#نخ_تسبیح
🌹 مادر #نماز می خواند. سمیه و سمیرا هر کدام در گوشه ای از اتاق کتابی دستشان بود و درس های فردا را آماده می کردند. نماز مادر تمام شد. #ذکر گفت. یکی یکی دانه های #تسبیح روی نخ پایین می آمدند و با صدای تق کوچکی بهم می رسیدند. ناگهان نخ پاره شد. دانه ها روی فرش پخش شدند. سمیه و سمیرا به کمک مادر رفتند. دانه ها هر کدام در سویی بود. همه را جمع کردند و روی سجاده مادر گذاشتند. مادر آن ها را شمرد. دو دانه کم بود. هر چه گشتند، پیدا نشد. مادر نخ دیگری آورد.
🌼 سمیرا کنار مادر نشست و پرسید:«مامان چرا تسبیحت پاره شد؟»
🌹 مادر دستی روی سر سمیرا کشید. چند #دانه_تسبیح را داخل مشتش گرفت، دستش را بالا آورد و گفت:«دختر گلم، این دانه ها مدام با نخ در حال ارتباط و اصطکاک هستند و این باعث می شود نخ نازک و نازک تر بشود و روزی هم پاره می شود.»
🌼 مادر سمیه را صدا کرد و گفت:«دخترم تو هم بیا اینجا بنشین. کارتان دارم. نمی خواهد بگردی.»
🌹 سمیه طرف دیگر مادر نشست. مادر دخترانش را در آغوش گرفت و گفت:«دخترهای گلم همانطور که این دانه ها با نخ بهم وصل هستند، #مردم هم به واسطه #رهبر بهم وصل هستند. تا زمانی که مردم گوش به فرمان رهبر باشند، هیچ اتفاقی نمی افتد.»
🌼 سمیه سراپا گوش پرسید:«اگر مردم هر چه رهبر بگوید کار خودشان را انجام دهند، چه می شود؟»
🌹 مادر با لبخند ادامه داد:« اگر مردم دنبال خواسته های دلشان باشند، مثل این تسبیح، نخ را پاره می کنند و هر کدام به سویی می روند. چون رهبر همه را به سمت و سوی یک هدف راهنمایی می کند. بعد از #مطیع رهبر نبودن، هرکس دنبال #هدف خودش می رود و گاهی بعضی از مردم درون هدف هایشان ذوب می شوند و هر چه بگردی دیگر پیدایشان نمی کنی و آن وقت هر چه تلاش کنی نمی توانی آن ها را مثل اول دور هم جمع کنی.»
#آرامش
#داستانک
#صدف
@sahel_aramesh
🌹#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#بارالها!
ما را فرمان بر و #مطیع #امام مان قرار ده که او ما را به #دشمنی با #شیطان وا می دارد و ما را #پیرو نهی هایش بفرما که با #پند و #اندرز های او از #پیروی #شیطان باز خواهیم ایستاد.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
#قسمتی_از_مناجات_هفده_صحیفه_سجادیه
#آرامش
#مناجات
@sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#بارالها
بزرگواریت در #معامله با کسی که از تو #اطاعت کرده، آشکار است؛ زیرا #بنده #مطیع را #پاداش می دهی در حالی که خودت توفیق #اطاعت به او داده ای.
#خدایا
پس #هدایت ت را آنقدر بر ما زیاد کن که به وسیله آن به #عمل در راه تو موفق شویم؛ زیرا تو #بخشنده و #کریم هستی.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم🌹
❤ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
🔥 جرم حضرت #زهرا سلام الله علیها تنها #محبت حضرت #علی علیه السلام نبود.
🔥 نه جرم او #پشتیبانی و #همراهی ولی اش بود.
🔥 جرم او این بود که #مطیع محض #امام ش بود.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#بارالها
ما را #محب ، #پشتیبان و گوش به #فرمان #ولایت قرار ده. بر #بصیرت مان بیافزا تا زمانی که #رهبر مان به ما نیاز دارد #محکم و #استوار پشتش بایستیم.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم🌹
❤ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#بارالها
ما را #پیرو راه #حق و #مطیع و فرمان پذیر #ولی خودت قرار ده
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
🙂 #مطیع
رضا برای دل گرفته اش از گوشی روضه ای گذاشت. همزمان با زمزمه روضه ، سیم های برق را از درون لوله های برق کشی رد می کرد و اشک می ریخت. ناگهان زنگ تماس گوشی به صدا درآمد. رضا دستش را با پشت شلوار و اشک هایش را با پشت دست پاک کرد. به شاگردش گفت: قلم و چکش رو بردار و خیلی آروم جای خط کشی هام رو بکن تا برگردم.
