eitaa logo
تنها ساحل آرامش
68 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸اشک درون چشمان آسیه حلقه زد. محمد دست آسیه را فشار مختصری داد و گفت:«شما را به خدا می سپارم. او محافظتان خواهد بود. تا الان هم او همه جا با ما بوده است. مگر خودت نمی گفتی در لحظه لحظه زندگیم خدا را حس می کنم؟» 🍀آسیه، سرش را به علامت تأیید تکان داد. قطره اشکی از گوشه چشمانش جاری شد و روی برانکارد ریخت. با بغض گفت:«با نبود شما چه کنم؟ من هم دل دارم. دلم برایت تنگ می شود.» 🌸چشمان محمد برقی زد و جواب داد:«هر وقت دلت برایم تنگ شد، صدایم بزن، می آیم.» هر دو ساکت شدند. صدای آژیر آمبولانس قطع شد. آسیه را به قسمت اورژانس بیمارستان بردند. 🍀بعد از چند آزمایش و سونوگرافی دکتر گفت:«مسئله خاصی نیست. احتمالاً به خاطر استرس باشد؛ اما بهتر است تا فردا صبر کنید هم بیشتر زیر نظر باشند و هم اینکه پزشک متخصص هم نظرشان را بگویند.» 🌸آسیه قند داخل دلش آب شد. خنده بر لبش نشست. حرکت دوقلوها را حس کرد که این طرف و آن طرف می رفتند. محمد اخم کرد و گفت:«آخر من ... باشد اشکال ندارد.» 🍀محمد رو به آسیه شد و گفت:«خانم انگار شما اینجا ماندنی شدید. با اجازه شما من چند لحظه بروم بیرون هوایی تازه کنم.» 🌸بوی خون، الکل و مواد ضد عفونی کننده مغز را مختل می کرد. محمد از داخل اورژانس بیرون رفت. نفس عمیقی کشید. هوای تازه را به داخل ریه ها فرستاد. تاریکی همه جا را پوشانده بود. محمد گوشی اش را از جیب شلوار کتان خاکیش بیرون آورد. شماره خواهرش را گرفت:«سلام خواهر جان، حالت چطور است؟ مزاحم که نیستم؟ یک زحمتی برایت دارم. آسیه خانم حالش بد شد آوردمش بیمارستان. نه بابا چیز خاصی نیست. فقط دکتر گفته امشب اینجا باشد تا فردا دکتر متخصص هم ببیندش. شما می توانی امشب بیایی پیش آسیه خانم بمانی؟ می دانی که امشب پرواز دارم وگرنه مزاحمت نمی شدم. قربان خواهر مهربانم بشوم الهی. إن شاءالله جبران می کنم. می بینمت.» 🍀محمد بعد از چند دقیقه کنار تخت آسیه برگشت. روی صندلی کنار تخت نشست. دست سفید آسیه را که سرم به آن وصل بود درون دستان آفتاب سوخته اش گرفت و گفت:«می دانی عشق حقیقی چیست؟» 🌸آسیه مثل کسی که سر کلاس استاد بزرگی نشسته، به چشمان سیاه محمد خیره شده بود و هیچ نمی گفت. محمد لبخندی زد و ادامه داد:«عشق حقیقی این نیست که یک نفر را ببینی و عاشق چشم و ابروهایش بشوی. نه این یک هوس بیشتر نیست. یک هوس زودگذر. حتی اسمش را نمی شود عشق مجازی هم بگذاری. چون در عشق مجازی عاشق اخلاق و رفتار و در کل منش شخص مقابلت می شوی و سعی می کنی خودت را مثل او کنی. این عشق مجازی است که انسان را به عشق حقیقی می رساند.» 