#داستان
#بهای_عشق
#قسمت_هشتم
#قسمت_آخر
🌸 فهیمه با دستمال آب بینی اش را گرفت و گفت:«باشد آبجی.» زیر کتف آسیه را گرفت و آرام آرام در حالی که پاهای آسیه روی زمین کشیده می شد، جلو رفت. به تابوت رسید. سنگین نشست. تا زیر گردن محمد داخل کفن و پنبه پیچیده شده بود.آسیه دستش را روی صورت محمد کشید. دهانش را کنار گوش محمد برد و آرام زمزمه کرد:«عزیزم، من غیر از شما کسی را اینجا نداشتم، نه مادری، نه پدری، نه خواهر و برادری. گفتم صبر کن بچه هایمان به دنیا بیایند بعد برو. اما شما صبر نداشتی. می دانم پروانه شده بودی و می خواستی بهای عشقت را بپردازی. می دانستی طاقت دوریت را ندارم. پس چرا تنهایم گذاشتی؟ می شود من را هم با خودت ببری؟»
🍀 فهیمه حرف آخر آسیه را اتفاقی شنید. اخمهایش را در هم برد و گفت:«زن داداش این چه حرفی است به داداش می زنی؟ اگر شما هم بخواهی بروی، پس کی بچه هایتان را بزرگ کند؟ بعد از چهارده سال بچه دار شدید حالا می خواهید از زیر بار مسئولیت تربیتش شانه خالی کنید؟ داداش رفت. شما که هستید. دیگر از این حرف ها نزنید ناراحت می شوم.»
🌸 فهیمه، آسیه را بلند کرد. آسیه التماس می کرد:«بگذار کنار محمد بمانم.» بلند داد زد:«محمد جان یادت باشد روز قیامت شفیعم باشی.»
🍀 به در حسینیه نرسیده بودند که درد بر تمام وجود آسیه مسلط شد. آسیه خم شد. او را با ماشین برادر شوهرش به بیمارستان رساندند. همان روز زایمان کرد. دو دختر و یک پسر به دنیا آورد.
🌸 محمد، اسم فاطمه و زهرا را در همان زمان بارداری انتخاب کرده بود. اما بر سر اسم پسر هر کسی نظری می داد. مادر محمد می گفت:«محمد بگذاریم.» پدرش مخالف بود و می گفت:«اسم پدر را نباید روی پسر گذاشت. علی می گذاریم.»آسیه روی اسم عباس نظر داشت و فهیمه حسن.
🍀 یک شب قبل از اینکه شناسنامه ها را برای بچه ها بگیرند. آسیه خواب محمد را دید که گفت:«بیا خانه کارت دارم.»
🌸 آسیه صبح به فهیمه گفت:« بیرون یک کاری برایم پیش آمده. می توانی یک ساعت بچه ها را نگاه داری تا برگردم؟» فهیمه قبول کرد.
🍀 آسیه به خانه شان رفت. در را باز کرد. روی تمام وسایل گرد نشسته بود. قرآن روی طاقچه را برداشت. گرد رویش را گرفت. روی تختش نشست. یک صفحه از قرآن را خواند. آن را بست. همین که خواست آن را سر جایش بگذارد، کاغذی روی زمین افتاد. آسیه آن را برداشت و خواند.
🌸 روی کاغذ نوشته بود:«سلام عزیزم، وقتی نذرم قبول شد و تو باردار شدی خواب دیدم خدا به ما سه تا کوچولوی خوشگل داده است و اسمشان زهرا، فاطمه و حسین است. چون در سونوگرافی گفتند بچه هایتان دوتا دختر هستند. مطمئن شدم سومی پشت خواهرهایش ایستاده، می خواستم زودتر بگویم اما موقعیتش پیش نیامد از طرف من روی هر سه شان را ببوس.»
#آرامش
#به_قلم_صدف
@sahel_aramesh
#قسمت_هشتم
#جاماندگان
🔸 سمیه با ذوق به حمید نگاه کرد و گفت:«چه خاطره ای؟»
🔹 حمید تفاله سیب را بالا گرفت. نگاهی به آن انداخت. گفت:«اربعین امسال در موکبی استراحت می کردم. پیرمردی کنارم دراز کشیده بود. حرف کسب و کار پیش آمد. باغدار دماوندی بود. از به زمین رفتن سیب هایش، واردات غیر ضرور، بی تدبیری دولت و عدم حمایت باغداران می نالید.»
🔸 سمیه اخم هایش را درهم برد. گفت:«اصلاً دولت و مسئولین اجرایی بی تدبیر، چرا می گذارند نعمت خدا به زمین برود و اسراف شود؟»
🔹 حمید با حالت تمسخر گفت:« باغدار بیش از ارزش مالش باید هزینه کند تا آن را وارد بازار کند. تازه چه بازاری؟ بازاری که از میوه های اعلای خارجی و قیمت پایین تر از قیمت باغدار ایرانی اشباع شده است. باغداری برایش نمی صرفد. باغش را خشک می کند. درخت هایش را می برد. به آقا زاده ها می فروشد تا در آن ویلا بسازند و حالش را ببرند. حالا خانم چه پیشنهادی دارند؟»
🔸 سمیه با عصبانیت گفت:«آخر چرا بخشکانند؟ چرا بفروشند؟ بین جوان های بسیجی یک فراخوان بزنند و برای نجات محصولاتشان از آن ها کمک بگیرند. ارزش کارشان را برایشان توضیح دهند. توجیهشان کنند اگر این میوه ها از بین بروند در این مورد هم به خارج وابسته خواهیم شد. این باعث به کرسی نشستن حرف آنهایی می شود که می خواهند نفت را در قبال غذا تبادل کنند.»
🔹 حمید دستی به ته ریشش کشید و گفت:«خانم، کدام جوان بسیجی؟ چقدر خوش بین هستی. اگر جوانی هم باشد به باغ های خودشان می رسند.»
🔸 سمیه نگاهی به صندلی های کنار مسیر انداخت. چادرش را تنظیم کرد و گفت:«شما جوان های کشورمان را دست کم گرفته ای. اگر به اهمیت موضوع پی ببرند، رایگان از خانه و زندگیشان می زنند و برای کمک می روند. این حرف را از روی باد هوا نمی زنم بلکه جوانانمان در سیل چند وقت پیش این را به اثبات رسانده اند.»
🔹 حمید شانه به شانه سمیه راه می رفت. گفت:«این چه قیاسی است می کنی؟ سیل یک بحران بود. بحرانی که چند نفر محدود را درگیر نکرد. چندین روستا و شهر درگیرش شده بودند. ضرر چند باغدار و خشک شدن چند باغ به اندازه یک سیل مهم نیست.»
🔸 سمیه رو به حمید شد و گفت:«چطور مهم نیست؟ بله، شاید خسارت یکجا وارد نشود. اما به مرور زمان سرمایه ملی یک کشور از بین می رود و به اقتصاد و خودکفایی مملکت ضربه بزرگی وارد می شود.»
🔹 حمید دست سمیه را گرفت. با هم از خیابان گذشتند. آن طرف که رسیدند، گفت:«باشد قبول که مسأله مهم است. اما برای خیلی از مردم مهم جلوه نمی کند. وقتی بازار از انواع میوه با نازلترین قیمت اشباع است، حتی خودت هم میوه ارزانتر را می خری.»
🔸 سمیه با بی حوصلگی گفت:«باغدار هم نباید خودخواه باشد و فقط منافع خودش را در نظر بگیرد. همیشه منافع ملی ارزشمند تر از منافع فردی هستند. اصلا مثل این آقایی که سیب می داد سیب هایش را خیرات کند. از مالش بگذرد بعد ببیند چقدر برکت وارد زندگیش می شود. هنوز در کشورمان هستند کسانی که سال تا سال روی یک میوه تازه و رسیده را نمی بینند. هر کس باید به سهم خودش گذشت داشته باشد.»
