eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.5هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 حال دلم از بعد خلوت کردنم با معبودم به قدری خوب بودکه دلم‌ نمیخواست از این حال هوا بیرون بیام... همون موقع صدای پیامک گوشیم اومد نگاه کردم سوجان خانم بود بدون معطلی بازش کردم نوشته بود _سلام‌ آقا محمد پدر خواستند در مورد مدت محرمیت باهاتون صحبت کنند. یک بار ؛ دوبار ؛ سه بار ؛ ده بار حساب کردم هنوز مونده بود که زمانش تموم بشه تمام امیدم این بود من بتونم تو این زمان کم دل سوجان رو به دست بیارم ولی حالا... سرم رو بالا گرفتم و رو به آسمون گفتم: _الهی قربونت برم نمی شد دو دقیقه حال خوب ما رو خراب نکنی؟ _آخه چرا این قدر حال میگیری ازمن مگه قرارمون رفاقت و دوستی نبود؟ اول کاری که داری منو ضربه فنی میکنی! اگر حاجی ازم بخواد مدت محرمیت رو ببخشم اگر بخواد دخترش بره !!! خدااایا خودت یه فرجی کن من میخوامش ... قربونت برم خدا پس چرا مهرمو به دلش نمیندازی ؟ مگه نمیگن دل به دل راه داره ؟ پس چرا مهر من به دل سوجان راه نداره ؟ این همه خاطرش رو میخوام عاشق شدم این همه دل خوشم به یه آقا محمد گفتنش بعد حالا داری دمت گرم خدااا قربون کرمت دستمو ول نکنی که بدجور میخورم زمین 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 امشب بابا خواست باهم صحبت کنیم گفت میخواهیم پدر دختری کلی حرف بزنیم خیلی وقت بود باهم صحبت نکرده بودیم.من دلتگ حرفهای قشنگش بودم دوتا چای ریختم و از کیک فنجونی هایی که عصر درست کرده بودم برداشتم با چای می چسبید سینی و برداشتم پشت در اتاق بابام وایستادم... _ باباجون اجازه هست در اتاقش رو باز کرد و باروی خوش گفت: _بفرما سوجان بابا به به عجب چای کیکی انگاری قراره تا خود صبح حرف بزنیم. نشست ؛ نشستم. بابا کتاب صحیفه ی سجادیه ای که در دست داشت رو کنار گذاشت و رو به من گفت: _باباجون خدا رو شکر همه چیز به خیر و خوشی تموم شد میخوام بدونم محمد چی میشه؟ بی مقدمه رفت سر اصل مطلب... سرم رو پایین انداختم و با انگشتای دستم بازی میکردم. لپهام سرخ شده بوداز سؤال بی مقدمه بابام _دلت به دلش گره نخورده؟ باباجون نگاههای محمد به تو معنای خاصی داره تو چی بابا؟ توقع هر حرف و صحبتی رو داشتم جز این یک مورد برای همین دست پاچه شدم آروم گفتم: _بابا اون با خلاف... بابا اجازه نداد حرفم تموم بشه که گفت: _کجای زندگی قضاوت کردن رو بهت یاد دادم؟ مگر هر عالمی پاک میمونه که هر خلافکاری گنهکار بمونه؟ مگر هرکسی گناه کنه راه برگشتی نداره؟ مگر نه اینکه حُر در آخرین لحظه ها برگشت و پاک شهید شد! خدا یه در بزرگ داره به اسم توبه پس هیچ وقت به خلافش نگاه نکن باباجون بدون قضاوت سیرت واقعی محمد رو درک کن ببین تصمیمت چیه! من هرچی تو تصمیم بگیری به تصمیمت احترام میذارم... زندگی خودته خوب فکرهاتو بکن انگاری با این حرف من باید خودم فکر کنم و تصمیم بگیرم. پاشدم وبااجازه ای گفتمو خودموبه اتاقم رسوندم باید به خودم زمان میدادم و کمی در مورد آینده ام فکر میکردم. باید اجازه بدم تا دلم بیشتر بشناسدش بابام راست میگه مگه گنهکارا توبه نمیکنند خدا گفته درتوبه بازه محمد هم که از اول توبه کردو همه چیزو اومد گفت: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 بازم یک تیپ خفن زده بودم داشتم جلوی آینه به خودم میگفتم: _نترس آقا محمد توکل کن خدا خودش هواتو داره سرمو بلند کردمو گفتم خدایا خودت حواست هست دیگه آره رحم کن خدا بعد یک عمری این دل ما عاشق شده خودت کارهامو جفت جور کن دلم رو به توکل به خدا قرص کردمو راهی خونه ی حاجی شدم. حاجی و دایی مثل همیشه با روی باز ازم استقبال کردند و با حرفهاشون این دل یخ زدم دلگرم شد نگاهم دست خودم نبود داشت به همه جای خونه رو سرک میکشید... دنبال کسی بودم که احتمالا دنبال من نبود در دل زمزمه کردم سوجان خانم دلتنگم .. اگر بدونی این دل‌م ؛ چه قدر دلتنگته ! اگر بدونی ؛ چه قدر دوستت دارم ! اگر بدونی ؛ دلم برای لبخندت ، برای شنیدنِ صدایت چی به روزم آورده ! اگر بدونی ؛  این دلم جز طُ , کسی را نمی خاد ! اگر ... اگر... اگر بدونی ؛ میدونم که نمیدونی والا نگاهم این طور خشک نمیشد به در... اما افسوس که هیچی نمیدونی و این دیوانه ام در انتظار دیدنت دیوانه نشه خوبه... همینطور داشتم تو دلم برا خودم بدونی ها برای سوجان میگفتم که صدای حاجی افکارمو پاره کرد... _خب آقا محمد تصمیمت برای آینده چیه؟ با حرف حاجی فکرمو جمع جور کردم و کمی تمرکز کردم _حالا مگه میشد تمرکز کنم کاش حداقل یک سلامی می‌اومد میکرد... _ب...بِ...به
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 تو دلم نور امیدی روشن شد با خودم گفتم محمد ؛ سوجان نیومد بیرون تا حرفت رو بهش بگی ولی با پیامک که میتونی حداقل تلاشت رو بکن پسر. برای همین سریع گوشیم از جیم بیرون آوردمو و براش تایپ کردم تایپ کردمو تایپ کردم... آخر سر پاکش کردم باز دوباره نوشتم و باز دوباره پاکش کردم سرمو بردم بالا گفتم ای خدا کمکم کن از کجا شروع کنم چی بگم چی بخوام اصلا نمیدونستم گله کنم از بی مهریش یا التماس بکنم... اینکه بمونه از عشقم بهش بگم یا از کم محلیش... دلمو زدم به دریاو پیامی رو نوستم و فرستادم _سلام سوجان خانم امشب قابل ندونستید حتی از اتاقتون بیرون بیایید! باشه مشکلی نیست حرف زیاد هست و من ناتوان ‌{ فقط نخواه که دست بکشم از تویی که هوای بی قراریت نفسی برایم نمی گذارد} خسته از شیفت کاری به اتاق استراحتم رفتم گوشیم رو چک کردم. پیام داشتم از آقا محمد! بعد از باز کردن پیام تیکه به تیکه که پیام رو میخوندم جواب هم میدادم. _سلام آقامحمد امشب اصلاً قابل ندونستی حتی سراغی بگیری تابدونی من اصلا خونه نیستم باشه مشکلی نیست به تیکه ی اخرپیامش که رسیدم لبخندی رو لبم نشست که این لبخند خستگیم رو از تن بیرون کرد. انگاری دل من هم دنبال نشونه ای بود انگار دلم میخواست به دلش اعتماد کنم تیکه اخرش رو بدون جواب گذاشتم و پیام رو فرستادم. زیاد طول نکشید که با جوابش خندم بلندتر شد. در جواب پیامم نوشته بود _ چشمهام لوچ شد از بس با نگاهم کل خونه رو رسد کردم تا شما رو ببینم دلم خواست سراغتون رو بگیرم ولی جرأت نکردم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 _سوجان خانم خواهش میکنم به من فرصت بدید من نمیخوام آرامشم رو از دست بدم شما آرامش زندگی من هستید. ‌{من زجهان بگذرم ،وز تو نخواهم گـذشت ورتو به تیغم زنی،از تو نخواهم برید} پیام بعدی که بی جواب گذاشتم دیگه خنده نداشت بلکه واقعا جای فکر کردن داشت. وقتی پیام آخرم رو بی جواب گذاشت دیگه ناامید شدم امشب دلم خیلی گرفته بود از این زمانه ؛ از بازی هاش از اینکه بی پروا با دلم بازی کرده بود. متوجه نشدم چه وقت خوابم برد ولی درعالم خواب کنار حوض مسجد مردی را دیدم در حال وضو گرفتن بود درسته پشت به من بود انگار پدرم بود صداش کردم... انگار نشنید یا شاید بی جواب گذاشت دنبالش وارد مسجد شدم مهری برداشت و بالای مسجد قامت نماز بست قبل از بستن نماز بدون اینکه صدایش کنم نگاهم کرد این بار لبخندی برلب داشت از جنس محبت نگاهش گرم بود مثل روزهای بچگیم خواستم سمتش برم که بیدار شدم دلم آروم تر بود حس بهتری داشتم لبخند پدرم را به فال نیک گرفتم فردا در اولین فرصت مثل همیشه یه شیشه گلاب و چند تا شاخه گل گرفتم رفتم پیششون درست وسط دوتا سنگ قبر نشیتم و اول با گلاب سنگ هارو شستم بعد هم گل ها رو پرپر کردم و ریختم رو قبرشون و شروع کردم باهاشون صحبت کردن _سلام بابا ؛ سلام مامان ببخشید یه مدت کم امدم پسر ناخلفی بود ولی حالا با خود خدا یه قرار گذاشتم بابا جون قرار گذاشتم بشم همون پسری که خودت میخواستی امون محمدی که دلت میخواست بدون سیاهی خدا قول داده سیاهی هارو از رو قلبم پاک کنه درسته آثارش میمونه ولی من تمام تلاشم رو میکنم دیگه تکرارشون نکنم قول دادم بابا هم به خدا هم به شما راستی مامان یه خبر خوب دارم برات عروس دار شدی درست عروست کمی بی مهری میکنه درسته باهام راه نمیاد ولی حق میدم بهش تا آقا محمد تورو کشف کنه خیلی راه داره میشه دعا کنی مثل اون موقع ها که سر جانمازت بدام دعا میکردی دعا کن دلش با دلم کنار بیاد که اگر نیاد دنیای محمدت خراب میشه صورت خیسم رو پاک کردم دلتنگ هر دوتاشون بودم نبودشون همیشه آزارم میداد الان بیشتر...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 خونه رفتن دلم رو آروم نمیکرد سمت مسجد بودم تو حیاط مسجد کنار حوض به یاد روجای شیرین زبون وضو گرفتم و راهی شدم چند روز نماز رو برای خودم تکرار کرده بودم و حالا راحت میتونستم بخونم. کسی تو مسجد نبود رفتم داخل و اول دورکعت نماز خوندم بعد نشستم و شروع کردم به دردو دل کردن با خدا خدایی که این روزها حضورش رو تو قلبم احساس میکردم . نزدیکای ظهر بود باید با پدر صحبت میکردم از بیمارستان رفتم سمت مسجد وقتی سراغ بابا رو از حاج محمود گرفتم گفت که رفته تا خیریه و برمیگرده رفتم داخل مسجد و نشستم تا کمی خستگیم رو رفع کنم همون موقع صدای آشنایی از طرف مردها میامد نمیخواستم گوش کنم ولی این صدا برام خیلی آشنا بود وقتی داشت با خدا حرف میزد و میگفت: _من آدم بد ؛ خودم قبول دارم تو خوب ؛ من و ببخش... حالا که من سر تا پا تقصیر رو میبخشی میشه مهرم رو به دلش ببخشی؟ خدا جون من که کسی رو ندارم جز خودت خودت گفتی هر چی خواستیم فقط از خودت بخواهیم خب منم سوجان رو میخوام زندگیم با بودنش زندگی میشه من که توبه کردم از هر گناهی من که به ببخشش خودت ایمان دارم این محبت رو هم در حق من بکن نگذار از دستش بدم دل که حرف حالیش نیست گیر کرده پیشش... خودت یه کاری کن سوجان من رو بخواد قول میدم تا اخر عمر نوکریش رو بکنم قول میدم از گل نازک تر به دخترش نگم خدایاحاجت به مسجد آوردم. اينبار داشتنش حتمي خواهد بود جانان من... آخر خدا كه حالم را ديد، خودش در اجابت دعاهايم آمين خواهد گفت! آروم و بی صدا از مسجد امدم بیرون همون موقع بابا هم رسید باهم به دفترش رفتیم _بابا روز اول که آقا محمد از من خواستگاری کرد گفتم نه... الان نمیدونم چی شده که حس میکنم .... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 بابا دستی به صورتش کشید و گفت: باباجون دوتا عشق داریم یه عشق زودگذر قبل از خوندن خطبه یه عشق که محکم تر و پایدارتر هست عشقیه که بعد از خطبه تو دل زن و شوهر می افته. سرم رو پایین انداختم و گفتم: _پدر جون هیچ وقت فکر نمیکردم یه ازدواج مصلحتی که فقط برای نجات جونم بود به اینجا ختم بشه چرا بعد خطبه عشق محکم و پایدارتر هست؟ _چون هر نگاه و هر لمس فقط از روی محبت و دوست داشتن هست ولی همین نگاه اگر قبل از خوندن کلام خدا باشه احتمال گناه درش هست پاکی کاملی نداره باباجون نگاه اگر خطا بره کار خراب میشه سوجان بابا!! _بله _درسته محمد خطا رفت ولی برگشت مگر نه اینکه خدا گفته توبه کنید من می پذیرم؟ شاید عشقی که خدا تو دل محمد گذاشته هدیه همون توبه ای هست که کرده سوجان دخترم از اینجا به بعد با خودت هست فکرات رو بکن به من خبر بده محمد که غم عالم رو دلش بود اون رو از نگاههای سرگردونش خوندم شاید بخواد با تو صحبت کنه _آره بابا پیام داد جواب پیامش رو ندادم _پیام؟ _بله پیام گذاشت که .... _نیازی نیست بگی ؛ ان شاالله که خیره ... رفتم خونه سر جانماز نشستم و بعد از توسل به خدا به حرفهای بابا فکر کردم لحظه ای تمام حرفهای محمد که تو مسجد خالصانه میگفت رو هم به یادآوردم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 قرآن را برداشتم استخاره که گرفتم دلم آرام گرفت دلم جایی حوالی آن طرف پرده ی مسجد مانده بود شاید اعترافی که با صداقت پیش خدا میکرد از تمام حرفهای عاشقانه برایم زیبا تر بود که این چنین دلم آرام گرفت بود. گوشی ام را برداشت و بدایش تایپ کردم _سلام آقا محمد من نگاه خدا رو برای زندگیمون آرزو دارم امیدوارم اول پدری مهربان برای روجای من باشید بعد همسرم. بدون تردید فرستادم دقیقه ای بعد پیامش که آمد لبخندم دو چندان شد به این همه احساس پاک ‍ ‍ ‍ _سوجان خانم قول میدم اول تکیه گاهی برای روجا بعد همدم و همسفری برای شما باشم. آرامش من... در طنینِ خنده های توست که معنا پیدا میکند . خنده هایی از جنسِ خاکِ باران خورده , شمیم یاس و یاسمن و نکهتِ نسترن , که زنده میکند و می میراند و باز زنده میکند, گویی با هر لبخندت... خدا به زمین می آید, تا از روح خودش در کالبد بی جانِ من بدمد و به عرش بازگردد . لبخند بزن و سرشارم کن از عشق و از زندگی و از خودت که... باران را میمانی. "پایان"