🍀آسیه نمی دانست چرا محمد در چنین شب و مکانی حرف عشق را به میان کشیده بود. امّا دلش نیامد به حرفهای او گوش ندهد. دوقلوهایش هم آرام گرفته بودند. به نظر می رسید آنها هم به صحبتهای پدرشان گوش می دهند. محمد گفت:«هر کسی لیاقت عاشق شدن را ندارد. اگر آدم عاقل باشد عاشق کسی می شود که او را به خدا برساند. عاشق کسی می شود که همه کارهایش خدایی باشد. عاشق کسی می شود که خودش را در راه رسیدن به خدا فدا کرده باشد. به مقام فناء الی الله و فی الله رسیده باشد. راستی آسیه، می دانی چرا پروانه ها به طرف نور می روند. آنها عاشق نورند. به طرفش می روند وقتی به او می رسند راهی جز فنا شدن و پیوستن به او نمی یابند. پروانه ها بهای عشقشان را با جانشان می پردازند. آسیه حالا به نظرت در این دنیا چه کسی قابلیت این را دارد که آدم عاشقش بشود؟» 🌸آسیه دست دیگرش را زیر چانه برد. اندکی فکر کرد و گفت:«با توصیفاتی که شما فرمودید تنها معصومین(ع) شایسته عاشق شدن هستند. چون تنها آنها هستند که مقامات معنوی را یکی پس از دیگری پیموده اند.» محمد انگشت اشاره اش را به طرف آسیه نشانه رفت و گفت:«آفرین. شاگرد خوبی هستی. حالا وقتی یک نفر عاشق معصومین باشد. چه کار باید انجام بدهد؟» آسیه تبسمی کرد و گفت:«این که دیگر معلوم است. باید هر کاری آنها انجام داده اند انجام دهد.» 🍀محمد برای لحظه ای فراموش کرد کجاست. حواسش به گوش های تیز شده خانم های تخت های اطرافش نبود. صدایش اندکی بلند شد. نگاهی به دور و برش کرد. به تخت بیمارهایی که به طرفش برگشته بودند. دستش را روی سینه گذاشت و به نشانه عذرخواهی سرش را پایین برد. تنها همراه مرد اورژانس او بود. بار سنگینی نگاه ها را به سختی تحمل می کرد با این حال ادامه داد:«آفرین خانم جان، حالا از نذرم هم اگر بگذرم، که نمی شود و خودت خوب می دانی ادای نذر واجب است، کسی که عاشق امام حسین(ع) است و از او دم می زند آیا نباید جانش را فدای حفظ اسلام و ناموس امامش کند؟» 🌸آسیه سرش را پایین انداخت. غم فراق روی چهره اش نشست. @sahel_aramesh
تو چه کرده ای درباره من؟ که مرا کردی راهنمایم بودی دستم را گرفتی رزقم دادی به سمت کشاندی و را نشانم دادی تو چه و بک عرفتک .. بواسطه تو، تو را شناختم والا که من کوتاه تر از به خدای باعظمتی چون توست @sahel_aramesh
همسفرش بعد از و آرام کلماتی را بر می آورد. کنجکاو شده بود. می خواست بداند چه می گوید. پرسید:«بعد از اینکه غذا می خوری یا آب و شربتی نوش می کنی چه بر زبان می آوری؟» همسفر تبسمی کرد. گفت: «الحمد لله رب العالمین» دوست داشت علتش را هم بداند. پرسید: «چرا؟» جواب شنید: «تا هم نعمت ها را به جا آورم و هم و پروردگارم را کسب کنم.» پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله: إنّ اللَّه لیرضی عن العبد أن یأکل الأکلة فیحمده علیها، و یشرب الشّربة فیحمده علیها. نهج الفصاحه ح 791 @sahel_aramesh
