eitaa logo
تنها ساحل آرامش
70 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 سولماز روبرویش ایستاد وگفت:«امروز همه فهمیدند یک چیزیت شده، حتی استادها هم فهمیدند، حالا اگر من حواسم به ساعت کلاس نبود. با یک سؤال از خجالتم در می آمدند، ولی کاری به کار شاگرد اول کلاس ندارند. خدا شانس بدهد.» خم شد و دست سارا را بر روی سرش گذاشت وگفت:«دستت را به سرم بکش تا من هم مثل تو درس خوان و محبوب استادها شوم. » 🔸 سارا دستش را کشید. بند کیف مشکی اش را روی شانه باریک و ظریفش گذاشت و گفت:«امروز را بی خیال شو. واقعاً حوصله شوخی ندارم. » 🔸 شب ملحفه سیاهش را بر روی آسمان شهر کشید. باد هوهوکنان از میان شاخه درختان عبور کرد. تن عریان درختان را به لرزه درآورد. سارا و سولماز با گام های بلند از سوز سرما به ایستگاه اتوبوس پناه بردند. صدای بوق ماشینی، توجهشان را به طرف خیابان جلب کرد. 🔸 سارا به تابلو سفید کلاس خیره شد. با شنیدن خسته نباشید. به اطرافش نگاه کرد همه کیف و کتاب هایشان را جمع می کردند. سولماز روبرویش ایستاد وگفت:«امروز همه فهمیدند یک چیزیت شده، حتی استادها هم فهمیدند، حالا اگر من حواسم در کلاس نبود. با یک سؤال از خجالتم در می آمدند ولی کاری به کار شاگرد اول کلاس ندارند. خدا شانس بدهد. » خم شد و دست سارا را بر روی سرش گذاشت و گفت:«دستت را به سرم بکش تا من هم مثل تو درس خوان و محبوب استادها شوم. » 🔸 سارا دستش را کشید. بند کیف مشکی اش را روی شانه باریک و ظریفش گذاشت و گفت:«امروز را بی خیال شو. واقعاً حوصله شوخی ندارم. » 🔸 شب ملحفه سیاهش را بر روی آسمان شهر کشید. باد هوهوکنان از میان شاخه عریان درختان عبور کرد. آن ها را به لرزه درآورد. سارا و سولماز با گام های بلند از سوز سرما به ایستگاه اتوبوس پناه بردند. صدای بوق ماشینی، توجهشان را به طرف خیابان جلب کرد. سارا پژو دویست وشش امیر را شناخت. سولماز با دیدن امیر گفت:«خداییش،عاشق چه چیز این پسر ریق ماس دراز شده ای؟» 🔸 سارا چشم غره ای به سولماز رفت و گفت:«صدبار به تو گفتم از این کلمه بدم می آید، نگو.» 🔸 امیر شیشه ماشین سفیدش را پایین کشید. با لبخند گفت:«سلام، بیایید سوار شوید. می رسانمتان.» 🔸 سولماز آرام گفت:«از کی تا حالا مبادی آداب شده، چند بار تا حالا تو را رسانده است؟» 🔸 سارا سقلمه ای به پهلوی سولماز زد. حرف ها را زیر دندان با خشم خرد کرد و بیرون ریخت:«هیچ وقت. فکرش را بکن، بابام من را سوار ماشین غریبه ببیند. آنوقت حسابم با کرام الکاتبین است.» 🔸 امیر به چشمان سیاه سارا زل زد. ملتمسانه گفت:«می خواستم راجع به صحبت های امروزمان حرف بزنم.» 🔸 سولماز به طرف در عقب ماشین رفت. در را باز کرد. هیکل درشتش را به زحمت روی صندلی انداخت. گفت:«تا سر مترو مزاحمتان می شویم.» 🔸 سارا چشم هایش از کار سولماز گرد شد. یک لحظه بدون هیچ حرکتی به سولماز نگاه کرد و با خودش گفت:«من با تو که تنها می شوم سولماز خانم. » سارا با صورتی درهم به ناچار سوار ماشین شد. 