رمان:دلدادگان
#پارت_اول
با صدای خروس همسایه از خواب بیدار شدم و موهام رو بافتم و از طبقه بالای خونمون به پایین اومدم ،یه دفعه مامانم جلوم ظاهر شد انگار داشت من رو صدا می کرد و من اصلا متوجه صدا کردن مامانم نشده بودم.
مامان:زهرا جان مادر واست کجاست یه ساعته دارم صدات میزنم
زهرا:ببخشید مامان جون حواسم نبود هنوز خوابم نپریده
مامان:عیبی نداره،راستی دوست هات اومدن دیدنت کلی هممنتظر موندن جنابعالی از خواب بیدار شید
_واقعا مامان خوب صدام میزنید از خواب بیدار میشدن
مامان:خودشون نزاشتن که صدات بزنیم ، بیا سینی چایی رو براشون ببر و خوش آمد گویی کن
_باشه مامان جون بدید ببرم،سینی چایی رو از مامان گرفتم و وارد پذیرایی شدمم
نرگس:سلام علیکم زهرا خانم ساعت خواب خوبه از خواب بیدار میشید
_سلام برو بچ خیلی خر ید که یادی از ما نمیکنید
حنانه: زهرا یه خبر خوب دارم اول مشتولوق بده بعد بگم
_خبریه میخوایین شوهر کنید
حنانه :از اولش همه چی رکود میفهمیدی
چندش
_خوب دیگه مت از همتون عاقل تر بودمم ، حالا کدومتون بگید ببینم انگار چند روز نبودم خبر هایی شده
حنانه:از نرگس خانوم بپرس
_اره نرگس بگو ببینم ،پاشید بریم اتاق باهم صبحت کنیم
بچه ها:پاشید بریم
نرگس:بچه ها فردا جواب کنکور رو میدن اون قدر استرس دارم ولی خوب توکل کردم به خدا ،خدا هرچی بخواد همون میشه
زهرا:آره منم استرس دارم ولی خب ایشالا قبول میشم خدا حواسش بهمون هست
حنانه:انشاالله خدا هرچی بخواد همون میشه،نظرتون چیه که بریم گلزار شهدا
نرگس:آره پیشنهاد خوبیه بریم یکم با شهید هامون حرف بزنیم بلکه آروم شیم یکم
زهرا:باشه پاشیم حاضر شیم ، بچه ها رفتن بیرون و منم پاشدم یه مانتو سفید و آبی وبا شلوار سیاهم پوشیدم و روسری ام رو لبنانی بستم و چادرم رو برداشتم و رفتم توی راهرو چادرم رو سر کنم
نرگس:خانوم خانوم ها چقدر ماه شدید
حنانه:کجاش ماه شده این از اولش زشت بود
زهرا:بیشعور به تو کشیدم دیگه،همگی خندیدم و رفتیم ،سر هاتون تاکسی سوار شدیم و به طرف گلزار شهدا حرکت کردیم
نرگس:نظرت چیه گل بگیریم بعد بریم
زهرا:پیش گلزار یه گل فروشی قشنگ هست از اونجا میگیریم
بچه ها:باشه مشکلی نیست
زهرا:تمام ذکر و فکرم پیش کنکور نتایج کنکور بود نمیدونستم جواب چیه و کجا میخوام در بیام یکم تپش قلب گرفتم زود صلوات فرستادم و به خدا توکل کردم
نرگس:رسیدیم ها زهرا ،ممنون وقا دستتون درد نکنه
زهرا:بچه ها برم از اون ور خیابون گل بگیرم بیام
بچه ها باشه
زهرا:رفتم گل مریم و رز گرفتم و رفتم پیش بچه ها وقتی وارد گلزار شهدا شدیم آرامش کل وجودم رو گرفت انگار وارد یه جایی شده بودم که بدون فکر و دغدغه و فاتحه ای برای کل شهدا خوندم و به طرف شهید خودم رفتم
نرگس:بچه ها من رفتم اون ور ،زهرا حنانه هم باهام میاد
زهرا:باشه عزیزم برید ،یه پسری گلاب میفروشید ازش گلاب گرفتم و روی مزار شهیدم ریختم ،چند ساعتی بود اونجا بودیم و منم تو خودم بود اصلا حواسم به ساعت نبود که نرگس صدام کرد
نرگس:زهرا حواست کجاست ساعت ۹ شبه زودباش بریم مامانم زنم زده بود
زهرا:پاشدم و اشک هام رو پاک کردم و چادرم رو درست کردم و راهی شدیم که بریم خونه
حنانه:بازم ما اومدیمگلزار شهدا و از خود بی خود شدیم.، وای دروغ چرا کلی سبک و آروم شدم
نرگس:دقیقا منم
زهرا:آره منم خوب شد که اومدیم ،گوشیم رو از کیف درآوردم و دیدم مامانم ده بار زنگ زده زود باهاش تماس گرفتم و دوتا بوق نخورده برداشت
مامان:سلام زهرا جان کجایی مادر نگرانت شدم ،چرا گوشیت روبرنمیداری
زهرا:ببخشید مامان گوشیم رو سایلنت بود کم مونده برسم چیری لازم داری برات بخرم
مامان:نه گلم بیا
زهرا:گوشی رو قطع کردم و دیدم رسیدیم سر کوچه مون ، آقا دستتون درد نکنه همینجا نگه دارید
بچه ها نمیآیین؟
بچه ها :نه زی زی به خانواده سلام برسون
زهرا:شماهم همینطور ، در ماشین رو بستم و وارد کوچه مون شدم احساس کردم کسی داره تعقیب میکنه رسیدم در خونمون ،میخواستم کلید رو بردارم که یه مردی چادرم رو کشید،افتادم زمین و چشم هام سیاهی رفت
#پارت_دوم
#دلدادگان
وقتی چشم هامو باز کردم دیدم دارن کیفم و گوشیم همراهم نیست و تو بیمارستانم .،نرگس و حنانه و داداشش کنارم بودن
حنانه:نرگس زهرا چشم هاشو باز کرد بیا
نرگس:حالت چطوره زهرا جاییت درد نمیکنه ؟ بهتری الان
زهرا:فقط بدم خیلیی درد میکنه چرا اینجوری شد مامانم کجاست؟
نرگس:مامانت بیرون نشسته،اگه داداش حنانه نبود خدا میدونست چه بلایی سرت میومد
حنانه:سلام آجی حالت چطوره بهتری ؟
زهرا:آره عزیزدلم خیلی بهترم ممنون از شما و داداشتون ،داشتم با بچه ها حرف میزدم که مامان وارد اتاق شد
مامان:سلام عزیزم بهتری آخه چه بلایی بود سر تو اومد
زهرا:آره مامان به خدا خیلی بهترم فقط کمی بدنم درد میکنه ،با مامان حرف میزدم که داداش حنانه صدام زد
داداش حنانه:خانم شریفی سلام حالتون بهتره؟ کیفتون رو به مادرتون دادم ازشون تحویل بگیرید
زهرا:سلام ممنون ،خیلی متشکرم . مامان چی شده چه اتفاقی برام افتاده
مامان:چندتا پسر میخواستن گوشیت و کیفت رو بدزدن که آقای توکلی به دادت رسیده
زهرا:گوشیم کجاست کلی مدارک توش بود هاا
مامان:آروم باش گلم آقای توکلی نزاشته که بدزدن همشون تو کیفت هست
زهرا:حنانه یادم رفت درست و حسابی تشکر کنم ممنون ازتون واقعا اگه شما نبودید معلوم نبود چه بلایی سرم میومد
حنانه:وظیفست آجی ولی تو که قدر مارو نمیدونی
زهرا:عههه این چه حرفیه که میزنی ،همینجوری که داستمکل کل میکردیم دکتر وارد اتاق شد
مامان: آقای دکتر حال دخترم چطوره بهتره
دکتر: بله اجازه بدید پروندشون رو چک کنم.
مامان: خداروشکر کی میتونیم مرخص کنیم؟
دکتر:آسیب جدی به بدنش وارد نشده فقط چند روز این دارو هارو مصرف کنن که کاملا خوب بشن،میتونید ببریدشون
زهرا:ممنون آقای دکتر ،با سختی های فراوان از روز تخت بلند شدم و کفش هام رو پوشیدم .
