت. کفش هایش را کند. داخل نایلون گذاشت. از بین جمعیت گذشت. وارد رواق شد. اذن دخول و زیارتنامه خواند.
*ءَاَدْخُلُ یا رَسُولَ اللهِ، ءَاَدْخُلُ یا حُجَّةَ اللهِ، ءَاَدْخُلُ یا مَلائِکَةَ اللهِ الْمُقَرَّبینَ الْمُقیمینَ فى هذَا الْمَشْهَدِ، فَاْذَنْ لى یا مَوْلاىَ فى الدُّخُولِ اَفْضَلَ ما اَذِنْتَ لاَِحَد مِنْ اَوْلِیآئِکَ، فَاِنْ لَمْ اَکُنْ اَهْلاً لِذلِکَ فَاَنْتَ اَهْلٌ لَهُ *
بِسْمِ اللهِ الَّرحْمنِ الَّرحیمِ
*اَلسَّلامُ عَليکُما اَیّهَاالسَّیِّدانِ الزَّکیّانِ الطّاهِرانِ الوَلیّانِ الدّاعیانِ الحَفیّانِ، الشَّهیدانِ المَقبوُلانِ المَظلوُمانِ، اَشهَدُ اَنَّکُما قُتِلتُما حقّاً وَ نَطَقتُما صِدقاً وَ دَعَوتُما اِلی مَولایَ وَ مَولاکُما عَلانِیَةً وَ سِرّاً، فَازَ مُتَّبِعُکُما وَ نَجی مُصَدِّقُکُما وَ خَابَ وَ خَسِرَ مُکَذِّبُکُما وَالمُتخَلِّفُ عَنکُما اِشهِدا لی بِهذهِ الشَّهادَةِ لِاَکوُنَ مِنَ الفائِزینَ بِمَعرِفَتِکُما وَ طاعَتِکُما وَ تَصدیقِکُما و اتّباعِکُما. اَلسَّلامُ عَلَیکُما وَ عَلی مَنِ اتَّبَعکُما مِنَ المُؤمِنینَ وَ المُؤمِناتِ. اَلسَّلامُ عَلَیکُما یَا سَیِّدیَّ وَ بْنَیْ سَیِّدی یَا عَلی عَبّاس وَ یَا مُحَمَّدُ یَا بَنَی الاِمام الغَریبِ المَسموُمِ الشَّهیدِ المَحروُمِ موُسَی بْن جَعفَرٍ عَلیهُمَا السَّلام. اَلسَّلامُ عَلَیکُما وَ عَلی اَبیکُما وَ عَلی اَخیکُمَا الاِمامِ الشَّهیدِ المَظلوُمِ الغَریبِ المَقتوُلِ بِالسَّمِّ الْحَفَا عَلیّ بْن موُسَی الرِّضَا. اَلسَّلامُ عَلَیکُمَا وَ عَلی ابائکُمَا الطَّیّبینَ الطّاهِرین وَ اَجدادِکُما وَ رَحمَة اللهِ وَ بَرَکاتُهُ*
🔸 اشک از گوشه چشمانش جاری شد. روبروی ضریح ایستاد. شهادت امام رضا علیه السلام را به آقا علی عباس و امامزاده محمد علیهم السلام تسلیت گفت. جلو رفت. ضریح را لمس کرد. از محضر امام زادگان تبرک جست. دست به سینه از ضریح فاصله گرفت. داخل رواق جایی پیدا کرد. کیفش را کنارش گذاشت. نماز ظهر و عصر و تعقیباتشان را به جا آورد. نگاهی به اطرافش انداخت.
🔹 پیرزنی چروکیده با چهره ای بشاش که مانتو و پلیور صدری بر تن داشت، روبروی او و کنار در ورودی صحن اصلی نشسته بود. عصای آهنی باریکی جلوش روی زمین قرار داشت. کنار او به در شاخه ضخیم درختی تکیه داده بودند. خادم های حرم هراز گاهی از او می پرسیدند:«این چوب دستی برای شماست؟»
🔸 پیرزن با حالت اکراه جواب می داد:«خانم جان این برای من نیست. نمی دانم از کیست. وقتی اینجا نشستم آن هم اینجا بود.»
