˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به وقت دلدادگی قسمت 19 -چون نیما حرفی نزد ناراحتی.....ما که با هم کلی حرف زدیم ...قرار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان وقت دلدادگی💗
قسمت 20
حاجی بدون وقفه ای جواب داد
-من با فامیل مادری عروسم آشنایی داشتم.پدر و مادر فاخته هم شهرستانن.امکان نبود اینجا باشن.واسه همین ما زودتر این دو تا رو عقد کردیم که نیما دائم در رفت و آمد نباشه.فاخته هم اینجا به تحصیلش ادامه میده
نیما که فامیل فاخته را ندیده بود؛ اما حاضر بود قسم بخورد که پدرش دارد در این مورد دروغ می گوید.کار به ازدواج اجباری خودش نداشت حاج آقا حتما و حتما از خانواده فاخته مطمئن بود که حاضر شده بود به زور هم که شده این دختر را برای پسرش عقد کند.
بالاخره موقع شام شد.شام هم خورده میشد و نیما راحت میشد و خلاص.کمی در قسمتی که خانمها نشسته بودند چشم گرداند فاخته سرش پایین بود و به دستانش نگاه می کرد. آهی کشید نمی دانست چرا هیچ چیز از فاخته احساسش را بر نمی انگیزد.فاخته هم هیچ کششی به او نشان نمی داد تا لا اقل دلش خوش باشد او از نیما خوشش می آید.بی زبان و کم حرف بود ،دایم در خودش فرو می رفت.اصلا دختر شاد و دلچسبی نبود.البته امروز کمی زبانش در آمده بود.چشمش نا خود آگاه به سارا و سمیه و دختردایی اش افتاد که زیر لبی پچ پچ می کردند و می خندیدند. خیلی راحت میشد حدس زد موضوع بحث شان فاخته است.دوباره حواسش را به بحث سیاسی مردان داد که جوانها بلند شدند برای پهن کردن سفره.حسابی خسته شده بود از بس یکجا نشسته بود .بالاخره سفره چیده شد.همه می خواستند سر سفره بیایند همه با حرف عمه خانم ایستادند
-بابا لااقل بزارین سر سفره این دو تا کنار هم بشینن. واسه دو تا جوون تازه عقد کرده اینهمه دوری خوب نیست. بیاین اینجا کنار هم شما دوتآ
از نیما به بعد آقایون بنشینن از فاخته به بعد خانمها
تمام مدت احساس می کرد عمه جان جوک می گوید.چرا فکر می کرد نیما از دوری فاخته دارد جان بر لبش می آید. عمه دست فاخته را گرفت و پیش نیما آورد. بقیه هم مثل گفته عمه نشستند.حاج آقا که کنار نیما نشسته بود پسرش را خطاب قرار داد
-بابا جان برای فاخته بکش.شاید خجالت بکشه خودش
هیچ حرفی نزد.بدون اینکه به فاخته نگاه کند دستش را به طرفش دراز کرد
-بشقابتو بده...بگو چی می خوری برات بکشم
بشقاب را دست نیما داد
-بیزحمت پس با قالی پلو بکشین
مکالمات بینشان تا این حد مختصر و مفید بود.هیچ کدامشان به خودش زحمت نمی داد بیشتر از این حرف بزند.
به هر حال دقایق کند مهمانی به آخر رسید و بعد از دادن کادو به عروس خانوم به عنوان پاگشا هر کس به خانه خودش رفت.نیما هم سریع بعد از مهمانها از فاخته خواست تا بروند، خسته بود و فردا هم کلی کار داشت.از در ماشین که در پارکینگ پیاده شدند و به طرف خانه از پله ها بالا رفتند.بدی آپارتمان نداشتن آسانسور بود.در پاگرد با کلی کارتن روی هم مواجه شدند بالاخره تنها واحد خالی که واحد روبروی خانه نیما بود پر شد. با زحمت از کنار کارتونها بالا رفتند و وارد واحد خود شدند.تا همین لحظه نیما کلمه ای با فاخته حرف نزده بود.در سکوت کفشهایشان را در آوردند و هر کدام به سمت اتاق خودش رفت.دست هر دو همزمان روی دستگیره در اتاق نشسته بود که نیما صدایش زد
-فاخته
برگشت و به نیمرخ نیما نگاه کرد.پسری که حتی به خودش زحمت نمی داد به صورتش نگاه کند.شاید اگر نگاه می کرد شعله اشتیاق را در چشمان فاخته میدید.همانطور که به در اتاقش نگاه می کرد حرفش را زد
-یه چیز می گم آویزه گوشت کن.....دل من برای هر کی بلرزه اون یه نفر مسلما تو نیستی
**
کاسه چشمش از اشک خشک نمی شد.حرف نیما برای دل او زلزله مخربی بود.هرچه اشکش را پاک می کرد دوباره می جوشید و پایین میریخت. دستی دوباره به پهلویش زد.درد می کرد باز.کمی هم سوزش ادرار قاطی اش بود و حسابی درد روی دردهای دلش می گذاشت.همیشه وقتی اینجور میشد اگر چرک خشک کن می خورد کمی بهتر میشد.تا صبح همش فکر کرد.به اینکه حتی امروز هم گوشه چشم نیما را پر نکرده بود.با خودش فکر کرد این موی به این بلندی را که تا پایین باسنش رسیده بود پس به چه دردی می خورد.چرا امروز دلش را خوش کرده بود نیما او را می بیند .نه اینکه نگاه کند واقعا او را ببیند.اما همیشه در مورد آرزوهایش با نیما به دیوار ساروجی و محکمی می خورد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان وقت دلدادگی💗
قسمت 21
صبح با بسته شدن در از جا بلند شد.کمی درد پهلویش بهتر بود اما حال دلش هرگز.این در هیچ وقت به دست نیما باز نمی شد حتی از سر کنجکاوی. حقیقت تلخ این بود فاخته حتی اندازه سر سوزن اهمیتی برای نیما نداشت.از اتاق بیرون آمد.به خانه تمیز این روزها نگاه می کرد .با خودش نالید هیچ چیز تو نیما اثر نمی کنه.خودش هم در کار خودش مانده بود که چرا دلش مردی را می خواهدکه احساسش در برابر او مثل سنگ است. برگشت و به میز دست نخورده صبحانه نگاه کرد و دوباره لبهایش از بغض لرزید.فایده نداشت هیچ کدام از این کارها ؛فایده نداشت.آهی کشید و پشت میز صبحانه نشست.کمی از نان کند و لقمه ای برای خودش درست کرد.چقدر دوست داشت روزی باهم سر میز صبحانه بنشیند و نیما برایش لقمه بگیرد .مثل تمام فیلمها و رمانها.چه اشکال داشت میان اینهمه آدم زندگی او مثل قصه ها باشد.بی اشتها بود و چند لقمه ای بیشتر نخورد .ظرفها را شست و به اتاقش رفت.لای کتابش را باز کرد .امتحان عربی داشت و با اینکه خوانده بود همه چیز از ذهنش پریده بود...
بالاخره بعد از چند ساعت حاضر شد و راه مدرسه را در پیش گرفت.مدرسه زیاد دور نبود اما بد مسیر بود.از همه سختر هم آن بود که تا سر کوچه باید پیاده می رفت تا سوار اتوبوس شود.در این سرما و با کفشهای نامناسب فاخته خب مثل شکنجه بود.
همینکه وارد کلاس شد چشمان فروغ روی قیافه درهم فاخته ثابت ماند.امروز دیگر مثل همیشه نبود.بدتر از همیشه بود.آمد و آرام در کنار فروغ نشست.فروغ دیگر طاقت سکوت در برابر این دختر نداشت.باید سر از کارش در می آورد.دستش را روی شانه فاخته گذاشت و فاخته را از برهوتی که در آن افتاده بود بیرون آورد
-خانم خوشگله نمی خوای برام حرف بزنی
چشمهای شیشه ایش دوباره پر از اشک شد.اینبار دیگر بغضش پر صدا شکست.سرش را در سینه فروغ گذاشت و هق هق کرد
-دوسم نداره فروغ....دوسم نداره....از من متنفره
***
ساعت هشت شب به خانه رسید .با عجله به اتاق رفت و لباسهایش را عوض کرد.امشب با مهتاب قرار داشت .باید سریع دوش می گرفت و راه می افتاد.می دانست امشب مهتاب برایش سناریو می سازد برای خام کردنش اما نیما دیگر ذهنش پخته شده بود از رفتارهای مهتاب.کافی بود کلمه "ف "از دهانش بیرون بیاید تا ته حرفهایش می رفت.خواست به سمت حمام برود که صدای دوش آب را شنید.اه. ..لعنت به این شانس. ..دیرش شده بود و حالا فاخته خانم حمام بود .محکم به در زد
-اون تویی....یه کم سریعتر ...عجله دارم
دوش آب بسته شد و صدای فاخته آمد
-پنج دقیقه دیگه بیرونم
-بجنب
رفت و روی مبل نشست تا فاخته بیاید.چشمش به قل قل سماور افتاد.شاید به قول مهتاب فکرهایش سنتی بود اما عاشق قل قل سماور و اجاق گاز روشن خانه بود.احساس می کرد بوی زندگی همینهاست.بوهای خوبی هم امروز می آمد حیف که دستپخت فاخته بود وگرنه یک شکم سیر می خورد.صدای در حمام آمد سریع بلند شد و به سمت راهرو رفت.فاخته را حوله به سر با چشمهایی متورم و قرمز دید.رنگ و رویش به زردی می زد .سلام آرامش را شنید و سلام داد و سریع خودش را در حمام انداخت.زیر دوش ذهنش پی فاخته رفت.می دانست دیشب اورا رنجانده است. صدای گریه اش را شنیده بود،اما مرگ یکبار شیون هم یکبار، خواست حساب کار دست فاخته بیاید.دل بستن به فاتحه ....اصلا ...امکان نداشت....نیما اهل دل بستن نبود.....نه از بدی فاخته....کمی هم قلبش زخمی بود.. .پا در رابطه اشتباهی گذاشته بود و دودش به چشمش رفته بود.فاخته دیگر تجربه وحشتناکتری می شد.سنش کم بود و احساساتش متغیر....دلش نمی خواست با او دوباره دل دادن و شکست را امتحان کند...اصلا بچه را چه به عشق و عاشقی.....همانجا جلوی آینه اصلاح هم کرد و بیرون آمد.حوله را دور گردنش انداخت و وارد هال شد. فاخته را دید روی زمین نشسته و تکیه به شوفاژ داده بود و نم موهایش را با حوله می گرفت.تصویر ،عکس قشنگی شده بود با آن موهای زیادی بلند و مشکی که خیسی مو براق و چشمگیرش کرده بود.چشمش به صورت مهتابی فاخته افتاد.اولین عضو چشمگیر صورتش چشمهایش بود.درشت و کشیده و آهویی.حالا که ابروهایش را برداشته بود کمی قیافه اش خانمانه تر شده. بیتفاوت به اطراف و آدم گنده ای مثل نیما ،غرق در فکر حوله را روی موهای به رنگ شبش می کشید.به ذهنش دسید" کمی لاغر مردنیه".جا داشت چاقتر باشد آن موقع صد در صد جذابتر بود.پوفی کشید و بر افکارش فحشی نثار کرد.نگاه فاخته روی او برگشت .نه لبخندی زد و نه حرفی ،فقط در سکوت کمی براندازش کرد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان وقت دلدادگی💗
قسمت ۲۲
غرق دنیای خودش بود که نیما وارد هال شده بود.داشت به حرفهای فروغ فکر می کرد.امروز کلی با او درد دل کرد و از خفقان روزگارش گفت.فروغ هم به او گفته بود تا خودت را دوست نداشته باشی در باتلاق عشق نیما غرق میشوی.به او گفته بود تو هم مثل نیما زندگی کن...برای دل خودت به خودت برس.....موهایت را زیبا کن.....لباسهای خوب بپوش ....دل به دو کلمه حرف نیما نبند.....درسرش حرفهای فروغ تکرار میشد و نگاهش به نیمایی بود که او را نگاه می کرد و فقط برای چند ثانیه چشم در چشم بهم نگاه کردند.نیما زودتر نگاهش را دزدید و به سمت اشپزخانه رفت و در یخچال را باز کرد.فاخته هم بلند شد و به آشپزخانه رفت. لیوانی برداشت و به سمت سماور رفت.بدون اینکه به نیما نیم نگاهی بکند از او سوال کرد
-می خوام برای خودم چای بریزم....تازه دمه...می خوری برات بریزم
چشمهایش چهار تا شد.گوشهایش عوضی شنید شاید ولی او لحن صحبتش فرق کرده بود انگار.دیگر با او کتابی حرف نمی زد.همین جور نگاهش می کرد
-آره بریز.....اگه کیکی چیزی هم داری بده باهاش بخورم گشنمه
با لیوان چایش روی میز وسط آشپزخانه نشست
-شام هست اگر می خوری بریزم
نیما راه اتاقش را در پیش گرفت
-نه همون چایی .....جایی دعوتم دارم می رم مهمونی. .. شب نیستم .....
با تعجب بلند شد
-شب نیستی؟ !!
همانجا میان راه ایستاد و برگشت
موهای نم دار و بلندش را کج روی شانه اش ریخته بود.چشمهایش همیشه غم زده بود.با انگشت شصتش پیشانی اش را خاراند
-آره خب.. یه وقت دیدی نیومدم. ....درو از پشت قفل کن شب
برگشت تا به اتاق برود اما دوباره ایستاد و وبه آشپزخانه و فاخته در هم نگاه کرد
-نمی ترسی که
اهمیتی داشت مثلا.اگر به او می گفت می ترسم می ماند و از مهمانی و خوشیش بخاطر فاخته میزد. وقتی اینهمه برای امشب به خودش رسیده بود معلوم بود بخاطر فاخته از یک قرار انچنانی نمی گذرد.پس وقتی هیچ کدام از آنها قرار نبود اتفاق بیافتد اعتراف به ترسیدن مسخره ترین حالت ممکن بود.درحالیکه دوباره روی صندلی می نشست گفت
-نه ترس برای چی. ....راحت به مهمونیت برس
جوابش را که گرفت به اتاق رفت تا حاضر بشود.
****
در را به رویش باز کرد.برای یک شب معمولی آرایشگاه رفته بود و موهایش را به طرز قشنگی پیچیده بود.درست مثل یک عروسک باربی بود که آدم از داشتنش به وجد می آمد.او هم مثل بقیه گول ظاهر فریبنده اش را خورده بود.پیراهن دکلته یاسی رنگی به تن داشت و مثل یک گل بهاری خوشبو، خندان از او دعوت کرد تا داخل بیاید.بدون درآوردن کفشهایش وارد خانه شد. حیف بود خانه به این خوبی زیر دست او و گند کاری هایش باشد.
-چه خوشتیپ کردی. ....می دونستم تو هم دلت می خواد دلخوریها رو دور بریزیم
پوزخند زد.به عمل خیانتکارانه اش دلخوری می گفت. کدام دلخوری ....نیما از عرش به فرش آمده بود...تمام غرور مردانه اش را زیر سوال برده بود.هر چند مهتاب انکار کرد بودن با آن الدنگ را ؛ولی نیما دیگر دلش صاف نبود.نمی شد....این خانه بوی خیانت می داد. رفت و روی کاناپه سه نفره نشست.صدای پاشنه های کفشهای مهتاب روی مخش بود.با ان قد بلند لزومی به چنین کفشهایی نبود.صدای رعد و برق بلند شد.آذر ماه بود ....سرد و طوفانی و دلهره آور.در فکر بود که دو گیلاس از همان نوشیدنیها روی میز گذاشت.وخود را به نیما نزدیک کرد و دست روی پایش گذاشت
-نمی خوای حرف بزنی
داشت به طره های بلوند خوشرنگش که از یک طرف روی شانه اش ریخته بود نگاه می کرد. ..اما برای لحظه ای تصویر دختر گیسو کمند مو مشکی با موهای نمدار جلوی چشمانش امد.حقیقت این بود که او زن داشت و حالا در خانه دیگر، فکرهای ممنوعه به سرش می آمد. ..در هر صورت نامش خیانت بود دیگر.....چه نیما انجام دهد چه مهتاب نامش خیانت است......دوباره به چشمهای خوشرنگ مهتاب چشم دوخت.کاش زیبایی منحصر به فردش به بطلان نمی رفت. دست مهتاب نوازش گونه لا به لای موهایش می گشت و دل نیما پیچ می خورد.مهتاب گیلاسها را برداشت و یکی را به سمت نیما گرفت.پوزخند زد و گیلاس را کنار زد
-ببر بزار او نور این زهرما رو .... من می خوام هشیار باشم می فهمی
اخمهایش در هم شد.گیلاس ها را روی میز گذاشت
-نیما....لوس نشو دیگه...
نتوانست نیشخند نزند...
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
منیقیندارم . .
چشمیکهبهنگاهحرامعادتکنه،خیلی چیزهاروازدستمیده
چشمگنهکارلایقشهادتنمیشه!
-شهیدذوالفقاری
‹#شهیدانه›
💔🌱
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
خواهـرم!
بلاخـرهیہروزمجبـورۍباحجـٰاببشۍ!
وازسرتـاناخـنپـٰاترومۍپوشونَن...
امـٰادیگہدیرشـده❗️
اینآخـرینحجـٰابتخـواهدبـود!
پسمحجـوببـٰاشو🚶♂
نـزاراولیـنحجـٰابت،ڪفنتبـٰاشہ.
‹#تلگرانه›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتییادممیادهمهچیزدستخداست..❤️
‹#خداجونم›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
میدونی داستان شهادت چیه؟!
هرکه خدا را بیش از خود دوست دارد،
بی شک شهید خواهد شد....!
‹#شهادت›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
مشکل کار ما اینه برای رضای همه کار میکنیم جز رضای خدا🌿💚
‹#تـرك_گنـآـہ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹#استوری›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
{🌿🕊}
هیچڪس نمیدونہ ما چقدر دیگه
توے دنیا مے مونیم تا براے خونہ
آخرت توشہ جمع ڪنیم‼️👀
پس زود تر ترڪ گناہ رو شروع ڪن💪🏻
ترڪ آهنگ حرام رو شروع ڪن😉
نماز اول وقت رو شروع ڪن💚
جورے خودسازے ڪن ڪہ
امام زمان بهت افتخار ڪنہ🕊
ڪہ اسمت برہ جز لیست سرباز هاش😍🌱
‹#ترک_گناه›
‹#تلنگرانه!›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
♦️استادپناهیان:
امامصادق "علیه السلام"
یکبار به شدتگریهمیکردند
گفتنآقاجانچراگریهمیکنید؟
امامفرمودند :
خودم رو یك لحظهگذاشتم
جایشیعیانماندر
غیبتمهدی(عج)
سختاستخیلیسخت...!
‹#امام_عصر›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•💍💛•
•⪯وقتۍ معجزه تویۍ
دیگر هیچ اتفاقِ تازهاۍ
جز دوست داشتنت نمۍافتد!🥹🫂🫀⪰•
‹ #عـاشقآنہ_ٺـآیم›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
May 11
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان وقت دلدادگی💗 قسمت ۲۲ غرق دنیای خودش بود که نیما وارد هال شده بود.داشت به حرفها
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان وقت دلدادگی💗
قسمت 23
-ما فقط قرار بود با هم حرف بزنیم.....
چشمش روی میز وسط هال بود.جنون به سمتش آمده بود هر طرف را نگاه می کرد. ..فاخته را می دید کا با چشمهای غمگینش به او زل زده. سعی کرد فکرش را متمرکز مهتاب و لوندیهایش بکند بلکه این تصویر مسخره از جلوی چشمش پر بکشد.دوباره صدای آسمان بلند شد و مهتاب کمی از جا پرید
-وای ...چه صدایی. ..آدم سکته می کنه. . خوبه تنها نیستم....چه خوب که امشب پیشمی
دوباره تصویر جلوی چشمش جان گرفت.مهتاب بیست و نه ساله از رعد و برق می ترسید و او فاخته کوچک را در خانه تنها گذاشته بود و باز هم داشت در دریای وسوسه رابطه با مهتاب غرق می شد.
-می ترسی از تنهایی?هه....واسه همینه دائم یکی پیشته
مهتاب مثلا دلخور شد
-خواهش می کنم نیما .....قرار شد از گذشته چیزی نگیم ...من اشتباه کردم اما اشتباهم تو هشیاری نبود. ..من اونشب خیلی مست بودم
چشمایش را مالید عصبی بود و تصویر متحرک فاخته هی جلوی چشمش رژه میرفت و اعصابش را بهم میریخت.خالی از هر گونه حسی به سبز خوشرنگ چشمهایش نگاه کرد
-تو دور از چشم من مهمونی مبتذل راه می ندازی. مست و پاتیل معلوم نیست چه غلطی می کردی. تو رو با اون فضاحت با اون الدنگ گرفته بودنت.....دیگه خرم صداش در می یاد...
دستانش را روی لبهای نیما گذاشت
-نگو .. دیگه اینقدر این مساله رو نگو
بلند شد داشت می رفت که بازویش کشیده شد
-کجا داری میری.....باشه بمون هیچ اتفاقی نمی افته
دستش را پس کشید
-دنبال خونه باش مهتاب....بزار به خاطر یه سال و نیمی که حالا چه خوب چه بد با هم بودیم ،بدون دلخوری بریم پی کارمون.تو هم هر جور دوست داری بدون سر خر زندگی کن
سریع پا تند کرد تا خود را از مهلکه مهتاب نجات دهد.به سمت در رفت و بدون توجه به صدا کردنهای مهتاب در را پشت سرش بست
****
عجب باران سیل آسایی می آمد.با کلی مصیبت و ترافیک بالاخره به خانه رسید.برایش مهتاب تمام شده بود.همان روزها که دیگر دلش برایش تنگ نمیشد باید او را کنار می گذاشت.خریت که شاخ و دم نداشت.او در مورد مهتاب خریت کرده بود.به هر حال رسید و ماشین را به پارکینگ برد. از پله ها بالا رفت و به طبقه سوم رسید.یک پسر جوان حدودا بیست ساله با دوستش دم در حرف می زدند.همین را کم داشت .دم گوشش یک بچه قرتی خانه داشته باشد،آن هم با وجود زن جوانش در خانه.پسر با دیدن نیما سلام داد و جوابش را داد.کلید انداخت در را باز کند اما در باز نشد.ظاهرا کلید از آنطرف پشت در بود.زنگ در را زد و همزمان با کلید به در زد.صدایش را از آنطرف شنید
-کیه
-باز کن منم نیما
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان وقت دلدادگی💗
قسمت 24
صدای چرخش کلید و بعد باز شدن در آمد .از اینطرف کمی در را هل داد و داخل شد.فاخته پشت در ایستاده بود.چهره به هم ریخته و چشمان قرمز باید برای ترس از تنها بودن باشد.داخل شد و کفشهایش را در آورد
-مگه نگفتم کلید پشت در نزار
-خب گفتی نمی یای شب.
کمند موهای به هم ریخته اش قیافه بامزه ای به چهره اش داده بود.زیادی چهره اش بچه گانه بود.داشت از کنار نیما می گذشت که با صدای رعد و برق داد بلندی کشید.همان لحظه برقها رفت و همه جا تاریک شد
نیما در حالی که در جیب کتش دنبال موبایلش می گشت غر زد
-ای بابا ..چه وقت برق رفتن بود
هر چه جیبهایش را گشت موبایلش نبود.صدای فاخته توجهش را جلب کرد
-خیلی تاریکه چی کار کنیم؟
کلافه از گشتن به طرفی که صدای فاخته می آمد سر گرداند
-موبایلم تو ماشین مونده .... فاخته موبایل تو بیار چراغ قوه شو روشن کن
صدای متعجب فاخته آمد
-چی بیارم!!؟؟
بیشتر حرصش در امد
-موبایل فاخته ....موبایلت
-ای بابا...موبایلم کجا بود
عجب شانسی داشت واقعا.دستش را در هوا تکان داد تا ببیند در کجا است که محکم به چیزی خورد و صدای شکستنش آمد.نشست و با عصبانیت دست روی زمین زد
-همینو کم داشتیم. ..آخ
فاخته با صدای نیما کور مال کور مال با دستش نیما را پیدا کرد
-وای چی شد نیما
احساس کرد دست فاخته روی بازویش است
-این گلدونه که روی جاکفشی کنار در بود افتاد شکست.فکر کنم یه جایی از دستم برید ... خیلی می سوزه
هینی کشید
-چی کار کنیم حالا
-گوش کن ببین چی میگم... می تونی یواش بری تو اتاقم.. یه چراغ قوه روی درآور هست ببین می تونی پیداش کنی
-آره حتما
تشخیص داد فاخته از کنارش بلند شد.کمی چشمانش به تاریکی عادت کرده بود.سایه فاخته را می دید
-بپا پات رو چیزی نره
-حواسم هست
چند دقیقه ای میشد در تاریکی منتظر فاخته بود .همین که خواست صدایش کند با نور چراغ قوه نزدیک شد
-بالاخره پیداش کردم
آمد و رو به روی نیما نشست و جیغ کوتاهی کشید
-وای دست تو خیلی بد بریده
کف دستش شکاف بدی برداشته بود و خون می آمد. حسابی هم میسوخت. ابروهایش را در هم کشید
-یه دستمال کاغذی بیار
سریع بلند شد
-باشه الان میارم
دوباره روبرویش نشست و دستمال را روی دست نیما گذاشت.نیما در حالیکه دستمال را روی زخم فشار می داد بلند شد و روی یکی از مبلها هال خودش را ولو کرد.فاخته هم با چراغ قوه نزدیک شد.دوباره نشست و به زخم دست نیما نگاه کرد.از دیدن زخم حالش بد شد
-وای...خیلی بد بریده باید پانسمان بشه
همینطور که به زخم نگاه می کرد نیم نگاهی به فاخته انداخت که همینطور به زخم دست نیما چشم دوخته بود.هنوز هم اخم ابروهایش باز نشده بود.
-پانسمان کنم برات
-هوم
نگاهش را بالا آورد و در نور کم در چشمان براق فاخته نگاه کرد.چیزی در دلش بالا و پایین شد .او امشب بخاطر وجود فاخته در زندگیش از سر یک هوس گذشته بود.هر چقدر هم از حقیقت فرار میکرد مهر شناسنامه اش حقیقت را بر سرش می کوبید....نیما زن داشت.فاخته دیگر زیر نگاه خیره نیما کم آورد و سرش را پایین انداخت.اما دوباره با صدای نیما به او نگاه کرد
-بلدی پانسمان کنی
نیما در آن تاریکی لبخند کمرنگ فاخته را دید
-آره بلدم...یه کم صبر کن الان می یام.می دونم جاش کجاست
بلند شد و با چراغ قوه رفت و دوباره همه جا تاریک شد.سرش را به پشتی مبل تکیه داد ضعف کرده بود و بیحال شده بود.باشنیدن صدای پای فاخته دوباره صاف نشست.فاخته جلوی پایش نشست.
-دست تو بده....با اون یکی دستتم چراغ قوه رو بگیر
چراغ قوه را دستش داد
-امر دیگه
نگاه گذرایی به نیما انداخت
-هیچی
گفت هیچی اما در دلش غوغا بود.داشت دیگر از ترس سکته میکرد که صدای در آمد. نیما آمده بود...برقها رفته بود و حالا به صدقه سر تاریکی نزدیک نیما نشسته بود و دستش را گرفته بود.با او حرف زده بود.هرچند می دانست این مکالمات خیلی خشک و بدون غرض است اما برای او که تا چند دقیقه پیش داشت از تنهایی میمرد مثل یک رویداد بزرگ بود.