بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
من حاضرم در بهشت غیبت بخورم
درهیئت تو اضافه خدمت بخورم...(:💔
‹#بیـو_ٺایم›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
-میگفت..
محالاستانسانی؛
بهجزازراهسیدالشهداعلیهالسلام
بهمقامتوحیدبرسد...!
-آیتاللهقاضی-
‹#بیـو_ٺایم›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دین و آیینم یا اباعبدالله:)❤️🩹
‹#اربـآب_حـسیݩ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•❤️🩹✨•
دل ِ واموندهام ؛
بیقراره ازهمون سالی که جامونده💔..
‹ #اربعین ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
* . . مذهبی هستیُ این چنل رو نداری ؟ 😐
پس مداحیاتونو از کجا برمیدارین !!!🧑🦯
klic klic klic klic klic klic👇🏽♥
⊱ https://eitaa.com/joinchat/3948086096C39a7047240
از عکاسیاش نگم براتون ، عکاس حرم انشالله 😭🤍 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خبری نیست ...
‹#اربـآب_حـسیݩ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•💛🍃•
چهزیباستایننصیحتشھدا:
ماازحلالشگذشتیم
شماازحرامشبگذرید...🕊
‹#شهیـدآنه›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
ولا تحجب مشتاقیك عن النظر
الی جمیل رؤیتك..
+شیفتگانت را از نگاه به
زیباییِ دیدارت محروم مساز..♥️
‹#اربـآب_حـسیݩ›
وَفَدَ بِحُسْنِ ظَنِّهِ اِلَيْكَ
ته دلم روشنه که هوامو داری..✨🤍
‹#خـدآ_جـٰآنم›
این حقیقتی است ؛ که اگر
سیدالشهداءع را از ما بگیرند ،
هیچایم و کمتر از هیچ !
هرچه هست ، از رحمت ایشان است❤️🩹..
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باحال مناسب 💔
‹#استـورۍ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
-قد تَمنيتُ رؤيتك طوال حياتي…
من تورا بسیار آرزو کردم..♥️
‹#اربـآب_حـسیݩ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
میگفت:
مابچہهیئتیا،زیادبرامونمھمنیست بهمونبگندکتریامهندس...
همهیعشقموناینہکه:
بهمونبگن:
کربلایۍ:)
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ #تمامِمن پارت⁹: نور شدید آفتابی که از پنجره روی صورتم می افتد باعث میشود بیدار شوم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#تمامِمن
پارت¹⁰:
کلید را میچرخانم و در را باز میکنم.از خستگی خودم را روی کاناپه ولو میکنم.قفل موبایلم را باز میکنم.محمد پیامکی فرستاده:«ریحانه جان من یکم دیرتر میام،نگران نشو» کوتاه جواب میدهم:«باشه». لباسم را عوض میکنم و خورشت یخ زده ای را از فریزر در می آورم.ظرف خورشت را که روی اپن میگذارم حرکت سریع جسمی را احساس میکنم.سرم را برمیگردانم.موشی به اندازه ی یک کف دست گوشه ی آشپزخانه به من نگاه میکند.برای چند لحظه مغزم هیچ دستوری نمیدهد اما با حرکت کوچک موش جیغ بنفش گلداری میکشم.خودم را میکشم بالای اپن؛موش نسبتا بزرگ میدود از زیر کاناپه ها و پرده خودش را میرساند به اتاق.موبایلم را برمیدارم و شماره ی محمد را میگیرم.بعد از دو سه تا بوق جواب میدهد:
+الو ریحان؟
_محمد!
+چیشده؟چرا گریه میکنی؟!
_محمد موش اومده توی خونه!
صدای خنده اش را از پشت تلفن میشنوم:
+موش؟الان بخاطر موش گریه میکنی؟
_مسخرم نکن،بیا خونه!
+باشه باشه، الان میام
_بدو
+تو راهم
بدون خداحافظی قطع میکنم و دستی روی صورتم میکشم.
«چند دقیقه بعد»
محمد دست خالی از اتاق بیرون میاید.نگاهی به داخل اتاق می اندازم و میپرسم:
_کُشتیش؟
+نه،پیداش نکردم
_یعنی چی؟
+نبود
_من امشب تو این خونه نمیخوابما،میرم پیش مامانم
+فرمانده خانم؟بخاطر یه موش میخوای منو ول کنی بری؟
_خب توهم بیا بریم!
متقاعدم میکند که امشب خانه بمانم.شام را گرم میکنم ...
ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#تمامِمن
پارت¹¹:
شال کرِم رنگم را روی سرم صاف میکنم.چادرم را سر میکنم و با عجله کفش میپوشم.محمد که کنار آسانسور منتظر ایستاده میگوید:
+بدو خانوم!بدو دیر شد!
_اومدم
میدوم سمت آسانسور و دکمه طبقه همکف را میزنم.دیشب جلسه دومی بود که خواستگار رها با خانواده اش آمده بود و حالا من و محمد مهدی داشتیم میرفتیم خانه ی مامانِ من؛محمد میشناختش،پسر سر به زیر و با حیایی بود.محمد تعریف میکرد همیشه نمازش را در مسجد میخواند.پایش از هیئت قطع نمیشد و اکثر اوقات خادم بود و در آشپزخانه مسجد مشغول بود.در ماشین را که میبندم محمد ماشین را روشن میکند.موبایلم را چک میکنم.رها پیامی فرستاده:آجی کجایین؟منتظرتونیم
خانه ی مامان با خانه ی ما فاصله ی زیادی نداشت؛ فقط کافی بود از این سر شهر برویم آن سر شهر! چند ثانیه ای پشت چراغ قرمز منتظر میمانیم.محمد انگشت هایش را با ریتم روی فرمون ماشین میزند.نگاهی به من میکند؛چشمش را ریز میکند:
+چقدر این روسریه بهت میاد!ازاین به بعد زیاد بپوش اینو
_خودت واسم گرفتی ، یادت نیست؟
+مگه میشه یادم نباشه؟! خودمو کشتم تا بله رو دادی،منم واسه جایزه اینو واست خریدم!چقدرم ذوق کردی
_اوهوم
پایش را روی پدال گاز فشار میدهد و همینطور که به روبرو خیره شده ادامه میدهد:
+دویست بار هی رفتیم،اومدیم،رفتیم،اومدیم تا خانم راضی شد؛چقدر زود گذشت
_اصلا فکر میکردی یه روز باهم تو یه ماشین بشینیم؟
بادی به غبغبش انداخت و گفت:
+به هر حال هر کسی آرزوی داشتن منو داره
چشم غره ای میروم و بحث را تمام میکنم.
|چند دقیقه بعد|
جلوی درب خانه پارک میکند.پیاده میشوم و کیفم را روی شانه ام می اندازم...
ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#تمامِمن
پارت¹²:
_آخه دورت بگردم،توهم باید راضی باشی!اون بنده خدا قراره یه عمر باتو زندگی کنه!
+والا،چی بگم...
آب دهانش را قورت میدهد:
+چیزه...پسر بدی نیستا..ولی..
_ولی چی؟
+خب..هیچی
دستش را میگیرم و میپرسم:
_دوسش داری؟
انگشت شصتش را روی بند انگشت اشاره اش میگذارد و میگوید:
+انقد!
لبخند که میزنم بابا در اتاق را باز میکند.سرش را داخل می آورد و میگوید:
+خوشگلای من چیکار میکنن؟
_هیچی باباجون،داشتیم حرف میزدیم
پشت سرش در را میبندد.میپرسم:
_محمد کجاست؟
+داره با مادر زنش اختلاط میکنه
_داره چُقُلیِ منو میکنه؟
+محمد؟چقلی؟نگو این حرفو در مورد دوماد من!
_اوه اوه،معلومه محمدو خیلی دوست دارینا
+دوسش نداشتم دختر نمیدادم بهش
احساس میکنم بابا میخواهد با رها صحبتی خصوصی داشته باشد. بلند میشوم و در را باز میکنم.
|چند ساعت بعد|
با مامان و بابا خداحافظی میکنم و راه می افتیم سمت خانه.ماشین که راه می افتد چشم هایم آرام آرام گرم میشود.
|چند دقیقه بعد|
با صدای محمد چشمم را باز میکنم:
+پاشو فرمانده جان،پاشو خانوم،رسیدیم.بیا بریم بالا بخواب
_بیدارم بیدارم
کمربندش را باز میکند.
ادامه دارد...