مامان:عزیزم بیا چادرت رو سر کن تا بریم بابات منتظرته.
زهرا:چشم مامان،تو راهرو که داشتیم میومدم مهدی رو دیدم
مهدی:سلام آبجی گلم حالت چطوره
زهرا:مرسی داداشی بهترم،بیا کیفم رو نگه دار
مهدی:امردیگه ای باشه،بزار برسم یا حالی یه احوالی بپرس بعد
زهرا:همین که هست، کجا بودی از دیروز
مهدی:رفتم بودم تبریز کار داشتم بیا بریم حالا برات تعریف میکنم
زهرا:باشه داداشی
مهدی:قوربونت برمم عزیز دل داداش
مامان:چقدر دل میدید قلوه میگیرید
زهرا:با حرف مامان کلیی خندیدم، بابا اومده بود دنبالمون سوار ماشین شدیم و به طرف خونه حرکت کردیم
بابا:حالت چطوره دخترم بهتری
زهرا:مرسی بابایی خیلی بهترم
بابا:خداروشکر، رسیدیم پیاده شید که زود برم شرکت کار دارم
مامان:دستت درد نکنه علی جان
زهرا:قبل مامان و مهدی پیاده شدم و وارد کوچه مون شدم تمام اتفاق های دیروز دوباره برام تکرار شد و سرم گیج رفت زود دستم روگذاشتم روی دیوار وقتی نزدیکتر خونه شدم دیدم در خونمون بازه و وسایل ها همه بیرون خیلی شوکه شدم و زود بابام رو صدا زدم
ادامه دارد .......
کپی رمان:با ذکر نویسنده
نویسنده:رستا بانو
نیـازداریـم..!
وقـتےغـرقِلایـڪوچنـلوفالووراموݩ
میشـیم،
بـاخودمـونزمـزمہڪنیـم:
غـرقِدنیـاشدهرا،
جـامِشهـادٺندهنـد (:
#اللهم_الرزقنا_شهادت🌱
عالی بود😂
@sajad110j
قدرتمندترین کارگردانان بین المللی هم نمی توانستند چنین صحنه هایی رو حتی تصور کنند💔
@sajad110j
گفت:مراقبنگاهتباش،
العَینبَریدُالقَلب
چشمپیغامرساندلاست💔!
شہیداحمدمشلب
#شھیدانہ
@sajad110j
🎥 فعال شدن آژیرهای هشدار در بندر ایلات
🔹ارتش صهیونیستی: پهپاد یمنی بود
🔹رسانههای عبری گزارش دادند که آژیرهای هشدار در بندر ایلات واقع در جنوبترین منطقه فلسطین اشغالی به صدا درآمده است.
🔹ارتش رژیم صهیونیستی مدعی شد منشأ پهپادی که دقایقی قبل بر فراز آسمان ایلات رهگیری شده، از یمن بوده است.
#طوفان_الاقاصی
#فلسطین
@sajad110j
مقدم حکّام و بزرگانِ بی غیرتِ عرب را به نمایش کشتار مردم #فلسطین گرامی میداریم...😏
#طوفان_الاقصى
@sajad110j
مطمئن باش یہ روزے این تصویر رو توی شبڪھ خبر با ارتباط مستقیم پخش زنده میبینیم🍃🌷
انشاالله به امید آن روز ....♥️🤲
#فلسطین
@sajad110j
♦️از مقداد پرسیدند هنگام حمله به خانه
فاطمه زهرا (س) چه میکردی؟
گفت : مأمور به سکوت بودیم ولی من دست بر قبضه ؛ چشم در چشم علی(ع)
منتظر اشاره ای بودم...
🔴سلام بر مردمانی که امروز دست بر قبضه منتظر اشاره اند...
#امام_زمان
#امامانه
#طوفان_الاقاصی
#فلسطین
@sajad110j
هدایت شده از ˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•بِـسّمِاللـھِ الْـرَحمنِاَلـرَّحیم⊰♥️🌿⊱•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدرش سپرده بیارنش کربلا...💔
همه چیز کربلا معجزهس❤️🩹
#امامحسیني .
شدتاینعشقدرشعرمنمیگنجدچرا
بیخیالشعراصلادوستتدارمحسین♥️..!
@sajad110j
باخامنہاےعھدشھادتبستیم جانبرڪفوسربندولایتبستیم ڪافےستاشارهاےڪندرهبرِما
بـےصبروقراردلبرایشبستیم
@sajad110j
#پارت_سوم
#دلدادگان
زهرا:با فریاد مامان و بابا رو صدا زدم خیلی ترسیده بودم همه وسایل هامون بیرون بود قبل اینکه مامان اینا بیان با ترس وارد خونه شدم دیدم طلاهام نیست کلی بغض کردم بابا ماشین رو پارک کرد و وارد خونه شد
بابا:یا حسین زندگي مون رو بردن، فاطمه اومدنی مگه در رو قفل نکرده بودی
مامان: دیشب با هول و از خونه خارج شدم نفهمیدم چه طوری از خونه اومدم بیرون
مهدی:الان به ۱۱۰ زنگ زدم الان میاد، مامان بیا یکم از این آب بخور خودت رو کنترل کن خدا بزرگه
بابا:زهرا جان حالت خوبه بیا بشین اینجا عزیزم
زهرا:آره بابا جون خیلی بهترم شما نگران نباشید،حواستون به مادرتون باشه من برم تا سر کوچه بیام
زهرا:باشه بابا جون حواسم به مامان هست نگران نباشید
مهدی:زهرا پلیس ها اومدن حواست به مامان باشه تا برم دم در بیام
زهرا:باشه مهدی برو
مهدی:سلام جناب سروان ،به پلیس ها ماجرا رد تعریف کردم و همه چیز رو تعریف کردم و خونه رو بازدید کردن
پلیس :شاید به زودی دستگیر کنیم خودمون هم باهاتون تماس میگیریم
مهدی:مرسی دستتون درد نکنه ،آرزشون خداحافظی کردم و وارد خونه شدم و زهرا رو صدا زدم زهرا ،زهرا
زهرا:جانم بیا بشین برات آب بیارم از قیافت معلومه ترسیدی
مهدی:باشه دستت درد نکنه،مامان حالت بهتره
مامان:آره پسرم بهترم خداروشکر وسایل زیادی نبردن فقط طلا های زهرا رو بردن حیوونکی دخترم
مهدی:نگرانش نباشیم اونا میان جایگزین میشن، زهرا کجا موند این آب
زهرا:الان میارم،داشتم به مهدی آب میبردم که گوشیم زنگ خورد برداشتم و جواب دادم
_بله بفرمایید هرچقدر میکردم جواب نمیدادن با صدای بلند گفتم الو یه مرد ناشناس گفت
مرد ناشناس: اینسری خودت رو گرفتار بیمارستان کردم اگه میخای جون سالم ببری و خانواده ات در امون باشن یه کاری برام باید کنی
_با ترسش جوابش رو دادم چیکار کنم
مرد ناشناس:۵۰۰ میلیون پول و اینکه من غریبه نیستم میشناسی باید باهام ازدواج کنی
_به هق هق افتادم و گفتم تو هیچ غلط نمیتونی بکنی میدونم کی هستی و میخوای چه غلطی کنی از ترس افتادم پیش مامان
ادامه دارد ......
نویسنده:رستا بانو
کپی:با ذکر نویسنده مجاز است
#پارت_چهارم
#دلدادگان
مامان:چی شد دخترم؟ کی بود که حالت اینجوری بد شد
_هیچکس مامان همون کسی بود که میخواست کیفم رو دزدیده بود، گفت: به خانواده ات هم آسیب میزنیم
مهدی:غلط کرده هیچ چیزی نمیتونه بکنه اگه رفتی بیرون حواست به خودت باشه ها پلیس هااا تو سر کوچمون هستن نگران هیچی نباش اون کسی که فکر میکنم باشه امروز میرم سراغش پدرش و در میارم حق نداره اذیتت کنه
مامان:پسرم رفتی خودت هم مراقب خودت باش ،زهرا پاشو برو یکم استراحت کن
زهرا:چشم مامان جون اگه کمک خواستید صدام بزنید ،از پله ها رفتم بالا چادرم و مانتوم رو در آوردم و روی تختم دراز کشیدم که نفهمیدم کی خوابم برد و خواب عجیب و غریب میدیدم که از خواب پریدم خیس آب شده بودم که مامان در اتاق رو زد
مامان:عزیزدلم بیدار شدی ، بیا قرصت رو برات آوردم بخور تا بهترم بشی
_مرسی مامان دستت درد نکنه خواب های عجیب و غریب میبینم استرس دارم
مامان:فکر و خیال نکن عزیزم ،نمازت رو خوندی ؟
_نه هنوز نخوندم قرصم رو بخورم پاشم نمازم رو بخونم
مامان : باشه گلم راحت باش فکر خیال نکنی ها
_چشم مامان جونم، بعد از خوردن قرصم رفتم وضو گرفتم و نمازم رو خوندم رو خوندم بعد از خوندن نماز یکم با خدا درد و دل کردم و کلیی سبک شدم که یک دفعه یادم اومد جواب کنکور رو میدن که بازم استرس کل وجودم رو گرفت ولی بازم ذکر گفتم و آروم شدم
مهدی:مامان ، مامان کجایی زهرا کجاست بهتره؟
مامان:آره عزیزم خیلی بهتره بیداره اگه میخوای برو ببینش
مهدی:باشه،از پله های راهرو رفتم به سمت اتاق زهرا و در اتاقش رو زدم ، زهرا جون ،خواهری بیداری.؟
_بله داداشی بفرمایید تو ، تعجب میکنم یه بار مثل آدم اومدی تو اتاق . که با حرفم دوتامون هم خندیدم
مهدی:میدونستی امروز جواب کنکور رو میدن اومدم که باهم نگاه کنیم
_اره میدونم میشه لپیتابم رو از کمد بدی؟
مهدی:آره ولی یه شرطی داره
_چه شرطی ، شرطتت مثل آدم باشه ها
مهدی:جوراب هامو بشور و اتاقم رو تمیز کن
_امر دیگه ای باشه آقا زنت بدیم راحت بشیم از دستت
مهدی: برو گمشو ها حالا بشین سر جات الان لپتاپ رو بیارم
_لپتاب رو بده برام ببینم ،سایت رو چند بار زدم خیلیی سنگین بود
مهدی:عه مامان آوردی! سایت سنگینه نمیاره
مامان:انشالله زودی میاره آیت الکرسی بخونید
_مامان مامان در اومدممممم مامان ،داداشی ببین در اومدم از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم زود پریدم بغل مهدی و مامان انگار رو ابر ها بودم خدایا مرسییی واقعا
مامان:آفرین دخترم زحماتت نتیجه داد میدونستم تو قبول میشی کدوم دانشگاه ؟
_دانشگاه تهران رشته مورد علاقم قبول شدم
مامان:برو به دوست هات زنگ بزن ببین قبول شدن؟
_باشه برداشتم به حنا و نرگس زنگ بزنم اول به نرگس زدم که دوتا بوق نخورده برداشت با صدای گریه گف
نرگس:دارم میمیرم زهرا نمیدونم باید چیکار کنم .
_دانشگاه قبول نشدی چی شده آخه بگو برام
نرگس:نه دانشگاه نیست توروخدا پاشو بیا خونمون
ادامه دارد......
نویسنده:رستا بانو
کپی:با ذکر نویسنده حلاله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مَنْ كانَتْ لَهُ إِلَى اللهِ حاجَةٌ فَلْيَزُرْ
قَبْرَ جَدّيَ الرِّضا عَلَيْهِالسَّلامُ بِطوس ..
هر کس حاجتی دارد، باید به زیارت قبر جدّم
علی بن موسی الرضا علیهالسلام بشتابد ..
--🌸#امامرضایقلبم
هدایت شده از ˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•بِـسّمِاللـھِ الْـرَحمنِاَلـرَّحیم⊰♥️🌿⊱•
چراوقتۍحالمونبده...
