#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_دهم 🌈
داداشت چی گفت؟ -
:هق هقش بلندتر میشود
وقتـ... وقتی گفتم من یکی دیگه رو دوست دارم، اون هم زد! زد همونجایی که فرهاد زده بود. گفت -
باید با فرهاد بشینی پای سفرهی عقد. گفت حالا که همه فهمیدن فردا عقدته و کل فامیل دعوتن، حق
نداری نه بیاری وگرنه من خواهری ندارم. گفتم نمیتونم، گفت پس برو؛ برو هر قبرستونی که میخوای!
گفت از اول هم اشتباه کردم مسئولیتت رو قبول کردم. من هم چمدونم رو جمع کردم و اومدم بیرون.
.هانیه حتی دنبالم هم نیومد! کاش...کاش بابا و مامانم زنده بودن، کاش من اینقدر بدبخت نبودم
جلوتر میروم و در آغوشش میکشم. صدایِ دردناکِ گریهاش قطع نمیشود. یکدفعه در اتاقم با شدت
باز میشود و قامت عموسبحان نمایان میشود. شوک زده نگاهمان میکند. زهرا سرش را بلند میکند و با
.چشمان خیس نگاهش میکند. میبینم که خیرهی گونهی کبود شدهاش میشود
چی شده؟ -
.شتابزده بلند میشوم و جلوی در و درست جایی که عموسبحان مانده میایستم
:دستش را میگیرم و همانطور که سعی میکنم دنبال خودم بکشانمش میگویم
.بیا من برات توضیح میدم -
***
.میبینم که هر لحظه که ماجرا را برایش تعریف میکنم، رگگردنش متورمتر میشود
:ماجرا را که میگویم، بلند میشود و به سمت در میرود. جلویش میایستم و مانعش میشوم
میخوای بری پیش فرهاد؟ آره؟ -
:دندانهایش را روی هم میفشارد و میغرد
میخوام برم بزنم همونجایی که زده. غلط کرده که رو دختری که قرار بوده زنش بشه دست بلند کرده. -
این بیغیرت رو میگفتی آدم خوبیه؟
:ملتمسانه میگویم
تو رو خدا وایسا عمو. من چه میدونستم! زهرا میگفت آدم خوبیه که من نگران نباشم. اصلا ول کن، -
.خرابترش نکن
.پس بذار برم پیش آقا رضا، برم حرف دلم رو بزنم بهش -
:خودم را کنار میکشم؛ اما قبل از رفتنش میگویم
.از چشمم دور نموند لبخندت وقتی شنیدی زهرا، یکی دیگه، همون خودت رو دوست داره -
:به سمتم برمیگردد و میگوید
من این رو نمیخواستم هانیه. به خدا آرزوی خوشبختی کردم براش. نخواستم اینطوری داغون بشه، -
.من عوضی نیستم هانیه، به خدا عوضی نیستم
:لبخند میزنم
!عموی من، مَردتر از این حرفهاست -
.نفس عمیقی میکشد و میرود
از در که خارج میشود، به اتاقم میروم و با زهرایی مواجه میشوم که با لباس و چادر به سر، روی تخت
.خوابش برده
آرام چادر و روسریاش را از سرش در میآورم، پتویم را رویش میکشم و به حیاط میروم و کنار حوض
.در انتظار آمدن عموسبحان مینشینم
:حس میکنم کسی کنارم مینشیند، هنوز سرم را برنگرداندهام که صدای مادرم به گوشم میخورد
اجبار خوب نیست. آخرش میشه زهرایِ گریون و مستأصل! خدا رو شکر که خانمجون زنگ زد و -
نذاشت قرار رو قطعی کنیم، وگرنه تو هم نه نمیآوردی روی حرف بابات و یه عمر پشیمونی به بار
.میاومد
لبخند میزنم و هیچ نمیگویم و خیره به ماهیها میمانم. مادرم راست میگوید، شاید اگر پدرم پسر حاج
مصطفی را تایید می کرد، من هم مثل زهرا نمیتوانستم رو در روی پدرم بایستم. خدا را شکر میکنم و
:نفس عمیقی میکشم. صدای در حیاط از جا بلندم میکند. از همان پشت در میپرسم
کیه؟ -
.سبحانم -
.در را باز میکنم و با چهرهی خوشحالش روبهرو میشوم. خندهاش، ذوق به جانم میریزد
داخل حیاط میآید، میرود کنار حوض و همانطور که مشتش را پر از آب میکند و به صورتش میپاشد
:میگوید
داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#پارت_دهم 🌈
نگاهی به ساعت انداختم هنوزیک ساعت وقت داشتم ازبچه هاخداحافظی کردم واومدم بیرون
نرسیده به کوچه چادرم رودراوردم چاره دیگه ای نداشتم اگه مامانم می دیدازم می گرفت...
کسی خونه نبود غذای مختصری خوردم وبه اتاقم برگشتم نگاهی به کت دامن شیک یاسی رنگ انداختم کل مغازه هاروگشتم تاتونستم همچین مدل پوشیده ای روپیداکنم دلم اشوب بوداحساس می کردم امشب شب خوبی برام نمیشه!بااومدن آژانس سریع اماده شدم وموهام روزیرشال پنهان کردم وازخونه بیرون زدم.
صدای موزیک کل کوچه روبرداشته بودبادیدن بهمن که ازخنده کم مونده بودروزمین پخش بشه اخمام توهم رفت بی اهمیت ازکنارش ردشدم.هیچ وقت ازش خوشم نمی اومد امامقابلم سبزشد
_به به دختردایی عزیز.پایه ای امشب بترکونیم؟!. باحرص نگاهش کردم صورتش روجلوتراورد خودم روعقب کشیدم ازاین حرکتم جاخورد! تودلم کلی فوحش نثارش کردم هنوزهیچی نشده کلی مست کرده بود حتی نمی تونست تعادلش روحفظ کنه! خداروشکرعموبه دادم رسیدوازدست این بچه پرونجات پیداکردم...
سالن پذیرایی روازقبل خالی کرده بودند وحالاپرازمیزوصندلی بود چشم چرخوندم تامامان،باباروببینم پیش عمه فرشته وشوهرش نشسته بودند دستی تکان دادم وبه قسمت دیگه سالن رفتم خودم دوست داشتم تنهابیام چون دلم نمی خواست بخاطرظاهرم بامامانم حرفم بشه
تک تک چهره هاروازنظرگذروندم یامشغول رقص وپایکوبی بودندویاسرگرم بحث وخنده!
به اتاق سارارفتم ولباسم روعوض کردم حرف بهمن توذهنم تکرارشد(پایه ای امشب بترکونیم)چون توهرجشنی می رفتم همه منتظرهنرنمایی های من بودند!بایاداوری گذشته اعصابم بهم ریخت.
دربه یکباره بازشد وسامان اومدداخل!شال ازسرم لیزخورد سریع درستش کردم.ابرویی بالاانداخت وباشیطنت گفت:_دخترعمو تازگی هانامحرم شدم؟یااینکه کچلی گرفتی!!. هیچ وقت مقابلش کم نمی اوردم وهمیشه حاضرجواب بودم گفتم:_گزینه اولی درسته یادم باشه دفعه بعد برات جایزه بخرم!لبخندپیروزمندانه ای زدم وبه سالن برگشتم
عروس خوشگل ماهم دوشادوش دامادتوسالن می چرخید لباسش مدل ماهی دنباله دارصورتی رنگ پف داربود!بادیدنم خوشحال شد ودراغوش هم جای گرفتیم براشون ارزوی خوشبختی کردم.
رقص نوروموزیک کاملا فضای سالن روپرکرده بود جایگاه عروس ودامادروبه روی استیج رقص بود که نورش مناسب ورویایی بود
دستی روی شانه ام قرارگرفت بادیدن بهمن لبخندازرولبم محوشد
_افتخاررقص میدی؟!. هولش دادم عقب چون هیکل درشتی داشت تکون نخورد!تاخواستم ردبشم مچ دستم روگرفت دست دیگش روبه دورکمرم حلقه کردازاین نزدیکی حالم بدشد یک لحظه سیدجلوی چشمم اومدانگارقوت گرفتم وباکفش محکم روزانوش زدم! که دستاش شل شد دندونام روازحرص به هم فشاردادم وگفتم :_حدخودت روبدون ودیگه اطراف من افتابی نشو!!.ازدردصورتش جمع شده بود فرصت روغنیمت دونستم وباسرعت دورشدم نزدیک میزخودمون که رسیدم مانتووکیفم روبرداشتم ودرمقابل چشمان حیرت زده مامانم سالن روترک کردم واقعاموندنم جایزنبود!.
اشکام بی اختیارجاری میشد تودلم گفتم:_خداجون من بخاطرتوازاین خوشی های کاذب گذشتم خودت کمکم کن وتنهام نذار.وچقدرازبی وفایی سیدگلگی کردم البته تقصیری هم نداشت ازکجابایدمی فهمیدچه حال وروزی داشتم عشقم یک طرفه بودوبه تنهایی باراین عشق روبه دوش می کشیدم فقط می ترسیدم وسط راه خسته بشم
غریبانه شکستم من اینجاتک وتنها
دل خسته ترینم دراین گوشه دنیا
ای بی خبرازعشق که نداری خبرازمن
روزی توایی که نمانده اثرازمن....
#پارت_دهم
#دلدادگان
_خودم رو کنترل کردم و به زور شام رو خوردم و جمع کردم و زود رفتم اتاقم روی تختم دراز کشیدم که مهدی در رو زد
مهدی:یه خبر خووب
_چه خبر خوبی ،مهدی خوابم میاد ها برو گمشو بیرون
مهدی:چرا آدم رو میخوری اصلا نمیخوام بگم فردا که خودم تنهایی رفتم میفهمی
_زود از تختم بلند شدم و مهدی لوس نشو دیگه چیه؟
_خوب باشه میگم فردا ظهر راه بیافتیم
زهرا:واقعا خوب اینو بگو دیگه زودتر
مهدی:آخه اجازه میدی آدم حرف بزنه از وقای اومدم داری آدم و میخوری اتفاقی افتاده؟
_نه فقط اون شماره ناشناس زنگ زده بود احساس کردم از صداش سجاده انگار برگشته ایران دوباره کارهای بی معنیش رو شروع کرده
مهدی:غلط کرده نمیزارم این سدی گولت بزنه نمیزارم زهرا
_خوب باشه آروم باش حالت که اتفاقی نیافتاده ماهم داریم چند روزی میریم الان هم برو بخواب صبح باید زود بلند شیم
مهدی:باشه ساعتت رو کوک کن ،شبت بخیر باشه
_باشه توهم کوک کن شب توهم بخیر، روی تختم دراز کشیدم به سفری که در پیش داشتیم فکر میکردم خیلی ذوق داشتم چون داشتم بعد از سال ها میرفتم حرم آقا و کلی خوشحال بودم به همین ها فکر میکردم که خوابم برد
مامان:مهدی مهدی کجایی بلند شو دیکه دیر میشه ها ساعت ۱۰ صبح، زهرا بلند شو مادر
زهرا:با صدای مامان از خواب بیدار شدم زود موهام رو شونه زدم و دست و آبی به صورتم زدم اومدم پایین پیش مامان
مامان:اون برادر خاب آلوده ات هم بیدار میکردی لنگ ظهر شد
_با حرف مامان خندم گرفتم و گفتم:زنش بدید درست میشه
مهدی:دارم میشنوم چی میگی ها انگار از من خسته شوی کاش تو زودتر بری شوهر از دست تو یکی راحت شیم چقدر بابا لوس کرده
_باشه حالت چه یه نفس هم حرف می زنی ، شتر در خواب بیند پنبه دانه آقا مهدی
مهدی:خیلی پررو شدی ها برو آماده شو زودتر
مامان:عههه الان بچه شدید انگار اونجا از اید رفتار ها نشون ندید ها فکر میکنن تربیت یاد نگرفتید ابن ادا ها میشه در میارید
زهرا:چشم به این شازده تون بگید ، بعد از کلی کلنجار رفتن با مهدی نشستیم صبحونه خوردیم که یواش یواش بریم ترمینال ساعت ۲ باید حرکت میکردیم
مهدی:زود باش پاشو برو چمدون ات رو بیار که راه بی افتیم
_باشه ، از پشت میز بلند شدم و از راهرو رفتم به سمت اتاقم زود از کمد شلوار لی دمپا و با مانتو قهوه ای برداشتم و روسری ام رو لبنانی بستم و چادرم رو برداشتم و رفتم پایین
مامان:مواظب خودتون باشید وقتی راه می افتیو به من یه زنگی بزنید نگرانم نکنید ها مواظب هم باشید
زهرا :چشم مامان جان مواظب خودت باش خدانگهدار
مامان:خدا پشت و پناه تون
مهدی:خدانگهدار
_سوار ماشین مهدی شدیم که بریم ترمینال نرگس و محمد هم خودشون می اومدن خیلی خوشحال بودم که میرفتم حرم امام قشنگم چهل دقیقه ای رسیدیم ترمینال که نرگس و محمد هم رسیده بودن
نرگس:سلام زی زی خوبی ،سلام آقا مهدی
زهرا:سلام نرگس چطوری بیا بریم بشینیم
مهدی ما میریم اون طرف
مهدی:نه زهرا نرو الان اتوبوس میاد میرید یه لحظه نمیتونیم پیداتون کنیم
زهرا:باشه یکم باهم درباره سفر صبحت کردیم که اتوبوس اومد چمدون هارو دادم به مهدی که بزاره تو بار بر از روی بلیط صندلی مون رو تشخیص دادم نشستیم من جلوی محمد نشسته بودم و مهدی هم کنارم
محمد:زهرا خانوم مهدی رو ندیدید کجا رفت؟
زهرا:نه الان بهش زنگ میزنم گف میرم آب بگیرم بیام
مهدی:زهرا کجا نشستی ، آها پیدات کردم
_همینجا بیا ، اتوبوس راه افتاد و رفتیم اول به سمت مشهد که گوشیم زنگ خورد دیدم شماره سجاده کل بدنم سرد شده بود یاد اتفاق هایی که باهام کرد افتادم
ادامه دارد ......
نویسنده:آیسان بانو
کپی:با ذکر نویسنده حلاله