eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
اینارو بگیرید😍👆 فقط کافیه در پویش ما شرکت کنید اگه بچه هاتون ور وسایل جذاب و فانتزی دوست دارن حتما بیاین اینجا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/502530371Cdd2c86cd2e
مُدَّعی؛ خواست که از بیخ کند ریشهٔ ما غافل از اینکه خدا هست در اندیشهٔ ما...♥️ کپی با ذکر صلوات آزاد •••{مـ‌دافـ‌عـ‌ان حـ‌ࢪیـ‌م عـ‌شـ‌ق}••• https://eitaa.com/zanzendegeshahadat https://harfeto.timefriend.net/16760308408583 لینک ناشناسمونــ🌊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تا کی ز ره دور سلامت برسانم...؟ 🇮🇷|‎‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌@sajad110j|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- رب شــهر رمــضــان دلــم مــیگه حــســیــن جــان - ♥️ 🌱 🌙 🇮🇷|‎‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌@sajad110j|
✍پيامبر صلی الله عليه و آله: ايمان نه به ظاهر است و نه به آرزو، بلكه ايمان آن است كه در دل خالص باشد و عمل آن را تصديق كند. 🇮🇷|‎‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌@sajad110j|
وعشق‌ࢪابایدتاپاے‌جان‌پرستارے‌ڪرد، بیقرارِآمدنت‌میمانم، -تالحظه‌اے‌کہ‌جان‌دربدن‌دارم:))))! 🌿 🇮🇷|‎‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌@sajad110j|
ادمین های عزیز هرکس فعالیت نکنه برداشته میشه
به یک ادمین فعال احتیاج داریم @Motahareehhh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خانم خبرنگار وآقای طلبه💗 پارت ١۵ ساعت ۵ عصره... بعد اونکه سید از حوزه اومد ناهار رو با خانوادش توی کوه خضر خوردیم.... و الان سوار ماشین سیدیم تا مارو به ترمینال برسونه.... تصمیم گرفتیم برگردیم کرمان... علیم هنوز امتحان داره و باید برگرده تهران... باید برای همیشه با اولین کسی که با نگاه عسلیش دلمو لرزوند خدافظی کنم.... سیدم حالش گرفته اس... مطمئنم بخاطر دیشبه... احمقانس که فکر کنم اونم مثل من.. صدای آهنگ آخرین قدم حامدزمانی که محمدجواد گذاشته بود باعث میشد هرلحظه بیشتر بغض کنم .... این آخرین قدم برای دیدنت... این آخرین پله واسه رسیدنت... گوشی فاطمه زنگ خورد فاطی: سلام بفرمایید. فرد مجهول:____ فاطی: عه نخیر من زن داداششونم شما شماره خودشونو یادداشت کنید....... ۰۹۱۰ عه شماره منو گفت تلفنش که قط ع شد رو کردم بهش و گفتم : فاطمه کی بود؟چرا شمارمو دادی: فاطی: از نشریه بود تو شماره منو بجای شماره خودت دادی... _عه چیزه یعنی خب... نمیخواستم با این نشریه کار کنم برای همینم... خب ببخشید آجی فاطی: غیر بخشیدن چیکار میتونم بکنم. دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد تا رسیدیم ترمینال علی من و بغل کرد.... همه دلتگیامو یا اشک روی پیراهن سفیدش خالی کردم... از بغل علی جدا شدم و با اشاره سر علی ازشون دور شدم سیدم پشت سرم اومد احساس کردم قدماشو تند کرد... احساسم درست