از ساختمان بیرون رفت. گوشه خلوتی ایستاد. صدای تق تق قلم و چکش بلند شد. گوشی را در حالت پاسخ قرار داد و به گوش چسباند. هنوز درست با دوستش حمید سلام و احوالپرسی نکرده بودند که صدای تق تق جایش را به صدای درررر درررر داد. دل رضا مثل سیر و سرکه جوشید. با خود گفت: غلط نکنم. این بچه دوباره رفت تو فاز تنبلی.
خواست جواب حمید را بدهد، تکه آجر کوچکی از دیوار جدا شد و روی پایش افتاد. سرش را بالا گرفت. بلند داد زد: آهای ، چه می کنی؟
به سرعت از پله های ساختمان بالا رفت. با فشار سر بتن کن ، آجرهای دیوار می لرزید و تکه هایش به اطراف پرت می شد. رضا پشت سر قربان ایستاد. محکم روی کتف او زد. قربان از جا پرید. بتن کن را خاموش کرد. در هاله ای از گرد و خاک به طرف رضا برگشت. کمی ماسکش را جا به جا کرد. با ترس پرسید: اوسا چی شده؟
رضا با دست خاک ها را پس زد و خشمگین گفت: مگه به تو نگفتم با قلم و چکش بکن. با اجازه کی بتن کن برداشتی؟
رضا ، منتظر جواب قربان ، گوشی را روی گوش گذاشت و گفت: حمید جون خیلی شرمنده، کارم داشتی؟
- دارم کارای پیاده روی اربعینم رو می کنم ، امسال توام پایه ای؟
رضا کمی از قربان فاصله گرفت با چهره ای درهم و لحنی غم زده جواب داد: از دلم خبر داری؛ می دونی که ماجرا چجوریه؟
- مگه چجوریه؟
قربان خیره به خاک های کف اتاق مثل مجسمه بی حرکت ایستاده بود. گرد و خاک روی مژه ها و لباس هایش نشست. رضا به طرف در ورودی رفت. ماسکش را کمی پایین آورد، آهی کشید و گفت: می خوای چجوری باشه دیگه؟ کرونا که هست. نه اینور اجازه خروج و نه اونور اجازه ورود میده.
حمید بین خندیدن و ریسه رفتن گفت: آقا رضا ترسیدیا. به حرف این دکترا گوش نده. من خودم دیروز تو کانالمون دیدم چند تا بچه ها رفتن اونور و عکس و فیلمشونم گذاشتن. اینا همش حَرفه.
رضا ابروهایش درهم رفت. گفت: نه عمو جون. این حکایتا نیست. هر چی نباشه دکترا چار کلاس بیش ما خوندن و یه چیزایی حالیشونه. از اینم بگذریم ، آقا اجازه نداده.
- کی گفته آقا اجازه نداده؟! حالا آقا یه چی گفته تو باورت شده؟ آقا راضیه.
رضا با عصبانیت به طرف قربان برگشت و گفت: دِ یه چی بگو.
حمید با لحنی ناراحت پرسید: با منی؟
رضا همراه خنده ای عصبی گفت: نه با این قربونم. دو ساعته مثِ مجسمه جلوم خشکش زده. نه حرف میزنه نه میره پی کارش.
قربان به خرده آجرهای کف خیره شده بود. آهسته و با ترس گفت: چی بگم اوسّا؟!
رضا بتن کن را از روی زمین برداشت و گفت: چرا اینو برداشتی؟
قربان مِن و مِنی کرد و گفت: اوسّا ، خواستم کار تندتر پیش بره.
رضا بتن کن را کنار گذاشت، به طرف دیوار رفت. دستش را روی آجرها کوبید و گفت: اینا قلم و چکشم به زور تاب میارن. بیا بیرون ببین چه گندی زدی به خونه مردم.
دست قربان را گرفت و او را دنبال خود به بیرون ساختمان برد. خرابی آجرهای بیرون را نشان او داد و گفت: حالا فهمیدی چه کردی؟ برو با قلم و چکش آروم بکن.
قربان سری تکان داد و رفت. حمید با نگرانی پرسید: مگه شاگردت چه کرده؟
رضا غرق تماشای خرده آجرهای افتاده از بالای دیوار ، آهسته گفت: هیچی رفته با عقل خودش کار کنه ، زده منو داغون کرده. منم تو این اوضاع خوش ندارم با عقل خودم پیش برم و بگم آقا راضیه و رو حرف او حرف بزنم. شرمنده حمید جون.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh