˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
وقتی برای ناموس خودت سگی... برای ناموس دیگران گرگ نشو ذات داشته باش.. :-)
منفور ترین کلمات:
رل
کراش
زید
پارتنر
جاست فرند
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
رفـقـا امروز جـمـعهست روز زیـارتـيآقــا...💔
این روزاحال دل من...
خیلۍ تعریفی نداره!✋🏻
کربلا اومدنم هنوزتکلیفی نداره...
مگ من کجارودارم؛
آخه جزاین درخونه...
آقا کاری کن دوباره ضریح قشنگتو به آغوش بگیرم...💔
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
این روزاحال دل من... خیلۍ تعریفی نداره!✋🏻 کربلا اومدنم هنوزتکلیفی نداره... مگ من کجارودارم؛ آخه جزای
اینکه دل خوشیه...
روزگارمنی...
دورم ازتو ولی!
توکنارمنی:/✋🏻
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
عمریه بادلم... خیلی راه اومدی... حتی یک دفعه ام... منوپس نزدی🙂💔
کاری کردی
دیگه هیچکی به چشمای خسته من نمیاد!
کاری کردی...
دل من من هرجوریه میخواد به چشم توبیاد...🙃
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
کاری کردی دیگه هیچکی به چشمای خسته من نمیاد! کاری کردی... دل من من هرجوریه میخواد به چشم توبیاد...🙃
کاری کردی
باتموم بدی دلم ازتو خودت رو میخواد😭
دستام خالیه✋🏻
دستماموبگیرآقـــــــــا...
محتاج توام...😭💔
هرکسی ندونه...
من که خوب میدونم...
بخدابه شماخیلی مدیونم...
باتوحس دلم...
حس زندگیه...
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
هرکسی ندونه... من که خوب میدونم... بخدابه شماخیلی مدیونم... باتوحس دلم... حس زندگیه...
راه کرب و بلا...
راه بندگیه...✋🏻
کاری کن تا...
دلای ما ازهمه غیرتو خالی بشه😭✋🏻💔
کاری کن تا...
آقاسینه زنت تومسیرت راهی بشه...😭
+ فشار...؟
- نه بابافشارچیه!🚶🏻♂
فقط دلتنگم...
یه چیزی مثل بغض نمیزاره حرفاۍنگفتم بزنم...
فقط بدون دلتنگم امام حسین...✋🏻🕊
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
+ فشار...؟ - نه بابافشارچیه!🚶🏻♂ فقط دلتنگم... یه چیزی مثل بغض نمیزاره حرفاۍنگفتم بزنم... فقط بدون د
آقا جـان🙂
۱۳ ساله نیومـدم 💔
قبول دارم گناه کردم...
ولی منو با دوری از کربلات امتحان نکن😭
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
آقا جـان🙂 ۱۳ ساله نیومـدم 💔 قبول دارم گناه کردم... ولی منو با دوری از کربلات امتحان نکن😭
دستامخالیهدستاموبگیرآقا
محتاجتوعمیانعمالامیرآقا(:
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
دستامخالیهدستاموبگیرآقا محتاجتوعمیانعمالامیرآقا(:
کاش دوباره اون روز بیاد که از ذوق فرداش خواب نداشته باشیم ،،، بدونیم فردا کربلاییم..💔😭
به سمت گودال از خیمه دویدم من😭
شمر جلو تر بود دیر رسیدم من💔
سر تو دعوا بود ناله کشیدم من🖤
سر تورو بردن دیر رسیدم من😭
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
حالا یکجور دیگه بگم بیشتر آتیش بگیریم!؟😭
به سمت کوچه از خونه دویدم من😭💔
فضه جلو تر بود دیر رسیدم من😭
به گوشه اون درب حسن رو دیدم من🖤
که داشت میرفت از حال دیر رسیدم من
به گوشه خونه زینب رو دیدم من که داشت میرفت از حال دیر رسیدم من💔😭
اصلا بی کفن بودن برا این خانواده ارثی از مادربزرگشان بانو خدیجه است...💔
آقا بخاطر موهای سوخته دخترت بطلب😭
آقا تورو به دست علمدار همه رو بطلب💔
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
#رمانِسـرباز #پارت۶۴🤍 یه روز وقتی افشین خونه نبود، پیش پدربزرگ،صاحبخانه افشین،رفت و سوالات زیادی پ
#رمانِسـرباز
#پارت۶۵🤍
فاطمه بلند شد،بره اتاقش که حاج محمود عصبانی گفت:
_چرا صراحتا بهش نگفتی نه؟
-باباجونم!وقتی کسی رو خوب نمیشناسم بگم نه؟!!
-نمیشناسیش؟!!
-بابا،من از خودتون یاد گرفتم که چطوری آدم ها رو بشناسم..شما هم میدونید که آقای مشرقی تغییر کرده.
امیررضا بلند گفت:
_آقای مشرقی؟!!!
حاج محمود هم منتظر جواب بود.
-بابا،من احترام گذاشتن به آدما رو هم از شما یاد گرفتم.
امیررضا دوباره بلند گفت:
_آدم؟!!!
-باباجونم،همیشه نظر من بعد از نظر شما مهمه،تا شما اجازه ندید،تا شما موافقت نکنید،تا شما راضی نباشید،من با هیچکس ازدواج نمیکنم،هیچکس...با اجازه.
به اتاقش رفت.حاج محمود به زهره خانوم گفت
_به خانواده مظفری جواب رد بده.
چند روز بعد،
افشین رفت مغازه حاج محمود.حاج محمود بااخم ساکت نگاهش میکرد. افشین یه کم صحبت کرد،بعدخداحافظی کرد و رفت.زیر نگاه سنگین حاج محمود حتی نمیتونست نفس بکشه.
دیگه نمیدونست چکار کنه.
روز بعد پیش حاج آقا موسوی رفت.حاج آقا وقتی افشین رو دید،رفت سمتش و گفت:
_سلام داداش جان،از این طرفا؟!!
-سلام حاج آقا..بازم زحمت دارم.
-خیره ان شاءالله.بیا بشین.
باهم روی صندلی نشستن.
-خب افشین جان درخدمتم.
-راستش..میخوام اگه براتون زحمتی نیست،یه لطفی بهم بکنید.
-چکار کنم افشین جان؟ راحت بگو.
-میشه لطف کنید..با..آقای نادری صحبت کنید؟... من چندبار رفتم باهاشون صحبت کردم ولی ایشون اصلا باورم نمیکنن.البته حق دارن..حتی حس میکنم هربار میرم بدتر میشه.فکر میکنن من قصد مزاحمت دارم.
حاج آقا یه کم سکوت کرد.بعد گفت:
_نه به اون بی نمکی،نه به این شوری...نه به قبلا که میگفتی نریم خاستگاری،نه به الان که چندبار تنها رفتی.
-اون موقع فقط من و شما میدونستیم. بااینکه برام خیلی سخت بود ولی سعی میکردم بهش فکر نکنم.اما وقتی همه فهمیدن دیگه میخوام تا تهش برم.هرچی بشه بدتر از الانم نیست.
حاج آقا چند دقیقه ای مکث کرد.به افشین نگاه کرد و گفت:
_اجازه بده ببینم چطوری میتونم بهت کمک کنم.
افشین دیگه چیزی نگفت ولی تو دلش گفت خدایا،تو هرچی بخوای همون میشه.خودت کمکم کن.
حاج آقا میخواست بدونه نظر فاطمه بعد از تحقیقاتش چی هست.نمیخواست افشین بعد از تلاش زیاد،نه بشنوه.اون موقع براش سخت تر میشد.
دو روز بعد فاطمه به خواست حاج آقا به
مؤسسه رفت.
-خانم نادری،شما درمورد افشین به نتیجه رسیدید؟
-بله.
-خب نظرتون چیه؟
#رمانِسـرباز
#پارت۶۶🤍
-خب نظرتون چیه؟
سرشو انداخت پایین و با شرمندگی گفت:
_...اگه خانواده م راضی باشن...منم موافقم.
حاج آقا نفس راحتی کشید.
-شما میتونید راحت خانواده تونو راضی کنید.
-من نمیخوام مقابل خانواده م بایستم. خود آقای مشرقی باید راضی شون کنن..اگه پدرم نظر منو بپرسن،نظرمو میگم ولی اینکه اول خودم ورود کنم، اینکارو نمیکنم..آقای مشرقی باید خودشونو به خانواده م ثابت کنن.
_افشین تا حالا چندین بار با حاج نادری صحبت کرده ولی بی فایده بوده..ازم خواست من باهاشون صحبت کنم.نظر شما چیه؟
-شما تا الان هم خیلی لطف کردید.اگه نخواید بیشتر درگیر بشید هم حق دارید.اما اگه صلاح میدونید،اگه باعث بی حرمتی و کدورت نمیشه،لطفا اینکارو انجام بدید.
-بهش فکر میکنم.
حاج آقا بعد از دو روز فکر کردن،
به مغازه حاج محمود رفت.حاج محمود وقتی حاج آقا رو دید،متوجه شد برای چی اومده.ولی بخاطر احترام چیزی نگفت.حاج آقا بعد احوالپرسی سر صحبت رو باز کرد.
از خوبی های افشین گفت.
مثال هایی که توبه ش واقعی بوده،از اخلاق و منشش گفت.حاج محمود رو قانع کرد که بیشتر درموردش تحقیق کنه.بهش گفت پیش آقای معتمد کار میکنه و آدرس خونه ش و خونه پدرش هم به حاج محمود داد.
حاج محمود چند روز با خودش فکر کرد.بالاخره به این نتیجه رسید که بیشتر درمورد افشین تحقیق کنه.
فاطمه بعد از ساعت کاری،
از سالن انتظار بیمارستان رد میشد که بره خونه.یکی صداش کرد.
-خانم نادری.
گذرا نگاهش کرد....
حسرت نخورید؛
یعنـی آه نکشید و داشته های
دیگران را با نگاهِ حسـرت ننگرید!
هر کسی نعمتی دارد؛
قطعا شما هم چیزهایی دارید
که آرزوی دیگـران اسـت!
راضی به رضای خـدا باشید .
_حاج آقا قرائتی .