🤍 ورودی ساختمان بیمارستان بودن که امیررضا اومد.بعد از سلام کردن به پدرش،گفت: _به سرش ضربه خورده ولی خداروشکر خونریزی نداره.دکتر میگه فراموشی موقت داره.یه دستش هم شکسته. فاطمه گفت: _کسی که بهش زده،گرفتن؟ -نه،فرار کرده و هیچ ردی ازش ندارن. حاج محمود گفت:حاج رسولی اومده؟ -نه هنوز.بهشون خبر دادن،حتما تو راه هستن. -فهمیدن بخاطر فاطمه بوده؟ -نه،هیچکس نمیدونه.خود امیرعلی هم نمیدونم میدونه یا نه.باید صبر کنیم حافظه ش برگرده. -تو فاطمه رو ببر خونه،من اینجا میمونم. تو هم خونه بمون.اون پسره وحشی تر شده،خیلی مراقب باش. امیررضا و فاطمه خداحافظی کردن و رفتن.فاطمه خیلی ناراحت بود.امیررضا گفت: _الان این ناراحتیت بخاطر علاقه ست یا عذاب وجدان؟ -هنوز به امیرعلی علاقه مند نشدم. میدونستم افشین به این راحتی بیخیال نمیشه.ناراحتیم از اینه که چرا با وجود اینکه میدونستم،قبول کردم ازدواج کنم. -تا کی میخوای با ترس از اون پسره زندگی کنی؟باید یه جایی تموم میشد دیگه. تو تصمیم درستی گرفتی. -در هر صورت دیگه نمیخوام با آقای رسولی ازدواج کنم. امیررضا کنار خیابان توقف کرد و گفت: _چرا؟!!! ترسیدی؟! کوتاه اومدی؟! _نه. _پس چی؟!! _تا آخر عمرم هروقت اسم امیرعلی رسولی بیاد،من شرمنده م.اگه باهاش ازدواج کنم هر بار ببینمش شرمنده م.اون زندگی دیگه زندگی میشه؟ -امیرعلی خوب میشه. -ولی من هیچ وقت نمیتونم فراموش کنم. امیررضا ناراحت تر و عصبانی تر از قبل حرکت کرد. فاطمه برای سلامتی امیرعلی خیلی دعا میکرد. چند ساعت بعد امیرعلی حالش بهتر شد. تصادف یادش بود ولی اونقدر سریع اتفاق افتاده بود که متوجه نشد ضارب چه شکلی بود. دو روز بعد که حالش بهتر شد، حاج محمود جریان رو براش تعریف کرد و ازش عذرخواهی کرد.بهش گفت که جواب فاطمه منفیه. امیرعلی گفت: _همونقدر که شما به بیگناهی دخترتون اطمینان دارید،منم مطمئنم. -ولی حتما فاطمه خوب فکر کرده و جواب داده.بعیده دیگه نظرش تغییر کنه. -اگه اشکالی نداره..اجازه بدید با خودشون صحبت کنم. حاج محمود کمی فکر کرد و گفت: _باشه پسرم ولی اگه بازم گفت نه دیگه اصرار نکن. -چشم..ممنون. امیررضا و فاطمه باهم برگشتن خونه. همونجوری که سربه سر هم میذاشتن و میخندیدن وارد خونه شدن. فاطمه جلوتر بود. یه دفعه ایستاد و لبخندشو جمع کرد. امیررضا گفت: _چیشد؟!! کم آوردی؟!! کنارش ایستاد و وقتی امیرعلی رو دید جاخورد.امیرعلی و حاج محمود و زهره خانوم تو پذیرایی نشسته بودن. امیرعلی ایستاد و سلام کرد...
🤍 امیرعلی ایستاد و سلام کرد. نگاه فاطمه به گچ دستش بود.آرام و شرمنده سلام کرد. امیررضا نزدیک رفت و احوالپرسی کرد. حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا رفتن. فاطمه به مبل اشاره کرد و گفت: -بفرمایید. شرمندگی از صداش هم مشخص بود. امیرعلی نشست.فاطمه گفت: -حالتون چطوره؟ -خداروشکر،خوبم.هیچ مشکلی ندارم. فقط دستم شکسته. -شرمنده.هم از کار و زندگی افتادید،هم درد زیادی تحمل کردید،هم دردسر دست گچ گرفته. -اینها مهم نیست.دستم هم خیلی زود خوب میشه و گچشو باز میکنن.انگار که اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده.همه چی فراموش میشه. -ولی اتفاقی افتاده..اگه شماهم فراموش کنید،من هیچ وقت یادم نمیره. -شما که مقصر نیستید. -بی تقصیر تر از من،شما بودید ولی این بلا سرتون اومد. -خانم نادری،من اصلا این اتفاق رو از چشم شما نمیبینم. -ولی بخاطر من این اتفاق برای شما افتاد. امیرعلی خواست چیزی بگه ولی فاطمه اجازه نداد. -آقای رسولی..شاید از نظر شما دلیل من منطقی و قانع کننده نباشه ولی ازدواج همش عقل و منطق نیست...من نمیتونم با کسی زندگی کنم که هرلحظه شرمنده ش باشم.شما هم لطفا بیشتر از این خجالتم ندید. -گذر زمان درستش میکنه؟ -خیر،من تا آخر عمرم شرمنده تونم. امیرعلی دیگه چیزی نگفت. بعد چند دقیقه بلند شد که بره.با حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا خداحافظی کرد.فاطمه گفت: -آقای رسولی لطفا حلال کنید. -من از شما بدی ندیدم.خداحافظ. رفت.همه ناراحت به فاطمه نگاه کردن. فاطمه هم با ناراحتی به اتاقش رفت. افشین تو کافی شاپ نشسته بود و فکر میکرد.آریا رو به روش نشست. -میدونم داری سعی میکنی ازش انتقام بگیری.من میتونم کمکت کنم. -چی به تو میرسه؟ -تو انتقامتو ازش بگیر،بعد بسپرش به من. افشین میدونست آریا خیلی نامرده. حتی احتمال میداد فاطمه رو بکشه.با خودش گفت خب بکشه،من فقط به خودم فکر میکنم. آریا بلند شد و گفت: _گوش به زنگ باش،همین روزها خبرت میکنم. همونجوری که به رفتن آریا نگاه میکرد،تو دلش گفت حاج محمود،بدبختی هات تازه شروع شد. حالا یا عزادار دخترت میشی یا باید از بی آبرویی سر به کوه و بیابون بذاری.....