🔹 حمید سری تکان داد. سکوت کرد. به فکر فرو رفت. سمیه به طرف صندلی ها رفت. چند نفری خسته راه روی آن ها نشسته بودند. سمیه روی یکی از صندلی های پلاستیکی نشست. وسط جاده چای و حاجی بادامی تعارف می کردند. آن طرف دیگ و بساط آش بر پا بود. چند خانم و آقا مشغول درست کردن پیاز داغ بودند. بچه خردسالی با پای برهنه وسط دست و پایشان اینطرف و آنطرف می رفت. حمید برای خودش چایی و برای سمیه یک مشت حاجی بادامی برداشت. به طرف سمیه رفت. حاجی بادامی ها را به او داد. کنار جدول نشست. چایی را نوشید. تا امامزاده یک خیابان کوتاه بیشتر فاصله نبود.
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
#انتخاب_سخت
#قسمت_هشتم
#داستان
🔸 سارا آرام آرام با افکار مزاحم انس گرفت. دست دور گردنشان حلقه کرد و به خواب رفت.
🔸 سر سفره عقد کنار امیر نشست. حاج آقا بلند و رسا خطبه می خواند. مادرش کنار او ایستاده و دست هایش را مدام بر هم می کشید. سارا چادر سفیدی بر سر داشت. چادر را آنقدر پایین آورده بود که هیچ کس نمی توانست صورت او را ببیند. قرآن روی پایش باز بود. به سفارش مادر، سوره نور را با صدایی آهسته می خواند. خطبه های حاج آقا را می شنید. فقط نمی دانست چرا دلش شور می زند. مثل اینکه زن همسایه تمام لباسهای چرک بچه های قد و نیم قدش را درون دل او داشت مشت مال می کرد و می شست. طبق قرار خودش حسابی امیر را برای بله گفتن چزاند. زیر لفظی گرفت، اما بله نگفت. پدر کنارش ایستاد. سرش را پایین آورد. گفت:«دخترم اگر منتظر اجازه ما هستی. ما اجازه ات دادیم.»
🔸 سارا به خواندن سوره ادامه داد و لب نگشود. بین افراد داخل اتاق همهمه شد. حاج آقا با صبوری حدود یازده دفعه از عروس خانم اجازه حق وکالت خواست. بالاخره سارا در دوازدهمین مرتبه بله گفت. خانم ها کل کشیدند. پدرش دفتری بزرگ جلو او گذاشت و چند جا را نشانش داد تا امضا کند. سارا بدون اینکه چادرش را کنار بزند، تمام آن ها را نخوانده از ذوق محرم شدن با امیر امضا کرد. ناگهان سکوتی دیوانه کننده بر اتاق حاکم شد. هیچ کس جز او و امیر درون اتاق نبود. سارا به طرف امیر برگشت. امیر چادرش را بالا زد. سارا با دیدن چهره داماد قلبش ریخت. ترس بر جانش افتاد. نفس در سینه اش ایستاد. صدای اذان گوشیش او را بیدار کرد. شتابزده از جا پرید. نشست. تمام بدنش می لرزید. دستان ظریفش را بالا آورد. لرزش بر آنها نیز اثر گذاشته بود. با دست ها صورتش را پوشاند و هق هق گریه اش بلند شد.
🔸 پدر و مادرش در اتاق را باز کردند. با تعجب به او نگاه کردند. راضیه کنار او روی تخت نشست. خواست دستان سارا را از روی صورتش بردارد. سارا هق هق کنان دست او را پس زد و گفت:«مامان دست از سرم بردار. من میدونم شما از امیر خوشتان نیامده است و با خاله قرار خواستگاری گذاشته اید.»