🌸فهیمه وارد اورژانس شد. از اطلاعات، شماره تخت آسیه را گرفت. به طرف تخت او رفت. پشت صندلی محمد ایستاد و گفت:«سلام خان داداش، سلام زن داداش، بلا دور باشد از جانتان الهی. چه شده؟» 🍀محمد از روی صندلی بلند شد. تعارف کرد. فهیمه چادرش را جمع کرد. نشست. محمد نگاهی به ساعت مچی اش انداخت. تا زمان حرکت دو ساعت وقت داشت. روبروی فهیمه ایستاد و گفت:«خواهر جان در این مدت که نیستم هوای خانمم را داشته باش. یک وقت هوس نکنی خواهرشوهر بازی در بیاوری ها. مثل دو تا خواهر با هم باشید.» 🌸فهیمه خنده ای کرد و گفت:«ای بابا خان داداش این چه حرفی است میزنی؟ ما همیشه با هم خواهر بوده ایم و إن شاءالله خواهیم بود. نائب الزیاره ما باش.» او را در آغوش گرفت. دیده بوسی کردند. محمد کنار گوش فهیمه گفت:«دیگر سفارش نمی کنم. جان شما و جان آسیه.» 🍀محمد کنار تخت آسیه ایستاد. پیشانی آسیه را بوسید و گفت:«مواظب دخترهای من باش. ببینم بیدارند؟» آسیه در حالی که به پهنای صورت اشک می ریخت. گفت:«بله» محمد گفت:«پس به شیوه همیشه یک خداحافظی با دخترهایم داشته باشم.» با راهنمایی آسیه دستش را روی پیراهن صورتی بیمارستان جایی قرار داد که یکی از بچه ها آنجا بود و گفت:«زهرا خانم، بابا جان اگر شما زهرای من هستی یک دست بده بابا.»آسیه ضربه کف دست کوچکی را از داخل حس کرد. محمد حرکت آرام دست عروسکی را زیر دستش لمس کرد. 🌸محمد دستش را کمی جا به جا کرد و گذاشت در قسمت دیگری که آسیه نشان داد و گفت:«فاطمه خانم، بابا جان اگر شما فاطمه ی من هستی یک پا بزن کف دست بابا.» حرکت پای فاطمه با شدت بود. محمد و آسیه هر دو حسش کردند و خندیدند. محمد گفت:«ماشاءالله دختر بابا عجب زوری دارد. حسابی مراقب خودت و بچه ها باش. به خدا سپردمت.» 🍀محمد با آسیه و فهیمه دست داد. خداحافظی کرد و رفت. آسیه از پشت سر محو قد رعنا، پیراهن سفید، شلوار خاکی و کفش قهوه ای او شد. با خود گفت:«کاش می توانستم همراهت بیایم. کاش» 🌸محمد به خانه برگشت. ساکش را برداشت. از قبل با نظارت آسیه آن را با وسایل شخصی و مقداری تنقلات پر کرده و بسته بود. نگاهی به دور تا دور خانه کوچکشان کرد. گلدان های پشت پنجره را آب داد. از مابین سررسید روی اپن،تکه کاغذی برداشت. رویش چیزی نوشت. قرآن را باز کرد. چند آیه خواند. کاغذ را روی آخرین صفحه گذاشت. قرآن را بوسید. سرجایش قرار داد. آهی کشید و از در خارج شد. 🍀در فرودگاه دمشق هواپیما روی زمین نشست.همراه بقیه همرزمان سوار اتوبوس شدیم. به سفارش فرمانده اول به حرم حضرت زینب(س) رفتیم. یکی از دوستان مداحی کرد. بقیه دستانمان را به شبکه های ضریح گره کرده و بلند بلند گریه کردیم. فرمانده دستش را بالا آورد با شور خاصی گفت:«حضرت عباس(ع) تا آخرین لحظه زینبش را رها نکرد. از امشب شما عباس زینب(س) هستید.» با شنیدن این حرف فرمانده، صدای گریه ها بیشتر و بلندتر شد. هر کس وسط گریه چیزی می¬گفت و با حضرت، عهدی می بست. 