شروعمیڪنی بہگذاشتنپروفایلو
استورےهاۍدپ ؟!
چراباخالقمونحرفنمیزنیم ؟!
بیایموقتےکہ حالمونخوبنبودبا
خدامونحرفبزنیم ...
دورکعتنمازبخونیم
حتےشدهیکصفحہقرآن... ♥️
بخداآروممیشیم:)
#تلنگرانه
جزکویتودلرانبوَدمنزلِدیگر
گیرمکه بوَدکویدگر،کودلِدیگر(:!
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله🌱
@sajad110j
_شـدممثـلبَچہاۍکِہپـٰاشومیکوبہزَمیـن
میگِہ؛اِلابِلامَنهَمیـنومیـخوام!
مَنکَربَلامیـخوام...💔:)
#آقایاباعبدالله
@sajad110j
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
♥️🌸..!
غیرتعلویوحجابزهرایی
توصیهایکهبهخواهرانوبرادرانمدارمداشتن غیرتعلویورعایتحجابزهراییونگهداشتن احترامپدرومادرمدرتمامیشرایطمیباشد.
فرازیازوصیتنامه
شھیدمدافعحرمسعیدمسلمی
#پارت_پنجم
#دلدادگان
_نرگس کجا موندی بیا دیگه
نرگس:دارم میام دیکه یه لحظه دندون رو جیگر بزار اومدم ،ها اومدم بریم.
_بفرماییدسوار شید بانو
نرگس:با حرف زهرا خندم گرفت و نشستم تو ماشین داداشش ،زهرا اومد و کلی حالم رو بهتر کرد
_نرگسی حالت چطوره بهتری؟ شب بیا بریم خونه ما
نرگس:آره خیلی بهترم نه دستت درد نکنه میرم خونه خالم اینا،با خنده گفتم شما داداش دارید
_خو بیا بریم دیگه مهدی میخواد بره تبریز کار داره
نرگس:نه عزیزدلم تعارف نمیکنم که میرم خونه خالم اینا که از اونجا صبح راحت برم بیمارستان
_باشه نرگسی هرجور راحتی هروقت حوصله سر رف بیا
نرگس:چشم
مهدی:نرگس خانوم بیمارستان اینجاست درسته؟
نرگس:یه لحظه هول کردم چون اصلا باهاش صبحت نکرده بودم فقط،در همین سلام و علیک زود خودم رو جمع و جور کردم و گفتم بله دستتون درد نکنه
مهدی:خواهش میکنم،زهرا در درم اگه نرگس خانم هم نیومد بیا خودم میرسونمت خونه
_مگه بچه ام برو خودم میام مگه بابا زنگ نزد بیای شرکت
مهدی:زهرا زود باش گفتم که خودم میرسونمت
_وای دیوونه شدم از دستت باشه میام ،بعد از تموم شدن جر و بحث با مهدی وارد بیمارستان شدیم از خدا خواستم ایچ کس رو به تخت بیمارستان نندازه رفتیم پیش بابای نرگس ،نرگس رفت پیش باباش و کمی گریه کرد و منم تا میتونستم آرومش کردم
اقای شریفی:دخترم کمی آروم باش برام بگو ببینم جواب کنکور هارو دادن؟
نرگس:بله بابا جون دادن قبول شدم تو دانشگاه تهران
آقای شریفی:آفرین دخترممم موفق باشی اگه مامانت بشنوه قطعا خیلی خوشحال میشه
نرگس:حالش چطوره بهتره ؟
بابای نرگس:آره عزیزم الان بردن ریکاوری نگران نباش دکترش گفت عملش به خوبی انجام شده
زهرا:آقای شریفی سلام حالتون خوبه،حال خانمتون چطوره ؟
بابای نرگس:سلام زهرا جان ممنون حالشون شکر خدا خوبه
نرگس:زهرا دستتون درد نکنه که تا اینجا همراهم بودی برو دیگه توهم خسته شدی
_خواهش میکنم وظیفست برم آجی بازم میام به خاطر اون اتفاق پلیس گفته نباید زیاد بیرون باشم بارم بهت سر میزنم
نرگس:باشه عزیزم برو بازم دستت درد نکنه از اقا مهدی هم تشکر کن
_چشم عزیزم به مادرت هم سلام برسون
نرگس:چشم ممنون
_خداحافظ ،از پله های طبقه بالا بیمارستان اومدم پایین و رفتم به سمت خروجی بیمارستان که مهدی دن در بیمارستان وایستاده بود، رفتم سوار ماشین شدیم به راه افتادیم
مهدی:حال مادر نرگس چطور بود از اتاق عمل در اوردن؟
_اره خداروشکر خیلی بهتر بود و تو ریکاوری بود
مهدی:آهان ایشالا زود حالش خوب میشه و از بیمارستان در مباد
_انشالله، تا خونه با مهدی صبحت نکردیم و تا رسیدیم خونه از ماشین پیاده شدم و وارد کوچمون شدم و در خونمون رو زدم و مامان در خونه روباز کرد
مامان:سلام دخترم اومدی حال مادرش چطور بود؟
_خداروشکر خوب بود و عملش به خوبی انجام شده بود،از پله های راهرو رفتم به طرف اتاقم ساعت ۸ شب بود لباس هام رو عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم و یکی از کتاب هامو برداشتم که بخونم چشم هام گرم شد. خوابم برد که مامان بعد از یک ساعت اومد بیدارم کرد
مامان:زهرا جان دخترم پاشو بیا شام بخوریم از صلح هبجی نخوردی ها
_باشه مامان شما برید منم الان میام از خواب بلند شدم و رفتم سر میز شام نشستم
بابا:خواب بودی دخترم؟
مهدی:آره کار دنیا رو انجام داده بیچاره خسته شده
زهرا:مهدی حال و حوصله ندارما
بابا:سر به سرش نزار دیگه،آقا مهدی از فردا دیگه مراقب خواهرت نباش بیا بریم شرکت
مهدی:چشم
_بعد از خوردن شام ظرف های شام رو جمع کردم و با مامان شستن بعد شستن ظرف ها به مامان گفتم میتونم برم بخوابم؟
مامان:آره عزیزم شبت بخیر
_ممنون مامان جون،از بقیه هم خداحافظی کردم و رفتم اتاقم و روی تختم دراز کشیدم و بعد گوشیم رو برداشتم و به نرگس پیام دادم و حال مادرش رو پرسیدم و بعد خوابم برد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
دوماه بعد
دو روز مونده بود تا دانشگاه باز بشه و از خواب بیدار شدم و زوداماده شدم و رفتم پایین مامان سفره صبحانه رو آماده کرده بود
مامان:کجا میری بیا صبحانه ات رو بخور ضعف نکنی
_مامان به خدا گشنم نیس اگه شدیم کیک میگرم
مامان:کیک که نشد صبحانه ،پس بیل این یه لقمه تا ضعف نکنی
_باشه دستتون درد نکنه ، اومدم بیرون و رفتم سر کوچمون و سوار تاکسی شدم و ۲۰ دقیقه ای به کتابخونه رسیدم ،کتابخونه نزدیک خونمون بود ، از تاکسی پیاده شدم و وارد کتاب خونه شدم به مسئول کتاب خونه سلام دادم و رفتم که کتاب هارو ببینم احساس کردم هرقدمی که ميندازم یه مرد هم پشت سرم میاد و زود برگشتم پشتم رو دیدم بله درست حدس زدم
ادامه دارد ......
کپی:با ذکر نویسنده حلاله
نویسنده:آیسان بانو
#پارت_ششم
#دلدادگان
_پشت سرم رو نگاه کردم و دیدم یه پسری دنبالم میومد خیلی شوکه شدم ،اولش یکم ترسیدم ولی توکل کردم به خدا و چادرم رو درست کردم و به راهم ادامه دادم دیدم باز میاد دنبالم برگشتم سمتش و گفتم ببخشید با من کاری داشتید ؟!
پسر:سلام خوش اومدید به کتاب خونه میخواستم ببینم قبلا هم عضو کتاب خونه بودید چون اگه موقع دانشگاه تشریف بیارید اینجا باید ثبت نام میکردید
_بله من ثبت نام کردم قبلا و از اینحا هم کتاب امانت برداشتم باید به شما تحویل بدم؟!
