eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت¹⁸: شومیزو دامن کــِرِم رنگم را میپوشم و شالم را میبندم. محمد هم یقه ی کت طوسی رنگش را مرتب میکند. میروم کنار آینه و کنارش می ایستم.موهای لَختش را با زور تافت بالا نگه داشته و مدام دکمه های کتش را باز و بسته میکند. بدون اینکه نگاهش را از روی خودش بردارد میپرسد: +خوب شدم؟ _مگه میشه شما خوب نباشی؟اونم با کت و شلواری که من خریدم +بله بله حق با شماست. نگاهی به ساعت کاسیوش می اندازد و باعجله در اتاق را باز میکند: +دیر شد بریم! _کیف دوربین را برمیدارم: _بریم! |چند دقیقه بعد| وارد اتاق محضر میشویم. دور اتاق حدود ۱۲تا صندلی است. مامان وبابا یک طرف و خانواده ی جواد یک طرف دیگر نشسته بودند. جواد یک خواهر ۱۳ساله و یک برادر متاهل داشت که همگی یک طرف نشسته بودند. با همه سلام و احوال پرسی کردیم و رفتیم سمت عروس و داماد؛ جوادبا کت و شلوار مشکی اش لاغر تر و بلند قد بنظرمیرسید.رها لباس گلبهی رنگ با آستین های مرواریدی و روسری سفید بر تن داشت. با دیدنش چشمانم برقی زد و دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم.به آغوش کشیدمش و حسابی تبریک گفتم. عاقد بعد از خواندن آیاتی شروع میکند: +دوشیزه ی مکرمه، سرکارخانم رها میرعلمی، آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم و همیشگی آقای جواد حیدری در بیاورم؟ مادر جواد بلند میگوید: +عروس رفته گل بچینه و این امر سه بار تکرار میشود؛ بله! رها کوچولوی شش هفت ساله ی ما عروس شده بود.اشکی از سر ذوق روی گونه ام سر میخورد. جواد هم بله را میگوید و من دوربین را برای عکاسی روشن میکنم... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت¹⁹: از عقد ی یک ماه گذشته بود و تا عروسی فقط دو ماه مانده بود. همه ذوق و شوق عروسی و عجله برای خرید لباس داشتیم. از آن طرف اصرار محمد برای رفتن و مخالفت من برای نرفتنش هم داستانی شده بود. عزیز(مادر محمد) هم که پوکر بودن و بی حوصلگی محمد را دیده بود ماجرا را از من پرسیده بود و من هم که گفتم محمد عزم رفتن به سوریه را دارد عزیز هم شروع کرد به نصیحت من که بگذارم برود و امکان ندارد محمد شهید شود و اینجور حرف ها؛ که البته خودشان هم می‌دانستند محمد اگر برود ممکن است برنگردد و این هارا برای دلخوشی من میگفتند.مخالفت های من شدیدتر شده بود. در نبود محمداین فکر را می‌کردم که اگر مانع رفتنش شوم بعداً چگونه پاسخ امام زمان(عج) و حضرت زینب(س) را بدهم؟ اگر حضرت زینب(س) از من پرسید که در آن شرایط که حرم رو به نابودی بود چرا مانع رفتن محمد شدم چه بگویم؟ از طرفی هم فکر نبود محمد چشمانم را پر از اشک می‌کرد و بغضی را سر می‌داد در گلویم؛ دلم را به این گرم می‌کردم که محمد حتی اگر رضایت من را بگیرد متوجه می‌شود که من از ته ته دلم راضی نیستم و نمیرود؛ نمی‌دانستم همچین اتفاقی نخواهد افتاد.بگذریم... انگشتر یکی از همکارانش را قرض گرفته بود تا مدل مد نظرش را برای خرید انگشتر به من نشان دهد. مدل موبایلش هم آنقدر بالا نبود که بتواند نوشته های روی انگشتر را ثبت کند. آن شب کمی دیر کارش تمام شد و دیرهم به خانه برگشت. مدل انگشتر را که به من نشان داد بعد از نگاه انداختن به ساعت کاسیوش به همکارش پیامکی داد تا مطمئن شود که بیدارند؛ همکارش که جواب پیامکش را داد بدون معطلی رفت و انگشتر را داد و برگشت که مبادا همکارش از او دلخور شود... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت²⁰: کارت دعوتنامه عروسی را برای مائده فرستادم. تقریبا یک ماه دیگر مراسم عروسی برگزار می‌شد. چادر نمازم را روی سرم انداختم و سجاده را باز کردم دستم را بالا آوردم که نیت کنم که ناگهان در باز شد محمد سراسیمه رفت داخل اتاق و کشوی مدارک را باز کرد پشت سرش وارد اتاق شدم کمی نگاهش کردم و پرسیدم: _چیشده تو چرا این شکلی هراسون اومدی؟ + برای پیش ثبت نام باید شناسنامه‌مو ببرم با کارت ملی که ایشالا اگه خدا بخواد چند هفته بعد از عروسی راهی می‌شم سمت سوریه غم عجیبی می افتد در دلم؛ مثل بچه‌های پنج شش ساله‌ای که برای اولین بار مادر و پدرشان را ترک می‌کنند. شناسنامه کارت ملیش را برمی‌دارد و خداحافظی می‌کند و در را می‌بندد. قفل موبایلم را باز می‌کنم. پیامکی از طرف رها آمده: +آبجی میای بعد عروسی یه سر بریم مشهد؟ به جواد گفتم گفت به شما بگم با هم بریم که بیشتر خوش بگذره تایپ می‌کنم: _باشه اجی با محمد صحبت کنم ببینم چی میشه هم من می‌دانستم هم خودش که محمد نگفته حرفم را قبول می‌کند و شروع می‌کند به فراهم کردن وسایل سفر از الان؛ خودش هم قبلاً پیشنهاد داده بود که با هم یک سفر خانوادگی برویم... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت²¹: با پیراهن آبی رنگی که طبق معمول با شلوار آبی که کمی پررنگ‌تر از پیراهن است ست کرده؛ آب هویج به دست از بستنی فروشی که از قبل از عقد شده بودیم مشتری پروپاقرصش به سمت ماشین می‌آید. یکی از آب هویج‌ها را به دست من می‌دهد و خودش سوار می‌شود. همیشه هر وقت هوس آب هویج می‌کردم لباسی تنش می‌کرد و ده دقیقه‌ای بطری آب هویجی از همین مغازه می‌خرید. البته خودش هم آب هویج را خیلی دوست داشت؛ یعنی امکان نداشت از جلوی بستنی فروشی رد شویم و محمد آب هویج نگیرد ‌. می‌توانم بگویم آب هویج جزو اولویت‌های زندگیش بود. کمی از آب هویج را در سکوت کامل می‌خوریم؛ از همان سکوت‌های پر از حرف و خاطره که می‌توانم بگویم آن یک سال زندگی مشترکمان پر از همین سکوت‌ها بود. اصلاً نیازی به حرف زدن نبود! کافی بود لحظه‌ای به چشم‌هایش خیره شوم؛ چشم‌های مشکی و کشیده ی درشت که همیشه هاله‌ای از سرمه داشت و وقتی حتی یک قطره اشک از آن جاری می‌شد مثل کاسه خون قرمز می‌شد؛ همه حرف‌های گفته و ناگفته‌اش را مثل یک تله پاتی می‌فهمیدم. وقتی می‌خندید و چروک‌های ریزی دور چشم‌هایش به وجود می‌آمد. عزیز هم تایید می‌کرد که محمد چشم‌های حساسی دارد. برایم در دوران عقد تعریف کرده بود که محمد در نوجوانی وقتی که در کارگاه نجاری کار می‌کرد تا بتواند خرج خانواده‌اش را در بیاورد؛ تکه چوب کوچکی توی چشمش پریده بود و راهی بیمارستان شده بود... ادامه دارد...
بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْکھ‌اِعجٰآزمیکنَد•• یـٰااُمٰـاهْ🌼•• سلام‌روزتون‌معـطربه‌نآم‌‌ امام‌صـٰآحِبَ‌الزمٰان؏💛.•
شاید دیگه به اونجا رسیدم که باید بگم : اصلا میشنوی این صدامو💔؟..
•❤️‍🩹🖇•
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•❤️‍🩹🖇•
گره خورده دلم به پرهای عَلَمت،علمدار❤️‍🩹:) › ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
👣🧠ده خصلت آدمای موفق: 👑 درگیر آدم های منفی نمیشوند؛ 🕶 در مورد دیگران غیبت نمیکنند 👑 وقت شناس هستند؛ 🕶 بدون انتظار میبخشند؛ 👑 مثبت می اندیشند؛ 🕶خود بزرگ بینی ندارند؛ 👑قدردان هستند؛ 🕶مودب هستند؛ 👑 بهانه تراشی نمیکنند؛ 🕶 بدون برنامه ریزی مهربانند، نه فقط با اشخاصی که برایشان نفع دارند. ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j」›
33.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی با اکیپمون میریم کلاس آموزشی 😎😌 ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j」›
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت²²: چراغ آشپزخانه مدتی بود که سوخته بود. شب‌ها آشپزخانه نور زیادی نداشت؛ به محمد گفتم تا هر وقت فرصت داشت چراغ را عوض کند اما سرش شلوغ بود و هر وقت هم که خانه بود و فرصتش پیش می‌آمد هم من یادم می‌رفت که به او یادآوری کنم هم خودش فراموش می‌کرد. مدت زیادی تا عروسی نمانده بود. شاید یکی دو هفته! همه لباس‌ها را خریده بودیم و آماده برگزاری مراسم بودیم. تالاری که انتخاب کرده بودند تالار بزرگی نبود ولی پرنور بود و جایگاه عروس و داماد هم پر از گل‌های آفتابگردون و رزهای سفید بود؛ لباس رها هم دامن بلند و آستین‌های کار شده‌ای داشت که توی تن رها خیلی قشنگ می‌ایستاد. مهمانان زیادی دعوت نکرده بودیم شاید سرجمع ۲۵۰ مهمان بیشتر نداشتیم آن هم فامیل مادری و پدری رها و جواد به همراه ده بیست نفر از دوستان ما بود. تالار قسمت بیرونی داشت که با چمن مصنوعی و مجسمه‌های سنگی تزیین شده بود.جهیزیه را به درخواست خود کامل نخریده بود خودش می‌گفت:« اون چیزایی که لازمه رو می‌خرم بقیه‌اشو با هم جور می‌کنیم» رفته بودیم بازار تا برای محمد کت و شلوار بگیریم. هر مغازه‌ای می‌رفتیم یا رنگ دلخواه من را نداشت اگر هم من می‌پسندیدم محمد خوشش نمی‌آمد. مغازه‌ای نسبتاً بزرگ بود که کت‌هایش متفاوت و خوش رنگ بودند؛ محمد کت و شلواری خاکی رنگ را پسندید؛ تا به حال این رنگ از کت و شلوار نداشته بود. من هم گفتم:« ببین اگه بهت میاد همین خوبه» وقتی که پوشید دلم نمی‌آمد حتی از تنش در بیارم که توی کیسه بگذاریم. مات و مبهوت جوری نگاهش می‌کردم که یک لحظه خودش هم ترسید و با چند لحظه مکث پرسید: +ریحان؟ خوبی؟ _آره، تموم شد؟ بریم؟ برگشتنی شالی همرنگ با لباسم دیدم که رویش نگین کار شده بود و جنسش ساتن بود. محمد بدون اینکه من حتی اشاره‌ای بکنم داخل مغازه رفت و شال را خرید و برگشت و گفت:«خب خریدا تموم شد؟ » منم با حرکت سر حرفش را تایید کردم... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت²³: پلاستیک‌های خرید را گوشه اتاق گذاشتم. محمد به نشانه خستگی دستش را کشید و خمیازه را روانه کرد داخل خانه؛ شروع شد! یک خمیازه من می‌کشیدم ۵ دقیقه بعد محمد خمیازه می‌کشید. تا جای ادامه یافت که هر دویمان از خنده پهن شده بودیم کف پذیرایی کوچکی که حتی یک فرش ۱۲ متری هم برایش بزرگ بود که شاید ۵_۶ مترش را میز و مبل‌ها به تصرف درآورده بودند و فضای کمی برای ما باقی مانده بود. آشپزخانه هم ۶ متری بود با یک اتاق ۱۲ متری و یک اتاق ۶ متری؛ خانه بزرگی نبود اما همین که کنار هم بودیم و بیشتر لحظاتمان با خنده و شادی می‌گذشت، خدا را شکر می‌کردیم. اواخر بهار بود و هوا حسابی گرم شده بود. کمتر باران می‌بارید؛ مجبور نبودیم اکثر اوقات چتر به دست بیرون برویم. اوایل تیر عروسی برگزار می‌شد و چیز زیادی باقی نمانده بود. بعد از عروسی هم که قرار بود برویم مشهد و از آن طرف هم یک سری به گیلان بزنیم و برویم لب دریاو توی جنگل‌ها آتش روشن کنیم. سرسبزی درختان برایمان تازگی نداشت چون از بچگی در همان فضا بزرگ شده بودیم؛ فقط محمد بود که اگر به جای سرسبزی می‌رسیدیم، سریع موبایلش را در می‌آورد و شروع می‌کرد به چیلیک چیلیک عکس گرفتن. در همان لحظه هم برای عزیز می‌فرستاد. محمد اصالتاً اصفهانی بود و از بچگی هم اصفهان بزرگ شده بود. یک کلاس مخصوص تولید محتوا و عکاسی در رشت برگزار شده بود که هم من شرکت کردم هم محمد انجا اولین جایی بود که چشمان درشت و کشیده‌اش به چشمانم افتاد. نزدیک به یک ماه بعد با عزیز آمد خواستگاری و اینطور شد که یک سال بعدش با هم در بین الحرمین قدم می‌زدیم... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت²⁴: صدای زنگ موبایلم درآمد روزم را با خمیازه شروع کردم و به صفحه موبایل نگاه کردم. ۸:۴۰ دقیقه بود! انگار سطل آبی سردی خالی کرده باشند روی سرم در آن لحظه فقط توانستم داد بزنم:«محمد!» وقتی که از خواب پرید و سکته ناقص و کامل را زد با آرامش خونسردی کامل گفتم:« دیرت شد» و بعد دویدم داخل پذیرایی تا محمد مسواک می‌زند و دست و صورتش را می‌شوید سفره صبحانه‌ای را سریع آماده کنم. صورتش را که با حوله خشک کرد سفره تقریباً آماده بود؛ البته نه کره را گذاشته بودم و نه پنیر و تنها چیزی که می‌توانست نوش جان کند نان و عسل بود. به سرعت نمی‌خورمی گفت و پرید داخل کمد و لباسی را شانسی بیرون آورد رفتم توی اتاق و گفتم: _نمیشه که چیزی نخوری +دیرم شده فرمانده تو پادگان یه چیزی می‌خورم _پادگان؟ چشمکی می‌زنند و می‌گوید:« همون محل کار» و کتش را می‌پوشد و شانه‌ای به موهای لختش می‌زند که از حالت به هم ریختگی و ژولی پولیَش درآید. بعد هم سریع خداحافظی می‌کند و کیف به دست در را می‌بندد. در را باز می‌کنم؛ خم شده و بند کفش‌هایش را می‌بندد. صاف می‌ایستد و می‌گوید + کاری نداری فرمانده جان؟ _کاش یه چیزی می‌خوردی تن صدایش را پایین‌تر می‌آورد و سرش را به صورتم نزدیک می‌کند:« نمی‌خورم» از همان اول هم لجباز بود؛ لجبازی دخترانه خاصی داشت و از آن طرف هم غیرت مردانگی خاص تری! سوار آسانسور می‌شود و همینطور که دست تکان می‌دهد درب آسانسور بسته می‌شود... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت²⁵: پس فردا شب عروسی بود. همه مخصوصاً مامان و بابا سنگ تمام گذاشته بودند برای برگزاری مراسم پذیرایی؛ فردا شب هم حنابندان برگزار می‌شد که امروز می‌رفتم برای خرید لباس برای حنابندان! شاید تعجب کنید ولی از یک ماه پیش تا حالا برای عروسی دنبال لباس بودم و فکر حنابندان را هم نکرده بودم؛ کیف دستیم رو روی دوشم می‌اندازم و چادر عربی که به خاطر سر خوردن از روی سرم خودم برایش کش دوخته بودم سر می‌کنم. یک ساعتی بیشتر نمی‌شد که محمد رفته بود سر کار و من مجبور بودم یا پیاده بروم و یا تاکسی بگیرم.درب پارکینگ را میبندم. پارکینگ آپارتمان خیلی تاریک بود برای همین با دیدن نور شدید آفتاب و حس کردن گرمای آن؛ چشمانم ناخودآگاه بسته شدند.راه افتادم به سمت فروشگاه لباسی که فاصله زیادی با خانه مان نداشت. |چند دقیقه بعد| تابلو فروشگاه را از دور میبینم. قدم هایم را تند تر میکنم؛ صدای نفس نفس زدنم را میشنوم.تلفنم زنگ میزند. آقا حامد(یکی از رفقای قدیمی محمد)است. یا صاحب الزمانی ناخودآگاه روی لبم می آید.آقا حامد سالی یک بار ممکن بود با من تماس بگیرد، آن هم اگر کار ضروری داشت. جواب میدهم: _ا... الو؟! +سلام خانم، خوب هستید؟ صدایش طوری بود که انگار روی موتور در حال داد زدن بود تا صدایش به من برسد: _سلام، ممنونم، امرتون؟ +عه... چیزه.. آقا محمد خونه ان؟ _نه خیر، طبیعتا الان باید سرکار باشه +راستش دیر کردن یکم، البته شما نگران نشینا! داریم دنبالش میگردیم... نفهمیدم کی و چطور تلفن را قطع کردم و شماره محمد را گرفتم. سه تا بوق خورد، جواب نداد... پنج تا بوق خورد، جواب نداد... هشت تا بوق خورد، جواب نداد... با همان سرعتی که آمده بودم برگشتم خانه؛ شروع کردم به دوباره تلفن زدن به محمد... ادامه دارد...
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت²⁶: بعد از اینکه فهمیدم چرا محمد جواب تلفنش را نمی‌داده و در کل غیبش زده بوده به قدری حرص خوردم که تا دو روز کامل با او حرف نمی‌زدم و اگر هم چیز واجبی بود مثل خریدها به چیز دیگری اشاره می‌کردم. مثلاً تلفنم را برمی‌داشتم و روی گوشم می‌گذاشتم می‌گفتم:« آره خیارامونم تموم شده» محمد خودش می‌فهمید باید چه کار کند. آن روز که من هم دوستانش را نگران کرده بود رفته بود برای کارهای سوریه اش اقدام کند. یکی از دوستانش که یک دور سوریه رفته بود و برگشته بود می‌گفت:« نباید دیر بجنبی وگرنه نمی‌برن» و محمد از آن موقع هول و ولا در دلش راه داده بود که نکند جور نشود. حالا که من راضی شده بودم هر وقت هم دوستانش می‌گفتند احتمال داردکنسل شود؛ در چهره غم و ناراحتی نشان می‌دادم ولی در دلم سور به پا بود. همانطور که قبلاً هم گفتم دوری محمد برایم چیزی غیر قابل باور و بسیار سخت بود. به هر حال فکر اینکه وقتی بیدار می‌شوم صبحانم را تنها بخورم و شب آب هویج مهمانم نکند، سخت بود. اصلاً صبح با چه امیدی برای چه کسی صبحانه آماده بکنم؟ با کمال بی‌تفاوتی به اینها قبول کرده بودم تا محمد و جواد باهم عازم سوریه شوند. |چند ساعت بعد| امروز روز عروسی بود. با عجله با اقوامی که در خانه مامانینا دور هم جمع شده بودیم خداحافظی کردم و با چند نفر دیگر رفتیم آرایشگاه دنبال عروس؛ نفهمیدم چقدر طول کشید که رسیدیم به دم در آرایشگاه؛ ذوق و شوقم را نمی‌توانستم پنهان کنم. خواهر کوچولوی اذیت کنِ من عروس شده بود! همانی که تا دیروز اُملت را هم به زور درست می‌کرد. آرایشگاه چند طبقه بود و با لباس‌های مجلسی و آن همه پله بدون آسانسور تقریبا پدرمان درآمد تا برسیم طبقه آخر؛ لباس سفید و بلندش دورش ریخته بود و توری از موهایش به پایین آویزان بود. با آن آرایش ملیح آرایشگر شبیه بچگی‌هایش شده بود: صورتی گرد با چشمان درشت و کشیده و ابروهای پرپشت و سیاهش! وارد اتاق که شدیم از خود بیخود شدم و فقط آن لحظه توانستم عروس کوچولویم را بغل کنم. چقدر در این لباس بزرگ شده بود، خانم شده بود. فهمیده شده بود! برایش زندگی خوب و خوشبختی در کنار جواد آرزو کردم و بعد دستش را گرفتم و با شوخی گفتم: _روز اولی که نمیخوای دوماد معطل بمونه؟... ادامه دارد...
بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْکھ‌اِعجٰآزمیکنَد•• یـٰااُمٰـاهْ🌼•• سلام‌روزتون‌معـطربه‌نآم‌‌ امام‌صـٰآحِبَ‌الزمٰان؏💛.•
هدایت شده از شیخ السکوت ؛
با ترور شخصیت‌های بزرگ ما ، اسلام ما تأیید می‌شود . [ خمینی‌کبیر ] . .