🌸زیر لب و آرام گفتم:«خانم جان الوعده وفا. برادر شما به عهدش وفا کرد. حالا نوبت من است که به عهدم وفا کنم.» یک لحظه دلم پرکشید و به حرم امام حسین(ع) رفتم. زیر قبه، کنار ضریح بعد از گذشتن از راهروی آهنی طولانی، خودم را در آغوش حضرت انداختم. نذر کردم و به امام حسین(ع) گفتم:«آقا جان، سال هاست در حسرت فرزندانی سالم و صالح شب را به روز رساندم. دوست داشتم فرزندانم را برای سربازی امام زمان(عج) تربیت کنم. آقاجان، برای خدا بر گردن من باشد اگر به حسرت چندین ساله من خاتمه بخشید هر طور باشد برای دفاع از اسلام و حریم خواهرتان به پا خیزم.» شبکه های ضریح را بوسیدم. با شنیدن صدای برپای فرمانده از ضریح جدا شدیم. در حالی که دست روی سینه داشتیم و سر بزیر. عقب عقب رفتیم تا به در رسیدیم. سلامی دوباره دادیم و از حرم خارج شدیم. 🍀من با چند نفر دیگر به خان طومان حلب اعزام شدیم. آنجا آتش بس اعلام شده بود و ما برای احتیاط و جا به جایی با نیروهای از نفس افتاده و مجروح عازم آنجا بودیم. از پشت ماشین گرد و خاک زیاد به هوا بلند بود. مقر مبارزان در خان طومان خانه ای خشتی در ابتدای ورودی شهر بود. از ماشین پیاده شدیم. هنوز جابه جا نشده بودیم که صدای رگبار گلوله چشمان همه را گرد کرد. @sahel_aramesh
ها جاری می شود وقتی موج جمعیت را به سوی می بیند.. این حرارتی است که تو در قرار دادی و ای جوشان را بوجود آوردی. همان اشکی که ناجی صاحبش است. تو،چقدر که به ذره بهانه ای، می خواهی بندگانت را بهشتی کنی تو را چگونه گویم؟ علی ما انعم و تو خود، بزرگ ترین نعمتی برایم العالمین از داشتنت @sahel_aramesh
خسته می شود. مقابل موکبی برای استراحت می ایستد. چایی شیرین را با در نوش می کند. می خواهد به راهش ادامه دهد که کاغذی روی زمین توجه اش را جلب می کند. خم می شود. را بر می دارد. می خواند. لبخند بر لبانش نقش می بندد. کوله اش را زمین می گذارد. کاغذ را به پشتش سنجاق می کند. کوله را بر پشتش سوار می کند. سبک بار به سوی پر می کشد. روی کاغذ نوشته است: عن امیر المؤمنین علیه السلام: إِنَّ اللَّهَ بَعَثَ رَسُولًا هَادِياً بِكِتَابٍ نَاطِقٍ وَ أَمْرٍ قَائِمٍ لَا يَهْلِكُ عَنْهُ إِلَّا هَالِكٌ، وَ إِنَّ الْمُبْتَدَعَاتِ الْمُشَبَّهَاتِ هُنَّ الْمُهْلِكَاتُ إِلَّا مَا حَفِظَ اللَّهُ مِنْهَا، وَ إِنَّ فِي سُلْطَانِ اللَّهِ عِصْمَةً لِأَمْرِكُمْ فَأَعْطُوهُ طَاعَتَكُمْ غَيْرَ مُلَوَّمَةٍ وَ لَا مُسْتَكْرَهٍ بِهَا؛ وَ اللَّهِ لَتَفْعَلُنَّ أَوْ لَيَنْقُلَنَّ اللَّهُ عَنْكُمْ سُلْطَانَ الْإِسْلَامِ ثُمَّ لَا يَنْقُلُهُ إِلَيْكُمْ أَبَداً حَتَّى يَأْرِزَ الْأَمْرُ إِلَى غَيْرِكُمْ. همانا خداوند پيامبرى راهنما را با كتابى گويا، و دستورى استوار بر انگيخت. هلاك نشود جز كسى كه تبهكار است و بدانيد كه بدعت ها به رنگ حق در آمده و هلاك كننده اند، مگر خداوند ما را از آنها