🔹 سمیه به ضریح خیره شده بود و درد دل می گفت. ناگهان پیرزنی روستایی از جلوش بلند شد. کمرش در حالت رکوع خشک شده بود. با همان حالت خمیده به طرف در رفت. چوب دستی را برداشت. پیرزن شهرستانی با حالت خاصی به او نگاه می کرد. پیرزن با کمک چوب دستی اش بین جمعیت از دید سمیه و او پنهان گشت. سمیه آهی کشید و با خود گفت:«پیرزن تهرانی از رنج هایی که باعث خمیده شدن کمر این خانم شده خبر دارد؟ نه و حتماً نه. هر کسی در این دنیا سختی های مخصوص به خودش را پشت سر می گذارد. ما حق نداریم برای کسی قضاوت کنیم یا با حالتی چندش برانگیز به او خیره شویم.»
🔸 نگاهی به ساعت موبایلش انداخت. باید از حرم بیرون می رفت. کیف و کفشش را برداشت. بلند شد. از دور سلام مجددی داد و از رواق خارج شد. به طرف قبور شهدای گمنام رفت. خبری از مردها نبود. کنار قبری نشست. دستش را روی سنگ سیاهش گذاشت. در حین فاتحه خواندن قطرات اشک روی گونه هایش جاری شد. آرام و زیر لب گفت:«کجائید ای شهیدان خدایی؟ اطاعت از امر رهبر، شما را خدایی کرد. شما به سعادت رسیدید. دنیا را برای اهلش گذاشتید و رفتید. وجود شما مایه خیر و برکت برای همه بود. شما رفتید و اهل دنیا را برای ما باقی گذاشتید. البته هنوز امثال شما هستند، اما تعدادشان خیلی کم است. کاش ما هم مثل شما سعادتمند شویم و دنیا بماند برای جاماندگان.»
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
#حس_مادری
#داستان
#قسمت_آخر
🌹 محمد با یک جعبه شیرینی به خانه برگشت. فرزانه از خوشحالی نزدیک بود پس بیافتد. محمد برای اولین بار صدایش کرد:«مامان فرزانه.»
🌹 فرزانه ویار سختی داشت. چند ماه که گذشت گونه یک طرف صورتش کمی تو افتاد. اوایل فرزانه توجه نمی کرد و نگرانی های محمد را بی مورد می دانست. اما وقتی تو رفتگی پیشرفت کرد. با اصرار محمد به دکتر رفت. دکتر به او گفت:«این یک بیماری نادر است که از هر یک میلیون نفر یک نفر به آن مبتلا می شود و یکی از آن یک نفر شما هستید. در این بیماری فرد وقتی بادردار می شود چربی قسمتی از اعضای بدنش آب می شود که برای شما چربی گونه یک طرف صورتتان است و به جز جراحی زیبایی درمان دیگری ندارد. آن هم بعد از وضع حملتان باید انجام شود.»
🌹 محمد وقتی علت این بیماری را فهمید از کوره در رفت. گفت:«فرزانه خانم چقدر گفتم شاید این بارداری به خیر و صلاحمان نیست؛ اما گوش ندادی. واقعا ارزشش را داشت؟»
🌹 فرزانه دستش را روی شکمش گذاشت. به حرکت جنین دقت کرد. گفت:«بله، ارزشش را داشت. بیا دستت را اینجا بگذار. چه حسی داری؟ آیا تجربه این حس زیبا ارزش اندکی بیماری و سختی کشیدن را ندارد؟ من درختی هستم که به ثمر نشسته است. سنگینی بارم کمی به من آسیب رسانده است. اشکال ندارد. بعد از وضع حمل ترمیم می کنیم. از النگوهایم دو تا برایم مانده است. آنها را خرج ترمیم صورتم خواهم کرد.»
🌹 یک سمت صورت فرزانه تا پایان نه ماه کامل تو رفت. نیمی از صورتش مثل کسی شد که تصادف سنگینی کرده است. اما او به جای غصه خوردن برای عضله آب شده صورتش، به صورت لطیف و ظریف دوقلوهایش خیره شد و از خدا بابت این موهبت تشکر کرد.