پسر:ببخشید ازتون عذر میخوام که مزاحمتون شدم خیر به همکارم تحویل میدید
_چشم ممنون، خیالم راحت شد از اون موقع چشمم ترسیده بود ،رفتم یه دور هم به کتاب ها نگاه کردم و کتابی که امانت گرفته بودم رو تحویل دادم وقتی از کتاب خونه اومدم بیرون اون پسره صدام زد
پسر:ببخشید خانم یه لحظه تشریف میارید
_ دوباره رفتم کتابخونه ،بله بفرمایید ؟
پسر:میشه اسمتون رو بفرنایید ثبت کنم که کتاب رو آوردید
_زهرا توکلی هستم .
پسره:ممنون، بعد از رفتنش به فکر رفتم که کجا دیدمش و چقدر بهم آشنا میاد
_از کتاب خونه اومدم بیرون و توی یکم قدم زدم برای خودم چندتا اکسسوری برای خودم گرفتم و سوار تاکسی شدم و یه طرف خونه حرکت کردم
داخل خونه👇👇
بابا:فاطمه ،زهرا کجا موند خیلی دیر نکرده ؟
مامان:نه بابا بچم دو ساعت نشده رفته بیرون بد به دلت راه نده
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
زهرا:از ماشین پیاده شدم و رفتم به سمت کوچه مون مهدی با یه پسر وایساده بود دم در خونمون تا که رسیدم دم در به مهدی سلام دادم و میخواستم که به دوستش سلام بدم دیدم عه همون پسر هست که توی کتاب خونه دیدمش با تعجب همدیگه رو دیدیم و زود یه سلام دادم و داخل حیاط شدم
بابا:سلام دخترم دیر کردی چرا ؟
_ببخشید بابا جون ترافیک بود من برم لباس هامو عوض کنم و بیام
مامان: سلام دخترم خسته نباشی برو لباس هاتو عوض کن بیا چایی ریختم
_ممنون مامانی میرم استراحت کنم هوا گرم بود خسته شدم
مامان:باشه عزیزم هرجور راحتی
_مرسی مامان قشنگم ، از راهرو کنتر حیاطمون رفتم بالا و در اتاقم رو باز کردم و لباس هامو عوض کردم . و ولو شدم روی تحت تفهمیدم که جه طوری خوابم برده بود
مامان:دخترم پاشو بیا شام بخوریم شام آماده ست
_چشم مامان جون الان میام ،از خواب پاشدم و رفتم پایین مامان میز شام رو چیده بود
بابا:دخترم امروز کجا رفتی
_رفتم کتاب خونه هم کتاب گرفتم هم کتابی که امانت داده بودم رو دادم
_مهدی:محمد رو میشناسی ،آخه دم در دیدید همدیگه رو انگار هم رو میشناختید
_اره امروز تو کتاب خونه دیدمش، کیه رفیقته؟
مهدی:آره باهم کال میکنیم،کتاب خونه مال باباش هس آقای میرزایی
_آهان، شام رو خوردیم و با مهدی باهم جمع کردیم و ظرف هارو شستم و رفتم اتاقم و روی تخت دراز کشیدم که مامان در اتاقم رو زد
مامان:اجازه هست
_بله بفرمایید از روی تختم بلند شدم و و نشسنم
مامان:انگار زدی من حال نداره بی حالی چرا مادر؟
_مامان انگار گرما زده شدم بیرون خیلی گرم بود گرما خستم کرد ،قرص خوردم بخوابم خوب میشم
مامان:باشه عزیزم کاری داشتی صدام بزن
_چشم روی تختم دراز کشیدم و دیدم مهدی پیام داده رفتم که باز کنم
مهدی:محمد پیام داد که فردا باید بریم کتاب خونه
_برای چی ؟
مهدی: یه جلسه هست فردا توضیح میدم
_اوکی باشه ،فکرم پیش جلسه بود که خدایا جلسه چیه
ادامه دارد و......
کپی:با ذکر نویسنده حلاله
نویسنده:آیسان بانو