ساحل رمان
••🌙 ✒️... مصطفی لب گزید و سرش را پایین انداخت تا خندهاش معلوم نشود اما جواد با آرنج کوبید به پای
••🌙 ✒️...
مصطفی رفته بود تا بستنی برایشان بگیرد و هر دو تکیه داده بودند به دیوار و مغازهٔ شلوغ را رصد میکردند که آرشام گفت:
- دقت کردی؟
جواد سکوت را ترجیح داد. و میدانست آرشام خودش ادامه میدهد:
-منظور آریا این بود که خدا آدم رو آدم حساب میکنه!
-خب!
-خب نداره جواد، همهٔ سرمایهدارا آدم رو مثل یه طعمه میبینن، گربه در کمین موش! خدا میگه برو تلاش کن، بفهم، با فهمت انتخاب کن.
_ خدا سرمایهدار بینهایتیه که آدم حسابمون میکنه! خوبه!
_ راضیم ازش! ولی به جان تو که من تشنم میشه مثل شتر به آب نگاه میکنم، ولی خب نمیشه بخوری یه حالی میشم!
بالاخره مصطفی آمد با سه بستنی قیفی و غُر بر لب:
_ بگیرش! بگیرش افتاد! یه تکون به خودتون ندید! بگیرش!
جواد خندان گرفت و گفت:
_ آخیش بالاخره تو هم غر زدی!
آرشام میخ بستنیای شده بود که با یک لیس بزرگ نصفش را به دهان کشیده بود و گفت:
_ صبح رو بیشتر خوشم میاد! مجبوری نخوری درحالی که داری لهله میزنی براش! الان دوباره شدم همون آرشامی که هوس میکنه بهش میرسه!
با لیس دوم بستنی بیشتری به دهان وارد کرد جواد ابرو بالا انداخت و گفت:
- کامل مشخصه!
آرشام یک لگد حوالهاش کرد و جواد پا عقب کشید و شنید:
- حواست باشه صبح تا غروب گفته نخور الان که مشکلی نداره!
برای من که هیچ محدودیتی نبوده، یکی که مثل همه نیست محدودیت گذاشته یعنی چی؟
- یعنی میخواد اراده و همتت رو بکشه بالا!
استراحت به همهٔ اعضا و افکارت بده!
یادت بده که متفاوت رو هم تجربه کنی!
کلا یعنی میشه تغییر کرد!
مصطفی نگاهی به آرشام کرد و دید بستنیاش هیچ شده و آرشام دارد چهار چشمی بستنی او را رصد میکند؛ پا عقب کشید و در لحظه بقیه بستنیاش را گذاشت داخل دهانش!
تا سحر راه رفتند و سحری، با وسوسهی قیمههای متفاوت مادر راهی خانه مصطفی شدند! زنگ اول را همه خواب ماندند!
#حالا_راه | #سحر_بیستم
@SAHELEROMAN
ساحل رمان
••🌙 ✒️... مصطفی رفته بود تا بستنی برایشان بگیرد و هر دو تکیه داده بودند به دیوار و مغازهٔ شلوغ را
••
یکم دیر، ولی رسید! مهم نیتِ پاکه که داریم خداروشکر!🥸😂😂
پ.ن: عذر تاخیر.
ساحل رمان
••🌙 ✒️... مصطفی رفته بود تا بستنی برایشان بگیرد و هر دو تکیه داده بودند به دیوار و مغازهٔ شلوغ را
••🌙 ✒️...
ایستاده بودند تا مهدوی اذن حضور بدهد!
گرچه مهدوی بیخیالتر از همیشه مشغول صحبت با مدیر بود.
آرشام تکیه بر دیوار زد و گفت:
- بالاخره که میاد بیرون!
جواد گفت:
- خب!
- نگاهش به چشمای پف کرده ما میافته خودش حقیقت رو میفهمه!
- خب!
- هیچی دو تا نگاه چپ میکنه و با سر اشاره میکنه برید!
مصطفی دستی میان موهایش کشید و کلافه گفت:
- یه شب نخوابیدیم، ببین چطور کم آوردیم. آدم انقدر ضعیف نوبَره والله!
و خندید، البته که خندهاش با آمدن مهدوی زود جمع شد و هر سه صاف ایستادند و دست پیش بردند برای سلامی که پر از طمع بود!
مهدوی مثل همیشه نبود، ماه رمضان خوشحالترش کرده بود انگار، که گفت:
- خب! الان که من هیچ کمکی نمیکنم! شما هم اومدید عرض ادب و قبول، برید!
- یعنی آقا به جان جواد و مصطفی من یقین پیدا کردم که ماه رمضان ماه خداست! اثر رمضان فقط درون شما بروز میکنه!
