#طنز_جبهه
غذا می خورد،جویده و نجویده لقمه اول را که می گذاشت سر دهانش لقمه دوم در دستش بود.
پشمک را به این سرعت نمی خوردند که او غذا می خورد.با هم رفیق بودیم😀
گفتم: اگر وقت کردی یک نفس بکش،هواگیری کن دوباره شیرجه برو تا ما مطمئن بشویم که زنده ای و خفه نشده ای😢
سری تکان داد و به بغل دستی اش اشاره کرد:چه می گوید؟🤨
اوهم با دست زد روی شانه اش که کارت را بکن،چیز مهمی نیست،بیخودی دلش شور می زند😂😂
https://eitaa.com/sajad110j
#طنز_جبهه
اذان نماز رو ڪه گفتن رفتم سراغ فرمانده
بهش گفتم روحانی نداریم
بچهها دوست دارن پشت سر شما نماز رو به جماعت بخونن😃
فرمانده مون قبول نمیکرد
میگفت:
پاهام ترکش خورده و حالم مساعد نیست 🤕
یه آدم سالم بفرستین جلو تا امام جماعت بشه
بچهها گوششون به این حرفا بدهکار نبود 😬
خلاصه با هر زحمتی شده فرمانده رو راضی کردند ڪه امام جماعتبشه 😅
فرمانده نماز رو شروعڪرد و ماهم بهش اقتدا ڪردیم
بنده خدا از رکوع و سجدههاش معلوم بود پاهاش درد میڪنه
وسطای نماز بود ڪه یه اتفاق عجیب افتاد
وقتی میخواست برا رڪعت بعدی بلند بشه
انگار پاهاش درد گرفته باشه،یهو گفت:
یاابالفضل و بلند شد
نتونستیم خودمون رو ڪنترل ڪنیم،همه زدیم زیر خنده😂
فرماندهمون میگفت:
خدا بگم چیڪارتون ڪنه!😒
نگفتم من حالم خوب نیست یڪی دیگه رو امام جماعت بذارین...☹️
🌸@sajad110j🌸
پُست نگهبانۍ رو
زودتر تَرک ڪرد!
فرمانده گفت :
۳۰۰تا صلوات جریمته!
چند لحظه فکر ڪرد.
وگفت: برادرا بلند صلوات!
همه صلوات فرستادن
گفت: بفرما
از۳۰۰ تا هم بیشتر شد😂
#طنز_جبهه 😌
ساجده|𝑺𝒂𝒋𝒆𝒅𝒆𝒉
#طنز_جبهه
خـواستگارے خواهر فـرمانده😁
اومده بود از فرمانده
مرخصی بگیره
فرمانده یه نگاهی بهش کرد و گفت:
میخوای بری ازدواج کنی ؟
گفت :
بله میخوام برم خواستگاری
فرمانده گفت:
خب بیا خواهر منو بگیر!!
گفت :
جدی میگی آقا مهدی!
گفت:
به خانوادت بگو برن ببینن
اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو!!
اون بنده خدا هم خوشحال😃
دویده بود مخابرات تماس گرفته بود
به خانوادش گفته بود:
فرمانده ی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر ، زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید😁❤️
بچه های مخابرات مرده
بودن از خنده😂
پرسیده بود :
چرا میخندید؟ خودش
گفت بیا خواستگاری خواهر من!
بچہها گفتن:
بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، یکیشونم یکی دوماهشه😂
⃟🇮🇷#شـهـیدمـهـدےزیـنالدّیـن