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
#انتخاب_سخت
#قسمت_نهم
#قسمت_آخر
#داستان
🔸 راضیه دستان ظریف سارا را بین دستان سفید و تپل خودش گرفت. گفت:«پدرت راست می گوید. اگر فکر کرده ای که با پسری ازدواج کنی و بعد اگر از او خوشت نیاید راحت طلاق می گیری، از این فکر بیرون بیا. ما اصلا بین فامیل چنین عاداتی نداشته ایم.»
🔸 سارا با پرخاش دستش را از بین دست راضیه بیرون کشید. با خشم به صورت پف کرده مادرش خیره شد و گفت:« عقد نکرده دارید فاتحه زندگی ام را می خوانید؟ حالا کی خواسته طلاق بگیرد؟ حتی خوش ندارم درباره اش حرف بزنید.»
🔸 سهیل ابروهای پر پشتش را در هم کرد. چشم به چشم سارا دوخت و گفت:«دخترم، یک کلام ختم کلام، این همشاگردی شما که من دیدم مرد زندگی نیست. نمی دانم شما به چه چیزی در وجود او چشم امید بسته ای؟!»
🔸 سارا سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت:« دوستم دارد.»
🔸 سهیل دستی روی موهای پرپشت و جو گندمی اش کشید و گفت:«دوست داشتن تنها برای شروع یک زندگی کفایت نمی کند. ما تو را مثل گلابی لای پنبه بزرگ کرده ایم چطور می خواهی سختی زندگی با کسی که آه ندارد با ناله سودا کند را تحمل کنی؟»
🔸 سارا سکوت کرد. راضیه گفت:«پدرت راست می گوید. وسط راه کم می آوری.»
🔸 سهیل پشت حرف راضیه را گرفت و گفت:« و آن موقع باید پای انتخاب خودت بایستی و توقع نداشته باش من و مادرت پشتت باشیم. راحتت می کنم. اگر هیراد را برای زندگی انتخاب کنی و با توجه به شناختی که ما از او داریم اگر مشکلی با هم داشته باشید که ضعف از طرف او باشد ما پشتت هستیم و هر کاری از دستمان بر بیاید انجام خواهیم داد؛ ولی در مورد همکلاسی ات هر اتفاقی در زندگی برایت بیافتد نباید روی ما حساب باز کنی. باید بسوزی و بسازی. تا صبح وقت داری به این موضوع فکر کنی و جواب قطعی ات را بدهی.»
🔸 تمام غم های عالم روی دل سارا نشست. اشک گوشه چشمش حلقه زد. برای اینکه پدر و مادرش متوجه حال او نشوند. سریع از روی صندلی بلند شد. به طرف اتاقش رفت. در را بست. خودش را روی تخت رها کرد. صورتش را روی بالش فشار داد. صدای گریه هایش را با این کار حبس کرد. از اعماق وجودش صدایی گفت:«کاش از روز ازل بوجود نیامده بودی تا در همچین دو راهی سختی گرفتار نشوی. حالا چه کار کنم؟ باید بین حمایت والدینم و عشقم یکی را انتخاب کنم. من از آینده چه خبر دارم. چطور بفهمم کدام انتخاب درست است؟»
🔸 ناگهان صدایی شنید. گوشهایش را تیز کرد. به اطراف نگاه کرد. صدا از گوشی اش بود. به طرف میز تحریر رفت. سولماز پیامی برایش فرستاد و پشت بندش تک زد. پیام را باز نکرد. گوشی را روی تختش پرت کرد و گفت:«سولماز دیوانه.»
🔸 فکری مثل خوره به جانش افتاد. نکند سولماز خبری از امیر داشته باشد. گوشی را برداشت. پیام را باز کرد. نوشته بود:«سلام جیگر، اگر فکر کرده ای از امیر خبر دارم تیرت به خطا رفته است. من از آن دخترها نیستم. فقط خواستم بگویم: قبل ازدواج چشمهایت را کامل باز کن و بعد از آن چشمهایت را ببند. نگذار عشق کاری کند که مسیر را اشتباه بروی.»
🔸 سارا گوشی را دوباره روی تخت پرت کرد و گفت:«ایش. دیوانه.»
