|❤️✨❤️✨❤️✨
|✨❤️✨❤️✨
|❤️✨❤️✨
|✨❤️✨
|❤️✨
|✨
+پرونده زندگے بعضےها که باز مےشود
دنیا و دقیقه هایش
پر شور تر رقم میخورد:)
پرونده زندگے ♡او♡ را که باز میکنے،
گمشدهے ناشناختهات را میبینی
و مییابی...
°•📖| همخوانی رمانِ فوقالعادهے #عشق_و_دیگر_هیچ
°•✍| به قلمِ #نرجس_شکوریان_فرد
°•🌸| در کانال ساحل رمان
➡️ @saheleroman
🏃♂😍(رفقـاتون رو دعوت کنید)😍🏃♂
ا✨
ا❤️✨
ا✨❤️✨
ا❤️✨❤️✨
ا✨❤️✨❤️✨
ا❤️✨❤️✨❤️✨
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ
#عشق_و_دیگر_هیچ
#خاطره_بازی
🦋| شروعی بیپایان
وقتی نشست روی صندلی، آنقدر ذهنش آشفته بود که جنس صندلی را نفهمید.
حتی متوجه نشد روی صندلی چندم نشسته است، فقط میدانست به عنوان مجرم وارد این اتاق شده و قرار است مقابلش یک قاضی بنشیند.
بدتر از همه هم آمدن مادرش بود. همینکه مقابل دادگاه چهرۀ مادرش را دید، ناخوداگاه سر جایش ایستاد و از چند نفر تنه خورد. قدمی هم عقب گذاشت و نگاهش خیره ماند و تا مادرش وارد دادسرا نشد، به خودش نیامد.
امیدوار بود که مادر برگردد اما وقتی در مقابل نگاهش داخل رفت، به زحمت قدم برداشت تا مقابل پلهها رسید. نه میتوانست مادرش را بگذارد و بگذرد و نه شجاعت این را در خودش میدید که وارد ساختمان دادسرا بشود.
خیالش دنبال مادر رفته بود و او را تصور میکرد که پرسانپرسان رسیده پشت در اتاق قاضی و منتظر است.
امروز روز آخر دادگاه بود؛ دیشب را با فکر به امروز نخوابیده و فقط غلت زده بود، صبح را هم کسل و تلخ برخاسته و بیرون آمده بود. دو دل بود که اصلا در دادگاه حاضر بشود یا نه؛ خودش حکمش را میدانست، آنهم با سماجتی که در نیاوردن شاهد نشان داده بود.
قاضی برای ادعای فرهاد شاهد خواسته بود و او با فکر کردن به فضای دادگاه نخوانسته بـود که مادرش را به چنین جایی بیاورد. حتی نتوانسته بود قصۀ این دادگاه و شکایت کذایی سروش را برای مادر بگوید. آن هم خانوادۀ سروش که سالها با هم دوست بودند و چشم در چشم!
با این افکار دیگر نایستاد؛ روبرگرداند، راه افتاد و ساختمان دادگاه را رد کرد. هر قدم که برمیداشت ذهن و دلش بیشتر به هم پیچید. هنوز وارد خیابان کناری نشده بود که دیگر تاب نیاورد. انگار کسی یقهاش را کشید؛ ایستاد و چشمانش را بست تا بتواند برای چند لحظه ذهن و دلش را به سکوت بکشاند و تصمیم درست را بگیرد.
فرار کرده بود از مقابل دادگاه اما نمیتوانست خیالش را از مادر خالی کند؛ حتماً داشت نگران میان راهرو های ساختمان قدم میزد. اصلا میخواست تنهایی آنجا چه کند؟
✍️به قلم #نرجس_شکوریان_فرد
🍃🌹 @saheleroman🌹🍃
|❤️✨❤️✨❤️✨
|✨❤️✨❤️✨
|❤️✨❤️✨
|✨❤️✨
|❤️✨
|✨
+پرونده زندگے بعضےها که باز مےشود
دنیا و دقیقه هایش
پر شور تر رقم میخورد:)
پرونده زندگے ♡او♡ را که باز میکنے،
گمشدهے ناشناختهات را میبینی
و مییابی...
°•📖| همخوانی بخشهایی از رمانِ فوقالعادهے
#عشق_و_دیگر_هیچ
°•✍| به قلمِ #نرجس_شکوریان_فرد
°•🌸| در کانال ساحل رمان
➡️ @saheleroman
🏃♂😍(رفقـاتون رو دعوت کنید)😍🏃♂
ا✨
ا❤️✨
ا✨❤️✨
ا❤️✨❤️✨
ا✨❤️✨❤️✨
ا❤️✨❤️✨❤️✨
ساحل رمان
#رمان_عشق_و_دیگر_هیچ #عشق_و_دیگر_هیچ #خاطره_بازی 🦋| شروعی بیپایان وقتی نشست روی صندلی، آنقدر ذهن
♥️| #عشق_و_دیگر_هیچ
🎈| #خاطره_بازی
حکم را که گرفتم، اول چند دقیقهای کلمات را نگاه کردم، چند دقیقه هم اطراف را دید زدم و بعد دیگر نتوانستم خنده را کنترل کنم؛ مثل خمیازه خودش آمد و تبدیل به خماری شد.
آدم را که به ناحق مجبور به کاری کنند، مخصوصاً آدمی مثل من را، روح و روانش خراب میشود. از در دادگاه زدم بیرون و راه افتادم. خیابانها حالم را به هم میزد. هر صدای بوق و هر صحبتی یک تیغ میانداخت روی فکرم. سرم را انداختم پایین و به هیچکس و هیچ جا نگاه نکردم. رفتم و رفتم. انگار در خلأ میرفتم. وقتی به خودم آمدم که به نفسنفس افتاده بودم در دامنۀ کوه. تازه سرم را بالا آوردم و خودم را دیدم و قلۀ کوهی که به من دهن کجی میکرد با ارتفاع زیادش. نفسم بریده بود و دم عمیق هم حالم را خوب نمیکرد.
راه زیادی نیامده بودم که توانم تمام شد. تنها خوبی این بود که آفتاب پاییز دیوانهام نمیکرد. پاهایم را محکمتر بر سـنگها گذاشتم. میرفتم بلکه به جایی
برسم، غاری داشته باشد و گرگی. یا قبول کند همراهش در غار زندگی کنم یا بخوردم و از خرد شدن توسط آدمهای نامرد راحتم کند.
از فکرم خندهام گرفت. من آدمی هستم که بایستم و با گرگ نجنگم؟
روزهای زیادی داشتم که خرابی حالم، مثل مهر خورده بود وسطش اما امروز عجیب میخواستم که خراب نباشم. دلم یک کسی را طلب میکرد که کاش بود و من را از ویرانی نجات میداد، ولی نبود و این وسط کاری از دست من برنمیآمد.
با این حکم مزخرف قاضی، احساس ضعف بدی تمام وجودم را گرفته بود.
اگر مقابل سروش هم کوتاه آمدم و حرفی نزدم فقط یک دلیل داشت، آن هم مادر خودم و خواهرش بـود. بـه سلما قول داده بودم که برادرش هرکاری کرد، مقابله به مثل نکنم. این برای من، مثل خوردن زهر بود. اما بالاخره قولی بود که داده بودم.
میان افکار درهم و آشـفتهام، صافی سنگ سیاه و نفس تنگم دلیل شد خودم را رها کنم رویش. دهانم را به طلب خنکی هوا باز کردم تا کمی هم از عطشم کم شود. هرچند که این هوا هم نمیتوانست حرارت وجودم را کم کند. سوخته بودم و دویده بودم به دنبال جایی تا شاید با خنکیش، آتشم را خاموش کنم. چه شده بود که به این کوه پناه آورده بودم خودم هم نمیدانسـتم. فقط مطمئن بودم که اینجا دیگر آدمها نمیتوانند آزارم بدهند.
نگاه چرخاندم پایین کوه. همۀ مردم و خانهها و اشیا شده بودند اندازۀ مورچهها.
مورچههایی که مدام در رفت و آمدند. مورچههای ضعیف! همیشه از کوچک ماندن بدم میآمد و حالا خودم را اینجا در اوج میدیدم.
خودخواهی نیست؛ اینکه دلم میخواهد ضعیف نباشم و از خودخواهیم هست وقتی دلم میخواهد متفاوت از بقیه باشم. بقیهای که حالا زیر پای من یک عدهشان زندهاند و یک عدهشان مرده.
✍️به قلم نرجس شکوریان فرد
🍃🌹 @saheleroman🌹🍃
••• [ ✨ ] •••
رمان فوقالعادهی عشق و دیگر هیچ♥️
بذار خط به خط کتاب نسیم آرامش رو تو وجودت به جریان بندازن... :)
.
.
.
خبر خوب بعدی!😍
این کتاب دوستداشتنی رو هم میتونید از نمایشگاه کتاب، غرفه #عهد_مانا تهیه کنید!🤝
خرید با تخفیف+ پست رایگان❗️❗️
راهرو۱۹، غرفه ۹
یا به صورت آنلاین 👇🏻
https://book.icfi.ir
#نمایشگاه_کتاب
#عشق_و_دیگر_هیچ
#نرجس_شکوریانفرد
◆ @SAHELEROMAN ◇
مهدی در لباس سپاه کارهای اعتقادیش ادامه دار بود.
هنوز هم مجالس قرآنش بود و تفسیر های عمیقش، مخصوصا زمان و انرژی که روی سن کودک و نوجوان میگذاشت.
برایشان برنامه ی تربیتی میریخت، آنها را جمع میکرد چند ساعتی و با حقوق کم سپاه و جایزههای کودک پسندش مشتاق جلسات دینی میکرد و رشدشان می داد.
و آخر کار لامپی که خاموش میکرد ، دست هایی که به سینه میخورد و زمزمههایی که فضای کوچک را تا بزرگی کربلا وسعت میداد...
حسین جانم حسین جانم حسین جان
حسین جانم جسین جانم حسین جان
اگر عشقت نبود اینجا نبودم
گرفته مهر تو کل وجودم...
.
.
.
⓪① شرکتکننده دهم
.
.
.
[ ساحل رمان،
جایی برای خواندن کتابهای جذاب و
شرکت در مسابقات هیجانانگیز🤩
از دستش ندید! ]
•
.
🎁| #چالش
📖| #عشق_و_دیگر_هیچ
✍🏻| #نرجس_شکوریان_فرد
♥️| #کتاب_دوستداشتنی
● https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c ○
قهرمانملّی...
کسی که ملتش را میبیند و خودی که فدای وطن میشود! پس ملت و میهن است!
قهرمان ملی یک انسان خودخواه وطنخواه است.
خودش را چون دوست دارد، پس علاقه هایش را درست انتخاب میکند.
بر اساس نیاز ملت و کشورش کار میکند، حتی اگه به ضرر ظاهری خودش باشد.
اصلاً چون خودش را فدا میکند میشود قهرمان،چون خودش را فدای ملت و کشورش میکند، ملی!
.
.
.
⑧② شرکتکننده بیستو هشتم
.
.
.
[ ساحل رمان،
جایی برای خواندن کتابهای جذاب و
شرکت در مسابقات هیجانانگیز🤩
از دستش ندید! ]
•
.
🎁| #چالش
📖| #عشق_و_دیگر_هیچ
✍🏻| #نرجس_شکوریان_فرد
♥️| #کتاب_دوستداشتنی
● https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c ○
❤️ پس بدان در بعضی از روزهای زندگی شما ، رحمت الهی بر شما میوزد؛ پس خودتان را در معرض این نسیم ها قرار دهید !
نسیم رحمت من عبدالمهدی بود...
فرصت مغتنم زندگی من و شاهرخ عبدالمهدی بود .
من هزاران فرصت و نسیم را نادیده گرفتم و ضایع کردم !
خودم نخواستم محبت خدا را ببینم ، و خدا من را رها نکرد و هزاران بار سر راه من نشست تا بالاخره با یاری یک شهید من را دریافت !
شما هم نسیم الهی خود را دریابید ! ❤️
.
.
.
③④ شرکتکننده چهلو سوم
.
.
.
[ ساحل رمان،
جایی برای خواندن کتابهای جذاب و
شرکت در مسابقات هیجانانگیز🤩
از دستش ندید! ]
•
.
🎁| #چالش
📖| #عشق_و_دیگر_هیچ
✍🏻| #نرجس_شکوریان_فرد
♥️| #کتاب_دوستداشتنی
● https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c ○