🔸 راضیه دستش را کنار کشید. با چشمانی درشت شده به سهیل که به در تکیه داده بود نگاه کرد. دستی روی سر سارا کشید. گفت:«دختر گلم، قرار شد ما شب در این مورد با هم صحبت کنیم. کی همچین چیزی گفته است؟»
🔸 سارا بریده بریده جواب داد:«هیچ ... کس ... حدس ... زدم ...»
🔸 راضیه دست سارا را گرفت. گفت:«خوب حالا بلند شو. برویم نماز بخوانیم، بعد مفصل درباره اش صحبت می کنیم.»
🔸 بعد نماز پدر روی یکی از راحتی های تکی کنار پذیرایی نشست. راضیه چادر نمازش را روی دسته راحتی دونفره گذاشت و روبروی سهیل جا خوش کرد. دستش را روی نشیمنگاه راحتی زد و خطاب به سارا گفت:«بیا اینجا کنار خودم بنشین. می خواهیم درباره آینده و خوشبختی ات صحبت کنیم.»
🔸 سارا با همان چادر نماز سفید گل گلش کنار راضیه نشست. گردی صورتش داخل مقنعه سرخود چادر گرفتار شده بود. راضیه گفت:«چادرت را بیرون بیاور. راحت بنشین.»
🔸 لبخند کم رنگی روی گوشه لب سارا نشست و گفت:«من راحت هستم. شما هم راحت باشید. زیاد فکرش را نکنید.»
🔸 سهیل دستی روی سبیل های مرتبش کشید. با صدایی لبریز از مهر و عطوفت گفت:«خوب برویم سر اصل مطلب. دخترم، مادرت گفت: این پسر همکلاسی ات است و از قرار معلوم همدیگر را دوست دارید. شاید هم فکر می کنی تنها اوست که می تواند تو را خوشبخت کند و به تمام آرزوهایت برساند. حالت را می فهمم و درکت می کنم. من هم زمانی جوان و خام بوده ام. گذر زمان چهره ام را چنین خشن و درهم کرده است. من و مادرت فقط به خوشبختی تو فکر می کنیم. زندگی سیب تلخ و ترش نیست که یک گاز بزنی و خوشت نیاید و بخواهی دور بیاندازی. باید به این فکر کنی که آیا این پسر که می خواهی زندگی مستقلت را با او شروع کنی مرد زندگی و اهل کار هست؟ اخلاق دارد؟ از ایمان چیزی سرش می شود؟»
ادامه دارد...
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
💞 #گذشت_بهاره
✅ #قسمت_هشتم
🔸 لبخند سنگینی روی لبان فائزه نشست. گفت: شاید پسر داییم این کار را نکند. ولی زن داییم را من بهتر از شما می شناسم. حتما او را راضی خواهد کرد تا تن به این وصلت نامیمون بدهد.
🔹 لبخند محوی روی لبان بهاره نقش بست. آهسته گفت: من شوهرم را خوب می شناسم، این کار را نخواهد کرد.
🔸 فائزه دستش را روی زمین اهرم کرد. هیکل سنگینش را با هن و هنی از جا کند. بلند شد. چشمکی زد و به بهاره گفت: این چادر را زود برایم آماده کن برای عروسی پسر دایی میخواهم سر کنم.
🔹 دل بهاره ریخت. به زحمت خندید. در حالی که فائزه را بدرقه می کرد گفت: سعی می کنم هر چه زودتر آماده اش کنم.
🔸 بهاره پشت سر فائزه رفت. پشت بند در را بست. در ورودی پذیرایی را قفل کرد، نواری داخل ضبط گذاشت، کلید روشن آن را زد، پیچ صدا را تا آخر پیچاند. گوشه اتاق نشست، زانوانش را بغل گرفت، سرش را روی دستانش گذاشت و بلند بلند گریه کرد. فائزه، حمید و مادرشوهرش جلو چشمانش رژه می رفتند. هر کدام حرفی می زدند. مادر شوهرش می گفت: عروس دکتر نمی روی؟ بچه ام پشت می خواهد، بچه می خواهد، نمی بینی چطور با بچه های خواهر، برادرهایش بازی می کند؟بچه ام گناه دارد.