🔸 شب به وصال صبح رسید. اما سارا نتوانسته بود حتی ذره ای از آرامش شب را در آغوش بگیرد. بعد از نماز قدری آرام گرفت. پلک های ورم کرده اش توان فراق نداشتند به وصل هم رسیدند. مژه های بلندش در آغوش یکدیگر رفتند و در کنار همدیگر ساعتی بدون رؤیا برای سارا آفریدند. سارا صبح، کلاس داشت. پدر، منتظرش بود تا او را به دانشگاه برساند. سارا با صدای پدر، از خواب ناز بیدار شد. با موهایی پریشان از اتاق بیرون رفت.
🔸 سهیل اخم هایش را در هم برد و گفت:«مگر کلاس نداری؟»
🔸 سارا به طرف روشویی رفت دندان های مرتب و سفیدش را مسواک کشید. چشمان پف کرده اش را مالاند. گفت:« مگر دیشب نگفتید تا صبح تصمیمم را بگیرم. من هم تصمیمم را گرفته ام. من پشتیبانی شما را با هیچ چیز روی زمین عوض نمی کنم. اما اگر بخواهم با هیراد ازدواج کنم دیگر نمی توانم دانشگاه بروم. نمی خواهم با همکلاسیم چشم تو چشم شوم و مجبور باشم به او جواب پس بدهم.»
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستانک
😫 *جیغ تازه وارد *
✅ #قسمت_دوم
✳️ #قسمت_آخر
🍂شبی که می خواست تصمیمش را عملی کند، در راه برگشت به خانه، در هوای سرد و سوزان، روی برگ های خشکیده قدم می زد و به صورت مسئله ای که می خواست از اساس پاکش کند فکر می کرد.
🚶 همه جا ساکت بود و جز صدای خش خش قدم هایش را نمی شنید. در افکارش غوطه ور بود و آرام به سمت خانه می رفت که ناگهان با صدای جیغ نوزادی به خودش آمد.
😫صدا از پشت دیوارهای خانه ای ساده و قدیمی به گوش می رسید. برای چند لحظه ایستاد و به صدا گوش داد. صدای جیغ، انگار ناخن هایش را به دیوارهای سربی ذهن او می خراشید.
🚶♂ راه افتاد تا هرچه زودتر از آن صدا فاصله بگیرد، اما آن صدا از ذهنش بیرون نمی رفت.
🏃♂قدم هایش را تندتر کرد، اما صدا بلند و بلندتر می شد. انگار دنبالش کرده بود.
😱وحشت زده می دوید و جرئت نداشت به پشت سرش نگاه کند. هرچه سریعتر می دوید، صدا نزدیک تر می شد. خسته شده بود. نفس نفس می زد. احساس می کرد خانه از همیشه دورتر شده است. بالاخره از نفس افتاد. تسلیم شد و ایستاد.
😓نفسش بالا نمی آمد. تمام بدنش می لرزید. صدا به او رسید و در بر گرفتش.
🤨 خوب که دقت کرد دید صدای جیغ خودش است که در گوشش می پیچد. بین خون دست و پا می زد.
🙁تصاویر مبهمی می دید. دستی را دید که با چاقو به او نزدیک می شد. سوزش زخم چاقو را روی بند نافش احساس کرد. ترسیده بود. جیغ می کشید.😫
👩⚕ چهره تار زنی را دید که جلو آمد و بغلش کرد. پیراهن زن غرق خون بود. وحشت کرده بود. از این دنیای غریبه نفرت داشت.
🤰 دلش برای نه ماهی که در شکم مادرش بود تنگ شد. جایی که نه چیزی می دید و نه جیغی می کشید و با صدای مهربان مادرش خلوت میکرد. از خودش پرسید: «چرا به این دنیا اومدم؟»
👩⚕ پزشک صورتش را پاک کرد و کنار صورت مادرش که عرق سردی بر آن نشسته بود، روی تخت گذاشت. همین که صدای مادرش را شنید آرام شد. می توانست صدای مادرش را واضح تر از همیشه بشنود و صورتش را از نزدیک ببیند.