بود اومد و دقیق جلوم وایساد سرشو گرفت بالا و چشمای قشنگشو تو نگاه خیسم دوخت... سید: امیدوارم بخاطر همه حرفایی که زدم این مدت و ناراحت شدید ازش منو ببخشید... بابت اتفاق دیشبم فقط امیدوارم حلالم کنید... (مکث کرد... طولانی...) نمیدونم اسمشو چی باید گذاشت... قسمت... تقدیر... اتفاق... ولی هرچی بود تموم شد... راستی این هدیه مال شماست.... یاعلی یه جعبه کوچیک گذاشت توی دستمو رفت... وقتی بازش کردم تصویر یه تسبیح آبی قلبمو شکست.. من و یه تسبیح و کلی حرف تنها گذاشت...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار وآقای طلبه💗 پارت١۶ توی اوتوبوس نشستم و سرمو به شیشه تکیه دادم... هنذفری توی گوشه مه و آهنگ رسم همسفری حامد رو رو پلی کردم... و آروم اشک میریزم این دو روز با همه خاطراتش گذشت... و من کل قلبمو توی شهر قم روی صحن حرم بی بی بین دوتا چشم عسلی جا گذاشتم... حالا منی که دارم بر میگردم بی دلم... بی قلب... مطمئنم تا آخر عمر دیگه نه میتونم دلمو برگردونم نه به کس دیگه بسپارمش... همون لحظه های اول حرکت فاطمه از خستگی خوابش برد منم چشمامو بستم از خستگی و بی خوابی دیشب خیلی سریع خوابم برد... با تکونای دست فاطمه از خواب بلند شدم فاطی: فائزه جان پاشو رسیدیم. _وای من چقدر خواب بودم مگه؟ فاطی: من کلا برای نمازم بیدارت نکردم دلم نیومد تا همین الانم عین خرس قطبی خواب بودی _بی ادب ساعت ۴ صبحه مامان اینا با ماشین اومدن دنبالمون قرار شد فاطمه ام بیاد خونه ما بعد نماز صبح فاطمه خوابید... دوربینمو برداشتم و گرفتم جلوم... _ بخاطر تو بود که سید رو دیدم... تو باعث همه این اتفاقا شدی... تسبیحی که محمدجواد بهم داد و دور دوربین بستم... گذاشتم روی زمین و خودم دراز کشیدم ولی دیگه خوابم نمیومد... چشمامو بستم و اولین چیزی که جلوی چشمام نقش بست چهره ی محمدجواد بود...زنگ صدای قشنگش هنوز تو گوشمه... چقدر قشنگ اسممو صدا زد...چقدر قشنگ خدایا خورشید داره طلوع میکنه... تورو به همین لحظه مقدس که روز داره سر میزنه یا عشقی که تو دلم لونه کرده رو بیرون کن یا من و به محمدجواد برسون... ای خدا چقدر آرزوی محال میکنم.... دیوونه شدم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت١٧ نمیدونم ساعت چند خوابم برد یا چقدر خوابیدم ولی ساعت ۱۲ با جیغ و داد فاطمه بیدار شدم کش و قوصی به بدنم دادم و بلند گفتم : سلاااااام فاطی: کوفت و سلام زهر مارو سلام دیروز که عین خرس تا صبح خواب بودی دوبارم خوابیدی تا الان _اوووه(خمیازه) حالا مگه (بازم خمیازه) چیشده(با اجازه تون خمیازه) فاطی: ای بمیری الهی که من راحت شم از دستت این قدر خوابیدی هنوز داری خمیازه میکشی _برو بابا بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. _سلام مامانی مامان: سلام به روی ماه نشستت خوب خوابیدی ؟ _اوهوم من برم دستشویی الان میام دست و رومو شستم صورتمو با آستین پیراهم پاک کردم _مامان معدم فکر کنم سوراخ شده غذا مذا تو بساطتت نیس؟ مامان: عروس گلم وقتی شما خواب تشریف داشتی زحمت کشیده رفته ناهار درست کرده حالا برو بشین بخور ... فاطی: این چه حرفیه مامان زحمت چیه _اییییش خودشیرین... فاطمه کیک مرغ درست کرده بود و منم که عاشق کیک مرغ (به به دهنم آب افتاد) تا میتونستم از خجالت شکمم در اومدم فاطی: میمیری آخرش این قدر نخور _آدم از خوردن بمیره بهتر از اونه از نخوردن بمیره (سخنی از عمه نویسنده) فاطی: اصلا بخور این قدر تا بترکی راحت شیم _ میای بریم رو حیاط کنار باغچه بشینیم؟ فاطی: باشه بریم تنیک مشکیم که از کمر به پایین کلوش میشد و توش گلای سفید کوچیک بود تنم بود یه شال سفید حریرم پوشیدم فاطی: چرا شال میپوشی آخه؟ _وقتی باد شالمو تکون میده لذت میبرم فاطی: اییییش لب باغچه نشستم و آهنگ نفس تازه کنیم رو گذاشتم همین چند روز پیش برای ولادت آقا حامد خونده بودش و من این آهنگو خیلی دوس دارم فاطمه اون ور حیاط رو زمین نشسته بود و نگام میکرداهنگ شروع شد و منم سعی کردم صدامو کلف کنم تا به حامد برسه و همراهش شروع کردم به خوندن _با خبر باش که هنگامه استقبال است... ۳۱۳ آیینه و یک تمثال است... با خبر باش که هنگامه استقبال است به صدام اوج دادم تا با حامد همراه شم _خسته ای گفت که زاریم ز ما.... یهویی صدای آهنگ قطع شد و گوشیم زنگ خورد _عه فاطی مندله(مهدیه دوست گرامم) _سلااااااام عرض شد مندل بانو مندل: سلام فلفل جون(منو میگه ها) _ای نامرد خوب مارو جا گذاشتی رفتی مندل: فائزه بخدا گمتون کردیم _هی آدم رفیقشو گم میکنه؟! مندل: حالا تو این دفه رو ببخش من جبران میکنم _چجوری جبران میکنی مندل: با فاطی آماده شید با ماشین میام دنبالتون بریم کافی شاپ مهمون من _به به از هرچه بگذریم سخن خوردنی خوش تر است ما آماده ایم بدو بیا مندل: ۳۰ مین دیگه اونجام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت١٨ بعد نیم ساعت مهدیه اومد دنبالمون بعد سلام و احوال پرسی و این حرفا حالا سوار ماشین شدیم و داریم میریم مهمون مهدیه کافی شاپ مطمئنم الان میخواد بره کافه پیانو(یه کافی شاپ عالی توی خیابون ولفجر شمالی کرمان تازه بالاشهر هس دلتون بسوزه) _مهدیه مندل:جونم _نمیخواد اون قدر راه تو دور کنی بری بالا مالا ها بیا بریم همین بستنی حمید (به به یه بستنی فروشی توی خیابون سرباز کرمان ) هم نزدیکه هم ارزون و از همه مهمتر خوشمزه فاطی: آره ارواح عمت تو بخاطر مهدیه داری این قدر دلسوزی میکنی یا چون عموت اونجا مغازه داره و راحت نیستی _بدبخت من بخاطر تو دارم میگم صب عموم نمیره به علی بگه این زنت همش تو این کافی شاپس مندل: اوه بابا تورو خدا دعوا نکنید باشه میریم بستنی حمید... فاصله بستی فروشی حمید تا خونمون تقریبا ۱۰ مین بود. وقتی رسیدیم همه پیاده شدیم از ماشین و رفتیم داخل مغازه روی یه میز و صندلی ۴ نفره نشستیم. بعد سفارش دادن بستنیا مشغول صحبت شدیم. من و فاطی از سیر تا پیازه ماجرای این دو روز تعریف کردیم و لا به لای اینا فاطیم همش متلک میگفت که فائزه همش به پسره نخ میداده. مندل: سادات جان من بگو چجوری نخ میدادی؟ نکنه عاشق شدی در یک نگاه _خیلی بیشعورید ها مگه دیوونم عاشق اون پسره بی ادب و غد بشم(آره ارواح عمه کوچیکه معلم ریاضی سال دوممون) فاطی: عه به دوست آقای ما بی احترامی نکن _دوست آقات و آقات دوتایی بخورن تو سرت فاطی: اگه به علی نگفتم _برو بگو مندل: اه بابا دو دقه اومدیم بیرون حالمون عوض شه خواهشا عین تام و جری نیوفتید بجون هم فاطی: تقصیر این گامبوعه خواهر شوهر بازی در میاره _ بیشعور گامبو خودتی من فقط تپلم مندل: ای خدا این دوتا منو دق میدن...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت ١٩ امروز ۱۵ تیره و دقیقا یک ماه از اولین دیدار من و محمدجواد میگذره... توی این یک ماه برای فراموش کردنش هرکاری کردم... ولی نشد از سرگرم کردن خودم با کارای خونه و هر روز بیرون رفتن با مهدیه و عضو شدن توی گروه حلال احمر بگیر تا کلاسای مبانی خبرنگاری که هفته ای دو روز میرفتم... هی تازه ماه رمضونم هست و ببشتر وقتم رو مسجدم... ولی.... نشد.... بخدا نشد... نتها فراموشش نکردم که عشقم ده برابر روز اول شده... دلم براش تنگ شده.... یعنی اون اصلا منو یادش هست صدای آهنگ صبح امید حامد قطع شد و گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود اشکامو پاک کردم و تماس رو وصل کردم _الو بفرمایید ناشناس: خانم زمانی؟ _بله بفرمایید امرتون ناشناس: عه ببخشید فکر کنم اشتباه گرفتم. خدافظ _وا الووووو الووووو تماس قطع شد وا این دیوونه دیگه کی بوددختر بود ولی صداش اصلا آشنا نبود از اونجایی حوصله نداشتم پیگیرش نشدم فقط شمارشو سیو کردم تا مشخصات تلگرامش رو ببینم (خادم بی بی)اسم پروفایلش و حرم حضرت معصومه عکس پروفایلش بود این دیگه کیه راستی علی امتحاناش تموم شده و برگشته کرمان(فاطمه خانومم دیگه کلا خونه ما تلپ بیرون نمیره) علی به طرفم اومد و کنارم نشست علی: آبجی گلی خوبی؟ _از احوال پرسیای شما علی: متلک میگی آبجی خانوم _متلک نیست عزیزم حقیقه مگه شما غیر خانووومتون کسی رو هم میبینید علی: امشب افطار پیتزا دعوتت میکنم شهربازیم میبرمت که ببینی داداشت به فکرته _عه جان من به به بریم (حالا مدیونید فکر کنید تا همین یه دقه پیش میخواستم قورتش بدم ها من اصلا اسم خوردنی میاد روحیه میگیرم) علی: راستی سادات یادم رفت بهت بگم _چیوووو علی: سیدجواد رو یادته؟ خونشون بودیم رو روز تو قم _خب خب اره چیشده مگه اتفاقی افتاده براش علی: وا چرا همچین میکنی نه فقط بعد عید فطر با خانودش میان کرمان به مامان گفتم دعوتشون کنه خونه از خجالتشون در بیایم جاااااانم آخ قلبم خدایا دمت گرم... با خوشحالی رفتم توی اتاقو درو بستم و آهنگ عشق پاک حامد رو پلی کردم و رفتم توی فکر... _یعنی قراره چند روز دیگه ببینمش...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت20 ماه رمضون با همه خوبی هاش تموم شد و من دل توی دلم نبود برای اتفاقی که قراره یک روز بعد عیدفطر بیوفته و فقط ۲۴ ساعت باهاش فاصله دارم. امروز عید فطره و من و خانواده بعد نماز عید اومدیم مصلی امام علی(مصلی کرمان) ب عد زیارت معراج شهدا حالا کنار مزار مادر بزرگم نشستیم چه قدر دلم برا خودش و حرفاش تنگ شده... چقدر دوسش دارم و میدونم دوسم داره.... فاطی: علی میای باهم بریم قدم بزنیم علی: آره عزیزدلم بریم خانومی فاطی: تو نمیای فائز؟ _نه برید خوش بگذره مامان: فائزه بنظرت برای فردا ظهر چی غذا درست کنم؟! _اووووم نمیدونم. من فسنجون دوس دارم مامان: فسنجون خالی که نمیشه. باید یه چیز دیگم کنارش باشه مادر _باشه بابا مگه من چیکار دارم مادر من بلند شدم و افتادم دنبال سوژه برای عکاسی... عکاسی آرومم میکنه چند تا عکس توپ گرفتم و پیش مامان اینا برگشتم. علی و فاطیم اومده بودن باهم رفتیم اول بستنی گرفتیم خوردیم بعدم رفتیم خونه تا جم و جور کنیم برای فردا خیلی استرس داشتم... خدایا یعنی قراره فردا دوباره اون چشمای عسلی رو ببینم.... شب تا صبح نخوابیدم و به فردایی فکر کردم که قرار بود محمدجواد رو بعد یکی دو ماه ببینم... خدایا شکرت... نماز خوندم... دعا کردم... قران خوندم... آهنگای حامدو گوش دادم... بالاخره اون شب رو گذروندم و پا به روزی گذاشتم که ۱۵ روزه منتظرشم.... خدایا خودت میدونی چقدر دوسش دارم... کمکم کن.... فقط تویی که میتونی من و به وصال یارم برسونی...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت٢١ سرانجام روز موعود فرا رسیددددد امشب شام خونمون دعوتن آخ جوووون از ۱بح زود که بلند شدم کل خونه رو خودم تنهایی تمیز کردم... حتی نمیخوام کسی کمکم بده... خودم میخوام خونه رو آب و جارو کنم که محمدجوادم روش قدم بزاره... خدایا... چقدر این پسر دوس داشتنیه... چقدر معصوم و پاکه نگاهش... چقدر خاصه... خدایا این پسرو بده بهم بقیه دنیا مال تو... فقط اونو بده من... باعشق همه کارای خونه رو کردم... زره زره قلبمو قاطی گوجه و خیار واسش سالاد درس کردم(این اوج جمله عاشقانم بود دیگه از من بیشتر از این توقع نمیره) این قدر کار کردم که صدای مامانمم در اومده بود مامان: فائزه مامان خودتی؟ چقدر کارکن شدی ها _بله مامان جون خودمم مگه من دلم میاد مامانم تنهایی زحمت بکشه همه کارارو انجام بده فاطی: خدا از ته دلت بشنوه به حق امام جواد _بیشعور حالا همه چیز آمادس برای ورود محمدجوادم حالا نوبت خودمه... یه مانتو کالباسی با روسری ساتن با ترکیب رنگای کالباسی و خاکستری و زرد و صورتی پوشیدم . خودمونیم ها خوشگل شدم ساعت هشت بود که زنگ در به صدا در اومد... قلبم تاپ تاپ میزد آخ قلبم اومد تو دهنم سریع چادر رنگی مو پوشیدم و با خانواده به استقبالشون رفتیم... اول حاج خونام بعد حاجی جون اومدن تو... وای چرا درو بستن.... پس محمدجواد کوش.... علی: عه حاج خانوم جواد کارش درست نشد؟ حاج خانوم: نه پسر گلم گفت ان شالله دفه بعد مزاحمتون میشه... دیگه هیچی از مکان و زمان نمیفهمیدم... چشمام تار شد و دنیا پیش روم سیاه.... فقط یادمه به دست فاطمه چنگ زدم که نیوفتم...
برادر،رفیق شهیدت کیه...؟🙂 تاحالافکرکردی بایه‌شهیدرفیق‌بشی؟؟🙃 ازاون‌رفیق‌فابریکا؟! ازاوناکه‌همیشه‌باهمن؟! خیلی‌حال‌میده☺️ امتحان‌کردی؟! هرچی‌ازش‌بخوای‌بهت‌میده(: آخه‌خاطرش‌پیش‌خداخیلی‌عزیزه😍♥️ میخوای‌باهاش‌رفیق‌شی؟! •بِسم‌اَلله• 1.گام‌اول: انتخاب شهید به یه گردان نگاه کن به صورت شهدا نگاه کن به عکسشون،به لبخندشون ببین کدوم روبیشتردوس داری؟! باکدوم یکی بیشترراحتی؟! مثل داداشت که باهاش راحتی 2.گام دوم: عهدبستن با برادرشهیدت یه جایی بنویس؛البته اکه ننوشتی هم اشکال نداره! بادوست شهید عهدمیبندم پای رفاقت او تا لحظه مرگم خواهد بود وازتذکرات دوستانه خود به هیچ وجه روی نمیگردانه☺️ 3.گام سوم: شناخت شهید تامیتونی ازبرادرشهیدت اطلاعات جمع اوری کن! عکس.فیلم.صوت.کتاب.وصیت‌نامه‌و... 4.گام‌چهارم: هدیه ثواب اعمال خود به شهید از همین الان هرکاری ثوابی که انجام میدی فقط یه جمله بگو! •خدایا!ثواب این عملم برسه به برادر شهیدم• طبق روایات نه تنها ازت چیزی کم نمیشه بلکه بابرکت ترهم میشه!☺️ بچه ها!شهید اونقدر مقام بالایی داره که نیازی به ثواب کارما نداشته باشه! توابت کار خلوص نیت وعلاقت روبه شهید نشون میدی! 5.گام پنجم: درگیرکردن خود باشهید سریع همین الان یک گراند گوشیتو عوض کن وعکس داداش شهیدتو بزار!ازکسانی که برادرشهید دارن بپرسید بگید برادرشهیدتون گراند گوشیتون کیه اکثرا میگن برادر شهیدم😍♥️ درطول روز باهاش درد ودل کن باهاش حرف بزن آرزوهاتو بگو...☺️ 6.گام ششم: عدم گناه درحضور داداشت روح شهید تا گام پنجم بسیار از شما راضی ولی آیا دردوست معنویت میتونی گناه کنی؟؟!! حجابمون.رابطمون بانامحرم.چت.با نامحرم.غیبت.دروغ.نمازامون‌و... 7.گام هفتم: کمی صبرواستقامت درگام ششم.آنچنان شیرینی برای شماخواهدداشت که درگام بعدی گناه کردن براتون سخت میشه... خواب دوست شهیدتومیبینی.دعایی که کرده بودی براورده میشه.دعوت به قبور شهداوراهیان نور‌و... 8.گام هشتم: حفظ وتقویت رابطه با شهادت(مرگ)گام های سختی روکشیدین!درسته؟ مطمئناباشیرینی قلبی همراه بوده☺️♥️ ؟
🚨«درس بخوانید؛ درسهایتان را باید خوب بخوانید، تکالیف درسی را باید خوب انجام بدهید، کار کنید، فکر کنید، کتاب بخوانید تا ان‌شاءالله در آینده جزء زن‌های بزرگ بشوید.» - مقام معظم رهبری ۱۴ بهمن 🔻زن با درس‌خواندن، فکر کردن و کتاب‌ خواندن بزرگ میشود. این پیشنهاد اسلام برای بزرگی زنان است. پیشنهاد دیگران چیست؟ 🇮🇷|‎‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌@sajad110j|
ادمین تب نگین هستم🧽 با سابقه🧺 جذب 20+🌸 حقوق بنرم🍧 هر آمار میشممم😍 آیدیم😊 @Bibiiii ریپ ها https://eitaa.com/joinchat/2799173987C5cb62d2150
جذب وحشی🧽
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رفتیم همه جای رو گشتیم هیچ جا درباره زنان نگفته!😳 🇮🇷|‎‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌@sajad110j|