🔹 حمید می گفت: حرف های مادرم را جدی نگیر. مادرم دوستت دارد. این حرف ها را هم از روی سوز دل می گوید. ما باید زندگی خودمان را بکنیم. زندگی را به خاطر این حرف ها به کام خودت و من تلخ نکن.
🔸 فائزه قاه قاه می خندید و می گفت: بدبخت شدی رفت. حواست پرت بود، شوهرت را ازت گرفتند.
🔹 چیزی درون دلش چنگ انداخت. سرش درد گرفت. بدنش از کنترل او خارج شد، بهاره این حالت ها را خوش داشت. کمی آرام شد. با خود فکر کرد: بود و نبودم چه ضرری به دیگران می رساند؟ بودنم که همه اش ضرر است، حمید بچه میخواهد، مادر شوهرم میخواهد پسرش مقطوع النسل نباشد، حالا هم که قرار است هوو را تحمل کنم. شاید بعد آن قرار است سِمَت کلفتی او را هم به من بدهند. این بودن چه سودی دارد. اما وقتی نباشم. حمید از بند تعهد به من و پایبندی به زندگیمان آزاد می شود. با خیال راحت ازدواج می کند. بچه دار می شود. مادرش خوشحال خواهد بود و من هم به درک.
🔸 بلند شد. اشک هایش را با پشت دست پاک کرد. کلید خاموش ضبط را فشار داد. به طرف آشپزخانه رفت. جعبه کمک های اولیه را برداشت. آن را روی اپن گذاشت. تمام قرص های داخلش را خالی کرد. همه را از درون جلد بیرون آورد. روی سنگ اپن تپه کوچکی از قرص درست شد. آنها را کف دست ریخت. همه را با هم بلعید. حنجره اش از تلخی قرص ها و زیادیشان درد گرفت و سوخت. این درد و سوزش برای بهاره لذت بخش بود.
🔹 بهاره ، جعبه را سر جایش گذاشت. بسته خالی قرص ها را درون سطل ریخت. سرش سنگین شد. آشپزخانه دور سرش چرخید. سرش را محکم گرفت. از آشپزخانه بیرون رفت. تمام دل و روده اش می خواست از حلقش بالا بیاید. نگاهی به دور تا دور پذیرایی انداخت. همه جا تاریک و محو شد. پشیمانی راه نفسش را گرفت. سعی کرد از روی زمین برخیزد. قدری از زمین فاصله گرفت. به دیوار چنگ انداخت. ایستاد. خواست قدم از قدم بردارد که نقش بر زمین شد. چشمانش را به آرامی باز کرد. نور اتاق چشمانش را زد. چشمانش را بست. دستی آهسته روی شانه اش قرار گرفت. صدا زد: مامان بهاره، نمی خواهی بیدار شوی؟ حتما کوچولو گرسنه است.
🔸 بهاره با احتیاط چشمانش را گشود و سرش را به طرف صدا چرخاند. خانم پرستار به او لبخند زد و گفت: چه عجب خانم، بیدار شدید؟ الحمدلله حال هر دوتان خوب است.
🔹 بهاره چشمانش را دراند و گفت: هر دو؟
🔸 پرستار مکثی کرد. پرونده بهاره را پایین تخت سر جایش گذاشت و گفت: خدا رحمت کرده که شوهرت زود به فریادت رسیده است. معده ات را کامل شستشو دادیم. برای اینکه از حال عمومیت آگاه شویم آزمایش خون کلی از شما گرفتیم و معلوم شد باردار هستی.
🔹 - باردار؟ ولی من که ...
ادامه دارد ...
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh