May 11
دࢪ حالی ڪہ تو بہ خـداوند محتـاجی،
خـدا عاشـقِ توسـت🤍
"شیـخ ࢪجبعلی خیـاط"
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
به یک بنر ساز احتیاج داریم که برامون بنر درست کنه به صورت رایگان البته اگه کانال داشته باشه بنرشون داخل چند کانال میزارم
@gomnam19
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
سینهزنهایِارباب؛
کاشوقتیلَحدمرامیچینید،
سفارشمرابهآقابکنید💔
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗به وقت دلدادگی 💗 قسمت ۳۰ مادر بر صورتش زد -یا ابا الفضل چش شد این بچه بلند شد و و به
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به وقت دلدادگی💗
قسمت 31
با خوردن دستش به چیزی چشمانش را باز کرد.به قیافه با نمک فاخته دستش را زیر صورتش گذاشته بودو با دهانی باز خوابش برده بود لبخندی زد دست روی پیشانی اش گذاشت خنک بود.ناگهان چشمانش را باز کرد.چشمانش را باز کرد.نمی دانست اسم این بیماری قلبی چیست که در این مواقع دچار می شد.
-خوبی
نگاهش را گرفت و بلند شد.نگاه از نیما گرفت.شکنجه کردن را خوب بلد بود.
-من نفهمیدم اصلا دیشب چم شده بود
بلند شد و نشست.اتفاق دیشب مهم نبود...پس لرزه های بعدش بیشتر مخرب بود.او هم بلند شد و نشست
-فاخته....بابت دیشب.....
در باز شد و حرفش نیمه ماند.نازنین داخل آمد
-سلام خوبی...سکته دادی دیشب همه رو
لبخند زد.نیما بیشتر آب می شد.داشت تنبیه می کرد.او را با آخرین توانش تنبیه می کرد.از تخت پایین رفت تا آبی به صورتش بزند اما حواسش به صحبتهای آنها بود
-راستی نازنین گفتی آرایشگری بلدی....موهای منو کوتاه می کنی
آنچنان سریع به سمت شان برگشت که صدای استخوان گردنش را شنید
-باشه فقط موهاتو بشور .اول یه چیزی بخور منم برم شکم مهبد و مرسده رو سیر کنم بیام
با سر قبول کرد.از کنار نیما گذشت و از اتاق بیرون رفت.امکان نداشت اجازه بدهد.دوست داشت فریاد بزند و بگوید غلط کردم مجاز اتم این نباشه.نمی گذاشت ...نمی گذاشت فاخته اینجوری دلش را بگریاند.در را بست و سریع نشست روبروی فاخته.فاخته چشمانش را برای لحظه ای در صورت نیما ثابت کرد
-حالت که خوبه فاخته.... زود یه چی بخور .. خیلی کار داریم باید بریم
خودش هم لقمه ای کند و خیره به چشمان متعجب فاخته نان را در دهانش گذاشت
هنوز همینطور در حال خوردن بود که نیما از اتاق بیرون رفت و دوباره حاضر و آماده وارد اتاق شد و ایستاد.در آن لحظه دلش نمی خواست برود نمی داند چرا ؟؟
-خب برو کارت رو انجام بده منم اینجا کار دارم با نازنین
اخمهایش در هم رفت
-لازم نکرده من دوباره بیام دنبال تو این همه راه.پاشو بجنب خونه استراحت می کنی
دست از خوردن کشید و بلند شد.اصلا دوست داشت زور بگوید و رو ترش کند.پس دیشب را چطور بیدار مانده بود برای او.مانتو اش را پوشید. مقنعه اش را هم سر کرد یادش آمد موهایش باز است .دوباره موهایش را بست و مقنعه را سر کرد .برگشت ،نیما هنوز همانجا مات او ایستاده بود
-من آماده ام
کوله اتو بر نمی داری
باز هم اطاعت کرد و دنبال نیما از اتاق بیرون رفت.مادر جان آنها را دید اخم کرد
-این بچه مریضه کجا بلندش کردی
-کار داریم باید بریم
-ناهار ندارین که بمونین بعد ناهار
-نه مامان باید بریم
دلیل این همه عجله را نمی فهمید.مادرش هم ناراحت رفت و روی مبل نشست
-قرار بهشت زهرا داشتیم
نیما رفت و کنار مادر دلشکسته اش نشست و گونه اش را بوسید
-قربونت برم امروز چهارشنبه ست. اصلا میریم دوباره شب می یام همینجا.ولی باقالی پلو با گوشت می خوام ها.گفته باشم
اشکش را پاک کرد.
-فاخته رو نبر خب
فاخته......اصلا داشت برای نجات موهای فاخته می رفت.
-کار داریم....میام قول می دم
سریع بلند شد و به فاخته هم اشاره کرد بروند.صدای نیما نیما کردن مادر از پشت سرشان می آمد .نیما به سمت صدا برگشت
-مادر یادم رفت بگم.عروسی دعوت شدیم خونه عمه پری
دستی برای مادرش تکان داد
-شب میام حرف می زنیم
.پشت فرمان نشست و به فاخته نگاه کرد.
-سردت نیست
بدون اینکه نگاهش کند جوابش را داد
-چرا
او حرف می زد به بهانه نگاه فاخته، او هم که ید طولایی در تنبیه نیما داشت.نیما در حالیکه بخاری ماشین را می زد تشر زد
-تو چرا زبون نداری دختر....
بدتر نگاهش را به سمت پنجره داد و نیما را کلافه تر کرد.هنوز راه نیافتاده بود با صدای فاخته ایستاد
-نیما
برگشت و .نیم رخ فاخته به سمتش بود.مژه های بر گشته بلندش حالت قشنگی به چشمانش داده بود
-منم مثل خودت مجبور شدم.کلی کتک خوردم ، فقط یه فرقی بین ماست ؛تو هنوز پدر و مادرت رو داری که برات سر و دست می شکنن من همونم ندارم....نمی دونم چند ماه دیگه چه تصمیمی برای زندگیت می گیری. مسلما ازدواج می کنی ولی من.....یه خواهش ازت دارم .....میشه برام یه کار پیدا کنی
داشت از خجالت آب میشد.حرفهایش یعنی قبول می کند جدا شوند اما فاخته بی کس و کار می ماند.کجا باید برود یک دختر شانزده ساله جوان مظلوم ،پایش به خیابان برسد تنش را می درند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به وقت دلدادگی💗
قسمت 32
دستی به صورتش کشید.از حرفهایش، رنجش را خیلی خوب حس می کرد
-فاخته....بابت دیشب...من منظوری نداشتم یعنی.. چطور بگم اونی که تو برداشت کردی نبود....خب خیلی چیزا هست برای حرف زدن اما بعد از انجام دادن کارامون بزار فعلا این کارا رو انجام بدین
به روبرو نگاه می کرد و با سر تایید کرد.آنهم از آن آدمهایی بود که به گدا پول نمی دهند.نیما هم گدای محبت نگاه فاخته بود.صدایش را کمی بالاتر برد
-فاخته باهات حرف می زنم به من نگاه کن .. فهمیدی
شانه اش را بالا انداخت
-ببخشیدا .....شکم خجالت بر نمی داره. ...چه کار داریم! بریم انجام بدیم من گشنمه
لبخند بر لبانش آمد .این شد یک چیزی
-میریم یک جای خوب ..... فاخته
برگشت و منتظر حرف، نگاهش کرد.نیما اما فقط لبخند زد.فقط می خواست نگاهش کند همین.ماشین را به حرکت در آورد و به سمت مقصد مورد نظرش راند.
در پارکینگ یک مجتمع تجاری نگه داشت و پیاده شدند.در طول شانزده سال عمرش اولین بار بود خرید می آمد همیشه مادرش وقتی پول بیشتری در می آورد خودش سر را ه برایش چیزی می خرید و می اورد.آرام کنارش به راه افتاد اما به محض ورود به مجتمع و دیدن ازدحام جمعیت به نیما نزدیک شد و کاپشنش را گرفت.نیما متوجه فاخته شد
-طوری شده
نگاه پرسشگرش را به نیما دوخت
-برای چی اومدیم اینجا
آرام دستش را گرفت.نیروی حرارت دستانش دستان سردش را گرما می بخشید.دیگر نیاز به دستکش نداشت ،پوست دستش از گرما جلز و ولز می کرد.نمی دانست چرااز گرمای دستان نیما از قلبش آتشفشان بیرون می زد.گرمای مخلوط شده با شرم نزدیکی به نیما حسابی دستپاچه اش کرده بود.مخصوصا که بودن در آن محیط شیک که همه به سر و وضع خودشان رسیده بودند خجالت زده اش کرد.دست نیما را کشید تا بایستد
-نمیشه از اینجا بریم
متعجب به او که خجالت زده زیر چشمی همه را نگاه می کرد چشم دوخت
-چرا ؟؟....خرید کنیم می ریم دیگه
سرش را پایین انداخت.
-من ....من هیچی نمی خوام
نیما تقریبا حدس می زد از حضور در آنجا معذب است .شاید برای نیما هم زمانی اهمیت داشت با چه کسی بیرون باشد اما حالا...با وجود فرشته کوچکی به نام فاخته برایش زیاد هم مهم نبود.درست است طرز لباس پوشیدنش را نمی پسندید اما در برابر جاذبه جادویی چهره اش کوچکترین اهمیتی برایش نداشت.لبخند دلگرم کننده ای به روی چهره خجالت زده اش زد
-خب اضافه خرید می کنیم.هر چی دوست داشتی اینجا بخر.هر چی. ....دوست ندارم معذب باشی ...باشه
با سر قبول کرد و راه افتاد.هر چه به فکرش می رسید که فاخته لازم دارد و هر چیز که به نظرش برای فاخته و به سنش مناسب بود می خریدند.فاخته هیجان زده از دیدن خریدهایی که همه متعلق به او بود خجالت را که فراموش کرد هیچ در هر مغازه ای می ایستاد و کلی وارسی می کرد.حتی کش سر هم خرید .گل سر رنگ و وارنگ .هر چیز بی اهمیتی که برای او مثل آرزو بود.لوازم آرایش... با اینکه زیاد سر در نمی آورد با کمک فروشنده خرید.آنقدر ذوق زده بود که نیمای اخمو را هم سر حال آورده بود.روبروی یک مغازه لباس مجلسی ایستادند.پیرهن شیری رنگ کوتاه پشت ویترین را نگاه می کرد که زمزمه صدای نیما را کنار گوشش شنید
-ازش خوشت می یاد
آرام سرش را تکان داد.با هم به مغازه رفتند تا لباس را پرو کنند. سایز کوچک بدنش هم دوست داشتنی بود لباس را پوشید و در اتاق پرو را باز کرد.با شادی کودکانه ای گوشه های دامن پیراهن را باز کرد.دختر بود دیگر؛ از دامن پر چین خوشش می آمد
-اینو من بخرم نیما
کمند موهای باز شده اش که بلا تکلیف دورش ریخته بود با آن پیراهن فقط متعلق به فرشته ای بود که نیما برای خودش می خواست
-حالا چرا موهاتو باز کردی
یک لحظه از خنده ایستاد
-زشت شدم
در اتاقک را بیشتر بست تا مبادا از بیرون دیده شود
-نه...خیلی قشنگه سریع عوض کن بیا بیرون
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
از این به بعد اگه برای پارت بیشتر و مزاحمت پیوی بیاید . پیامتون پاک میکنم و جواب نمیدم . کاری دارید به آیدی بیو کانال پیام بدید !
هدایت شده از |•جبههفرهنگیشهیدسیاهکالیمرادی•|🇵🇸
#چالش
امروز جمعه است روز حضرت دلبر مهدی علیه السلام...🙂💔
دلم میخواد از شما یک جمله در مورد خادم ملت«شهید سید ابراهیم رئیسی» داشته باشم....
خادمی که زندگیش وصل امام زمانش بود.
بیاین امروز هم ثواب کنیم و هم چالش انجام بدیم.
این پیامو فور کنید کانالاتون.هم صلوات بفرستن و هم تو چالش شرکت کنن
تعجیل در فرج امام زمان صلوات 😍
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
تگ میزارم...
جهت ارسال تگ:
@hemaat27
لینک کانال جهت شرف یابی دوستان عزیز :
@modofeh
بعضیامیگن؛
الانشرایطجامعهطوریشده
اگهپسر پیغمبر هم باشی نمیتونی دیـنت رو
حفظکنی..!
#ایناهمشبهانهسترفیق
تواگرکههمسرفرعونباشی؛بازممیتونی
بهترینباشی.":)
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
چقد قشنگ این تیکه از جوشن کبیر :
' یا حِرزَ مَن لا حِرزَلَهُ '
( ای پناه آنکه پناهی ندارد :)❤️️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق ِ علی مجنون ُ رسوایم کرده ❤️🩹..
‹#مولاناعلی›
ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
چالش جدید داریم!
پیام فور میکنید . تگ میفرستید پیویم
بهتون میگم اگه چنلتون یه میوه بود
چه میوه ای میشد با توجه به وایبتون!
_@gomnam19 _
#فور_مرامی