🤍 یا باید از بی آبرویی سر به کوه و بیابون بذاری. صبح بود. زهره خانوم به آشپزخونه رفت تا صبحانه آماده کنه.چشمش به کاغذی روی میز افتاد.دست خط فاطمه بود. _سلام.من میخوام مثل سابق زندگی کنم. نگران من نباشین.خدانگهدار. یادداشت رو به حاج محمود نشان داد. بعد سریع سمت تلفن رفت.حاج محمود گفت: _زنگ نزن خانوم.بذار کاری که فکر میکنه درسته انجام بده. ولی هر دو نگران بودن. گوشی افشین زنگ خورد.آریا بود.جواب داد. -زودتر خودتو برسون. -کجا؟ -آدرس رو برات میفرستم. نمیدونست چرا ولی خوشحال نشد. با صدای پیامک گوشی از فکر بیرون اومد. خارج شهر بود. با اینکه انتظارشو داشت اما ناراحت شد.خودش هم نمیدونست چی میخواد ولی نمیخواست اینطوری تلافی کنه.اگه میخواست بدون کمک آریا هم میتونست. سوار ماشینش شد و حرکت کرد. از شهر بیرون رفت.یک ساعت دیگه هم رانندگی کرد تا به یه جاده فرعی رسید. چهل دقیقه دیگه هم گذشت تا به جایی که آریا گفته بود،رسید. وارد سالن یه کارخانه قدیمی شد. فاطمه رو دید،با دست های بسته روی صندلی نشسته بود.آریا و سه مرد دیگه اطرافش ایستاده بودن.فاطمه کم کم به هوش میومد.افشین رو به روش ایستاد و خیره نگاهش میکرد.از اینکه تو این وضعیت میدیدش خوشحال نبود. فاطمه کاملا به هوش اومده بود. افشین و چهار مرد دیگه رو دید.به اطرافش نگاهی انداخت. متوجه شد اگه فریاد بزنه و کمک بخواد کسی صداشو نمیشنوه. ترسید..سرشو پایین انداخت و از عمق وجودش از و کمک خواست. چند بار ذکری زیر لب زمزمه کرد.قلبش کمی آرام شد.نفس عمیقی کشید و سرشو بلند کرد.با اخم و نفرت به افشین نگاه کرد. آریا به سه مرد دیگه گفت: _بیرون باشید،لازم شد صداتون میکنم. کنار افشین ایستاد و با پوزخند به فاطمه نگاه کرد. -منو شناختی؟.. البته خیلی تغییر کردم.. زندان آدمو عوض میکنه. فاطمه فقط نگاهش میکرد. -هنوز نشناختی؟!!..نازی رو هم فراموش کردی؟! فاطمه مکث کوتاهی کرد بعد گفت: _نازنین از اینکه بهش میگفتی نازی بدش میومد. -پس شناختی. فاطمه به افشین نگاه کرد و گفت: _تو هم آدم اون هستی؟
🤍 _تو هم آدم اون هستی؟ -من آدم کسی نیستم. آریا گفت: -اونم مثل منه.بهترین دوستشو ازش گرفتی. فاطمه به آریا گفت: _من نه با اون،نه با دوستش و نه با دوست تو کاری نداشتم.خودشون اومدن سراغم. آریا عصبانی شد: _نازی اومد سراغت!!!...تو نبودی بعد از ظهر تابستان سوار ماشینت کردیش؟.. اون حتی برای ماشین تو دست بلند نکرد.. تو چرا سوارش کردی؟ فاطمه با آرامش گفت: _من نازنین رو نمیشناختم..فاطمه با آرامش گفت:من نازنین رو نمیشناختم.. اون روز دختری رو سوار کردم که حجاب خیلی بدی داشت.اصلا نمیشد گفت حجاب داره.هر مردی رد میشد نگاهش میکرد.من سوارش کردم تا دو دقیقه کمتر تو خیابون بایسته.تا آدمهای بیشتری نببینش. -اصلا به تو چه ربطی داشت؟ -به من ربط داشت.من هستم و از کنار این صحنه ها بی تفاوت بگذرم. آریا عصبی قهقه ی بلندی زد و با تمسخر گفت: -مسلمان. چند قدم راه رفت.عصبی تر از قبل گفت: _اون روز چی بهش گفتی که وقتی پیاده شد نازی سابق نبود؟ -من فقط میخواستم زودتر به جایی که میخواست برسونمش تا آدمای بیشتری نبیننش.نمیخواستم تغییرش بدم یا متقاعدش کنم اشتباه میکنه..فقط در مورد درس و دانشگاه صحبت کردیم. آریا به افشین گفت: -تو باور میکنی؟! رو به فاطمه گفت: -فقط درمورد درس و دانشگاه صحبت کردی و نازی عوض شد،آره؟!! -بعدها خودش گفت چون من مثل بقیه باهاش رفتار نکردم با من دوست شد. آریا عصبی داد زد: _دوست؟!!...تو اونو به کشتن دادی. صدای فاطمه هم بالا رفت. -کسی که نازنین و شوهرشو کشت،تو بودی. آریا فریاد زد: _اون پسره عوضی شوهرش نبود..نازی مال من بود.قرار بود با من ازدواج کنه.تو کاری کردی که من یک سال بیفتم زندان. بعد اونقدر تو گوشش خوندی که چادری شد و حاضر شد با اون پسره عوضی .. ادامه نداد. -کسی که تو رو یک سال انداخت زندان، من نبودم..تو بارها مزاحم من و نازنین شده بودی.من به جرم مزاحمت ازت شکایت کردم.بخاطر خلاف های قبلت بود که یک سال حبس کشیدی،وگرنه هیچ کسی رو به جرم مزاحمت یک سال زندانی نمیکنن. -خفه شو. سیلی محکمی به صورت فاطمه زد. -کاری میکنم از اینکه اون روز سوارش کردی پشیمان بشی.
٠🤍 فاطمه نفس عمیقی کشید و با آرامش گفت: _نمیتونی...من کاری که فکر میکنم درسته، انجام میدم.نتیجه ش دست من نیست.حالا نتیجه سوار شدنش به ماشین من خوب بود ولی اگه تغییری هم تو زندگیش ایجاد نمیشد،من پشیمان نبودم. -خواهیم دید... با تمسخر گفت: -خدات کجاست به دادت برسه؟ -خدای من حواسش به من هست؛ و . -تا کیلومترها هیچ آبادی نیست.از پنجاه کیلومتری اینجا هم کسی رد نمیشه.اینجا هم خدات میتونه کمکت کنه؟ - میتونه.ولی شاید کمک خدا اون چیزی که تو سر توئه نباشه. -چی تو سر منه؟ -مثلا اینکه زلزله بیاد،از آسمان سنگ بریزه و از اینجور چیزها. -خیلی خب،اعتراف میکنم همچین چیزی تو ذهنم بود.ولی اگه اینجوری کمکت نکنه دیگه چجوری میتونه کمکت کنه. -من نمیدونم چون خدا نیستم.خدا خودش خوب میدونه چکار کنه.من میکنم،خدا هم میکنه.اگه بمیرم هم مطمئنم مردن کمک خداست بهم..معجزه خدا فقط زلزله و باریدن سنگ از آسمان نیست،نرم کردن قلبیه که مثل سنگ شده. -خیلی خب بابا.از منبر بیا پایین. به فاطمه نزدیک میشد که افشین گفت: _چکار میکنی؟..قرارمون یادت رفت؟! -کدوم قرار؟ -قرار بود اول من انتقام مو بگیرم بعد بسپرمش به تو. -آها،یادم نبود.خیلی خب اول تو شروع کن. -تو برو بیرون. آریا یه کم فکر کرد.بعد سری به نشانه تأیید تکان داد و رفت. فاطمه گفت: -فهمیدی فریب خوردی؟ افشین سوالی نگاهش کرد. -خانواده من فکر میکنن غیب شدن من تقصیر توئه.اگه من بمیرم پلیس میاد سراغ تو.بعد تو میخوای بگی موقع مرگ من کجا بودی؟..اون ازت سواستفاده کرد تا قتل منو بندازه گردن تو. افشین فقط سکوت کرد. غرورش بهش اجازه نمیداد اعتراف کنه فریب خورده.فاطمه گفت: _از مردن نمیترسی؟ -بهش فکر نکردم. -الان وقت داری،بهش فکر کن. -یه خواب آروم و راحت..خوبه که. -خواب آروم و راحت!!!! -از کجا معلوم بهشت و جهنمی که شما میگین وجود داشته باشه؟ کی دیده؟.. عاقلانه نیست آدم بخاطر احتمال از زندگیش لذت نبره. -احتمال؟؟!!!...باشه اصلا احتمال..اگه یه شرکتی جایزه صد میلیاردی برای محصولش اعلام کنه،چند نفر اون محصول رو میخرن؟..برنده شدن اون جایزه،احتماله.اما چون صد میلیارد ارزشش رو داره،مردم میخرن...حالا نه صد میلیارد سال که خیلی بیشتر از اون تو بهشت یا جهنم باید بمونیم.صد میلیارد سال ارزش نداره؟..تازه قرار نیست از دنیا لذت نبری.اتفاقا لذت دنیا رو ما میبریم نه شما ها..الان چند وقته نخندیدی؟..یک ساله داری من و خانواده مو اذیت میکنی،ولی کی بیشتر آسیب دیده؟ من و خانواده م؟ یا تو؟ -اینا رو میگی که بذارم بری؟ ادامه دارد . .
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
#رمانِ‌سـرباز #پارت‌۳۶🤍 فاطمه سمت ماشین افشین رفت. به شیشه سمت شاگرد ضربه زد.افشین شیشه رو پایین داد
🤍 افشین تمام مدت به فاطمه و حاج آقا نگاه میکرد.اونا حتی به هم نگاه هم نمیکردن.حاج آقا فقط به افشین نگاه میکرد،فاطمه به دیوار.خیلی با احترام و رسمی باهم صحبت میکردن.فاطمه سوار ماشینش شد و رفت. حاج آقا گفت: _بیا بریم باهم یه چایی بخوریم. افشین مردد بود ولی بخاطر فهمیدن رابطه فاطمه و حاج آقا قبول کرد.باهم داخل مؤسسه رفتن. با دقت به اطراف نگاه میکرد.وارد اتاقی شدن. -این اتاق شماست؟ -بله. حاج آقا دو تا لیوان چایی آورد.یکی به افشین داد.رو به روش نشست و با لبخند نگاهش میکرد. افشین گفت: _شما چند سالتونه؟ -بیست و نه سال. برای پرسیدن دودل بود.بالاخره گفت: -شما متاهلین؟ -با اجازه بزرگترها...بله. خنده ش گرفت.درواقع از اینکه خاستگار فاطمه نیست،خوشحال شد. -بچه هم دارین؟ -دو تا دختر دارم.پنج ساله و یک ساله. در اتاق باز بود.پسر جوانی در زد و گفت: _اجازه هست؟ افشین نگاهش کرد. خیلی شبیه حاج آقا بود ولی لباس روحانیت نداشت و کوچکتر از حاج آقا بود.معلوم بود برادرشه. پسر جوان با لبخند گفت: -برادر حاج آقا هستم. افشین هم خندید و گفت: _کاملا مشخصه. پسر جوان نزدیک رفت.دستشو سمت افشین دراز کرد و گفت: _من مهدی موسوی هستم.خوشوقتم. افشین هم بلند شد.دست داد و گفت: _افشین مشرقی هستم.منم خوشوقتم. حاج آقا گفت: _مهدی جان،کاری داشتی؟ دو تا کتاب به حاج آقا داد و گفت: -این کتاب هایی که خانم نادری خواسته بودن.پیش شما باشه،اومدن بهشون بدین. -اتفاقا چند دقیقه پیش اینجا بودن.اگه زودتر میگفتی بهشون میدادم. به افشین گفت: _شما زیاد خانم نادری رو میبینید؟ افشین با خودش گفت بهانه خوبیه دوباره فاطمه رو ببینم. -بله،تو یه دانشگاه هستیم.اگه میخواین بدین من بهشون میدم. -پس زحمتش رو بکشید لطفا. افشین کتاب ها رو گرفت. مهدی رفت بیرون و درو بست.گرچه افشین نمیخواست با حاج آقا صحبت کنه ولی جاذبه حاج آقا باعث شد،بمونه و چند تا از سوال هاش هم پرسید. حاج آقا با لبخند گفت: _افشین جان،نزدیک اذانه.باید برم مسجد. اگه میخوای باهم بریم. افشین هیچ وقت مسجد نرفته بود...
🤍 افشین هیچ وقت مسجد نرفته بود.و نماز خوندن هم بلد نبود.گفت: _من دیگه مزاحمتون نمیشم.ولی بازهم میام پیشتون اگه اشکالی نداره. -نه،خوشحال هم میشم.من از صبح تا غروب اینجام.نماز ظهر و مغرب میرم مسجد نزدیک اینجا.هروقت دوست داشتی بیا. شماره همراه افشین رو گرفت. افشین هم شماره حاج آقا رو گرفت،کتاب های فاطمه رو برداشت و رفت.به کتاب ها نگاهی کرد.با خودش گفت فاطمه هم چه کتاب هایی میخونه ها. صبح شده بود.چشم هاشو باز کرد. تا چشم هاشو باز کرد یاد فاطمه افتاد. سریع آماده شد.کتاب های فاطمه رو برداشت و رفت. تو محوطه دانشگاه فاطمه رو دید؛ با مریم بود.فاطمه و مریم بازهم کلاس داشتن.کلاس فاطمه زودتر تموم شد و سمت کتابخانه میرفت. افشین از فرصت استفاده کرد و دنبالش رفت. -سلام فاطمه برگشت سمت صدا.تا افشین رو دید،نفس ناراحتی کشید و گفت: _سلام. افشین ناراحت سرشو انداخت پایین و گفت: _این کتاب ها رو حاج آقا موسوی دادن بدم به شما. فاطمه از طرز حرف زدن افشین جاخورد. -میدونستم حاج آقا موسوی نفس گرم و جاذبه خاصی دارن ولی فکر نمیکردم افشین مشرقی رو هم بتونن به این سرعت سر به راه کنن. کتاب ها رو گرفت و گفت: _تشکر آقای مشرقی.ولی لطفا دیگه امانتی هایی که برای من هست هم قبول نکنید.خدانگهدار. دو قدم رفت.افشین گفت: _از من بدت میاد؟ فاطمه از سوالش تعجب کرد.گفت: _خیلی اذیتم کردی.هم منو،هم خانواده مو.هیچ وقت ابراز پشیمانی نکردی.حالا چی تغییر کرده که فکر میکنی نباید ازت متنفر باشم؟ ظاهرا فقط شیوه مزاحمتت عوض شده،دیدی روش های قبلی فایده نداشت، از این روش استفاده میکنی.غیر از اینه؟ افشین ناراحت گفت: _غیر از اینه...خدانگهدار. و رفت. تو ماشینش نشست.با خودش حرف میزد. *خب فاطمه حق داره از تو متنفر باشه. توی نامرد،تویی که هر بلایی دلت خواست سرش آوردی.تا الان هم خیلی خانومی کرده که بهت بی احترامی نکرده. سرشو روی فرمان گذاشت. کسی در ماشین رو باز کرد و کنارش نشست.با تمام وجود آرزو میکرد فاطمه باشه. سرشو آورد بالا.چه توقع بیجایی... یه دختر بدحجاب و بی حیا با صورت پر از آرایش که با لبخند به افشین نگاه میکرد. با ناز گفت: _میخوای حالت خوب بشه؟..روشن کن بریم یه جای خوب. افشین سرشو برگردوند و به فرمان نگاه کرد.با خودش گفت....
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
#رمانِ‌سـرباز #پارت۳۸🤍 افشین هیچ وقت مسجد نرفته بود.و نماز خوندن هم بلد نبود.گفت: _من دیگه مزاحمتو
🤍 افشین سرشو برگردوند و به فرمان نگاه کرد.با خودش گفت *حالا که فاطمه منو نمیخواد،خدای فاطمه هم منو نمیخواد،چرا من خودمو سبک کنم.بیخیال همه شون،میرم دنبال زندگی خودم.! تو فکر بود که دختره گفت: _اگه جای خوبی سراغ نداری راه بیفت، من میبرمت یه جای توپ. ماشین روشن کرد و حرکت کرد. دختر حرف میزد ولی افشین اصلامتوجه نبود چی میگه.گفت: _یه آهنگ بذار. افشین متوجه حرفش نشد. خودش ضبط ماشین روشن کرد.صدای بلند موسیقی تندی تو ماشین پیچید. افشین جا خورد،ترمز کرد و سریع قطعش کرد. دختر گفت: _چته؟!! چرا اینجوری میکنی؟!! چی زدی؟!! افشین یاد اون موقعی که فاطمه مداحی گذاشت و بعدش آهنگ بدی پخش شد، افتاد. یاد حرف فاطمه که خدا و حواسش بهش هست.تو دلش گفت *خدایا میشه حواست به منم باشه؟ من فاطمه رو میخوام،اینو نمیخوام ... اگه فاطمه رو میخوای باید مثل فاطمه باشی ... خب چکار کنم؟ ... حداقل اینو پیاده کن ... اگه پیاده ش کنم و فاطمه هم نباشه چی؟ ... تو یه قدم بردار که به خدا و فاطمه نشان بدی واقعا میخوایش .. با اخم به دختره گفت: _برو پایین. دختره با تعجب گفت: _دیوانه ای؟!! -آره،برو تا تو هم دیوانه نشدی. دختر پیاده شد و رفت. با خودش گفت: *اینو ردش کردی رفت.ولی فاطمه از کجا میفهمه که تو بخاطرش این کارو کردی؟ اشتباه کردی. بی هدف رانندگی میکرد. صدای اذان اومد.سمت صدا رفت.به مسجدی رسید. تو ماشین نشسته بود، و به آدمهایی که به مسجد میرفتن،نگاه میکرد.یکی به شیشه ماشینش میزد. شیشه رو پایین داد. -سلام افشین جان حاج آقا موسوی بود. با تعجب گفت: _سلام..شما؟!!..اینجا؟!! حاج آقا با همون لبخند همیشگی گفت: _من باید این سوال رو بپرسم.گفته بودم که تو مسجد نزدیک مؤسسه نماز میخونم.مگه نیومدی اینجا منو ببینی؟! افشین خیلی تعجب کرد. -نه..یعنی..من از اینجاها رد میشدم، صدای اذان شنیدم اومدم. -خب چه بهتر..بعد نماز باهم حرف میزنیم.وقت داری دیگه؟ با مکث گفت: _آره..باشه. باهم داخل مسجد رفتن. نماز خواندن بلد نبود.حاج آقا رفت جلو که نماز رو شروع کنه.افشین هم یه گوشه نشست و به بقیه نگاه میکرد. یاد نماز خواندن فاطمه افتاد.. یاد سوالهایی که هنوز جواب هاشو پیدا نکرده بود. متوجه گذر زمان نبود. حاج آقا کنارش نشست و آروم گفت: _افشین جان حالت خوبه؟ افشین با مکث نگاهش کرد..
🤍 افشین با مکث نگاهش کرد. نگاهی هم به اطرافش کرد،هیچکس نبود.دوباره به حاج آقا نگاه کرد که با لبخند نگاهش میکرد.گفت: _همه رفتن.به خادم مسجد هم گفتم بره..ببخشید خلوتت رو بهم زدم. افشین سرشو انداخت پایین و گفت: -چند وقته نمیدونم چم شده.مثل همیشه نیستم..حس کسی رو دارم که دچار فراموشی شده.همه آدما برام غریبه ن، همه جا برام ناآشناست...مثل کسی هستم که از خواب عمیقی پریده و یادش نمیاد قبلش کجا بوده...زندگی سابقم رو نمیخوام ولی نمیدونم چجوری زندگی کنم... حاج آقا با دقت به حرفهاش گوش میداد. با حوصله و دقیق به سوالهاش جواب میداد. وقتی جواب بعضی سوالهاشو گرفت،حالش بهتر شد. خداحافظی کرد و رفت. چند روز گذشت. روی مبل نشسته بود و به حرفهای حاج آقا و به مطالبی که اون مدت خودش مطالعه کرده بود،فکر میکرد. تلفن همراهش رو برداشت و به مداحی هایی که فاطمه دانلود کرده بود،گوش میداد.چه شعر عاشقانه ای درمورد امام حسین(ع) میخوندن. اصلا امام حسین(ع) کی هست؟ تبلتش رو آورد و اسم امام حسین(ع) سرچ کرد.قطره اشکی روی صورتش سرخورد. از خودش تعجب کرد. قبلا حتی یکبار هم گریه نکرده بود.یاد پویان افتاد،پویان هم وقتی مطلبی از امام حسین(ع) خوند،قطره اشکی روی صورتش ریخت. تمام شب بیدار بود و میکرد. نزدیک اذان صبح بود.با خودش گفت نمیخوای نماز بخونی؟ با مکث ولی محکم گفت میخوام بخونم. تو اینترنت جستجو کرد که چطوری وضو بگیره و نماز بخونه.خیلی تمرین کرد تا بالاخره تونست دو رکعت نماز صبح بخونه،اونم از رو.از خستگی روی مبل خوابش برد. دیگه دانشگاه نمیرفت. بیشتر وقتش رو مشغول مطالعه بود.ولی هرروز جلوی دانشگاه میرفت تا فاطمه رو از دور ببینه. دو روز یکبار پیش حاج آقا موسوی میرفت تا سوالاتی که جوابش رو از کتاب ها و اینترنت پیدا نمیکرد،از حاج آقا بپرسه. روزها میگذشت... و افشین هرروز و به خدا قوی تر میشد. سه ماه بعد مطلبی درمورد نگاه به نامحرم خوند.سوال های زیادی از حاج آقا پرسید تا شاید راهی باشه که بتونه فاطمه رو ببینه. خیلی ناراحت شد. تمام دلخوشی افشین تو زندگیش،دیدن فاطمه بود حتی از دور.خیلی سعی میکرد تا جلوی دانشگاه نره اما دلش برای فاطمه تنگ میشد. سعی میکرد تحمل کنه ولی گاهی دیگه نمیتونست و میرفت.اما قبل از اینکه فاطمه بیاد،برمیگشت.روزهای سختی بود براش. حدود شش ماه... از آخرین دیدار فاطمه با افشین میگذشت. افشین دیگه به فاطمه نزدیک نشده بود و فاطمه فکر کرد،افشین به زندگی سابقش مشغوله. یک روز که رفت مؤسسه، ماشین افشین رو جلوی در دید.تعجب کرد.احتمال داد شبیه ش باشه.هنوز دنبال جای پارک بود که افشین ازمؤسسه بیرون اومد،سوار ماشینش شد و رفت. متوجه فاطمه نشده بود...