eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ادمین های این کانال پس از یکسال گذشت از تاسیس این کانال راهی کربلاشدند😳😍 و به مناسبت تولد پیجشون توبین الحرمین شکلات پخش کردن خلاصه که دیدنیههه😌😇 بیاین ببینین چه تولدی گرفتن برای کانالشون پیام سنجاق شده کانالو ببین😉 @maktab_Hoseyni https://eitaa.com/joinchat/2121924737Cbde4698ad5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت مرشد با تمام تجربه ای ک داشت.. اما ارادتی خاص.. به عباس پیدا کرده بود.. سید.. بدون نگاهی به مرشد گفت _ عباس نه..! من مخالفم.! مرشد بودن فقط برازنده خودته😊 مرشد دیگر.. روی کلام سید ایوب.. حرفی نزد.. عباس از سید رخصت گرفت.. با گفتن «یـــا ابوالفـــــضل.ع.»بلندی.. از گود بیرون امد..✨✋ عرق از سر و رویش میچکید.. حوله ای را که سید.. به او داده بود.. عرق صورتش را میگرفت.. سرش پایین بود.. و بالا نمیبرد.. با لبخند سر بالا کرد.. در محضر بزرگان نشست.. _درخدمتم امر کنین..☺️✋ سید.. اسم تعدادی از.. دوستان عباس را.. نام برد.. همان ۶ نفری.. که روزی.. باهم دشمن شده بودند..اما الان.. به دوستانی صمیمی.. تبدیل شدند..🤝👌 سید_ محمد و آرش.. که میدونم میان.. بقیه رو هم خبر کن😊 دستش را روی چشمش گذاشت و گفت _رو جف چشام☺️✋ مرشد با ذوق.. به عباس نگاه میکرد..😍 این همه .. .. .. اول از همه.. از صدقه سر ✨ ابالفضل العباس علیه السلام✨ بود.. و بعد.. از کلاس های سنگین.. اخلاقی و عرفانی که میرفت..🌟 و استادی به نام سیدایوب..🍀 عباس از کنار آنها بلند شد.. گوشه ای رفت.. با پیام.. به فرهاد خبر داد..📲 و فرهاد به بقیه.. که امشب باید به زورخانه بیایند.. سید به عباس نگاه میکرد.. و با مرشد حرف میزد..چقدر عباس شده بود.. 🍃چه کسی فکرش را میکرد.. که روزی.. همین عباسی.. که از .. کسی حرف زدن نداشت.. حالا هم.. او شده بودند.. 🍃چه کسی.. فکرش را میکرد.. عباسی که همه از او .. از غضبش.. و به گوشه ای میگرفتند.. حالا فقط.. دستگیری میکند از از خودش.. 🍃چه کسی فکرش را میکرد.. از ها و تلخی .. کسی در امان نبود.. حالا جز به و .. حرف نمیزد.. 🍃چه کسی فکرش را میکرد.. عباسی که مدام.. پدر و مادرش را.. میکرد.. حالا مایه و مباحات خانواده اش بود.. ساعت کم کم به ٨:٣٠ 🕣🌃رسیده بود.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ساعت کم کم به ٨:٣٠ 🕣🌃رسیده بود.. و همه وارد زورخانه میشدند.. آرش و محمد.. با میل هایی ک خریده بودند.. همه مردهای مسجدی و محله.. آمدند.. فرهاد، سامیار، محسن و نیما هم.. باهم وارد شدند.. مرشد مدح میخواند.. مردم با ذوق صلوات میفرستادند.. 😍🗣ورزشکاران یکی یکی.. وارد گود شده بودند.. عباس وسط ورزشکاران.. ایستاده بود.. به توصیه سید.. از امشب عباس میاندار بود.. کباده میکشید.. میچرخید.. شنا میرفت.. با میل بازی حرکات را بسیار منظم انجام داد.. با هر حرکتش.. بقیه ورزشکاران.. از او تقلید کردند صدای الله اکبر و صلوات مردم.. تا سر بازارچه میرسید..