💰 #انفاق_در_حیات
🔸 قَالَ عَلِيٌّ عَلَيْهِ السَّلاَمُ : يَا ابْنَ آدَمَ كُنْ وَصِيَّ نَفْسِكَ فِي مَالِكَ، وَ اعْمَلْ فِيهِ مَا تُؤْثِرُ أَنْ يُعْمَلَ فِيهِ مِنْ بَعْدِكَ.
🔹 امام على علیه السّلام فرمود: اى فرزند آدم خودت وصىّ مال خويش باش، امروز به گونه اى عمل كن كه دوست دارى پس از مرگت عمل كنند.
📚 نهج البلاغه, حکمت254
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 شهید علی بیرامی متولد 1379 در شهرستان پارسآباد مغان می باشد که سوم اردیبهشت ماه 99 به سربازی رفت
. او در حین گشت زنی در منطقه مرزی سردشت استان آذربایجان غربی مورد حمله تروریستی گروه پژاک قرار می گیرد و متاسفانه به شهادت می رسد.
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار علی بیرامی قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار علی بیرامی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
298.mp3
2.35M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار علی بیرامی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
Hadadian-Dua-Nudba.mp3
7.18M
✅ #صبح_جمعه از خداوند منان خواستارم #دعای_ندبه را روزی تمام عاشقان دلشکسته جهان بنماید.
💚 اللهم عجل لولیک الفرج 💚
🎤 #حدادیان
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
🙂 #مطیع
رضا برای دل گرفته اش از گوشی روضه ای گذاشت. همزمان با زمزمه روضه ، سیم های برق را از درون لوله های برق کشی رد می کرد و اشک می ریخت. ناگهان زنگ تماس گوشی به صدا درآمد. رضا دستش را با پشت شلوار و اشک هایش را با پشت دست پاک کرد. به شاگردش گفت: قلم و چکش رو بردار و خیلی آروم جای خط کشی هام رو بکن تا برگردم.
از ساختمان بیرون رفت. گوشه خلوتی ایستاد. صدای تق تق قلم و چکش بلند شد. گوشی را در حالت پاسخ قرار داد و به گوش چسباند. هنوز درست با دوستش حمید سلام و احوالپرسی نکرده بودند که صدای تق تق جایش را به صدای درررر درررر داد. دل رضا مثل سیر و سرکه جوشید. با خود گفت: غلط نکنم. این بچه دوباره رفت تو فاز تنبلی.
خواست جواب حمید را بدهد، تکه آجر کوچکی از دیوار جدا شد و روی پایش افتاد. سرش را بالا گرفت. بلند داد زد: آهای ، چه می کنی؟
به سرعت از پله های ساختمان بالا رفت. با فشار سر بتن کن ، آجرهای دیوار می لرزید و تکه هایش به اطراف پرت می شد. رضا پشت سر قربان ایستاد. محکم روی کتف او زد. قربان از جا پرید. بتن کن را خاموش کرد. در هاله ای از گرد و خاک به طرف رضا برگشت. کمی ماسکش را جا به جا کرد. با ترس پرسید: اوسا چی شده؟
رضا با دست خاک ها را پس زد و خشمگین گفت: مگه به تو نگفتم با قلم و چکش بکن. با اجازه کی بتن کن برداشتی؟
رضا ، منتظر جواب قربان ، گوشی را روی گوش گذاشت و گفت: حمید جون خیلی شرمنده، کارم داشتی؟
- دارم کارای پیاده روی اربعینم رو می کنم ، امسال توام پایه ای؟
رضا کمی از قربان فاصله گرفت با چهره ای درهم و لحنی غم زده جواب داد: از دلم خبر داری؛ می دونی که ماجرا چجوریه؟
- مگه چجوریه؟
قربان خیره به خاک های کف اتاق مثل مجسمه بی حرکت ایستاده بود. گرد و خاک روی مژه ها و لباس هایش نشست. رضا به طرف در ورودی رفت. ماسکش را کمی پایین آورد، آهی کشید و گفت: می خوای چجوری باشه دیگه؟ کرونا که هست. نه اینور اجازه خروج و نه اونور اجازه ورود میده.
حمید بین خندیدن و ریسه رفتن گفت: آقا رضا ترسیدیا. به حرف این دکترا گوش نده. من خودم دیروز تو کانالمون دیدم چند تا بچه ها رفتن اونور و عکس و فیلمشونم گذاشتن. اینا همش حَرفه.
رضا ابروهایش درهم رفت. گفت: نه عمو جون. این حکایتا نیست. هر چی نباشه دکترا چار کلاس بیش ما خوندن و یه چیزایی حالیشونه. از اینم بگذریم ، آقا اجازه نداده.
- کی گفته آقا اجازه نداده؟! حالا آقا یه چی گفته تو باورت شده؟ آقا راضیه.
رضا با عصبانیت به طرف قربان برگشت و گفت: دِ یه چی بگو.
حمید با لحنی ناراحت پرسید: با منی؟
رضا همراه خنده ای عصبی گفت: نه با این قربونم. دو ساعته مثِ مجسمه جلوم خشکش زده. نه حرف میزنه نه میره پی کارش.
قربان به خرده آجرهای کف خیره شده بود. آهسته و با ترس گفت: چی بگم اوسّا؟!
رضا بتن کن را از روی زمین برداشت و گفت: چرا اینو برداشتی؟
قربان مِن و مِنی کرد و گفت: اوسّا ، خواستم کار تندتر پیش بره.
رضا بتن کن را کنار گذاشت، به طرف دیوار رفت. دستش را روی آجرها کوبید و گفت: اینا قلم و چکشم به زور تاب میارن. بیا بیرون ببین چه گندی زدی به خونه مردم.
دست قربان را گرفت و او را دنبال خود به بیرون ساختمان برد. خرابی آجرهای بیرون را نشان او داد و گفت: حالا فهمیدی چه کردی؟ برو با قلم و چکش آروم بکن.
قربان سری تکان داد و رفت. حمید با نگرانی پرسید: مگه شاگردت چه کرده؟
رضا غرق تماشای خرده آجرهای افتاده از بالای دیوار ، آهسته گفت: هیچی رفته با عقل خودش کار کنه ، زده منو داغون کرده. منم تو این اوضاع خوش ندارم با عقل خودم پیش برم و بگم آقا راضیه و رو حرف او حرف بزنم. شرمنده حمید جون.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#خدایا
#پیامبر تو آنچنان به #جهاد و #کوشش اقدام فرمود که آنچه را #اراده کرد در #دشمنان تو مستقر شد وآنچه را خواست در #دوستان تو برقرار گردید...
#خدایا
#مقام پیامبر را به واسطه ی #مجاهده های او به جایگاهی آن چنان #رفیع از #بهشت خود برسان که هیچ کس در #منزلت و #مقام و #رتبه با او #یکسان نباشد ..
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh