⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_شصتونهمـ
#حسرت
باز به ذهن خودمـ مراجعه ڪردمــ. چند نفر ديگر از نيروها براي من آشنا بودند.
پنج نفر ديگر از بچههای اداره را مشاهده ڪردمـ ڪه الان از همـ جدا و در واحدهای مختلف مشغول هستند، اما عروج آنها را هم ديده بودم. آن پنج نفر با همــ به شهادت مےرسند.🕊🕊🕊
چند نفری را در خارج اداره ديدمـ ڪه آنها هم...😔😔
هرچند ماجرای سه دقيقه حضور من در آن سوی هستے و بررسے اعمال من، خيلے سختــ بود و آن لحظات را فراموش نمےڪنمــ، اما خيلے از موارد را سالها پس از آن واقعه، در شرايط و زمانهای
مختلف به ياد مےآورم.😔😔
چند روز قبل در محل ڪار نشسته بودمـ. چاپ اول ڪتاب #سه_دقیقه_در_قیامت انجام شده بود. يڪے از مسئولين از تهران، برای بازرسے به ادارهی ما آمد.😎😎
همين ڪه وارد اتاق ما شد، سلامــ ڪرد و پشت ميز آمد و مشغول روبوسی شديمــ. مرا به اسم صدا ڪرد و گفت: چطوری برادر؟😁☺️
من ڪه هنوز او را به خاطر نياورده بودم، گفتم: الحمدلله🤲🤲
گفت: ظاهراً مرا نشناختے؟ ده سال قبل، در فلان اداره برای مدت ڪوتاهے با شما همڪار بودمـ. من ڪتاب سه دقيقه در قيامت را ڪه خواندمـ، حدس زدمـ ڪه ماجراے شما باشد، درسته؟🧐🧐
گفتمــ: بله و ڪمی صحبت ڪرديمــ. ايشان گفت: يڪی از بستگان من با خواندن اين ڪتاب خيلے متحول شده و چند ميليون رد مظالم داده و به عنوان بازگشتــ حقالناس و بيتالمال، ڪلے پول پرداخت ڪرده.💳 💳
بعد از صحبتهای معمول، ايشان رفت و من مشغول فڪر بودمــ ڪه او را ڪجا ديدم!🤨🤨
يڪباره يادمـ آمد! او هم جزو ڪسانے بود ڪه از ڪنار من عبور ڪرد و بےحساب وارد بهشتــ شد. او هم شهيد مےشود.🕊🕊
ديدن هر روزه اين دوستان بر حسرتــ من مےافزايد، خدايا نڪند مرگ ما شهادتــ نباشد.😣😢
به قول برادر عليرضا قزوه:
وقتے ڪه غزل نيسـتــ شـفای دل خسـته
ديگـر چـه نشـينيمــ بـه پشـتــ در بسـته؟
😢😭😭
رفتند چه دلگير و گذشـتند چه جانسوز
آن سـينهزنان حرمـش دسـته بـه دسـته
🥀🥀🥀
مےگويمــ و مےدانمـ از اين ڪوچه تاريڪ
راهے اسـت به سرمنزل دلهای شڪسته
💔💔💔
در روز جزا جرأت برخواسـتنش نيستـ
پايـي ڪـه بـه آن زخـم عبوري ننشسـته
💔💔💔
قسـمت نشـود روی مـزارمــ بگذارنـد
سـنگے ڪـه گل لالـه به آن نقش نبسـته
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🌷🍃🌷🍃🌷
#ادامه_دارد
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