👀 چشمی که در شکم مادر به کارش نمی آمد، بهترین هدیه تولدش را برایش آورده بود. مادر شروع کرد به اذان گفتن. این صدا برایش آشنا بود. یادگاری از زمانی که نه می دید و نه لمس می کرد.
😅 در چشمهای مادر اشک شوق برق می زد. دستش را جلو برد و صورت مادر را لمس کرد. مادر، صورتش را به صورت نوزاد چسباند. حالا خیسی اشک مادر را روی صورتش حس می کرد. آرام شد.
😑چشمانش را بست. وقتی دوباره چشمانش را باز کرد، صورتش کاملا خیس بود. وسط کوچه ایستاده بود.
⛈باران به شدت می بارید. بوی کاهگل بینی اش را پر کرده بود. صدای اذان می آمد. سرش را به آسمان بلند کرد. هنوز هم دوست داشت بمیرد اما نه مثل قبل. دوست داشت بمیرد برای تولد دوباره. برای اینکه صدای اذان را واضح تر بشنود و موذن را ببیند.
🤭باید آماده می شد تا از وحشت آنچه برایش تازه است جیغ نکشد.
🖊 #به_قلم_مشکات
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
💞 #گذشت_بهاره
✅ #قسمت_دهم
✳️ #قسمت_آخر
🔸 صدایی دور سر بهاره چرخید. بی وقفه می گفت: بگذر تا بگذریم.
🔹 بهاره آهی کشید. با بغض گفت: گذشتم. هر دوتان را حلال کردم. إن شاءالله بچه ات به سلامت به دنیا بیاید.
🔸 فائزه خندید. گفت: سلام ما را هم به آقا برسان. از خدا می خواهم به حق این شب عزیز پسر شما هم شفا بگیرد.
🔹 بهاره إن شاء اللهی گفت. خداحافظی کرد و گوشی را درون کیفش انداخت.
🔸 انگشتانش را دور گردن هشت ضلعی حلقه کرد. اشک امانش نداد. به ضریح خیره شد. با بغض گفت: یا امام رضا شاهد باش از سر هر دوشان گذشتم. از خدا بخواه با تولد بچه ای سالم دلش را خوش کند.
🔹 هشت ضلعی حضرت را دید که از حرم به طرف مادر و کودک روان شد. روی صورت طفل دست کشید. صورت لطیفش بوی دستان حضرت را نوشید. چشمانش را باز کرد. حضرت را دید. اثری از سفیدی و لایه روی چشمش نبود. به سیمای نورانی و چهره گشاده او خندید. بوی عطری بهشتی در فضا پیچید.
🔸 ناگهان بوی عطر گلی مشام بهاره را پر کرد. به اطراف دقیق شد. مادرش کنار او روی زمین نمور نشسته بود. حمید نشسته به دیوار سقاخانه تکیه داشت. خادمی را در انتهای صحن دید. اما کس دیگری از آنجا نگذشت.
🔹 بهاره با شنیدن صدای خنده سهیل، چادر را کنار زد. چشم های کودک طور دیگری شده بود. مثل قبل نبود. حتی با چند دقیقه قبل هم فرق داشت. با دقت بیشتری نگاه کرد. پرده اشک های جلو چشمش را با گوشه چادر کنار زد. سهیل دستانش را بالا آورد. بدون اینکه دستانش به خطا رود، صورت او را لمس کرد. بهاره فریاد زد: بچه ام ... بچه ام ...
🔸 حمید بلند شد. به طرف او دوید. حواسش به سُر بودن زمین نبود. تعادلش را از دست داد. به زمین خورد. کلاه از دستش افتاد. با عجله برخاست. بدون آنکه کلاهش را بردارد با احتیاط به طرف بهاره رفت. حمید، سهیل را همانطور که ما بین پتو مثل کرم ابریشم پیچیده شده بود از دستان بی حس بهاره گرفت. پتو را روی دست های او کشید. نگاهی به چشمان او انداخت. چشمانش همرنگ چشمان بهاره شده بود. بهاره و مادرش هق هق کنان به سهیل چشم دوختند. دانه های برف روی صورتشان نشست و در وجودشان ذوب شد. هشت ضلعی شور و ذوق آن ها را دید. نگاه هاشان رنگ سپاسگزاری و قدر دانی داشت.
🔹 سهیل با تقلا توانست دست هایش را آزاد کند. می خندید. دست می زد. برف ها را می گرفت. هشت ضلعی چشم در چشم بهاره شد. چشمان درشت با مژه هایی بلند، صورت سفید با گونه هایی گل انداخته، ابروهای باریک، لبان کوچک و گرمش را روی هشت ضلعی چسباند. شبکه های دور هشتی ها را در پنجه گرفت. شبکه ها، هشتی ها و هر جایی که بوی قدوم امام رضا علیه السلام را می داد، بوسید. سلام کرد. هر سه دلشان را روانه دور حرم و میان جمعیت کردند. از ته دل تشکر کردند. حمید، سهیل را جلو برد. سهیل هشت ضلعی را با دستان کوچکش محکم گرفت. حمید گفت:ببوسش بابایی.
🔸 سهیل، لبان لطیف و نازکش را روی هشت ضلعی گذاشت. به جای بوسیدن، بازوهای هشت ضلعی را مکید. بهاره نگاهی به انگشترش انداخت و نگاهی به حمید. حمید ، راز نگاه بهاره را فهمید. سرش را به نشانه رضایت تکان داد. بهاره انگشتر را با زحمت از انگشت بیرون آورد و درون ضریح شیشه ای پشت پنجره فولاد انداخت. دلشان نمی آمد از آنجا دل بکنند؛ امّا چاره ای نداشتند. هوا سرد و سردتر می شد و دانه های برف ، بزرگتر. سرما از پوست و گوشت عبور کرده و به استخوان نفوذ می کرد. تا ساعت حرکتشان، زمانی نمانده بود. دلشان را کنار هشت ضلعی به پنجره فولاد گره زدند و رفتند.
🔹 آهسته آهسته از حرم دور شدند. چند قدم می رفتند، برمی گشتند. با حسرت به هشت ضلعی و ضریح پشت آن و امام رضا علیه السلام خیره می شدند. دست به سینه می گذاشتند. سلام و احترامی به جا می آوردند. چند قدم دور می شدند و همین کار را تکرار می کردند. به در خروجی صحن رسیدند. برای آخرین بار ادای احترام کردند. اشک از چشمانشان جاری شد. مثل عاشقی که مجبور است از معشوقش دور شود و پایش قدرت حرکت را از دست داده ، توان حرکت نداشتند. زیر سقف ایوان در ورودی اندکی ایستادند. دلشان قدری آرام گرفت. آخرین سلام را دادند و از جلو دیده هشت ضلعی محو شدند.
🔸 همه جا خلوت و ساکت شد. هشت ضلعی از شدت سرما به زور چشم هایش را باز نگه داشته بود. دانه های برف ، پایین آمدند و کنار او نشستند. زمین ، لباس سفید بر تن داشت. آن شب همه شاد بودند. ساعت به صدا درآمد. با ضرباتش مولکول های خواب هوا را به جنب و جوش انداخت، یک، دو، سه. سه ضربه نواخت.
🔹 هشت ضلعی، حرم را زیر نظر داشت. حضرت را می دید و سیل جمعیت عشاق دوار اطراف ضریح را. اکثرشان تلاش می کردند با هزار زحمت، دستشان را به ضریح برسانند . حضرت از هیچ کس غافل نبود. دست رحمتش را روی سر همه می کشید. حتی به رهگذران پشت پنجره هم نظر لطف می انداخت.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان_دو_قسمتی
🏘 #مستأجر_بهارخواب
🍀 #قسمت_دوم
☘ #قسمت_آخر
مرد با صدای بهم خوردن در خانه به خود آمد. زن بین اشک و آه گفت: مرد، می خواهی همینطور دست روی دست بگذاریم و شاهد جان دادن بچه هایمان باشیم؟
مرد دستانش را در پشت کمر گره کرد. داخل بهارخواب مثل مرغی پر کنده این طرف و آنطرف رفت. دنبال راه چاره می گشت. هیچ راهی به ذهنش نرسید. با ناراحتی گفت: مگر صدای بهم خوردن در را نشنیدی؟صاحب خانه رفت. من از چه کسی کمک بخواهم؟
-از همسایه ها.
-آنها هم حتما خواهند آمد؟! مگر اخلاق گند صاحب خانه را ندیده ای؟ اگر کسی بدون اجازه اش پا درون خانه بگذارد حسابش با کرام الکاتبین است.
-پس چاره چیست؟
-از درد طفلک هایمان نمی توانیم بکاهیم. برای آرام گرفتن قلب خودمان می توانیم از اینجا برویم. حداقل اینطور شاهد جان کندنشان نباشیم. صاحب خانه وقتی بفهمد آنها را برخواهد داشت و به خاک خواهد سپرد.
زن در حالی که اشک تمام پهنای صورتش را خیس کرده بود. سرش را پایین انداخت. صورت نیمه جان فرزندانش را بوسید. چند قدم می رفت، دوباره برمی گشت. می بوسید و می بوئیدشان.
مرد آنطرف بهارخواب منتظر ایستاده بود. گفت: بس کن زن، بیا برویم. نکند می خواهی شاهد جان دادنشان باشی؟
زن با نگاهی ملتمسانه گفت:بگذار تا آخرین لحظه بالای سرشان باشم. اگر شما دلش را نداری برو. ولی مجبورم نکن همراهت بیایم.
چند روزی گذشت. صاحب خانه که متوجه سوت و کوری بهارخواب شده بود، به بهانه آبیاری گلدان ها، به بهارخواب رفت.
هنگام آبیاری گلدانها بوی تعفن بدی به مشامش رسید. دور و بر بهارخواب را گشت. زیر نرده ها روی زمین چند کرم خشکیده بود.
مرد بالای سرش مابین نرده ها را نگاه کرد. یکی از بچه های مستأجرش را دید که بدنش پوسیده و کرم گرفته است. کمی بیشتر و دقیق تر نرده ها را دید زد. باز هم بوی جسد تجزیه شده می آمد. کمی آنطرف تر جسد کرم زده دیگری یافت. هر دو را با احتیاط و دستکش برداشت. کرم ها را جمع کرد. بهارخواب را شست و تمیز و مرتب چید. کودهای ارگانیکی که مستأجرش به عنوان اجاره بها گذاشته بود را برداشت و پای گلدان ها ریخت. جسد بچه ها را داخل پلاستیکی مشکی گذاشت و در سطل زباله انداخت.
زن و مرد دورادور شاهد قضایا بودند. زن از اینکه صاحب خانه بچه هایش را خاک نکرد، اخم هایش درهم رفت. با صدایی لرزان به مرد گفت: من نمی توانم دست روی دست بگذارم. باید حساب این صاحب خانه را برسم.
مرد قدری به زن نزدیک شد و گفت: زن، دست بردار. تقصیر خود ما بود. نباید بچه ها را تنها می گذاشتیم. صاحب خانه از اول گفته بود در مورد بچه مخالف است و مسئولیتی نمی پذیرد و خانه را به دو نفر کرایه می دهد. او تقصیری ندارد.
زن گره ابروهایش را بیشتر کرد و گفت: من نمی دانم. کور و کر که نبود. باید هوای همسایه را داشت یا نه؟ ما همسایه اش بودیم. نبودیم؟ تازه حداقل می توانست طفلک هایم را خاک کند. بچه های خودش هم می مردند، جسدشان را می انداخت داخل سطل زباله؟
مرد مستأصل سرش را پایین انداخت و گفت: چه بگویم؟
-هیچ نمی خواهد بگویی. فقط هر کاری من کردم همراهم باش و پشتیبانیم کن.
چند روز بعد صاحب خانه دو دمپایی پلاستیکی نو خرید و داخل بهارخواب گذاشت تا هر وقت خواست به گلها آب بدهد، آنها را بپوشد. زن با مرد قرار گذاشت هر شب به بهارخواب بروند و روی کفش های صاحب خانه خرابکاری کنند. صبح کله سحر آنقدر آواز بخواند که خواب را به صاحب خانه و اهل و عیالش حرام کند. حتی به گل و گیاهان صاحب خانه رحم نکنند.