حفظ فرمايد. و همانا حكومت الهى حافظ امور شماست، بنابر اين زمام امور خود را بى آن كه نفاق ورزيد يا كراهتى داشته باشيد به دست امام خود سپاريد. به خدا سوگند اگر در پيروى از حكومت و امام، اخلاص نداشته باشيد، خدا دولت اسلام را از شما خواهد گرفت كه هرگز به شما باز نخواهد گردانيد و در دست ديگران قرار خواهد داد. نهج البلاغه، خطبه 169 او می فهمد اطاعت بی چون و چرا حق امام است و اگر امام را اطاعت نکند گرفتار خواهد شد. @sahel_aramesh
🌸 اسم و فامیلم را روی ساکم نوشتم و گوشه اتاق انداختم. وسایل بقیه رزمنده ها هم آنجا بود. سریع سلاحم را تحویل گرفتم. با دو نفر از دوستان از خانه خارج شدیم و به طرف صدا جلو رفتیم. بوی باروت، خاک و خون گلو را می سوزاند. چند صدمتر جلوتر مردی ایستاده بود و بی مهابا شلیک می کرد. دوستانم او را شناختند. فرمانده مقر بود. با دست به ما اشاره کرد و چند محل را برای پناه گرفتن نشان داد. هر کداممان با هزار زحمت و پشتیبانی همدیگر به محل های مورد نظر رسیدیم. تیرهای رسام بی وقفه به طرفمان سرازیر بودند. صدای تیرهایی که سوت کشان از کنار گوشمان می گذشت را می شنیدیم. باید جلو پیش رویشان را هر طور شده می گرفتیم. سلاحم را روی وضعیت رگبار گذاشتم و ممتد شلیک کردم. فرمانده کمی جلوتر از بقیه بود. نمی دانم با چه شلیک می کرد. اما حسابی از آنها تلفات می گرفت. هر چه آنها را می زدیم مثل مور و ملخ از زمین می جوشیدند. تمامی نداشتند، نه خودشان نه فشنگهایشان. 🍀 صدای اذان گنگی از دور دستها به گوش می رسید. برای چند لحظه ای آتش خوابید. فورا با خاک کف کوچه تیمم کردم. با کمک ستاره ها قبله را تشخیص دادم. اولین نماز خوف عمرم را قامت بستم. در پناه دیوار خانه ای نماز خواندم. سرم را به دو طرف چرخاندم. هر دو دوست همرزمم شهید شده بودند. می-خواستم به طرف فرمانده بروم تا از حالش جویا شوم که یک موشک تاو درست همانجا که فرمانده پناه گرفته بود منفجر شد. در روشنی سپیده صبح تکه های بدن فرمانده را دیدم که هر کدام به طرفی پرت شد. 🌸 خشاب اسلحه ام را عوض کردم. دوباره شلیک از زاویه مقابل و گاه چپ و راست شروع شد.آنها را بی هدف به رگبار بستم. خشاب خالی شد. خواستم عوضش کنم. هر چه دور و برم و زیر کمربندم را گشتم چیزی پیدا نکردم. به طرف دوستان همرزم شهیدم برگشتم. به چهره معصومشان خیره شدم. مثل اینکه به خوابی عمیق رفته بودند. حمید به من نزدیک تر بود. نیم خیز شدم تا به طرف او بروم که فشار جسم تیزی را روی پشتم حس کردم.خورشید کامل بالا آمده بود. خواستم برگردم و پشت سرم را نگاه کنم، فشار شعله پوش سر اسلحه را روی کمرم حس کردم. صدای خشن و نخراشیده ای بلند داد زد:«انهض يا حثاله،تحرّک.» 🍀 معنای حرفش را متوجه نشدم. فقط از روی فشار خردکننده ای که با نوک اسلحه به کمرم وارد می آورد و به جلو پرتم می کرد، متوجه شدم باید راه بیفتم؛ به سوی مقصدی نامعلوم. 🌸 بلند شدم. با خشونت دستهایم را از پشت گرفت. طوری که صدای در رفتن استخوان کتفم را حس کردم. صدای آخی ناخودآگاه از عمق وجودم بیرون جهید. چشمانم سیاهی رفت. ضربه سنگین لگدی روی شکمم باعث شد خم شوم. خون از دهانم به بیرون ریخت. ضعف و درد امانم را بریده بود. با طنابی محکم دستهایم را از پشت بستند. 🍀 دور گردنم طنابی انداختند و گره محکمی در انتهایش زدند. سر طناب دور گردنم را یکیشان گرفت و دنبال خود می کشید. اندامی ورزیده، سبیل های تیغ زده و ریش بلندداشت. سر طناب را دور مچش پیچید و محکم آن را کشید. اگر لحظه ای دیر راه افتاده بودم، گردنم شکسته بود. صورتش آفتاب سوخته شده بود. ابروهای پر پشتش، چشمهای قهوه ای دریده اش را پوشش می داد. سفیدی چشمهایش، سرخ می نمود. روی بینی اش برآمده بود و سر آن به پایین تمایل داشت. لبانش نازک، باریک و گشاد بود. مدام داد می زد و به جسد هر شهیدی می رسید آب دهان می انداخت. موهای مشکی بلندش را پشت سر بسته بود. کم کم از محدوده ساختمانها خارج شدیم. چشمانم را بستند. پشت ماشینی سوارم کردند. بوی خون و خاک مشامم را می آزرد. لبانم خشک شده و خون رویش دلمه بسته بود. با افتادن در هر دست انداز کتفم بی اراده تکان می خورد و بر دردهایم افزوده می شد؛ امّا از آنجا که با دیدن زجر کشیدنم لذت می بردند. سعی می کردم رفتاری نشان ندهم که متوجه دردم شوند. 🌸 بالاخره ماشین ایستاد. یک نفر از پشت به زمینم کوبید. از صورت به زمین خوردم. ناخودآگاه بلند گفتم:«یا ابوالفضل العباس(ع)»لگدی روانه دهانم شد. آه از نهادم برآمد. چند دندانم شکست و داخل دهانم ریخت. دندانها را همراه خون داخل دهانم روی زمین تف کردم. صداهای درهم و برهم حرف زدن چند نفر می آمد. عربی و خشن حرف می زدند. دستی جلو آمد. سرم را بالا گرفت. روی صورتم آب دهان انداخت. انگشتانش را بین موهایم گیر داد و روی زمین کشیدم. سرم از درد رو به متلاشی شدن می رفت. مقداری جلو رفت. ایستاد. رهایم کرد. حرفی پراند. دور شد. @sahel_aramesh
و چه عجیب است وقتی را می خوانی، سه بار.. و حتی بیشتر آنوقت را در و ات می کنی و شدنش را در رفتاری که با داری و رفتاری که دیگران با تو دارند و فضایی که بین تو و ایجاد می شود اینگونه است که با وصل کردن خودت به ، را در خود و دیگران جاری می سازی# ، از داشتنت، از اجازه ای که به ما برای با خود داده ای، از جاری شدنت در لحظاتمان، از بی حد و اندازه ات الحمدلله رب العالمین @sahel_aramesh
دوست داشت نظر را بداند. می خواست بداند شرکت در مجالس و چیست. نزد امام رفت. سؤالش را پرسید. امام صادق علیه السلام پاسخ داد: لاَ تَدْخُلُوا بُيُوتاً اَللَّهُ مُعْرِضٌ عَنْ أَهْلِهَا. داخل خانه هائی که خداوند نظر رحمتش را از اهل آن برداشته نشوید. الکافي , جلد 6 , صفحه 434 @sahel_aramesh