🗣🗣🗣🗣 تقریبا تا ساعت ١١ شب... غیر از .. .. امیرالمؤمنین علی علیه السلام.. و .. هم بود.. با خروج عباس از گود.. به احترامش همه ورزشکاران خارج شدند.. میل ها را گوشه ای میگذاشتند.. و وارد رختکن میشدند.. صدای پچ پچ مردم.. کل سالن را پر کرده بود.. از آقایی.. از ادب.. از حرکات ورزشی عباس میگفتند.. کسی اگر به چشم خود نمیدید.. باور نمیکرد.. این همه را.. عباس وارد رختکن شد.. لباسش را تعویض کرد.. و بیرون آمد.. دستش را.. روی سینه گذاشت.. و با سر به همه.. سلام و علیک میکرد.. کم کم همه سالن را ترک میکردند.. همه لذت برده بودند.. عباس.. به سید که رسید.. گفت _رخصت سید✋ سید دستش را روی شانه عباس گذاشت _رخصت باباجان.. احسنت شیرمرد.. خدا حفظت کنه.. مولا پشت و پناهت😊 _مخلصیم استاد.. یاعلی😊✋ به حرمت✨ و انرژی💪 سربندش..😍😇 اخم از روی صورتش.. کم کم کنار رفته بود.. وارد خانه که میشد.. چقدر زهراخانم.. قربان صدقه اش میکرد..😍اسپند دور سرش میچرخاند.. عصای پدرش شده بود.. حسین آقا.. مثل یک پسر که نه.. مثل یک برادر بود برایش..😊 خیلی خوب بود.. که عاطفه و ایمان.. از بودن عباس لذت میبردند.. هم بود برایشان هم ..☺️☺️ دوماه از عقد عاطفه و ایمان.. گذشته بود.. و حالا درگیر مراسم عروسی میشدند.. عروسی ای که عمری.. آرزویش😍💞 را داشتند.. مراسم ازدواج عاطفه بود... ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت مراسم ازدواج عاطفه و ایمان بود.. بخوبی و شادی میگذشت..🎊🎉🎈💞 همه شاد بودند.. و مداح مولودی میخواند.. 🎉🎊 عباس درب تالار ایستاده بود.. مجید.. پسرخاله ایمان را دید.. با لبخند به سمتش رفت.. دست دراز کرد.. خوش و بشی کرد..😊 اما مجید.. عباس را.. تحویل نمیگرفت.. با غضب نگاهش میکرد..😏😠 عباس.. یادش به حرکات خودش.. افتاده بود..😓 چطور با .. همه را از خودش بود..چقدر رنجاند.. آدم های اطرافش را.. مجید نگاه تند.. و با اخم به عباس کرد.. بدون جوابی رفت..😠 با صدای زنگ تلفن همراهش..📲عباس به خودش آمد.. مادرش بود.. _کجایی مادر😕 _دم در.. چطور.!؟ _بیا در خانوما کارت دارم..😊 _بیام در خانمااااا؟؟؟😐😳 _وا.. مادر کارت دارم😕 _خب همینجا بگید😑 _نمیشه عباس.. بیا کارت دارم😊 علی رغم میل باطنی اش..🤦‍♂ چشمی گفت.. و گوشی را قطع کرد.. و .. به سمت درب ورودی خانم ها میرفت.. لحظه ای مادرش را.. از دور دید.. خوشحال شد..😍 که را میدید.. و مجبور نبود انتظار بکشد.. اما به محض.. نزدیک شدن به مادرش.. دختری کنارش رفت.. و گرم صحبت شدند.. عباس همانجا ایستاد.. با گوشی تماسی گرفت.. اما مادرش جواب نمیداد😑 میان ماندن و رفتن مردد شده بود.. که زهراخانم و آن دختر باهم.. به سمتش می آمدند.. عباس سلامی کرد.. و را به زیر انداخت.. دختر جوان.. جواب سلامی داد.. زهراخانم _ سلام پسرم و کیسه ای را.. به عباس داد.. _ایشون هانیه خانم.. دوست عاطفه هست.. درضمن.. اینو هم بذار تو ماشین مادر.. دستت درد نکنه😊 لحظه ای نگاه به آن دختر کرد _خیلی خوش اومدین.. هانیه آرام گفت _ ممنون سریع نگاهش را.. به مادر هدیه داد.. و رو به مادر.. مثل .. یک دستش را روی گذاشت و گفت _رو جف چشام..😊امری نی؟ _نه مادر.. برو بسلامت..😊 خداحافظی ای کرد.. و به سمت ماشین رفت.. زهراخانم و هانیه هم.. وارد قسمت خانم ها شدند.. ساعتی بعد.. باز زهراخانم تماس گرفت.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ساعتی بعد.. باز زهراخانم تماس گرفت.. _جانم مامان😊 _سلام پسرم.. خب چطور بود.؟!😍 _چی چطور بود..؟😟 _عباااس...!!😐 _نمیفهمم مامان.. باور کن🤦‍♂ _منظورم هانیه بود.. دیدیش...؟؟! چطور بود.؟😊 _هانیه کیه..!؟😐 _عبــــااااااس😐😐😐 عباس پیشانی اش را خاراند.. و گفت _اهااا... والا راستش ندیدمش😑🤦‍♂ _وا.. یعنی چی..! تو که نگاهش کردی..!😕 _اره خب.. ولی دقت نکردم.. نمیدونم😅🤦‍♂ با لحنی که خنده در آن بود.. زهراخانم را به خنده وا داشت.. _الهی بگردم برات عباس.. باشه مادر..😁 نگران نباش.. درستش میکنم😁 _نمیشه بیخیال من بشی..!؟😑🤦‍♂ زهراخانم محکم جواب داد _نه😐 _بله... بله..!!😑 ما هسیم😅🤦‍♂ _خدا نگهت داره مادر.. باشی همیشه😊 از دعای مادرش خوشحال شد.. و با ذوق خداحافظی کرد😍😍 مراسم عروسی خواهرش عاطفه.. تمام شد.. چقدر خانه شان.. ساکت تر شده بود.. یاد شیطنت های.. خواهرانه عاطفه افتاده بود.. 🤠وقتی بدخلق بود.. وقتی درهم و فکری بود..😐🤦‍♂ هر از گاهی.. که نگاهش به اتاق می افتاد لبخندی میزد..😊 الحمدالله.. که ایمان پسر پاک.. و سر به راهی بود.. داشت.. دلسوزانه کار میکرد.. انتخاب کرده بود.. و زندگی میکردند.. ۶ماه.. 🍃📆 از اولین جلسه ای که.. به زورخانه رفته بود.. میگذشت.. ✨ و اهلبیت(ع).. ✨ چنان و .. به عباس داده بودند.. که همه اهل محل.. روی اسمش.. میخوردند..🌟 کسی نمیکرد.. به دختران و زنان اهل محل.. چپ نگاه کند.. میدانستند.. بفهمد.. یا ببیند.. میکند..😡👊 همه مردها،.. او را.. چون پسرشان.. دوست میداشتند.. و پسرها.. بجز چند نفری.. حسابی .. و عباس.. شده بودند.. به سید ایوب بود.. که به کلاس های.. اخلاقی، عرفانی، تربیتی.. میرفت.. اما در کلاس ها.. از اراده بود.. که با ذوق میرفت..😍 و مدام.. در و خودش بود..📝 و چنان .. در رفتار.. اخلاق.. و منش.. عباس گذاشته بود.. که هر غریبه ای را.. خود میکرد.. از اهل محل... ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت 💠از اهل محل گرفته.. تا کاسب های بازارچه.. از کودکان.. تا ریش سفید ها.. همه برای او.. خاص.. قائل بودند..✨🍃 💠وارد زورخانه که میشد.. مرشد.. به و .. که به او.. پیدا کرده بود.. زنگ را مینواخت..🔔✋ وارد گود که میشد.. همه برای سلامتی اش.. میفرستادند..✨ورزشکاران.. بدون اذنش.. ورزش نمیکردند.. از گود که خارج میشد.. رخصت میطلبید..😊 💠مرشد_سلامتی شیرمرد حیدری محله.. عباس آقای گل.. صلوات محمدی پسند بفرست..🌺🔔 مرشد این جمله را.. میگفت.. و عباس.. وسط ورزشکاران می ایستاد.. .. دست .. به سینه میگذاشت.. و لبخندی دلنشین.. به مرشد میزد..😊 و زیر لب.. با بقیه.. صلوات میفرستاد.. 💠تا سید اجازه نمیداد.. از زورخانه خارج نمیشد..👌 پای ثابت گلریزان بود.. 🍀یکبار بدهی یک بدهکار.. 🍀یکبار آزادی یک زندانی.. 🍀یکبار تهیه جهیزیه عروسی.. 🍀یکبار جور شدن سرمایه برای درامد جوانی.. 💠 با رفقایش... چنان رفاقتی داشت..که کافی بود.. عباس لب تر کند.. با جان و دل.. هرچه میخواست.. انجام میدادند..😊😍☺️😇😊☺️ غیر فرهاد.. بقیه از او کوچکتر بودند.. 💠 از خودش را داشت و روی حرفش حرف نمیزد.. را داشت.. و مراقب بود دل کسی را نشکند.. زهراخانم و عاطفه...😊😍 بفکر آینده او بودند..هر دختری را.. که زهراخانم یا عاطفه درنظر داشتند.. به هر طریقی.. سعی می‌کردند.. که عباس آنها را ببیند.. اما فایده ای نداشت..😕😑 کم نبودند در محله.. دختران .. اما دل عباس را..♥️درگیر خود نمیکرد.. عباس_ جان من..!! بیخیال من مامان.. 😑🤦‍♂ زهراخانم فقط لبخند میزد..😊 و باز هربار.. به بهانه ای.. پسرش را.. برای کاری میفرستاد.. که دختر مورد نظرش را ببیند.. 🔒اما قفل دل عباس داستان ما بازشدنی نبود..🔒✋ هانیه دوست عاطفه.. سمانه دختر آقای مسعودی.. همسایه ته کوچه.. و ده ها دختر دیگر.. که مادر و خواهرش.. برای او درنظر میگرفتند.. اما فایده ای نداشت.. مدتی بود... که همسر سید ایوب(ساراخانم).. احوال خوشی نداشت.. زهراخانم.. همین امر را بهانه کرد.. دیداری تازه کند.. گوشی تلفن☎️ را برداشت.. تا به حسین آقا و عاطفه.. خبر دهد.. که زمانی را.. همه باهم.. برای عیادت ساراخانم.. به خانه سید بروند.. قرار بر این شد.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت قرار بر این شد.. بعد از نماز.. از راه مسجد.. نیمساعتی را برای عیادت بروند.. شنبه بود.. و زورخانه تعطیل.. زهراخانم.. همه چیز را دقیق سنجید.. عاطفه و ایمان هم.. به مسجد آمده بودند.. تا باهم به عیادت بروند.. حسین اقا.. زودتر مغازه را تعطیل کرد.. عباس_ حالا چرا به این زودی..!! 😟 _خانم سید ناخوش احواله.. میخوایم با مادرت و عاطفه بریم عیادتش.. 😊 _من دیگه بیام چکار.. شما برید دیگه!😕 _عاطفه و ایمان هم هستن.. درضمن سید حق بگردنت داره بابا.. خوبیت نداره نیای😊 _چش.. رو جف چشام.. ☺️اقا ما تسلیم.. 😁✋ حسین اقا... با همسر، دختر، داماد و پسرش.. همراه با سید.. به خانه سیدایوب رسیدند.. سید با کلید در را باز کرد.. یاالله بلندی گفت.. تا اهل خانه بدانند.. مرد خانه.. چند نامحرم به همراه دارد.. بعد از راهرو ورودی.. وارد حیاطی قدیمی و باصفا🌸🍃شدند.. گوشه حیاط.. فرشی رنگ و رو رفته ای.. پهن بود.. و چند پشتی به دیوار تکیه داده بودند.. روی میزی کوچک.. سماور، ☕️ظرف میوه،🍏🍇 استکان ها و بشقاب ها.. گذاشته شده بود.. مشخص بود.. که این جایگاه.. به انتظار مهمانان بوده است.. سیدایوب بلند گفت _ صاحبخونه..!!! نیستی..؟!😁مهمون هات رو آوردم..😊😁 ساراخانم ارام ارام.. دست به دیوار میگرفت.. و به همراه دخترش فاطمه.. به استقبال میهمانان آمدند.. ساراخانم رو به میهمانان گفت _ سلام خیلی خوش امدید..😊بفرمایید چرا ایستادید.. بفرمایید خواهش میکنم.. 😊 زهراخانم و عاطفه بطرف ساراخانم و فاطمه رفتند..با روبوسی و خوش رویی احوالپرسی کردند.. سید ایوب تعارفی کرد.. و همه نشستند.. ساراخانم روی صندلی نشست.. کمردرد و پادردش.. باعث شده بود.. نتواند روی زمین کنار میهمانان بنشیند.. فاطمه پایین پای مادر.. و کنار عاطفه و زهراخانم نشست.. حسین اقا، ایمان و درنهایت عباس... سید ایوب پذیرایی میکرد.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بچها عیدتون مبارک می‌خوایم عیدی بدیم پیشنهاد بدین تا بزاریم توی کانال یا هرکس دوست داره پوی بهش بدیم
عرض سلام و شب بخیر خدمت همه ی بزرگواران محترم خوش امدید بمونید برامون...🌹😍 عیدتون مبارک باشه طاعات و عباداتتون قبول حق باشه ان شاءالله🤲
مرحبا ای روزه داران مرحبا ای سراپا نور ایمان مرحبا چون خدا بیند لبان روزه دار می کند نزد ملائک افتخار پس شما را مرحبا، صد آفرین ای به کل آفرینش بهترین تا زمانی که سلطان دلت خدا باشد❤️ کسی نمی تواند دلخوشی هایت را ویران کند.  پیشاپیش عید بر شما مبارک🌹🌹
اخرین افطار رو توفیق پیدا کردیم در کنار خانواده های شهدا سر ی سفره نشستیمو افطار کردیم!😍
عید فطر مبارک 💚💚 عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت 💜 صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت 💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا