-ذڪرروزیڪشنبھ....
•❥{یاذَالجَلالِوَالاِڪرام}
•❥{ایصاحبشڪوهوبزرگوارے}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 #استوری
🔹 به قولت عمل کن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 علم از دست علمدار نیفتد هرگز
دکتر الهی قمشهای چه زیبا میگوید :
•وقتی نمیبخشید
•وقتی به کاری که دوست ندارید ادامه میدهید
•وقتی وقتتان را تلف میکنید
•وقتی از خودتان مراقبت نمیکنید
•وقتی از همه چیز شکایت میکنید
•وقتی با پشیمانی و افسوس زندگی میکنید
•وقتی شریک نادرستی برای زندگیتان انتخاب می کنید
•وقتی خودتان را با دیگران مقایسه میکنید
•وقتی فکر میکنید پول برایتان خوشبختی میآورد
•وقتی شکرگزار و قدرشناس نیستید
•وقتی در روابط اشتباه میمانید
•وقتی بدبین و منفیگرا هستید
•وقتی با یک دروغ زندگی میکنید
•وقتی درمورد همه چیز نگرانید
••• قدم به قدم به نابودی روح
و روان خودتان نزدیک تر می شوید ...
#داستان
وقتےمیرمگلزارشُھدا
اڪثرمزارهاخاڪینومشخصِ
خیلۍوقتِہڪسۍبِھشونسرنزدھ
امامزارچَندتاشھیدمَعروفتر
تادِلتبخوـٰادپرازگلوشڪلات
وخرمابراےِفاتحِہاٮــت🖐🏾.
- اینرَسمشنیست
معرفتداشتِہباشیم:)!
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺#قسمت دهم
خانم محمدی عجله داشت. دعوتنامه ام را داد و گفت: بیا! فردا با بسیج قراره بریم گلستان شهدا. باید کمک دست من باشی! یه صبح تا بعد از ظهر اونجاییم!
بعد هم از بین کاغذهایی که دستش بود یک دعوتنامه بیرون کشید و گفت: بیا اینم بده حاج آقا؛ایشونم باید به عنوان روحانی باشن حتما. من عجله دارم تو بهش بده. باشه؟
- چشم!
-پس خداحافظ!
و سریع از پله ها بالا رفت. من ماندم و نمازخانه و صفهای نماز جماعت که داشت بسته میشد. سرجایم نشستم و دعوتنامه حاج آقا را خواندم: سید مهدی حقیقی!
نماز که تمام شد، صدایم را صاف کردم و پشت سرش نشستم. سلام کردم و دعوتنامه را به طرفش گرفتم: خانم محمدی گفتن اینو بدم به شما. قراره از طرف بسیج دانش آموزی بریم گلستان شهدا. شمام باید حتما باشید!
دعوتنامه را گرفت و نگاهی کرد و گفت: چشم. ممنون که اطلاع دادین!
دو روز بعد؛ زودتر از همه خودم را به مدرسه رساندم. خانم محمدی و پناهی داشتند وسایل را آماده میکردند و جعبه های ناهار را داخل اتوبوس می چیدند. با من و آقافیروز، سرایدار مدرسه چهارنفر میشدیم. راننده های اتوبوس نمیدانم کجا بودند؟ در دلم به بقیه بچه های بسیج فحش میدادم که چرا انقدر دیر کرده اند و ما دست تنها مانده ایم. همان موقع صدای موتور آمد؛سرم را برگرداندم و دیدم حاج آقا ترک موتور یک جوان شبیه خودش رسید به ما. پیاده شد و درحالی که به طرف ما میامد به جوان گفت: علی آقا ساعت سه میتونی بیای دنبالم؟
-چشم آقاسید!
و رفت…
🌸ادامه_دارد🌸
.
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت یازدهم
آقاسید با ما سلام و احوال پرسی کرد و عبایش را درآورد تا کمکمان کند. فکر نمیکردم اول بیاید کمک من و سر جعبه را بگیرد. یک یاعلی محکم گفت و جعبه را بلند کرد.
کم کم بچه ها آمدند و وسایل را آماده کردیم. همان موقع تلفن خانم محمدی زنگ خورد. کمی با تلفن صحبت کرد و بعد، چهره اش درهم رفت و گوشی را قطع کرد. بچه های بسیج را جمع کرد و گفت: متاسفانه راهنمایی که قرار بود دوساعت اول بیاد بچه ها رو توی گلستان بگردونه و شهدا رو معرفی کنه نیومده! آقای بذرپاش از فرهنگسرا زنگ زدن گفتن برای دوساعت اول باید خودمون یه فکری بکنیم چون برنامه ها بهم خورده! بین شما کسی هست که شهدای معروف رو بشناسه و بتونه به بچه ها معرفی کنه؟
آقاسید با شرمساری گفت: متاسفم من نمیتونم. اما اگه زودتر گفته بودید که مطالعه میکردم شاید میتونستم.
بقیه به هم نگاه میکردند. آب گلویم را قورت دادم و در دل گفتم: «الهی به امید تو» و بعد گفتم: خانم من میتونم!
- مطمئنی صبوری؟
- بله خانوم… ان شاءالله.
سوار اتوبوس شدیم. خانم پناهی توضیحی کلی درباره برنامه اردو داد و توصیه های لازم را گوشزد کرد. وقتی راه افتادیم آقاسید بلند شد و چند کلمه ای درباره مقام شهید و آداب زیارت شهدا گفت و نشست. آقاسید تنها کنار کلمن آب نشسته بود و من و خانم محمدی هم ردیف آقاسید بودیم. خانم پناهی دو سه ردیف عقب تر نشسته بود. بچه ها آخر اتوبوس بزن و برقصی راه انداخته بودند که نگو! آقاسید زیر چشمی نگاهی به پشت سرش انداخت و بعد به تسبیح فیروزه ای رنگش خیره شد و آرام گفت: لا اله الا الله!
🌸ادامه_دارد🌸