بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
بدون شرح:")
‹ #عـاشقآنہ_ٺـآیم›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
-
فلک همیشه به کام یکی نمی گردد،
که آسیای طبیعتبه نوبتاست ای دوستッ
-
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
- فلک همیشه به کام یکی نمی گردد، که آسیای طبیعتبه نوبتاست ای دوستッ -
-
ترک ما کردی برو همصحبت اغیار باش
یارماچون نیستی باهرکه خواهییارباشッ
-
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
- ترک ما کردی برو همصحبت اغیار باش یارماچون نیستی باهرکه خواهییارباشッ -
-
تمامِ شب تو را دیدم که همچون ماه میتابی
من ازفکرِتوبیدارم!توبافکرِکهمیخوابی؟ッ
-
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
- تمامِ شب تو را دیدم که همچون ماه میتابی من ازفکرِتوبیدارم!توبافکرِکهمیخوابی؟ッ -
-
به دور از غم، میانِ جمع و خندانی
تواز یک آدمِ بیهمدمِ تنها چه میدانی؟ッ
-
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
- به دور از غم، میانِ جمع و خندانی تواز یک آدمِ بیهمدمِ تنها چه میدانی؟ッ -
-
سازِ ناکوکِ جهان ؛صدزخمه بردلميزند:)🎼💔
-
اِلهۍبهحَقِ
رُقیهسهساله...
لَبِعَطشانِحُسین...
مُصيبَتهایزِینب...
شُجاعَتوغِيرتعَباس ...
پَهلوۍشِکستهمادَر...
فرقخونیںعلۍ...
#فرجآقاۍغریبمارابرسان💔
#امامزمان🌱
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
هنـوزمیہعاشقــۍهسحــرمـشمـآنرفتہ
دیگہروشنمیشہجایۍبگـہڪربـلآنرفتـہ
#اباعبدالله
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗به وقت دلدادگی💗 قسمت 3 جو آرام خانواده پورداوودی عوض آرام کردن دلش بیشتر خرمن اضطرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به وقت دلدادگی💗
قسمت4
-اینو واسه من پیدا کردی.تیکه گرفتی برای پسرت ؛از کجا اقا جون.اینو از کجا پیدا کردی....من در نظر تو تا چه حد لیاقت دارم... اینقدر که از یه دهکوره یه ننه قمری برام بگیری کافیه
مادرش بازویش را گرفت و دستپاچه گفت
-هیس مادر !زشته قباحت داره.میشنوه
فریاد زد
-بشنوه خب....بزار بشنوه....چی ....
دوباره رو به پدر کرد
-ازدواج نمی کنم آقا جون...نمی خوامش....می خوای چی کار کنی هان؟!پسرت نیستم....خب نباشم به جهنم ولی نمی گیر مش.....از هر جایی آوردیش ببرش همونجا....والسلام
مادر محکم به گونه اش زد
-نیما ....این چه طرز صحبت با پدر ته
با عصبانیت خندید
-میبینم خیلیم واسش مهمه....سرشو بلند نکرده حتی شازده پسر شو ببینه...چه زشتی مادر من.....اگه من اهمیت داشتم که اینو واسم نمی گرفت
با عصبانیت سمت درورودی خانه رفت و بازش کرد.خونسردی پدرش بیشتر بر عصبانیتش دامن می زد.هیچ کلمه ای با او رد و بدل نکرد و فقط تسبیح گرداند.وقتی این حرکت پدر را دید بیشتر سوخت..از همان جا بلند داد زد
-دیگه منو نمی بینی حاجی....شما رو بخیر و ما رو به سلامت
در را کوبید و کفشهایش را پوشید.داشت از پله ها پایین می رفت که صدای باز شدن در و نیما نیما کردن مادرش را شنید.برگشت.مادر را دید که سراسیمه خودش را به او می رساند. نگاه مضطربش را به چهره برافروخته نیما دوخت
-داد و هوار کردی کجا داری میری پسر
اینبار بلندتر داد زد
-ول کن مادر من.....یه عمر به ریش همه خندیدم که مثل انسانهای اولیه دختر بچه ها شونو شوهر میدن... با حاجی جنگیدم سر شوهر دادن نازنین....حالا یه الف بچه رو که دهنش هنوز بو شیر میده برداشته آورده میگه بیا اینم زنت.....من با بچه سال جماعت ازدواج نمی کنم مامان ...خودتم میدونی
صدایش را پایین آورد
-هیس ...الان همسایه ها میشنون
بیشتر جگرش سوخت که آبرو داری در در و همسایه از پسرشان مهمتر بود.پس به در بی عاری زد و با قدرت تمام فریاد کشید
-خب بزار همسایه هام بشنون...بفهمن حاجی می خواد برای پسرش زن بگیره...آی ایها الناس ....پسر حاج علی قرا ره دوماد بشه
گریه مادرش را که دید و چند پنجره که باز شد فهمید باز هم زیادی تند رفته است.چشم دور تا دور حیاط انداخت و در لحظه ای چشمش به پنجره اتاق نازنین و سایه پشت پنجره افتاد که به سرعت نور از پنجره دور شد.فقط آرام از مادر خداحافظی کرد و به سمت در حیاط رفت.در را کوبید و به سمت خانه خودش راه افتاد
*
در که به رویش محکم بسته شد از جایش پرید صداهای بیرون و پرخاشگریهای پسر را می شنید اما نمی دانست چرا لبخند به کنج نشسته گوشه لبش محو نمی شود.شاید چون با دیدن نیما از کابوسهای چند وقت اخیرش خلاصی یافته بود.اینکه همسر آینده اش یک پیر مرد؛عقب مانده و یا زمین گیری چیزی باشد.کسی که در را به رویش باز کرد جوان برازنده ای بود اتفاقا....قد متوسطی داشت ،نه چاق بود و نه لاغر،نه زیبا و نه زشت....لباسهای فاخر به تن داشت و در کل فراتر از چیزی بود که انتظارش را داشت.مستأصل روی تخت نشست و به صداهای بیرون گوش داد.زور که نبود این جوان او را نمی خواست....اصلا نمی خواست....صدای کوبیده شدن در در مغزش مثل کوبیدن سنج بود.گیج بلند شد و پشت پنجره رفت و از دور به مشاجره مادر و پسر چشم دوخت.پسر فریاد میزد و می گفت ازدواج نمی کند.در همین حین چشمش روی پنجره اتاقی که فاخته در آن بود ثابت ماند.مثل برق از پنجره فاصله گرفت و با عجله روی تخت نشست.قلبش محکم بر قفسه سینه می کوبید.دوباره صدای در آمد و پشت بندش صدای حاج خانم
-دیدی چی کار کردی مرد.... بهت گفتم نمیشه....هی باهاش لج می کنی.....با همین کارات فراریش دادی مرد.. زور که نیست....نمی خواد.. گفتم مجبورش کنی چی میشه...دیدی چی شد
صدای حاج آقا بلند شد
-لا اله الا الله. ..بس کن زن...بزار یه بارم زور بالا سرش باشه.....تا حالا تو پر قو بزرگش کردی دیدم چی شد....دیدی چه شاخ و شو نه ای برام کشید.....صدا شو شنیدی برام بلند کرد.....گردن کلفتی کرد برا من .. .طرف شو بگیر ... هی طرفشو بگیر زهرا ...تا از اینی هم که هست گند تر بشه
صدای ناله حاج خانم بلند شد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به وقت دلدادگی💗
قسمت 5
-داغ این یکی رو دیگه به دلم نزار علی....من دیگه طاقت ندارم....دیدی رفت
صدای گریه زن بلند شد و صدای دختر که آرام دلداریش می داد.نشسته بود روی تخت مثل برق گرفته ها....الان باید چه میکرد....اگر با او ازدواج نمی کرد تکلیفش چه بود...به کجا بر می گشت...او که دیگر جایی برای رفتن نداشت .مانده بود غرورش را حفظ کند یا بگذارد تا محکم زیر پاهای زورگویان له شود.اشک گوشه چشمش را گرفت .چادر گلدار را برداشت و تا کرد.ساک دستی کوچک و کوله اش را برداشت و آرام در اتاق را گشود.حاج خانم هنوز هم در هال روی مبل به شانه دخترش غمبرک زده بود و برای رفتن پسرش آه و ناله می کرد.حاج آقا هم مشغول صحبت با تلفن بود.آرام به طرف حاج خانم رفت .نازنین غمگین به دخترک بد شانس روبه رویش نگاه کرد و آه کشید
-چیزی می خواستی
فاخته سرش را تا آخرین حد در گلویش پایین آورد و بند ساکش را در دست پیچاند
-می خواستم ببینم چطور از اینجا باید برگردم...بلد نیستم
حاج خانم صاف نشست و به دختر خیره ماند.صدای مرد خانه محکم و رسا و مطمئن به گوشش رسید
-این خونه در رو به مهمون نمی بنده دختر....تو حبیب خدایی تو خونه من....قدمت رو چشمای منه عروس خانوم
موضع تصمیم گیری با این حرف مشخص بود.در هر صورت این ابهت مردانه اورا عروس خودش انتخاب کرده بود
جو ساکت خانه را حاج خانم شکست.دست روی زانو گذاشت و بلند شد.دلش برای پسرش هم میسوخت اما دیدن فاخته در آن شرایط که می دانست راه برگشت ندارد بیشتر دلش را سوزاند.فاخته سرش را پایین انداخته بود و دسته ساکش را می فشرد.دست حاج خانم که روی شانه اش نشست سر بلند کرد و در چشمان مهربان زن نگاه کرد.لبخند روی لب حاج خانم کمی دلگرمش کرد
-بیا بریم تو اتاق
همراه حاج خانم دوباره وارد اتاق نازنین شد.ساکش را کنار دیوار گذاشت و همراه حاج خانم رفت و روی تخت نشست.باز هم سرش را پایین انداخت.دستان گرم حاج خانم روی دستانش نشست.دلش فقط مادرش را می خواست همین
-شنیدی حاج علی چی گفت.تو مهمون عزیز این خونه ای.این چه کار یه که ساک برداری بری.
نگاه شرمساری را به چشمان زهرا خانم دوخت
-ولی آخه.خب راستش چیزه...آقا نیما...
حاج خانم دستانش را فشرد و اه کشید
-باهات می خوام راحت حرف بزنم فاخته.چون مادرم و بچه هام برام همه چیزن.از نیما دلگیر نشو...باشه!!!می خوام بهش حق بدی
فاخته سرش را پایین انداخت.می خواست بگوید من خودم هم با زور اینجا آمدم اما خجالت کشید.چانه اش را حاج خانم بالا گرفت
-نگفتم ناراحت بشی دخترم!!!.نیما کلا با پدرش آبش تو یه جوب نمی ره.می بینی که گذاشته رفته و تنها داره زندگی می کنه.تو حتی اگرم وصلت صورت نگیره دختر خودمی.ولی بد به دلت نمی خوام راه بدم اما یه کم باید صبور باشی.نیما با این قضیه بالاخره کنار می یاد.حتما مهر دختر ماهی مثل تو به دلش می افته مادر.نمی دونم کی اما می افته.
لبخندی زد اما تلخ.نیمایی که او دیده بود عمرا از او خوشش می آمد.یاد ابروان گره خورده نیما افتاد وقتی او را دید.آه کشید ...خدا می دانست چه پیش خواهد آمد...فقط خدا می دانست.
*
با حالتی پکر در اتاق را باز کرد.فرهود را دید که در حال مرتب کردن میزش است.از دیشب آنقدر با خودش حرف زده بود و بد و بیراه گفته بود احساس می کرد فکش درد می کند .سرش داشت منفجر میشد نگاه طلبکار فرهود را که دید کفرش بیشتر در آمد
-علیک سلام...مرسی خوبم تو چطوری
فرهود فقط پوز خند زد
-مرگ ،چته قیافه می گیری برای من
فرهود فقط آه کشید و سری به تاسف تکان داد.بیشتر عصبانی شد
-خب چه مرگ ته
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
همیشہمیگفت:
زیباترینشھادترامیخواهم!
یڪبارپرسیدم:
شھادتخودشزیباست؛
زیباترینشھادتچگونهاست؟!
درجوابگفت:
زیباترینشھادتایناستڪه
جنازهاۍهمازانسانباقۍنماندシ💔
-شھیدابراهیمهادی
‹#شهیـدآنه›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
^^
-چشـممنخیسوهــواےِتوبہدلافتـاده
اےرفیــقابدے،حضرتاربابسلام♥️:))
#دلتنگ_حرم
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
بࢪ خـدا هࢪڪہ دل مے سپـٰاࢪد،
ࢪوح جـٰانش غـم نبـیـند..🥲
‹ #بیـو_ٺایم›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
مشترکگرامی!
قلبشماازعشقبہحُسِینپرشدهاست=)❤️🩹
‹#بیـو_ٺایم›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
هدایت شده از ایشیقآی
این پیامو فور کنین چنلاتون
با توجه به وایب چنل من حدس میزنم چند سالتونه :)😎
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
خواهیکهسختوسستجهانبرتوبگذرد !
بگذرزعهدسستوسخنهای
سختخویش✨ . .
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
❛❛
عاشق "خدا " شدن سخت نيست،
مقدمہۍ آن دشوار است..
مقدمہۍ عشق بھ خدا،
دل بريدن از دنيا و ديگران است.
مقدمہۍ عشق بھ خدا،
گذشتن از خود و سپردن امور بھ اوست ..
-استادپناهیان-
#دلی
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」