eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر‌میخواهی‌محبوب‌خداشوی گمنام‌باش ڪارڪن‌برای‌خدا نه‌برای‌معروفیت! :)🍃 ‹› ‹› ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 بعد از پایان شعر خوانی روجا طبق قولی که داده بود... ایستاد تا برای دخترم دست بزنه منم کنارش وایستادم و نگاه های پر از شوق و ذوق دخترکم رو که دیدم لبخند امروزم متولد شد. به خانه که رسیدیم با روجا خداحافظی کرد و دخترم داخل رفت. رو به من گفت: _سوجان خانم من خجالت میکشم با دایی صحبت کنم میشه محبت کنید بهشون بگید تا برای ختم این پرونده چیکار باید بکنم؟ نگرانی صداش از غوغای وجودش خبر میداد حق این بودلطف امروز رو جبران کنم _چشم بهشون میگم خودشون با شما هماهنگ کنند آقا محمد به خدا توکل کنید... شما با گفتن حقیقت صد پله جلو هستید خدا هیچ وقت بنده ای که به سمتش میاد رو کنار نمیزنه بلکه دودستش رو میگیره _ممنونم دلگرمم به همین حرفاست بهتره برید داخل باد سردی میاد سرما نخورید... سر پایین خداحافظی داخل خونه رفتم و جمله ی آخرش رو دوباره برای خودم تکرار کردم. از این توجه اش سرخوش بودم و لبخند دوم به لبم متولدشد وارد خونه شدم. به خاطر وجود شنود ها نمیتونستم با دایی صحبت کنم برای همین حرفهاش رو واسه دایی تایپ کردم تا به صورت پیامک براش بفرستم. دایی هم در جواب برام نوشت: _بهش بگو نگران نباش بچه ها از روز اول رو پرونده کار میکنند و همه چیز تحت کنترله. پیامک دایی رو براش فرستادم به ثانیه نرسیده بود که جواب داد _سلام سوجان خانم ممنونم. این روزهای ذهنم درگیر بود هم خطری که خانواده ام رو تهدید میکرد هم آقا محمدی که این روزها جایگاهش پیش دخترکم پررنگ شده بود. نگران بودم از این جدایی که حتما روحیه لطیف روجا ضربهٔ بدی میدید هر بار هم که با پدر صحبت میکردم میگفت: _صبور باش ؛ خیر ان شاالله 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 امروز حاجی خواسته بود برای نماز مغرب زودتر به مسجد برم تا در امورخیری کمک حالش باشم. نیم ساعتی به اذان بود که واردمسجد شدم و بعد از سراغ گرفتن حاجی وارد دفترش شدم حاجی و دایی منتظر من بودند کنارشون نشستم که دایی شروع کرد: _آقا محمد اول از همه باید باهم رو راست باشیم اگر چیزی رو نگفتی و نیاز هست بگی تا در این پرونده به ما کمک بشه یاعلی بگو تا محکم تر قدم برداریم _من تمام چیزی رو که میدونستم با جزئیات بهتون گفتم اگر چیزی هم هست من در جریان نیستم. _خوبه پس گوش کن من با چند تا از دوستام در این مورد صحبت کردم و مثل اینکه شما خواسته یا ناخواسته... با عصبانیت و حرصی که تو وجودم بود حرف دایی رو نصفه گذاشتم و گفتم: _ناخواسته و از روی اجبار اجباری که به جون دختر عموم ربط داشت اگر من نمیتونستم پول عمل رو یک شبه جور کنم الان دختر عموم زیر خروارها خاک خوابیده بود... حتما این رو هم تحقیق کردید؟ _بله میدونم با دکترش که صحبت کردیم متوجه شدیم زمان تامین پول برای تو صفر بوده منم گفتم خواسته یا ناخواسته ! باشه الان میگم ناخواسته... خلاصه اینکه تو با یک گروهک تروریستی بدی در ارتباط هستی تا اینجایی که بچه ها ردشون رو از طریق نازنین و اطلاعات تو زدند این گروهک ترورستی اطلاعات دانشمندان مهم کشور رو به دست میاره و احتمالا برای عملیات هایی تروریستی که در آینده برنامه ریزی کردن میخواهند این عزیزان رو ترور کنند مثل شهدای هسته ای که به همین مظلومی از دست دادیم. _شما هم دانشمند هستید؟ _ ما روی یه پروژه داریم کار میکنیم که به احتمالا زیاد اطلاعات ریز اون پرونده براشون مهمه به تازگی ها متوجه برخی نفوذی ها شدیم حتی این رو هم میدونیم از زینب خانوم هم سوءاستفاده کردند و با پول و تهدید باعث شدند تا کمکشون کنه و تو خونه شنود نصب کنند... چون مدیر پروژه هستم باید اطلاعات بیشتر به دست بیارم ... شما یه مهره کوچک هستید که بعد از انجام کارهای صد در صد کشته میشید... درضمن چند تایی از بچه های دوره ی جنگ جزء دانشمندان کشور هستند احتمال میدیم که دنبال اونا هستند . حالا آقا محمد شما باید کمک کنید تا بتونیم این گروهک رو از ریشه از رو خاکمون محو کنیم. _چشم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 باید خیلی خیلی احتیاط کنی باید کاملا با نقشه پیش بری که جون خودت به خطر نیوفته اول از همه ما بهت یکمی مدارکی میدیم که تو هم بگو از کیف من برداشتی . _چه جوری بردارم؟ _من فردا فراموش میکنم کیفم رو از کمد دم خونه بردارم و بعد با خونه تماس میگیرم و میگم که کیفم رو جا گذاشتم.این رو جوری به خانمم میگم که تکرار کنه تا شوند ها متوجه بشن. حتما بهت دستور میدن که بیای برای برداشتن مدارک توجه کن مدارک رو با پوشه ببر و با همون پوشه بهشون تحویل بده.
اول مخالفت کن بعد تهدیدت که کردن قبول کن. _باشه حله... ولی مدارکی رو که باید بدم بهشون خطر نداره؟ _نه مدارک اصلی نیست و مهم نیستند ولی اونا تا بخوان صحتشون رو تشخیص بدن ما ردیابیشون میکنیم. بچه ها همه جوره دور اطرافت هستند و هواتو دارن و مراقبت هستن ولی خودت هم خیلی احتیاط کن اونا عادت ندارن به کسی رحم کنن _بله با دزدیدن روجا متوجه شدم _ان شاالله که همه چیزه عالی پیش میره _ان شاالله سر صبح خمارخواب بود که گوشیم زنگ خورد نازنین بود بی جواب گذاشتم نیم ساعت بعد صدای زنگ آیفون بود که با دیدن نازنین پوزخندی بهش زدم در رو باز کردم و به محض ورودش با کیفش تخت سینه ام زد و هجوم حرفاش رو به طرفم شلیک کردم _مگه اومدی سفر که همش خوابی ؟ حالا کارت به جایی رسیده که تلفن منو جواب نمیدی؟ پاشو یه موقعیت عالی به دست اومده باید بری خونه دایی! نگاه خیرش رو که دیدم گفتم _خب بعدش چی...؟ مهمونیه؟ _اره تو هم مهمون ویژه ای پاشو لباس بپوش وقت نداریم باید بری اونجا و از تو کیف حاجی مدارکی رو کِش بری بیاری _بررررم دزدی؟ _ننننه برو قرض بگیر بعد دوباره بهش پس میدیم محمد اصلا حالیت نیستا کجایی؟ تو چه موقعیتی هستی؟ تو اصلاً حقء حرف زدن نداری فقط باید کاری رو که بهت گفته میشه باید بدون چونو چرا، سوال،جواب انجام بدی...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 همون طور که دایی پیش بینی کرده بود... شد منم هم طبق گفته های حاجی و دایی با احتیاط عمل کردم و همون طور که گفته بودند پوشه ی مدارک رو به نازنین رسوندم نازنین از این برد خوشحال و سرخوش پوشه رو ازم گرفت و رفت... منم مثل حاجی توکلم رو به خدا کردمو و خودم رو دستش سپردم دلھره و نگرانی ثانیه ای منو رها نمیکرد با اینکه دایی تاکید کرده بود که هم خونه ی زن عمو و هم حاجی و بچه ها همه جوره مورد محافظت هستند ولی باز هم ... پیش دایی رفتم _حالا چی میشه؟ _فعلا که ردیاب داخل پوشه رو پیدا نکرده _ردیاب؟ _بله داخل اون پوشه یه ردیاب جاسازی کردیم که داریم از طریق همون دنبالش میریم. نازنین گیج اینقدر خوشحال شده که اون پوشه رو بهش دادم اصلا یک درصد هم شک نمیکرد نکنه براش دام پهن کرده باشن. دایی که دل نگرانی من رو واضح متوجه میشد از من خواست تا پیش حاجی و بچه ها باشم تا خیالش راحت باشه منم که جایی نداشتم راهیه خونه حاجی شدم ازدقیقه اولی که اومده بودم حاجی تسبیح به دست گوشه ای نشسته بود سوجان خانم که اصلا از اتاقش بیرون نیومد منم با روجا و نقاشی هاش خودم رو سرگرم کردم تا کمی دلهرم کم بشه زنگ خونه که زده شده همه نگاهها سمت آیفون کشیده شد... حاجی خواست بلند بشه که گفتم: _من باز میکنم همون موقع سوجان هم از اتاقش بیرون اومد سلام آرامی گفت منم بدون نگاه جوابش رو دادم از موقعی که اومدم بیرون نیومده بود و من کاملا بهم برخورده بود آدمی هم نبودم که خودم رو به کسی تحمیل کنم دلم عاشق شده که شده... پس سردی رفتارش رو کامل احساس میکردم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 آیفون رو که برداشتم دایی بود همراه یه مرد دیگه که دوستش بود بعد از اینکه اومدند دایی شروع کرد به تعریف کردن. _یه خونه بزرگ ویلایی بیرون از شهر داشتن موقع دستگیریشون درگیری شده و تو همون درگیری ها نازنین تیر میخوره الان هم بیمارستانه چشمام رو بستم ؛ دستی بر روی صورتم کشیدم زندگی با نازنین راه نیومده بود و از کجا به کجا رسیده بود خدا بهش رحم کنه سرمو بلند کردم رو به دایی ازش پرسیدم: _حالش چه طوره؟ _تماس که گرفتن بچه ها گفتن اتاق عملء _همه شو گرفتید؟ کسی نیست که بخواد خانوادم رو تهدید کنه؟ آقایی که همراه دایی اومده بود رو به من گفت: _فعلا که تمام کسایی که به این پرونده ربط داشتن رو دستگیر کردیم اما به احتمال زیاد کسی که عملیات رو کنترل میکنه ایران نیست. احتمالا این عملیات هم به شبکه جاسوسی وابسته اس به رژیم صهیونیستی در ترکیه مربوطء سرم پایین بود که نگاه سنگینی رو حس کردم دایی و مرد کناریش هردو به من نگاه میکردند دایی رو به من گفت: _آقامحمد اگر کمک شما نبود بچه ها به این زودی نمی تونستند این افراد رو دستگیر کنند این کمکت حتما تاثیر خوبی بر پرونده داره ولی فعلا باید برای توضیح و تکمیل کردن پرونده همراه حاج یونس بری. حاج یونس ؛ مردی که همراهش بود رو میگفت نگاهم سمت سوجان رفت سرش پایین بود و با لبه ی چادرش بازی میکرد من دنبال یه نگاه دلگرم کننده بودم ولی انگاری کسی نبود _باشه در خدمتم حاج یونس که بلند شد همراهش بلند شدم و راهی شدیم موقع خروج از در صدای سوجان نیروی از دست رفتم رو بهم برگردوند _آقامحمد _بله _کت شماست جا گذاشتید در دل خدا رو شکر کردم برای این فراموشی و این شعر را زمزمه وار برای خودم خوندم ‌{من با همه‌یِ دردِ جهان ساختم اما، با دردِ تو هر ثانیه در حالِ نبردم..} به طرفش برگشتم دست دراز کردم و کت رو گرفتم که مثل همیشه باهمون صدایی که آرامشش از روز اول منو جذب خودش کرده بود گفت: _ان شاالله که کارتون به خوبی پیش میره _ان شاالله _خدانگهدارتون _خدانگهدار 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 چند روزی بود که از ماجرای دستگیری گروه نازنین میگذشت و من هم بعد از اطلاعاتی که بهشون دادم و همکاری هایی که کردم و همچنین تحقیقاتی که خودشون کردند و متوجه شدند که من هم به اجبار و تهدید تا حدودی باهاشون کار کردم برای من جریمه ی کوتاهی در نظر گرفتند. از دایی شنیدم نازنین هم بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شده مستقیم به زندان بردن و چند سالی هم حبس داره. با اینکه سر کرده ی گروهک رو دستگیر نکرده بودند و احتمال میدادن در ترکیه باشه ولی به من این اطمینان رو دادن که گروهک منحل شده و در ایران پاکسازی کامل انجام گرفته. حالا کمی با خیال راحت میخواستم برای آینده ام تصمیم بگیرم. آینده ای که نمیخواستم به راحتی از دست بدم یا مثل گذشتم سیاه باشه.
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیکَ الفَرَج
گاهی یه حرفایی رو نمیشه زد، ‏یه اشکایی رو نمیشه ریخت، مثل همونجا که ‏ابتهاج میگه: سالها ناگفته ماند این شرحِ درد... سالها…🌱🤍 ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْکھ‌اِعجٰآزمیکنَد•• یـٰااُمٰـاهْ🌼•• سلام‌روزتون‌معـطربه‌نآم‌‌ امام‌صـٰآحِبَ‌الزمٰان؏💛.•
[أُوْلَـٰٓئك‌اَلَّذِینَ‌اِمۡتَحَنَ‌اَللَّھُ‌ قُلُـوبَہُـمـ‌لِلتَّقۡـوَيٰ] ‌آنهاهستندکہ‌درحقیقت‌خدا‌ دل‌هایشان‌رابراۍمـقام‌رفیع‌تـقـوا‌ آزموده‌است✋🏻🍃
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
-🤍-
فَقَد هَرَبتُ اِلَیک ؛ ما دورهایمان را زدیم . . در این دنیا چیزی ارزشِ دل‌بستن نداشت ؛ جز حسین:)
- چادرت بوی ِخدا و یاس ُیاسین می‌دهد . ‹ › ‹
تبلیغات بلاگری 👀✨ شبانه بلاگری=75T 12ساعته=85T ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ برای تبلیغ بفرمایید ✨ @gomnam19 تخفیف هم میدیم پس جا نمونید 😉
وعشق‌قافیه‌اش‌گرچه‌مشکل‌است ؛ اما‌خدا‌اگر‌که‌بخواهد‌ردیف‌ خواهد‌شد❤️‍🩹!
بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْکھ‌اِعجٰآزمیکنَد•• یـٰااُمٰـاهْ🌼•• سلام‌روزتون‌معـطربه‌نآم‌‌ امام‌صـٰآحِبَ‌الزمٰان؏💛.•
ارباب‌بیاواین‌جامانده‌ راباخودببرمارابه‌اشتباه‌شبی‌کرب‌وبلاببر:) 💔 ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
میخواستن در خیابان های تهران دیسکو بزارن خیابان های آمریکا شد نماز خونه 😂 ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
رفاقت اگه عکس بود :)❤️
خَـندِه‌اَش‌حَـتـی‌ یَـهـودی‌راهِـدایَت‌میـکُنَـد؛✨🕊 مَـدَح‌حِـیـدَر . . راهَـمیـن‌جُـملِه‌کِفـایَـت‌میـکُنَـد..!(:" - - ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
_ ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
حرفهای حاجی رو یادمه _همیشه قدم اول مهمه برای توبه و بازگشت باید محکم قدم برداشت بدون تردید. تصمیم خودمو گرفته بودم دنبال زندگی جدیدی بودم یه زندگی که دیگه ترس و وحشت و خلاف توش نباشه دنبال آرامش بودم یه آرامشی که بوی خوشبختی بده برای همین اراده کردم و خواستم قدم اول رو محکم بردارم باید با خدا حرف میزدم مگر نه اینکه حاجی میگفت: خدا گفته بخوان تا اجابت کنم شمارا؟! منم میخوام برای یک بار هم که شده خدارو صدا بزنم و به اجابتش دلگرم باشم من جز خدا کسی رو نداشتم حاجی میگه خدا یار بی کسانه... یار توبه کارانه... یارگنهکارانه... منم میخوام این یاری و دوستی رو پایدارکنم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 حال دلم از بعد خلوت کردنم با معبودم به قدری خوب بودکه دلم‌ نمیخواست از این حال هوا بیرون بیام... همون موقع صدای پیامک گوشیم اومد نگاه کردم سوجان خانم بود بدون معطلی بازش کردم نوشته بود _سلام‌ آقا محمد پدر خواستند در مورد مدت محرمیت باهاتون صحبت کنند. یک بار ؛ دوبار ؛ سه بار ؛ ده بار حساب کردم هنوز مونده بود که زمانش تموم بشه تمام امیدم این بود من بتونم تو این زمان کم دل سوجان رو به دست بیارم ولی حالا... سرم رو بالا گرفتم و رو به آسمون گفتم: _الهی قربونت برم نمی شد دو دقیقه حال خوب ما رو خراب نکنی؟ _آخه چرا این قدر حال میگیری ازمن مگه قرارمون رفاقت و دوستی نبود؟ اول کاری که داری منو ضربه فنی میکنی! اگر حاجی ازم بخواد مدت محرمیت رو ببخشم اگر بخواد دخترش بره !!! خدااایا خودت یه فرجی کن من میخوامش ... قربونت برم خدا پس چرا مهرمو به دلش نمیندازی ؟ مگه نمیگن دل به دل راه داره ؟ پس چرا مهر من به دل سوجان راه نداره ؟ این همه خاطرش رو میخوام عاشق شدم این همه دل خوشم به یه آقا محمد گفتنش بعد حالا داری دمت گرم خدااا قربون کرمت دستمو ول نکنی که بدجور میخورم زمین 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 امشب بابا خواست باهم صحبت کنیم گفت میخواهیم پدر دختری کلی حرف بزنیم خیلی وقت بود باهم صحبت نکرده بودیم.من دلتگ حرفهای قشنگش بودم دوتا چای ریختم و از کیک فنجونی هایی که عصر درست کرده بودم برداشتم با چای می چسبید سینی و برداشتم پشت در اتاق بابام وایستادم... _ باباجون اجازه هست در اتاقش رو باز کرد و باروی خوش گفت: _بفرما سوجان بابا به به عجب چای کیکی انگاری قراره تا خود صبح حرف بزنیم. نشست ؛ نشستم. بابا کتاب صحیفه ی سجادیه ای که در دست داشت رو کنار گذاشت و رو به من گفت: _باباجون خدا رو شکر همه چیز به خیر و خوشی تموم شد میخوام بدونم محمد چی میشه؟ بی مقدمه رفت سر اصل مطلب... سرم رو پایین انداختم و با انگشتای دستم بازی میکردم. لپهام سرخ شده بوداز سؤال بی مقدمه بابام _دلت به دلش گره نخورده؟ باباجون نگاههای محمد به تو معنای خاصی داره تو چی بابا؟ توقع هر حرف و صحبتی رو داشتم جز این یک مورد برای همین دست پاچه شدم آروم گفتم: _بابا اون با خلاف... بابا اجازه نداد حرفم تموم بشه که گفت: _کجای زندگی قضاوت کردن رو بهت یاد دادم؟ مگر هر عالمی پاک میمونه که هر خلافکاری گنهکار بمونه؟ مگر هرکسی گناه کنه راه برگشتی نداره؟ مگر نه اینکه حُر در آخرین لحظه ها برگشت و پاک شهید شد! خدا یه در بزرگ داره به اسم توبه پس هیچ وقت به خلافش نگاه نکن باباجون بدون قضاوت سیرت واقعی محمد رو درک کن ببین تصمیمت چیه! من هرچی تو تصمیم بگیری به تصمیمت احترام میذارم... زندگی خودته خوب فکرهاتو بکن انگاری با این حرف من باید خودم فکر کنم و تصمیم بگیرم. پاشدم وبااجازه ای گفتمو خودموبه اتاقم رسوندم باید به خودم زمان میدادم و کمی در مورد آینده ام فکر میکردم. باید اجازه بدم تا دلم بیشتر بشناسدش بابام راست میگه مگه گنهکارا توبه نمیکنند خدا گفته درتوبه بازه محمد هم که از اول توبه کردو همه چیزو اومد گفت: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 بازم یک تیپ خفن زده بودم داشتم جلوی آینه به خودم میگفتم: _نترس آقا محمد توکل کن خدا خودش هواتو داره سرمو بلند کردمو گفتم خدایا خودت حواست هست دیگه آره رحم کن خدا بعد یک عمری این دل ما عاشق شده خودت کارهامو جفت جور کن دلم رو به توکل به خدا قرص کردمو راهی خونه ی حاجی شدم. حاجی و دایی مثل همیشه با روی باز ازم استقبال کردند و با حرفهاشون این دل یخ زدم دلگرم شد نگاهم دست خودم نبود داشت به همه جای خونه رو سرک میکشید... دنبال کسی بودم که احتمالا دنبال من نبود در دل زمزمه کردم سوجان خانم دلتنگم .. اگر بدونی این دل‌م ؛ چه قدر دلتنگته ! اگر بدونی ؛ چه قدر دوستت دارم ! اگر بدونی ؛ دلم برای لبخندت ، برای شنیدنِ صدایت چی به روزم آورده ! اگر بدونی ؛  این دلم جز طُ , کسی را نمی خاد ! اگر ... اگر... اگر بدونی ؛ میدونم که نمیدونی والا نگاهم این طور خشک نمیشد به در... اما افسوس که هیچی نمیدونی و این دیوانه ام در انتظار دیدنت دیوانه نشه خوبه... همینطور داشتم تو دلم برا خودم بدونی ها برای سوجان میگفتم که صدای حاجی افکارمو پاره کرد... _خب آقا محمد تصمیمت برای آینده چیه؟ با حرف حاجی فکرمو جمع جور کردم و کمی تمرکز کردم _حالا مگه میشد تمرکز کنم کاش حداقل یک سلامی می‌اومد میکرد... _ب...بِ...به
بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْکھ‌اِعجٰآزمیکنَد•• یـٰااُمٰـاهْ🌼•• سلام‌روزتون‌معـطربه‌نآم‌‌ امام‌صـٰآحِبَ‌الزمٰان؏💛.•