✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #دهم
و امشب بهترین فرصت بود..
که کنار هم باشند.. و یادی از خاطرات گذشته کنند.. و لحظاتشان شیرین شود..😊☺️😁😃
اقا رضا همسرش سُرور خانم..
امین پسر ارشد با خانمش نرجس، ابراهیم و خانمش سمیه.. و ایمان..
ایمان..
پسر ته تغاری اقا رضا بود.. و مدت ها بود که دلش را به عاطفه باخته بود..🙈اما #ازترس_عباس جرات نمیکرد حرف دلش را پیش بکشد..😢❣
ساعت از ٧ گذشته بود..🕢🌆
دل عاطفه..
در تب و تاب بود.. #نباید فکرش را درگیر میکرد..شاید ایمان بعد این مدت پشیمان شده بود..🙁شاید اصلا به او فکر نمیکرد..😑
#بهتر دید..
تا ایمان #رسما اقدامی نکرده فکرش را نکند..👌با انرژی بهتر.. روبروی اینه ایستاد..😇
بالای روسری گلبهی اش را.. مرتب کرد.. چادرش را سر کرد.. و از اتاق بیرون رفت..
صدای همهمه و خنده میهمانان.. کل خانه را گرفته بود..😁😄😃😀🤝🤝🤝🤝
بعد از خوش و بش و گرم گرفتن ها.. حسین اقا تعارف کرد..
همه روی مبل نشسته بودند..
و برحسب اتفاق.. ایمان روبروی عاطفه بود..🤦♂
اما مبل عاطفه..
طوری بود که.. صورت ایمان را نمیدید.. اما ایمان.. تا سر بلند میکرد.. دلدارش را میدید..🤦♂😑
خیس عرق شده بود..
سرش را میچرخاند.. خودش را به حرف های عباس و امین.. سرگرم میکرد.. و هر از گاهی نظری میداد..😊
اما..تا چشم میچرخاند.. باز هم عاطفه را میدید..🙈
عباس کمی..
ساکت تر از قبل.. شده بود.. اما هنوز هم.. اخمش را داشت.. اخم با سکوتش.. او را باجذبه و پرهیبت ساخته بود..
ساکت بودن عباس..
طوری بود که ابراهیم.. طاقت نیاورد.. و به زبان آورد.. آرام به عباس گفت
_خیلی ساکت شدی عباس.. چت شده.! 😁
امین _شاید آب روغن قاطی کرده!😜
عباس فقط اخمش را پس زد.. اما لبخند نداشت..
_نه چیزی نی..!
ایمان خواست..
از دلدارش سوالی کند.. اما از ترس.. #جرات بیانش را نداشت.. عباس #غیرتی بود.. با این #ابهتی که حالا میدید.. ترجیح داد سکوت کند🤦♂😑
حس میکرد..
عباس تغییر کرده بود.. اما عباس به روی خودش نمی آورد..
قبلا خیلی حرف میزد.. صدای قهقهه هایش.. بیرون از خانه میرفت.. حرف عادی اش.. با داد بود.. اما الان بیشتر سکوت میکند.. و گوش میدهد..
تا سر بلند میکرد..
ناخواسته دلبرش را میدید..🤦♂اما #سریع.. چشمش را.. به پایین میدوخت.. نمیتوانست.. جایش را تغییر دهد.. چون مبل ها به تعداد بود..😑
سُرور خانم..
حال دل پسرش را.. فهمیده بود.. و با ذوق و لبخند.. به ایمان نگاه میکرد..😍😁
نگاه سنگین مادر..
ایمان را وادار کرد.. سر بلند کند..با خنده مادر..😁 لبخند شرمگینی زد.. و باز سر به زیر انداخت..☺️😅🙈
عاطفه، نرجس و سمیه..
که مدتها بود از هم دور بودند.. گرم حرف زدن شده بودند..
نرجس باردار بود..☺️
و عاطفه و سمیه مدام او را سوال پیچ میکردند..😅😅و سر به سرش میگذاشتند..
کم کم وقت شام بود..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #چهل_وسه
💓از زبان مینا...💓
چند مدتی از عقدمون میگذشت و همه چیز #خوب پیش میرفت..😍
بعد از سالها فک میکردم که دیگه #خلاص شدم😇 از دست گیر دادنهای بی مورد بابام...😌
فک میکروم دیگه کسی نیست که تک تک کارهام رو بهش بگم 😇که چیکار میکنم و کجا میرم..😌👌
دوست داشتم به همه اون چیزهایی که برام #عقده شده بود توی این زندگی جدیدم برسم..😍👏.
چیزایی که همیشه دوست داشتم بهشون برسم ولی نمیشد..☺️💃
نمیخواستم دیگه لحظه ای به گذشته فکر کنم... .😌
محسن برای اینکه تو خواستگاری جلوی بابام حرفی برا گفتن داشته باشه سر یه کار موقت رفته بود و خونمون هم باباش برامون رهن کرده بود...😊
همه چیز آماده ی شروع زندگی رویاییمون بود کنار هم دیگه..☺️😍
زندگی ای که سخت #منتظرش بودم..☺️
زندگی کنار کسی که #عاشقش بودم و این چند ماهه تو #رویاهام باهاش سیر میکردم...😌😍
چند هفته و #چندماه_اول از زندگی مشترکمون همه چیز خوب بود و طبق روال پیش میرفت...😍☺️👍
همونجوری که فکرش رو میکردم...😎
اما...
#بعدازچندماه کم کم #رفتارهای محسن عوض شد و یه جور دیگه ای شد...😳😨
به من میگفت #نباید زیاد پیش پدر و مادرم برم 😳
چون تو #سطح_ما نیستن😧 و به جاش تا میتونیم خونه پدر و مادر اون بریم...🙄
ولی پدر و مادر محسن با من سرد بودن و تحویلم نمیگرفتن...😑
.
محسن بهم میگفت
با خاله و بقیه فامیلا و دوستام رفت و آمد نکنم😳😨 چون به ما #حسادت میکنن و تو زندگیمون سنگ میندازن...🙁
.
حتی به من #اجازه_نمیداد تو فضای مجازی زیاد باشم😶
و حتی تو گروه دانشگاه میگفت اگه سئوالی داری بگو #من_بپرسم...😑😨
تو دانشگاه هم همیشه کنار و دور و برم بود و لحظه ای تنهام نمیزاشت😕😧
#اماخودش همیشه در حال گرم گرفتن😯 با دخترای همکلاسی و بگو و بخند تو گروها بود...😧🙄
به خاطر #عشقمون این چیزا زیاد برام مهم نبود اما یه روز از این وضع #خسته شدم و بهش گفتم
-محسن چیو میخوای ثابت کنی؟ اینکه مثلا خیلی غیرت داری؟😕😟
-در مورد چی حرف میزنی مینا؟
-چرا همیشه منو میپایی؟ چرا نمیزاری یه دیقه با دوستام باشم...به من شک داری؟😟
-این چه حرفیه مینا؟ من دوستت دارم...نمیخوام کسی تو رو از من بگیره😊
-قرار نیست کسی من رو از تو بگیره محسن...این همه زوج تو این دنیا و تو این دانشگاه هستن😐
-تو نمیدونی...خیلیا نمیخوان ما خوشبخت باشیم...😏
-به نظرت الان هستیم؟😒اصلا تو خودت چرا تو گروها هستی و بگو و بخند میکنی🙁
-گفته بودم که...پسرا و دخترا تو این چیزا خیلی #فرق دارن😏
-بر فرض که حرفت درست باشه...😕مگه اونای دیگه دختر نیستن که سئوالاشونو جواب میدی؟
-خب اونا اگه صاحب دارن و روشون غیرت داره بیاد جمعشون کنه...😏اونا به ما ربطی نداره...
-واقعا که محسن😠😑
.
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
#رمانِسرباز
#پارت۲۹🤍
_تو هم آدم اون هستی؟
-من آدم کسی نیستم.
آریا گفت:
-اونم مثل منه.بهترین دوستشو ازش گرفتی.
فاطمه به آریا گفت:
_من نه با اون،نه با دوستش و نه با دوست تو کاری نداشتم.خودشون اومدن سراغم.
آریا عصبانی شد:
_نازی اومد سراغت!!!...تو نبودی بعد از ظهر تابستان سوار ماشینت کردیش؟.. اون حتی برای ماشین تو دست بلند نکرد.. تو چرا سوارش کردی؟
فاطمه با آرامش گفت:
_من نازنین رو نمیشناختم..فاطمه با آرامش گفت:من نازنین رو نمیشناختم.. اون روز دختری رو سوار کردم که حجاب خیلی بدی داشت.اصلا نمیشد گفت حجاب داره.هر مردی رد میشد نگاهش میکرد.من سوارش کردم تا دو دقیقه کمتر تو خیابون بایسته.تا آدمهای بیشتری نببینش.
-اصلا به تو چه ربطی داشت؟
-به من ربط داشت.من #مسلمان هستم و #نباید از کنار این صحنه ها بی تفاوت بگذرم.
آریا عصبی قهقه ی بلندی زد و با تمسخر گفت:
-مسلمان.
چند قدم راه رفت.عصبی تر از قبل گفت:
_اون روز چی بهش گفتی که وقتی پیاده شد نازی سابق نبود؟
-من فقط میخواستم زودتر به جایی که میخواست برسونمش تا آدمای بیشتری نبیننش.نمیخواستم تغییرش بدم یا متقاعدش کنم اشتباه میکنه..فقط در مورد درس و دانشگاه صحبت کردیم.
آریا به افشین گفت:
-تو باور میکنی؟!
رو به فاطمه گفت:
-فقط درمورد درس و دانشگاه صحبت کردی و نازی عوض شد،آره؟!!
-بعدها خودش گفت چون من مثل بقیه باهاش رفتار نکردم با من دوست شد.
آریا عصبی داد زد:
_دوست؟!!...تو اونو به کشتن دادی.
صدای فاطمه هم بالا رفت.
-کسی که نازنین و شوهرشو کشت،تو بودی.
آریا فریاد زد:
_اون پسره عوضی شوهرش نبود..نازی مال من بود.قرار بود با من ازدواج کنه.تو کاری کردی که من یک سال بیفتم زندان. بعد اونقدر تو گوشش خوندی که چادری شد و حاضر شد با اون پسره عوضی ..
ادامه نداد.
-کسی که تو رو یک سال انداخت زندان، من نبودم..تو بارها مزاحم من و نازنین شده بودی.من به جرم مزاحمت ازت شکایت کردم.بخاطر خلاف های قبلت بود که یک سال حبس کشیدی،وگرنه هیچ کسی رو به جرم مزاحمت یک سال زندانی نمیکنن.
-خفه شو.
سیلی محکمی به صورت فاطمه زد.
-کاری میکنم از اینکه اون روز سوارش کردی پشیمان بشی.