مدتی این کار را پیشه کردند. صاحب خانه همه کارشان را تاب داشت؛ به جز از بین رفتن گلهایش را. آنها برایش حکم فرزندانش را داشتند. نمی دانست چه باید انجام دهد تا مستأجرهای قدیمش دست از آزار و اذیت بردارند.
زن صاحب خانه وارد بهارخواب شد. اطراف را پایید. با شک و تردید گفت: شاید اگر محل زندگی مطمئن تری برایشان تدارک ببینیم دست از کارشان بردارند. شاید بهتر باشد قدری وسایل داخل بهارخواب را کم کنی تا جای بیشتر و بهتری برای زندگی آنها باز شود.
📜 #داستان
😔 #حسرت_وصال
✅ #قسمت_هفتم
😭 #قسمت_آخر
غم، روی سینه ام سنگینی کرد. پرسیدم:«آب چه؟ این ظالمان به اهل بیت امام آب نوشاندند؟»
خورشید برافروخت. گفت:«جواب این سؤال ها به چه کارت می آید؟ بگذار کمی آرام باشم. چرا می خواهی آتش و گرمایم را برافروزی؟ بگذار با ملایمت بر شترهای بی کجاوه دست کشم. بگذار با گرمای کمتری بر سر و صورت بی نقاب اهل و عیال امام بتابم.»
دوباره سودای عشق بر سرم زد. گفتم:«یعنی نمی دانی من عاشق شده ام؟ تو که بهتر از من می دانی عاشق برای معشوقش هر کاری در توان داشته باشد انجام می دهد. کمترین کاری که الان می توانم برای معشوقم انجام دهم این است که بدانم آنان که او می خواست سیراب کند، سیراب شدند؟»
خورشید با چهره ای گرفته جواب داد:«آخر تو خودت را جای آنان بگذار. آب را به روی کل قوم و خویشت ببندند. بعد پدرت، برادرت، عمویت، پسرت، برادر زاده ات، پسر عمویت و ... را شهید کنند. با شلاق و تازیانه بدنت را نوازش کنند. محل استراحتت را به آتش بکشند. روبند از صورتت بکشند. بعد آب هم تعارفت بکنند. خیلی هم خوشحال نشو. نمی آیند مشک آب یا ظرف آب را تعارفت کنند و بگویند خواهش می کنم شاهزاده کوچولو یا بانو بفرما آب. تشنگی از پا درتان می آورد. لطفا بفرمایید نوش جان کنید. اگر اینطور فکر کرده ای حتما خیلی خوش خیال هستی. مگر می شود کسی آقا، سرور و بزرگ خانواده ای را احترام نگیرد و بکشد بعد احترام اهل و عیالش را بگیرد؟ بله، تشنگیشان رفع شد. اما چگونه؟؟؟؟»
عرق شرم بر پیشانی ام نشست. کاش تبخیر شده بودم و چنین حوادثی در چند متریم اتفاق نمی افتاد. کاش در جایی و زمانی دیگر حضرت عباس را می دیدم. کاش جایی دیگر عاشقش شده بودم و مثل پروانه گرد شمع وجودش می چرخیدم. عباس شرمنده امام و اهل بیتش نشد. بلکه من شرمنده شدم. عاشقی که نتواند کوچکترین کاری برای معشوقش انجام دهد به چه درد می خورد؟!
از آن روز افسرده و غمگین در مسیرم حرکت می کردم. به هیچ کس روی خوش نشان نمی دادم. گاهی در جستجوی عشقم از مسیر منحرف می شدم. اما راه به جایی نمی بردم تا اینکه راهی برایم باز شد. دعاها و گریه و زاری هایم به ثمر نشست. خدا من را لایق خدمت به معشوقم دانست. قمر بنی هاشم به حضور پذیرفتم. به بارگاهش راه یافتم. نزدش رفتم. او را در آغوش گرفتم. بوسیدم. بوئیدم. گردش چرخیدم. از او عذر خواستم. بابت ناتوانیم، محدود بودنم. به خاطر اینکه نتوانستم او را از شرمندگی برهانم. حال آرامگاه او را گرما گرم در آغوش می کشم. از وجودش معطر می شوم. تماشاچیان از دیدن عشق بازی ام به وجد می آیند و به حالم غبطه می خورند.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh