🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان وقت دلدادگی💗
قسمت ۲۲
غرق دنیای خودش بود که نیما وارد هال شده بود.داشت به حرفهای فروغ فکر می کرد.امروز کلی با او درد دل کرد و از خفقان روزگارش گفت.فروغ هم به او گفته بود تا خودت را دوست نداشته باشی در باتلاق عشق نیما غرق میشوی.به او گفته بود تو هم مثل نیما زندگی کن...برای دل خودت به خودت برس.....موهایت را زیبا کن.....لباسهای خوب بپوش ....دل به دو کلمه حرف نیما نبند.....درسرش حرفهای فروغ تکرار میشد و نگاهش به نیمایی بود که او را نگاه می کرد و فقط برای چند ثانیه چشم در چشم بهم نگاه کردند.نیما زودتر نگاهش را دزدید و به سمت اشپزخانه رفت و در یخچال را باز کرد.فاخته هم بلند شد و به آشپزخانه رفت. لیوانی برداشت و به سمت سماور رفت.بدون اینکه به نیما نیم نگاهی بکند از او سوال کرد
-می خوام برای خودم چای بریزم....تازه دمه...می خوری برات بریزم
چشمهایش چهار تا شد.گوشهایش عوضی شنید شاید ولی او لحن صحبتش فرق کرده بود انگار.دیگر با او کتابی حرف نمی زد.همین جور نگاهش می کرد
-آره بریز.....اگه کیکی چیزی هم داری بده باهاش بخورم گشنمه
با لیوان چایش روی میز وسط آشپزخانه نشست
-شام هست اگر می خوری بریزم
نیما راه اتاقش را در پیش گرفت
-نه همون چایی .....جایی دعوتم دارم می رم مهمونی. .. شب نیستم .....
با تعجب بلند شد
-شب نیستی؟ !!
همانجا میان راه ایستاد و برگشت
موهای نم دار و بلندش را کج روی شانه اش ریخته بود.چشمهایش همیشه غم زده بود.با انگشت شصتش پیشانی اش را خاراند
-آره خب.. یه وقت دیدی نیومدم. ....درو از پشت قفل کن شب
برگشت تا به اتاق برود اما دوباره ایستاد و وبه آشپزخانه و فاخته در هم نگاه کرد
-نمی ترسی که
اهمیتی داشت مثلا.اگر به او می گفت می ترسم می ماند و از مهمانی و خوشیش بخاطر فاخته میزد. وقتی اینهمه برای امشب به خودش رسیده بود معلوم بود بخاطر فاخته از یک قرار انچنانی نمی گذرد.پس وقتی هیچ کدام از آنها قرار نبود اتفاق بیافتد اعتراف به ترسیدن مسخره ترین حالت ممکن بود.درحالیکه دوباره روی صندلی می نشست گفت
-نه ترس برای چی. ....راحت به مهمونیت برس
جوابش را که گرفت به اتاق رفت تا حاضر بشود.
****
در را به رویش باز کرد.برای یک شب معمولی آرایشگاه رفته بود و موهایش را به طرز قشنگی پیچیده بود.درست مثل یک عروسک باربی بود که آدم از داشتنش به وجد می آمد.او هم مثل بقیه گول ظاهر فریبنده اش را خورده بود.پیراهن دکلته یاسی رنگی به تن داشت و مثل یک گل بهاری خوشبو، خندان از او دعوت کرد تا داخل بیاید.بدون درآوردن کفشهایش وارد خانه شد. حیف بود خانه به این خوبی زیر دست او و گند کاری هایش باشد.
-چه خوشتیپ کردی. ....می دونستم تو هم دلت می خواد دلخوریها رو دور بریزیم
پوزخند زد.به عمل خیانتکارانه اش دلخوری می گفت. کدام دلخوری ....نیما از عرش به فرش آمده بود...تمام غرور مردانه اش را زیر سوال برده بود.هر چند مهتاب انکار کرد بودن با آن الدنگ را ؛ولی نیما دیگر دلش صاف نبود.نمی شد....این خانه بوی خیانت می داد. رفت و روی کاناپه سه نفره نشست.صدای پاشنه های کفشهای مهتاب روی مخش بود.با ان قد بلند لزومی به چنین کفشهایی نبود.صدای رعد و برق بلند شد.آذر ماه بود ....سرد و طوفانی و دلهره آور.در فکر بود که دو گیلاس از همان نوشیدنیها روی میز گذاشت.وخود را به نیما نزدیک کرد و دست روی پایش گذاشت
-نمی خوای حرف بزنی
داشت به طره های بلوند خوشرنگش که از یک طرف روی شانه اش ریخته بود نگاه می کرد. ..اما برای لحظه ای تصویر دختر گیسو کمند مو مشکی با موهای نمدار جلوی چشمانش امد.حقیقت این بود که او زن داشت و حالا در خانه دیگر، فکرهای ممنوعه به سرش می آمد. ..در هر صورت نامش خیانت بود دیگر.....چه نیما انجام دهد چه مهتاب نامش خیانت است......دوباره به چشمهای خوشرنگ مهتاب چشم دوخت.کاش زیبایی منحصر به فردش به بطلان نمی رفت. دست مهتاب نوازش گونه لا به لای موهایش می گشت و دل نیما پیچ می خورد.مهتاب گیلاسها را برداشت و یکی را به سمت نیما گرفت.پوزخند زد و گیلاس را کنار زد
-ببر بزار او نور این زهرما رو .... من می خوام هشیار باشم می فهمی
اخمهایش در هم شد.گیلاس ها را روی میز گذاشت
-نیما....لوس نشو دیگه...
نتوانست نیشخند نزند...
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
منیقیندارم . .
چشمیکهبهنگاهحرامعادتکنه،خیلی چیزهاروازدستمیده
چشمگنهکارلایقشهادتنمیشه!
-شهیدذوالفقاری
‹#شهیدانه›
💔🌱
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
خواهـرم!
بلاخـرهیہروزمجبـورۍباحجـٰاببشۍ!
وازسرتـاناخـنپـٰاترومۍپوشونَن...
امـٰادیگہدیرشـده❗️
اینآخـرینحجـٰابتخـواهدبـود!
پسمحجـوببـٰاشو🚶♂
نـزاراولیـنحجـٰابت،ڪفنتبـٰاشہ.
‹#تلگرانه›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتییادممیادهمهچیزدستخداست..❤️
‹#خداجونم›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
میدونی داستان شهادت چیه؟!
هرکه خدا را بیش از خود دوست دارد،
بی شک شهید خواهد شد....!
‹#شهادت›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
مشکل کار ما اینه برای رضای همه کار میکنیم جز رضای خدا🌿💚
‹#تـرك_گنـآـہ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹#استوری›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
{🌿🕊}
هیچڪس نمیدونہ ما چقدر دیگه
توے دنیا مے مونیم تا براے خونہ
آخرت توشہ جمع ڪنیم‼️👀
پس زود تر ترڪ گناہ رو شروع ڪن💪🏻
ترڪ آهنگ حرام رو شروع ڪن😉
نماز اول وقت رو شروع ڪن💚
جورے خودسازے ڪن ڪہ
امام زمان بهت افتخار ڪنہ🕊
ڪہ اسمت برہ جز لیست سرباز هاش😍🌱
‹#ترک_گناه›
‹#تلنگرانه!›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
♦️استادپناهیان:
امامصادق "علیه السلام"
یکبار به شدتگریهمیکردند
گفتنآقاجانچراگریهمیکنید؟
امامفرمودند :
خودم رو یك لحظهگذاشتم
جایشیعیانماندر
غیبتمهدی(عج)
سختاستخیلیسخت...!
‹#امام_عصر›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•💍💛•
•⪯وقتۍ معجزه تویۍ
دیگر هیچ اتفاقِ تازهاۍ
جز دوست داشتنت نمۍافتد!🥹🫂🫀⪰•
‹ #عـاشقآنہ_ٺـآیم›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
May 11
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان وقت دلدادگی💗 قسمت ۲۲ غرق دنیای خودش بود که نیما وارد هال شده بود.داشت به حرفها
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان وقت دلدادگی💗
قسمت 23
-ما فقط قرار بود با هم حرف بزنیم.....
چشمش روی میز وسط هال بود.جنون به سمتش آمده بود هر طرف را نگاه می کرد. ..فاخته را می دید کا با چشمهای غمگینش به او زل زده. سعی کرد فکرش را متمرکز مهتاب و لوندیهایش بکند بلکه این تصویر مسخره از جلوی چشمش پر بکشد.دوباره صدای آسمان بلند شد و مهتاب کمی از جا پرید
-وای ...چه صدایی. ..آدم سکته می کنه. . خوبه تنها نیستم....چه خوب که امشب پیشمی
دوباره تصویر جلوی چشمش جان گرفت.مهتاب بیست و نه ساله از رعد و برق می ترسید و او فاخته کوچک را در خانه تنها گذاشته بود و باز هم داشت در دریای وسوسه رابطه با مهتاب غرق می شد.
-می ترسی از تنهایی?هه....واسه همینه دائم یکی پیشته
مهتاب مثلا دلخور شد
-خواهش می کنم نیما .....قرار شد از گذشته چیزی نگیم ...من اشتباه کردم اما اشتباهم تو هشیاری نبود. ..من اونشب خیلی مست بودم
چشمایش را مالید عصبی بود و تصویر متحرک فاخته هی جلوی چشمش رژه میرفت و اعصابش را بهم میریخت.خالی از هر گونه حسی به سبز خوشرنگ چشمهایش نگاه کرد
-تو دور از چشم من مهمونی مبتذل راه می ندازی. مست و پاتیل معلوم نیست چه غلطی می کردی. تو رو با اون فضاحت با اون الدنگ گرفته بودنت.....دیگه خرم صداش در می یاد...
دستانش را روی لبهای نیما گذاشت
-نگو .. دیگه اینقدر این مساله رو نگو
بلند شد داشت می رفت که بازویش کشیده شد
-کجا داری میری.....باشه بمون هیچ اتفاقی نمی افته
دستش را پس کشید
-دنبال خونه باش مهتاب....بزار به خاطر یه سال و نیمی که حالا چه خوب چه بد با هم بودیم ،بدون دلخوری بریم پی کارمون.تو هم هر جور دوست داری بدون سر خر زندگی کن
سریع پا تند کرد تا خود را از مهلکه مهتاب نجات دهد.به سمت در رفت و بدون توجه به صدا کردنهای مهتاب در را پشت سرش بست
****
عجب باران سیل آسایی می آمد.با کلی مصیبت و ترافیک بالاخره به خانه رسید.برایش مهتاب تمام شده بود.همان روزها که دیگر دلش برایش تنگ نمیشد باید او را کنار می گذاشت.خریت که شاخ و دم نداشت.او در مورد مهتاب خریت کرده بود.به هر حال رسید و ماشین را به پارکینگ برد. از پله ها بالا رفت و به طبقه سوم رسید.یک پسر جوان حدودا بیست ساله با دوستش دم در حرف می زدند.همین را کم داشت .دم گوشش یک بچه قرتی خانه داشته باشد،آن هم با وجود زن جوانش در خانه.پسر با دیدن نیما سلام داد و جوابش را داد.کلید انداخت در را باز کند اما در باز نشد.ظاهرا کلید از آنطرف پشت در بود.زنگ در را زد و همزمان با کلید به در زد.صدایش را از آنطرف شنید
-کیه
-باز کن منم نیما
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان وقت دلدادگی💗
قسمت 24
صدای چرخش کلید و بعد باز شدن در آمد .از اینطرف کمی در را هل داد و داخل شد.فاخته پشت در ایستاده بود.چهره به هم ریخته و چشمان قرمز باید برای ترس از تنها بودن باشد.داخل شد و کفشهایش را در آورد
-مگه نگفتم کلید پشت در نزار
-خب گفتی نمی یای شب.
کمند موهای به هم ریخته اش قیافه بامزه ای به چهره اش داده بود.زیادی چهره اش بچه گانه بود.داشت از کنار نیما می گذشت که با صدای رعد و برق داد بلندی کشید.همان لحظه برقها رفت و همه جا تاریک شد
نیما در حالی که در جیب کتش دنبال موبایلش می گشت غر زد
-ای بابا ..چه وقت برق رفتن بود
هر چه جیبهایش را گشت موبایلش نبود.صدای فاخته توجهش را جلب کرد
-خیلی تاریکه چی کار کنیم؟
کلافه از گشتن به طرفی که صدای فاخته می آمد سر گرداند
-موبایلم تو ماشین مونده .... فاخته موبایل تو بیار چراغ قوه شو روشن کن
صدای متعجب فاخته آمد
-چی بیارم!!؟؟
بیشتر حرصش در امد
-موبایل فاخته ....موبایلت
-ای بابا...موبایلم کجا بود
عجب شانسی داشت واقعا.دستش را در هوا تکان داد تا ببیند در کجا است که محکم به چیزی خورد و صدای شکستنش آمد.نشست و با عصبانیت دست روی زمین زد
-همینو کم داشتیم. ..آخ
فاخته با صدای نیما کور مال کور مال با دستش نیما را پیدا کرد
-وای چی شد نیما
احساس کرد دست فاخته روی بازویش است
-این گلدونه که روی جاکفشی کنار در بود افتاد شکست.فکر کنم یه جایی از دستم برید ... خیلی می سوزه
هینی کشید
-چی کار کنیم حالا
-گوش کن ببین چی میگم... می تونی یواش بری تو اتاقم.. یه چراغ قوه روی درآور هست ببین می تونی پیداش کنی
-آره حتما
تشخیص داد فاخته از کنارش بلند شد.کمی چشمانش به تاریکی عادت کرده بود.سایه فاخته را می دید
-بپا پات رو چیزی نره
-حواسم هست
چند دقیقه ای میشد در تاریکی منتظر فاخته بود .همین که خواست صدایش کند با نور چراغ قوه نزدیک شد
-بالاخره پیداش کردم
آمد و رو به روی نیما نشست و جیغ کوتاهی کشید
-وای دست تو خیلی بد بریده
کف دستش شکاف بدی برداشته بود و خون می آمد. حسابی هم میسوخت. ابروهایش را در هم کشید
-یه دستمال کاغذی بیار
سریع بلند شد
-باشه الان میارم
دوباره روبرویش نشست و دستمال را روی دست نیما گذاشت.نیما در حالیکه دستمال را روی زخم فشار می داد بلند شد و روی یکی از مبلها هال خودش را ولو کرد.فاخته هم با چراغ قوه نزدیک شد.دوباره نشست و به زخم دست نیما نگاه کرد.از دیدن زخم حالش بد شد
-وای...خیلی بد بریده باید پانسمان بشه
همینطور که به زخم نگاه می کرد نیم نگاهی به فاخته انداخت که همینطور به زخم دست نیما چشم دوخته بود.هنوز هم اخم ابروهایش باز نشده بود.
-پانسمان کنم برات
-هوم
نگاهش را بالا آورد و در نور کم در چشمان براق فاخته نگاه کرد.چیزی در دلش بالا و پایین شد .او امشب بخاطر وجود فاخته در زندگیش از سر یک هوس گذشته بود.هر چقدر هم از حقیقت فرار میکرد مهر شناسنامه اش حقیقت را بر سرش می کوبید....نیما زن داشت.فاخته دیگر زیر نگاه خیره نیما کم آورد و سرش را پایین انداخت.اما دوباره با صدای نیما به او نگاه کرد
-بلدی پانسمان کنی
نیما در آن تاریکی لبخند کمرنگ فاخته را دید
-آره بلدم...یه کم صبر کن الان می یام.می دونم جاش کجاست
بلند شد و با چراغ قوه رفت و دوباره همه جا تاریک شد.سرش را به پشتی مبل تکیه داد ضعف کرده بود و بیحال شده بود.باشنیدن صدای پای فاخته دوباره صاف نشست.فاخته جلوی پایش نشست.
-دست تو بده....با اون یکی دستتم چراغ قوه رو بگیر
چراغ قوه را دستش داد
-امر دیگه
نگاه گذرایی به نیما انداخت
-هیچی
گفت هیچی اما در دلش غوغا بود.داشت دیگر از ترس سکته میکرد که صدای در آمد. نیما آمده بود...برقها رفته بود و حالا به صدقه سر تاریکی نزدیک نیما نشسته بود و دستش را گرفته بود.با او حرف زده بود.هرچند می دانست این مکالمات خیلی خشک و بدون غرض است اما برای او که تا چند دقیقه پیش داشت از تنهایی میمرد مثل یک رویداد بزرگ بود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان وقت دلدادگی💗
قسمت 25
بعد از بتادین زدن و پانسمان دستش بلند شد تا وسائل را ببرد.نیما نگاهش کرد
-دستت درد نکنه
وای از او تشکر می کرد.امشب چه شبی بود که با اینکه برق نبود ستاره باران شده بود.سرش را پایین انداخت
برای زدن حرفش دو دل بود اما جرات به زبانش داد
-می خوای یه چیز شیرین بدم بخوری....فشارت نیافتاده باشه
طلبکار نگاهش کرد
-مگه یه دختر بچه زر زروی لوسم. ....یه ذره بریدگیه دیگه
-کی گفته دخترا لوسن
اخم کرد
-لوسن دیگه، که از رعد و برق می ترسن.جیغ و داد راه میندازن
سعی کرد انکار کند
-من نترسیده بودم.اتفاقا خواب خواب بودم ... تو اونجوری در زدی ترسیدم
نتوانست نخندد.چشمانش دروغ را فریاد می زد
-اوهوم تو راست میگی
با بی تفاوتی شانه بالا انداخت و به آشپزخانه رفت.چشم نیما هم دنبالش می رفت.گشنه بود و آخر طاقت نیاورد.بیخیال که دستپخت فاخته بود
-یه چی ندارین من بخورم....گشنمه
سعی کرد لبخند نزند و جدی باشد
-آ....مگه مهمونی نبودی.من فکر کردم شام خوردی
نگاهش کرد و جوابش نداد.روی مبل با همان کت و شلوار دراز کشید.چشمانش گرم خواب شده بود که با صدایی چشم وا کرد.فاخته داشت برایش سفره می انداخت.بلند شد و نشست.دستش را دراز کرد و به فاخته نگاه کرد
-آستین کتم رو می کشی
گفته اش را انجام داد.همان لحظه برق آمد.فاخته صلوات فرستاد.یاد مادرش افتاد که او هم اینکار را می کرد.موهایش روی زمین می افتاد وقتی می نشست.سفره را که انداخت نشست و گفت
-بفرما
نیما هم نشست.غذایی کشید و جلویش گذاشت .نا آشنا بود.خدا می دانست دستپختش چیست. دو دل شد برای خوردنش.فاخته هم همینجور نشسته بود نگاه می کرد
-می خوای همینجا بنشینی منو نگاه کنی
فاخته مات به نیما چشم دوخته بود
-خب باید چیکار کنم
این خنگ بود یا خودش را به خنگی زده.خب یعنی بلند شو برو چیه نشستی اینجا.کمی که نشست انگار خودش دوزاریش افتاد و بلند شد.با کلی سلام و صلوات قاشق اول را به دهانش گذاشت. کمی جوید و به دهانش مزه کرد.فوق العاده بود خیلی خوشمزه بود.گوشتهای ریز شده داشت اما زرشک و خلال بادام هم در آن بود.تا حالا نخورده بود اما عالی بود.قاشقهای بعدی را با اشتها بلعید
تا ته خورش را درآورد.مثل قحطی زده ها.خب مدتی بود همش غذای بیرون می خورد.این یکی به دهانش مزه کرده بود.فاخته داشت سفره را جمع می کرد که دوباره برقها رفت.اینبار نیما کلافه بلند شد
-ای بابا....مسخره شو در آوردن
بلند شد که به اتاق برود.فاخته با یک بالش و پتو چراغ قوه به دست به هال آمد.بالش را روی مبل گذاشت
-مگه می خوای اینجا بخوابی
فاخته نگاهش کرد.دوباره همان حالت به او دست داد.چیزی انگار در قلبش فرو میریخت. این حالت را اصلا دوست نداشت
-شوفاژ اتاق من آب میده بستمش.خیلی سرده امشب
خنده اش گرفت از بهانه های کودکانه اش.در دلش گفت"خب بگو برق نیست،اتاق زیادی تاریکه می ترسی"
-مطمئنی نمیترسی
خیلی جدی دست به سینه نگاهش کرد
-تو چرا هی فکر میکنی من میترسم.تازه من از سوسکم نمی ترسم
بلند خندید
-باشه باشه ...تو اصلا پسر شجاعی
فاخته زیر لب چیزی گفت نیما نشنید.به اتاقش رفت و در را بست. تاریک بود و بیخیال لباس عوض کردن شد.همانطور با لباس دراز کشید و در تاریکی به نقطه ای خیره شد به زندگی اش فکر می کرد.شاید اگر یک زن درست و درمان داشت اینجا در کنارش روی همین تخت دراز می کشید و از هیچ چیز نمی ترسید.به سناریو مسخره زندگی خودش که به دستور پدرش پیچیده شده بود خندید.چشمانش دیگر گرم خواب و بسته شد.
خود را می دید در یک سبزه زار وسیع نشسته .کنارش پر از میوه و خوردنی .دختری در کنارش انگور به دهانش میگذاشت .سر روی پاهای دختر گذاشته بود و برایش آواز می خواند.از چشمهایش می خواند و دختر عاشقانه نوازشش می کرد.بلند شد تا روی دختر راببیند. تا خواست قیافه دختر را ببیند صدایی افتادن چیزی آمد و با وحشت از خواب پرید ....