مهدوی کوبید به کمر آرشام که برود اما نطقش باز شد:
- به جان این دو تا من اصلا از روزه و اینا هیچی نمیفهمم دوزار راجع بهش نه خوندم نه فکر کردم اما شما که اهل علم و دانایی هستی پر از نور رمضان شدی.
اصلاً آقا هر چی بیشتر آگاهی پیدا کنی، نگرشت هم عوض میشه! زندگی با فهم در حد شما طلا میشه!
مصطفی دست آرشام را گرفت و کشید سمت کلاس!
جواد عذرخواهی کرد و مقابل چشمان حیرتزدهٔ خندانِ مستاصلِ مهدوی که نمیدانست با نسل امروز چه کند فرار کرد!
#حالا_راه | #سحر_بیستویکم
@SAHELEROMAN
در دلم بودی و شرمنده زِ مهمان بودم،
که سزاوار تو این خانهیِ ویرانه نبُوَد!🏡
.
#فاضل_نظری
SAHELEROMAN | #شعریجات
ساحل رمان
• ⭕️💯یکی از پر سروصداترین کنسرتهای جهان!💯⭕️ یعنی ممکنه هنوز اینو نشنیده باشی؟!😳 بابا تو دیگه خیلی
••
من نگم شما نباید بپرسید برندههای
چالش کیا بودن؟ انقدر نسبت به جایزه
بیاشتیاقید؟ این بود آرمانهای ما؟🥸🔫
-🌙'•
نوشت:
- خدایا من از همین الآن دلم برات تنگ شده.. نذار بعد این ماهِ قشنگ، باز فراق بیوفته بینمون.
.
••🌙 ✒️...
آرشام برای مصطفی نوشت:
- یه چیزی بگم!
و برگه را سر داد مقابل مصطفایی که با تمام وجود داشت درس را گوش میداد و البته با این کار آرشام حواسش پرت شد.
برایش نوشت:
- نه!
- باشه تو بگو نه. اما خداییش قبول کن آدم وقتی راجع به یه موضوعی بیشتر بدونه. نگاهش هم نسبت به اون موضوع عوض میشه!
- آرشام!
- من البته میگم هیچی تفکر نمیشه. یعنی اگه بخوایی این علمت تغییر نگاهت به عمل برسه باید بشینی سیصد ساعت روی همهٔ اینها فکر کنی تا عقلت راه بیفته مثل آدم زندگیتو بکنی!
- چرا داری حرفهای آقای مهدوی رو برام مینویسی؟
- اِ دارم مرور میکنم
- سر کلاس ریاضی!
- دیدی دیدی!
- چیو؟
- آقا میگفت راجع به یه موضوعی به اطلاعات کم قانع نشید. بارها و زیاد دربارهاش بشنوید بخونید، تدریجی و مداوم معرفتتون رو زیاد کنی!
مصطفی دست بالا آورد و با این کارش آرشام برگه را مچاله کرد و صاف نشست.
در دلش گفت مصطفی اگر حرفی بزند زنگ تفریح پدرش را مقابل چشمانش میآورد.
مصطفی اما خیلی آرام سؤال درسیاش را پرسید و جواب هم گرفت. آرشام نفسی چاق کرد و با خودش گفت؛
این دهن سرویس چطور با تمام تلاش من درس را هم فهمیده. کوتاه نیامد و و ادامه داد:
- فقط میدونی چیه مصطفی! آدمای معمولی یه خورده از خوبیها رو که میشنوند، اثرش رو میگم به همون یه خورده هم عمل میکنند، اینه که مدام به جاهای خوب میرسند، من پر مدعا نه!
من قلبم مریضه باید درمانش کنم! هر چی هم از فایدهٔ خوبیا بگی آدم نمیشم! یه راه عاطفی نداری؟
که برگه از زیر دستش کشیده شد. سر که چرخاند نگاه پر غضب جواد را دید و برگهای که حالا روی میز او بود. معلم هم یک تذکری حوالهاش کرد.
بعد از کلاس جواد برگه را دستش داد و دوتا درشت هم بارش کرد و دوتا مشت هم از مصطفی خورد اما جواد زیر برگه نوشته بود:
- مشکل همهٔ ماها از بیمحبتیمونه! دلمون پر از محبتهای هرزه است، جا برای اصل نیست!
چون محبت نداریم آدم قدر نشناسی هم هستیم والا هم خدا دلبر خوبیه، هم رمضانش دلبری میکنه، قبول کن دل ما سطل آشغال دلبرای دیگه است!
#حالا_راه | #سحر_بیستدوم
@SAHELEROMAN