🔸 امیر در حالی که دنده را عوض می کرد با چشم های سیاه و ریزش از آینه نگاهی به صندلی عقب ماشین انداخت و آرام گفت:«عزیزم، عشقم، تو که می دانی چقدر دوستت دارم. پس چرا اندکی دیگر صبر نمی کنی؟» 🔸 سولماز لب های گوشتی اش را به هم فشرد تا صدای خنده اش بلند نشود. سارا با ناز به صورت کشیده امیر نگاه کرد و جواب داد:«من نمی توانم بیشتر از این منتظرت بمانم. امیر دست کوچک و سبزه اش را بر روی فرمان ماشین مشت کرد.» 🔸 بغضی گلوی سارا را فشرد. گفت:«چون، چون خاله ام از بچگی من را برای هیرادش انتخاب کرده بود، چند روز پیش زمزمه های خواستگاری را میان حرف هایش با مامانم شنیدم. اگر تو من را... سرش را به سمت پنجره کرد و ادامه داد:«اگر من را دوست داری باید برای خواستگاریم بیایی.» ادامه دارد... 📝 @sahel_aramesh
🔹 عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ عَلَيْهِ السَّلاَمُ قَالَ: 🔹 اَلْعَاقِلُ يَعْتَمِدُ عَلَى عَمَلِهِ. اَلْجَاهِلُ يَعْتَمِدُ عَلَى أَمَلِهِ 🔸 امیرالمؤمنین عليه السلام فرمود: 🔸 خردمند به عمل خود تكيه مى كند و نادان به آرزوهايش 📚 غرر الحکم و درر الکلم , جلد 1 , صفحه 66 حدیث 1240 ❤ 📝 @sahel_aramesh
👆 شهید احمد مشلب؛ معروف به شهیدِ bmw سوار است . لقب این شهید بزرگوار، غریب طوس است که به دلیل علاقه ی زیاد ایشان به امام رضا علیه السلام این لقب را روی این شهید گذاشتند. ایشان در محلّه ی السرای شهر نبطیه لبنان در سال۱۹۹۵/۰۸/۳۱ میلادی مصادف با ۱۳۷۴/۰۶/۰۹ هجری شمسی، متولّد شدند. پدرشان یکی از تاجران لبنانی است و مادرشان سیّده سلام بدر الدّین است. نهایتاً این عزیز بزرگوار در ادلب؛ سوریه در سال ۲۰۱۶/۰۲/۲۹ میلادی مصادف با ۱۳۹۴/۱۲/۱۰هجری شمسی، به شهادت نایل آمدند. آرامگاه این شهید والا مقام در روضه الشهدا شهر نبطیه لبنان است. 🌟 شهید احمد مشلب، یکی از بهترین دانش آموزان هنرستان امجاد بودند و از همان جا فارغ تحصیل شدند و دیپلم تکنولوژی اطلاعات خود را گرفتند. شهید مشلب در رشته ی خودشان رتبه ی هفتم در لبنان شدند که سه روز قبل از این که به دانشگاه بروند در سوریه بودند و به درجه ی شهادت نائل شدند . 🌟 شهید احمد مشلب از کودکی ارادت خاصی به ائمّه ی اطهار علیهم السلام داشتند که بلاخره این ارادت و علا قه ، ایشان را به دفاع از حرم عمّه ی سادات علیه السلام کشاند. 🌟 احمد مشلب، دفاع از حریم اهل بیت را وظیفه می دانستند و برای دفاع از حرم خانم زینب جانانه می جنگیدند تا این که در یکی از درگیری ها با گروه های تکفیری درسوریه از ناحیه ی دست مجروح شدند و به بیمارستان نبطیه لبنان انتقال داده شدند، امّا آن قدر عطش احمد برای شهادت بسیار بود که دوباره احمد با رزمنده های دیگر حزب الله عازم سوریه شدند. 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار احمد مشلب قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار احمد مشلب قرائت بفرمایید.🌷 ❤ 📝 @sahel_aramesh
046.mp3
1.92M
🌿 قرائت صفحه قرآن امروز با صدای استاد پرهیزگار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار مدافع حرم، احمد مشلب قرائت بفرمایید.🌷 ❤ 📝 @sahel_aramesh
🔸 سولماز ابروهایش را درهم کرد. دیگر نشانی از لبخند در صورت بزرگ و پهنش نبود. امیر ابروهای باریکش را درهم برد. با ناراحتی گفت:«می خواهی من را امتحان کنی؟» 🔸 سارا دستانش را در هم قفل کرد. با صدایی لرزان پرسید:«منظورت چیست؟ من حقیقت را گفتم و قصد امتحان کردنت را ندارم. هیراد، (پسرخاله ام) را هم پدرم دوست دارد و هم مادرم؛ چون به نظرشان همه چیز تمام است، هم از نظر اخلاقی هم از نظر رفتاری. تحصیلکرده هم هست. در این چند سال هم که درسش تمام شده برای خودش کار و کاسبی راه انداخته است.» 🔸 امیر ماشین را گوشه خیابان، نزدیک مترو نگه داشت. نیم نگاهی به سولماز ساکت انداخت. به در ماشین تکیه داد. لب های باریکش را از هم باز کرد و گفت:«خوب خانم خوشگل من، نظرش درباره هیراد خان چیست؟» 🔸 سارا در حالی که بند کیف مشکی اش را در دستش تاب می داد، سرش را پایین انداخت و گفت:«هیراد هیچ ایرادی ندارد. ولی من دوستش ندارم و هیچوقت به ازدواج با او فکر نکرده ام؛ ولی... قبلاً هم به تو گفته ام که پدرم وقتی تصمیمی بگیرد، هیچ کس نمی تواند نظرش را عوض کند.» 🔸 امیر گفت:«یعنی تو نمی توانی درباره زندگی خودت تصمیم بگیری؟» 🔸 سولماز در جایش کمی جابه جا شد و اُهمی گفت. سارا لب هایش را با ناراحتی برهم فشرد. چند ثانیه سکوت فضای ماشین را پر کرد. ناگهان در ماشین را باز کرد و گفت:«خداحافظ.» 🔸 امیر با سرعت بند کیف سارا را گرفت. با چشم های ریزش به سارا زل زد و گفت:«عزیزم منظوری نداشتم. لطفاً شماره خانه تان را بده تا مادرم تماس بگیرد.» 🔸 سولماز از ماشین پیاده شد. سارا به دست های گره شده امیر روی بند کیفش نگاه کرد. با عصبانیت گفت:«اگر نمی خواهی به خواستگاری بیایی، من مجبورت نمی کنم.» 🔸 امیر کیف سارا را کشید. سارا که نیم خیز شده بود، مجبور شد دوباره بنشیند. امیر با لحنی آرام گفت:«خوشگلم، ستاره زندگی من، ناراحت نشو. اصلاً کف دستم شماره خانه تان را حکاکی کن.» 🔸 سارا جلو خنده اش را گرفت و گفت:«لزومی ندارد کف دستت حکاکی کنم، در گوشیت ذخیره اش کن.» 🔸 سولماز جلوی دهانش را گرفته بود و به سارا نگاه می کرد. به محض خداحافظی سارا، خداحافظی گفت. دست سارا را کشید و با سرعت قدم برداشت. سارا با دست چپش بازوی سولماز را گرفت و گفت:«چرا اینطوری می کنی؟ یواش تر، بازویم کنده شد.» 🔸 سولماز به بینی خوش تراش سارا نگاه کرد و گفت:«سارا یک چیزی می گویم ناراحت نشو، چه امتیازی این آقااا امیر دارد که تو می خواهی با او ازدواج کنی؟» 🔸 سارا بازوی سولماز را رها کرد و گفت:«دوستش دارم، بفهم.» 🔸 سولماز گفت:«نمی توانم باور کنم فقط به خاطر دوست داشتنش با امیر می خواهی ازدواج کنی.» 🔸 سارا از سولماز فاصله گرفت و گفت:«من عجله دارم. بعدا می بینمت. خداحافظ.» 🔸 سارا به عقربه های ساعت نگاه کرد. دوباره با لبهای آویزان به تلویزیون چشم دوخت. با خودش گفت:«به مردها نباید اعتماد کرد، می خواست من را آرام کند که گفت زنگ می زنند. دو روز گذشته، هیچ خبری از امیر و خانواده اش نیست.» 🔸 یک دفعه صدای زنگ تلفن از گوشه سالن بلند شد. سارا از جایش پرید و به سمت تلفن رفت. شماره روی صفحه گوشی را نگاه کرد. دید شماره ناشناس است. با خود گفت:«ممکن است، مادر امیر باشد.» 🔸 دست پیش برد تا گوشی را بردارد ولی پشیمان شد. داد زد:«مامان!تلفن.» 🔸 راضیه سرش را از اتاق روبروی سالن بیرون آورد. یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت:««خوب گوشی را بردار. ایستاده ای استخاره می کنی.» 🔸 سارا شانه بالا انداخت و گفت:«شماره آشنا نیست.» 🔸 راضیه لنگان به سمت تلفن و سارا حرکت کرد، گفت:«از کی تا حالا شماره ناآشناها را جواب نمی دهی؟» 🔸 قبل از رسیدن راضیه صدای تلفن قطع شد ... ادامه دارد ... 📝 @sahel_aramesh
🌹 ما را در خودت فرما و ای به حال خودمان وامگذار و جمیع های ارضی و سماوی را از ما دور بدار 🌹 ❤ 📝 @sahel_aramesh
🔥 ⚡ قَالَ اَلنَّبِيُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ : مَنْ يَمْطُلْ عَلَى ذِي حَقٍّ حَقَّهُ وَ هُوَ يَقْدِرُ عَلَى أَدَاءِ حَقِّهِ فَعَلَيْهِ كُلَّ يَوْمٍ خَطِيئَةُ عَشَّارٍ ⚡ پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود : اگر كسى بتواند حقّ كسى را بپردازد و تعلّل ورزد، هر روز كه بگذرد، گناه باجگير برايش نوشته مى شود 📚 كتاب من لا يحضره الفقيه, ج 4 ,ص 16 ,ح 4968؛ بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام , ج 103,ص 146 ❤ 📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید ابوالفضل ابوالفضلی: بسم رب الشهداء و الصالحین ملت عزیز ایران ما هرچه داریم از وجود رهبر عزیزمان میباشد. امت حزب الله پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به اسلام ضربه نخورد. اگر ولایت فقیه ضربه بخورد اسلام شکست خورده و اگر ایران شکست بخورد ملتهاى مستضعف نابود شده است. مردم ایران از منع کردن فرزندانتان به جبهه نشوید که ما باید رهرو خون هزاران شهید گلگون کفن باشیم. 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار ابوالفضل ابوالفضلی قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار ابوالفضل ابوالفضلی قرائت بفرمایید.🌷 ❤ 📝 @sahel_aramesh
047.mp3
1.88M
🌿 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزگار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار ابوالفضل ابوالفضلی قرائت بفرمایید.🌷 ❤ 📝 @sahel_aramesh
🔸 تا راضیه خواست برگردد، تلفن دوباره زنگ خورد. سارا سریع گوشی را برداشت و آن را در میان دستان مادر قرارداد. راضیه همینطور که فاصله خودش را با میز تلفن کم می کرد به سرتا پای سارا نگاه کرد و به گوشی جواب داد:«بله.» 🔸 سارا نگاه خیره مادرش را تاب نیاورد و به سمت اتاقش رفت. با خودش گفت:«دختر چرا اینقدر دستپاچه ای؟ نکند مادر فهمیده باشد، منتظر تلفن بودم. اگر پرسید چه جوابی بدهم؟ یک کاریش می کنم. ولی شاید مادر امیر نباشد؟ اَه با رفتنم شک مامان را تبدیل به یقین کردم. آخرش هم نفهمیدم مادر امیر بوده یا نه.» اَهی کشید. پوست گوشه ناخنش را به دندان گرفت. سرش را بالا برد. راضیه به چارچوب در تکیه داده با چشمان مشکی کشیده اش به سارا نگاه می کرد. 🔸 سارا دستش را رها کرد. از روی صندلی چوبی بلند شد و گفت: «چیزی شده است؟» 🔸 راضیه لنگان داخل اتاق شد. گفت: «می شناسیش؟» 🔸 سارا به قد بلند مادرش، شانه های پهن وشکم جلو آمده اش نگاه کرد و گفت: «منظورت کیست؟» 🔸 راضیه لنگان خود را به تخت سارا رساند و با اهرم کردن دستان قوی اش بر روی تخت نشست. گفت: « همانی که منتظر تلفنش بودی، خواستگارت، همکلاسیت.» 🔸 سارا کنار مادرش نشست. لبان باریک، صورت گرد و پهن و رگ های بیرون زده دست مادرش را نگاه کرد. گفت :«منظورتان کیست؟» چشمانش را گرد کرد و گفت:«امیر؟» 🔸 راضیه سرش را تکانی داد. سارا چشمانش را به زمین دوخت. گفت:«پسر خوبی است.» با صدایی آهسته تر ادامه داد:«من یعنی ما همدیگر را دوست داریم.» 🔸 راضیه دستش را بر روی دستان کوچک و نرم سارا گذاشت. گفت: « دوست داشتن کافی نیست. اخلاقش چطور است؟ مرد زندگی هست یا نه؟ حواست به این چیزها بوده یا نه؟» 🔸 سارا من و منی کرد. زبانش را درون دهانش چرخاند. گفت:«فکر کنم مرد زندگی هست. ما با هم می توانیم به خواسته هایمان برسیم.» 🔸 راضیه فشار آرامی به دستان ظریف سارا آورد. گفت:«می دانی که هیراد هم خواستگارت است...» 🔸 سارا اجازه نداد تا حرف مادرش تمام شود. دست هایش را از زیر دست های او بیرون کشید، با صدای بلندتری گفت:« هیراد را دوست ندارم. او برایم همیشه پسر خاله است. نمی خواهم با او ازدواج کنم.» 🔸 راضیه به چشم های جمع شده ازخشم سارا نگاه کرد. گفت: «هیراد را نمی خواهی، باشد. به مرضیه می گویم. ولی انتظار نداشته باش بدون تحقیق، بله را به امیر خان بدهیم. امشب درباره اش با پدرت حرف می زنم.» 🔸 دستانش را دوباره اهرم کرد و با کج کردن بدنش به زحمت ایستاد وگفت: « دختر بزرگ کردم تا برای یکی دیگر صدایش را برایم بلند کند.» بدون نگاه کردن به سارا از در خارج شد. 🔸 سارا دوباره به جان پوست گوشه ناخنش افتاد. با خودش گفت:« احمق، احمق. این چه کاری بود.» موهای سیاهش را به هم ریخت. با سرعت بلند شد. دنبال مادرش از اتاق بیرون رفت. از پشت با دستانش مادرش را بغل کرد، گفت:« ببخشید، ببخشید. یک لحظه عصبانی شدم.» بدون اینکه منتظر جوابی از مادرش باشد. صورت سبزه مادرش را بوسید و به اتاقش برگشت. 🔸 زودتر از هرشب چراغ اتاقش را خاموش کرد. روی تخت دراز کشید. به صداها گوش داد. از میان صدای موتور و ماشین هایی که واردکوچه می شدند صدای موتور ماشین پدرش را شناخت. با ورود پدرش به آپارتمان، آرام به سمت در اتاق رفت. گوشش را به در چسباند تا حرف های پدر و مادرش را بشنود. هرچه صبر کرد چیزی درباره خودش نشنید. پشیمان به تخت رفت و با خودش گفت:« همه چیز فردا معلوم خواهد شود، فردا.» پلک هایش آرام آرام به وصال یکدیگر رسیدند. ادامه دارد... 📝 @sahel_aramesh
🌹 از م بگذر و یم را ببخش که تو از روی به بندگانت دستور دادی و به امر فرمودی و دعا را کردی 🌹 ❤ 📝 @sahel_aramesh
💪 💥 عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ عَلَيْهِ السَّلاَمُ قَالَ: مَنْ بَلَغَ جُهْدَ طَاقَتِهِ بَلَغَ كُنْهَ إِرَادَتِهِ 💥 امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: هر كه نهايت توان خود را به كار گيرد، به نهايت خواست خود دست يابد 📚 غرر الحکم و درر الکلم , جلد 1 , صفحه 638, حدیث 8785 ❤ 📝 @sahel_aramesh
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه شام سر خود با لبه سنگ لحد می شکنم😭 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار مدافع حرم حسین معز غلامی قرائت خواهیم کرد. 🌹
🌷 به نیت شهید بزرگوار حسین معز غلامی قرائت بفرمایید.🌷 ❤ 📝 @sahel_aramesh
048.mp3
2.08M
🌿 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزگار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار حسین معز غلامی قرائت بفرمایید.🌷 ❤ 📝 @sahel_aramesh
🔸 در کابینت بالا را از دو طرف باز کرد، نگاهی به داخلش انداخت و درش را بست. سراغ یخچال رفت. دستش را روی دستگیره سفیدرنگ یخچال گذاشت. در یخچال را باز کرد. دستی در یخچال نیمه باز را بست. راضیه دستش را از دستگیره یخچال جدا کرد و گفت:«از صبح تا حالا در آشپزخانه می چرخی! فقط درها را باز می کنی و می بندی. یک کلام بپرس چه شد؟ سرسام گرفتم اینقدر این طرف و آن طرف رفتی.» 🔸 سارا سرش را خاراند و گفت:« بابا چه گفت؟» 🔸 راضیه سینی سیب زمینی ها را روی اپن آشپزخانه گذاشت و گفت:« قرار گذاشتند پدرت برود او را ببیند.» 🔸 سارا ابروهایش را بالا انداخت و گفت :« قبل از اینکه خواستگاری بیایند، بابا برای چه می خواهد او را ببیند؟» 🔸 راضیه سیب زمینی متوسطی از روی سینی برداشت. چاقوی تیزی را روی پوست آن سر داد. نگاهی به سر تا پای سارا انداخت. با ناراحتی گفت:« ناسلامتی ما پدر و مادرت هستیم. داماد آینده مان را اول ما باید بپسندیم. قیافه اش باید به دل پدرت بنشیند. طرز حرف زدنش را ببیند. از روی حرف هایی که میزند سبک مغزی یا عقل مدار بودنش را تشخیص دهد. به این سادگی ها نیست. نمی شود هر کسی از در آمد تو دخترمان را روی دستش بگذاریم. ما دخترمان را از سر جوی نگرفته ایم که به این راحتی بخواهیم قیدش را بزنیم.» 🔸 رنگ از صورت سارا پرید. توان روی پا ایستادن نداشت. کمی صندلی دور میز نهار خوری وسط آشپزخانه را عقب کشید. کجکی روی آن نشست. دست هایش از دو طرف بدن آویزان شد. با لحنی غم زده پرسید:«یعنی هیراد تمام این مراحل را طی کرده که شما به ازدواجم با او راضی هستید؟» 🔸 راضیه خنده ای عصبی کرد و گفت:«عجب، ما دختر بودیم و دختر ما هم دختر است. زمان ما هیچ دختری روی حرف پدر و مادرش حرف نمیزد. آنها انتخاب می کردند و فقط دختر سر سفره عقد بله می گفت.» سارا آرنج دستهایش را روی میز گذاشت. سرش را بین دو دست گرفت. انگشتانش را بین موهای سیاهش فرو کرد. گفت:«مامان طفره نرو. حرف را عوض نکن. جواب من را بده.» 🔸 چاقو از دست راضیه رد شد. انگشت اشاره اش را برید. راضیه از جا پرید. گفت:«مگر حواس برای آدم میگذارد این دختر؟!» به طرف جعبه کمک های اولیه گوشه آشپزخانه رفت. چسب زخمی برداشت. با پنبه و الکل روی زخم را پاک کرد. نتوانست چسب زخم را باز کند. با صورتی گرفته رو به سارا شد و گفت:«اصلا انگار نه انگار دستم را بریدم. مثل بوف نشستی نگاهم می کنی؟ بیا چسب را باز کن و روی زخم ببند.» 🔸 سارا پریشان و غمگین چسب را گرفت. کاغذش را پاره کرد. روی زخم دست مادرش چسباند. نمی دانست دلش برای مادرش می سوزد یا از بریده شدن دست او دلش خنک شده است. کمی فکر کرد. به نتیجه رسید؛ دلش اصلا به حال مادرش نسوخته بلکه از این اتفاق شاد هم شده است. با خود گفت:«دل من را می سوزانند خدا تقاصش را ازشان در می کند. می بینی سارا به ثانیه هم نکشید خدا جوابشان را داد.» خنده بر لبانش نشست. 🔸 راضیه با عصبانیت پرسید:«به چه می خندی؟» 🔸 سارا از روی صندلی بلند شد. گفت:«به هیچی. اصلا به خودم. شما که نمیخواهید جوابم را بدهید دیگر چه کارم دارید؟» 🔸 راضیه خنده ای از روی بی خیالی کرد. گفت:«حالا چه به خانم بر می خورد. بیا کمکم کن. سیب زمینی ها را رنده کن. الان پدرت از راه می رسد و نهار آماده نیست. من هم با این دست زخمی نمی توانم آن ها را رنده کنم.» 🔸 سارا به طرف اتاقش رفت. در حال رفتن با حالت بی تفاوتی گفت:«شما که میدانی دستم جان ندارد و نمی توانم خوب رنده کنم. از آن دستگاه همه کاره ای کمک بگیر که چند وقت پیش خریدی.» 🔸 راضیه آهی کشید و جمله:«دختر هم دخترهای قدیم» را با عصبانیت بین دندان هایش جوید. سارا وارد اتاق شد. به طرف میز تحریرش رفت. کشوی آن را جلو کشید. جعبه ارغوانی رنگی از داخل آن بیرون آورد. آن را به سینه اش چسباند. روی تخت نشست. آرام درش را باز کرد. ادامه دارد... 📝 @sahel_aramesh
🍀 عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ عَلَيْهِ السَّلاَمُ قَالَ: اَلتَّثَبُّتُ رَأْسُ اَلْعَقْلِ وَ اَلْحِدَّةُ رَأْسُ اَلْحُمْقِ. 🍀 امام على عليه السلام فرمود : درنگ در كارها ، اوج خردمندى است و تندى، اوج حماقت است . 📚 کنز الفوائد , جلد 1 , صفحه 199؛ بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام , جلد 1 , صفحه 160 ❤ 📝 @sahel_aramesh