بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
رۅزهـٰارَفتۅفَقَطحسرَتِدیدارِ،رُخت
مـٰاندِهبَرایندِلِیَعقۅبۍِمـٰاآقـٰاجان...!
#امام_زمان
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
دريازدهازخيسىِباراننهراسد💙 ! . .
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
اگرمیخواهیمحبوبخداشوی
گمنامباش
ڪارڪنبرایخدا
نهبرایمعروفیت! :)🍃
‹#شهیدعلیتجلایی›
‹#شهیـدآنه›
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 #پارت۱۳۸ حرفیه که میخواستم بگم قلب خودم رو به درد می اورد ولی برای قانع کردن ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۱۴۱
بعد از پایان شعر خوانی روجا طبق قولی که داده بود...
ایستاد تا برای دخترم دست بزنه
منم کنارش وایستادم و نگاه های پر از شوق و ذوق دخترکم رو که دیدم لبخند امروزم متولد شد.
به خانه که رسیدیم با روجا خداحافظی کرد و دخترم داخل رفت.
رو به من گفت:
_سوجان خانم من خجالت میکشم با دایی صحبت کنم میشه محبت کنید بهشون بگید تا برای ختم این پرونده چیکار باید بکنم؟
نگرانی صداش از غوغای وجودش خبر میداد
حق این بودلطف امروز رو جبران کنم
_چشم بهشون میگم خودشون با شما هماهنگ کنند
آقا محمد به خدا توکل کنید...
شما با گفتن حقیقت صد پله جلو هستید
خدا هیچ وقت بنده ای که به سمتش میاد رو کنار نمیزنه بلکه دودستش رو میگیره
_ممنونم دلگرمم به همین حرفاست
بهتره برید داخل باد سردی میاد سرما نخورید...
سر پایین خداحافظی داخل خونه رفتم و جمله ی آخرش رو دوباره برای خودم تکرار کردم.
از این توجه اش سرخوش بودم و لبخند دوم به لبم متولدشد وارد خونه شدم.
به خاطر وجود شنود ها نمیتونستم با دایی صحبت کنم برای همین حرفهاش رو واسه دایی تایپ کردم تا به صورت پیامک براش بفرستم.
دایی هم در جواب برام نوشت:
_بهش بگو
نگران نباش بچه ها از روز اول رو پرونده کار میکنند و همه چیز تحت کنترله.
پیامک دایی رو براش فرستادم
به ثانیه نرسیده بود که جواب داد
_سلام سوجان خانم ممنونم.
این روزهای ذهنم درگیر بود
هم خطری که خانواده ام رو تهدید میکرد
هم آقا محمدی که این روزها جایگاهش پیش دخترکم پررنگ شده بود.
نگران بودم از این جدایی که حتما روحیه لطیف روجا ضربهٔ بدی میدید
هر بار هم که با پدر صحبت میکردم میگفت:
_صبور باش ؛ خیر ان شاالله
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۱۴۲
امروز حاجی خواسته بود برای نماز مغرب زودتر به مسجد برم تا در امورخیری کمک حالش باشم.
نیم ساعتی به اذان بود که واردمسجد شدم و بعد از سراغ گرفتن حاجی وارد دفترش شدم
حاجی و دایی منتظر من بودند کنارشون نشستم که دایی شروع کرد:
_آقا محمد اول از همه باید باهم رو راست باشیم اگر چیزی رو نگفتی و نیاز هست بگی تا در این پرونده به ما کمک بشه یاعلی بگو تا محکم تر قدم برداریم
_من تمام چیزی رو که میدونستم با جزئیات بهتون گفتم اگر چیزی هم هست من در جریان نیستم.
_خوبه پس گوش کن
من با چند تا از دوستام در این مورد صحبت کردم و مثل اینکه شما خواسته یا ناخواسته...
با عصبانیت و حرصی که تو وجودم بود حرف دایی رو نصفه گذاشتم و گفتم:
_ناخواسته و از روی اجبار
اجباری که به جون دختر عموم ربط داشت
اگر من نمیتونستم پول عمل رو یک شبه جور کنم الان دختر عموم زیر خروارها خاک خوابیده بود... حتما این رو هم تحقیق کردید؟
_بله میدونم
با دکترش که صحبت کردیم متوجه شدیم زمان تامین پول برای تو صفر بوده
منم گفتم خواسته یا ناخواسته !
باشه الان میگم ناخواسته...
خلاصه اینکه تو با یک گروهک تروریستی بدی در ارتباط هستی تا اینجایی که بچه ها ردشون رو از طریق نازنین و اطلاعات تو زدند
این گروهک ترورستی اطلاعات دانشمندان مهم کشور رو به دست میاره و احتمالا برای عملیات هایی تروریستی که در آینده برنامه ریزی کردن میخواهند این عزیزان رو ترور کنند
مثل شهدای هسته ای که به همین مظلومی از دست دادیم.
_شما هم دانشمند هستید؟
_ ما روی یه پروژه داریم کار میکنیم که به احتمالا زیاد اطلاعات ریز اون پرونده براشون مهمه
به تازگی ها متوجه برخی نفوذی ها شدیم
حتی این رو هم میدونیم
از زینب خانوم هم سوءاستفاده کردند
و با پول و تهدید باعث شدند تا کمکشون کنه و تو خونه شنود نصب کنند...
چون مدیر پروژه هستم باید اطلاعات بیشتر به دست بیارم ...
شما یه مهره کوچک هستید که بعد از انجام کارهای صد در صد کشته میشید...
درضمن چند تایی از بچه های دوره ی جنگ جزء دانشمندان کشور هستند احتمال میدیم که دنبال اونا هستند .
حالا آقا محمد شما باید کمک کنید تا بتونیم این گروهک رو از ریشه از رو خاکمون محو کنیم.
_چشم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۱۴۳
باید خیلی خیلی احتیاط کنی
باید کاملا با نقشه پیش بری که جون خودت به خطر نیوفته
اول از همه ما بهت یکمی مدارکی میدیم که تو هم بگو از کیف من برداشتی .
_چه جوری بردارم؟
_من فردا فراموش میکنم کیفم رو از کمد دم خونه بردارم و بعد با خونه تماس میگیرم و میگم که کیفم رو جا گذاشتم.این رو جوری به خانمم میگم که تکرار کنه تا شوند ها متوجه بشن.
حتما بهت دستور میدن که بیای برای برداشتن مدارک توجه کن مدارک رو با پوشه ببر و با همون پوشه بهشون تحویل بده.
اول مخالفت کن بعد تهدیدت که کردن قبول کن.
_باشه حله...
ولی مدارکی رو که باید بدم بهشون خطر نداره؟
_نه مدارک اصلی نیست و مهم نیستند ولی اونا تا بخوان صحتشون رو تشخیص بدن ما ردیابیشون میکنیم.
بچه ها همه جوره دور اطرافت هستند و هواتو دارن و مراقبت هستن ولی خودت هم خیلی احتیاط کن
اونا عادت ندارن به کسی رحم کنن
_بله با دزدیدن روجا متوجه شدم
_ان شاالله که همه چیزه عالی پیش میره
_ان شاالله
سر صبح خمارخواب بود که گوشیم زنگ خورد
نازنین بود بی جواب گذاشتم
نیم ساعت بعد صدای زنگ آیفون بود که با دیدن نازنین پوزخندی بهش زدم
در رو باز کردم و به محض ورودش با کیفش تخت سینه ام زد و هجوم حرفاش رو به طرفم شلیک کردم
_مگه اومدی سفر که همش خوابی ؟
حالا کارت به جایی رسیده که تلفن منو جواب نمیدی؟
پاشو یه موقعیت عالی به دست اومده
باید بری خونه دایی!
نگاه خیرش رو که دیدم گفتم
_خب بعدش چی...؟
مهمونیه؟
_اره تو هم مهمون ویژه ای
پاشو لباس بپوش وقت نداریم باید بری اونجا و از تو کیف حاجی مدارکی رو کِش بری بیاری
_بررررم دزدی؟
_ننننه برو قرض بگیر بعد دوباره بهش پس میدیم
محمد اصلا حالیت نیستا کجایی؟
تو چه موقعیتی هستی؟
تو اصلاً حقء حرف زدن نداری
فقط باید کاری رو که بهت گفته میشه باید بدون چونو چرا، سوال،جواب انجام بدی...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۱۴۴
همون طور که دایی پیش بینی کرده بود...
شد منم هم طبق گفته های حاجی و دایی با احتیاط عمل کردم و همون طور که گفته بودند پوشه ی مدارک رو به نازنین رسوندم
نازنین از این برد خوشحال و سرخوش پوشه رو ازم گرفت و رفت...
منم مثل حاجی توکلم رو به خدا کردمو و خودم رو دستش سپردم
دلھره و نگرانی ثانیه ای منو رها نمیکرد
با اینکه دایی تاکید کرده بود که هم خونه ی زن عمو و هم حاجی و بچه ها همه جوره مورد محافظت هستند ولی باز هم ...
پیش دایی رفتم
_حالا چی میشه؟
_فعلا که ردیاب داخل پوشه رو پیدا نکرده
_ردیاب؟
_بله داخل اون پوشه یه ردیاب جاسازی کردیم که داریم از طریق همون دنبالش میریم.
نازنین گیج اینقدر خوشحال شده که اون پوشه رو بهش دادم اصلا یک درصد هم شک نمیکرد نکنه براش دام پهن کرده باشن.
دایی که دل نگرانی من رو واضح متوجه میشد از من خواست تا پیش حاجی و بچه ها باشم تا خیالش راحت باشه
منم که جایی نداشتم راهیه خونه حاجی شدم
ازدقیقه اولی که اومده بودم
حاجی تسبیح به دست گوشه ای نشسته بود
سوجان خانم که اصلا از اتاقش بیرون نیومد
منم با روجا و نقاشی هاش خودم رو سرگرم کردم تا کمی دلهرم کم بشه
زنگ خونه که زده شده همه نگاهها سمت آیفون کشیده شد...
حاجی خواست بلند بشه که گفتم:
_من باز میکنم
همون موقع سوجان هم از اتاقش بیرون اومد
سلام آرامی گفت
منم بدون نگاه جوابش رو دادم
از موقعی که اومدم بیرون نیومده بود و من کاملا بهم برخورده بود
آدمی هم نبودم که خودم رو به کسی تحمیل کنم دلم عاشق شده که شده...
پس سردی رفتارش رو کامل احساس میکردم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۱۴۵
آیفون رو که برداشتم دایی بود همراه یه مرد دیگه که دوستش بود
بعد از اینکه اومدند دایی شروع کرد به تعریف کردن.
_یه خونه بزرگ ویلایی بیرون از شهر داشتن
موقع دستگیریشون درگیری شده و تو همون درگیری ها نازنین تیر میخوره
الان هم بیمارستانه
چشمام رو بستم ؛ دستی بر روی صورتم کشیدم
زندگی با نازنین راه نیومده بود و از کجا به کجا رسیده بود خدا بهش رحم کنه
سرمو بلند کردم رو به دایی ازش پرسیدم:
_حالش چه طوره؟
_تماس که گرفتن بچه ها گفتن اتاق عملء
_همه شو گرفتید؟
کسی نیست که بخواد خانوادم رو تهدید کنه؟
آقایی که همراه دایی اومده بود رو به من گفت:
_فعلا که تمام کسایی که به این پرونده ربط داشتن رو دستگیر کردیم
اما به احتمال زیاد کسی که عملیات رو کنترل میکنه ایران نیست.
احتمالا این عملیات هم به شبکه جاسوسی وابسته اس به رژیم صهیونیستی در ترکیه مربوطء
سرم پایین بود که نگاه سنگینی رو حس کردم
دایی و مرد کناریش هردو به من نگاه میکردند
دایی رو به من گفت:
_آقامحمد اگر کمک شما نبود بچه ها به این زودی نمی تونستند این افراد رو دستگیر کنند
این کمکت حتما تاثیر خوبی بر پرونده داره
ولی فعلا باید برای توضیح و تکمیل کردن پرونده همراه حاج یونس بری.
حاج یونس ؛ مردی که همراهش بود رو میگفت
نگاهم سمت سوجان رفت سرش پایین بود و با لبه ی چادرش بازی میکرد من دنبال یه نگاه دلگرم کننده بودم ولی انگاری کسی نبود
_باشه در خدمتم
حاج یونس که بلند شد همراهش بلند شدم و راهی شدیم
موقع خروج از در صدای سوجان نیروی از دست رفتم رو بهم برگردوند
_آقامحمد
_بله
_کت شماست جا گذاشتید
در دل خدا رو شکر کردم برای این فراموشی
و این شعر را زمزمه وار برای خودم خوندم
{من با همهیِ دردِ جهان ساختم اما،
با دردِ تو هر ثانیه در حالِ نبردم..}
به طرفش برگشتم دست دراز کردم و کت رو گرفتم
که مثل همیشه باهمون صدایی که آرامشش از روز اول منو جذب خودش کرده بود گفت:
_ان شاالله که کارتون به خوبی پیش میره
_ان شاالله
_خدانگهدارتون
_خدانگهدار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۱۴۶
چند روزی بود که از ماجرای دستگیری گروه نازنین میگذشت و من هم بعد از اطلاعاتی که بهشون دادم و همکاری هایی که کردم و همچنین تحقیقاتی که خودشون کردند و متوجه شدند که من هم به اجبار و تهدید تا حدودی باهاشون کار کردم
برای من جریمه ی کوتاهی در نظر گرفتند.
از دایی شنیدم
نازنین هم بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شده مستقیم به زندان بردن و چند سالی هم حبس داره.
با اینکه سر کرده ی گروهک رو دستگیر نکرده بودند و احتمال میدادن در ترکیه باشه
ولی به من این اطمینان رو دادن که گروهک منحل شده و در ایران پاکسازی کامل انجام گرفته.
حالا کمی با خیال راحت میخواستم برای آینده ام تصمیم بگیرم.
آینده ای که نمیخواستم به راحتی از دست بدم یا مثل گذشتم سیاه باشه.
گاهی یه حرفایی رو نمیشه زد،
یه اشکایی رو نمیشه ریخت،
مثل همونجا که ابتهاج میگه:
سالها ناگفته ماند این شرحِ درد...
سالها…🌱🤍
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
[أُوْلَـٰٓئكاَلَّذِینَاِمۡتَحَنَاَللَّھُ
قُلُـوبَہُـمـلِلتَّقۡـوَيٰ]
آنهاهستندکہدرحقیقتخدا
دلهایشانرابراۍمـقامرفیعتـقـوا
آزمودهاست✋🏻🍃
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
-🤍-
فَقَد هَرَبتُ اِلَیک ؛
ما دورهایمان را زدیم . .
در این دنیا چیزی ارزشِ دلبستن نداشت ؛
جز حسین:)
تبلیغات بلاگری 👀✨
شبانه بلاگری=75T
12ساعته=85T
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
برای تبلیغ بفرمایید ✨
@gomnam19
تخفیف هم میدیم پس جا نمونید 😉
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
ارباببیاواینجامانده
راباخودببرمارابهاشتباهشبیکربوبلاببر:) 💔
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
میخواستن در خیابان های تهران دیسکو بزارن
خیابان های آمریکا شد نماز خونه 😂
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
خَـندِهاَشحَـتـی
یَـهـودیراهِـدایَتمیـکُنَـد؛✨🕊
مَـدَححِـیـدَر . .
راهَـمیـنجُـملِهکِفـایَـتمیـکُنَـد..!(:"
- #یٰاامَیرالمومِنین -
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 #پارت۱۴۴ همون طور که دایی پیش بینی کرده بود... شد منم هم طبق گفته های حاجی و
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا