eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
پیش نمایش تم🌱
daigo.ir/pm/w0gsRK سلام حالتون چه طور امتحان هارو خوب دادین تا الان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈 بیا لوسِ خانمجون! بیا بریم چادر بدم بهت؛ وقت واسه عزیز دردونهبازی زیاده - .میخندم و دنبالش میروم .چادر گلداری دستم میدهد و چادر مشکیام را میگیرد چادر را که سرم میکنم و از اتاق خارج میشویم، میان جمع مثلا نامحسوس چشم میچرخانم؛ ولی !نمیبینمش .رفته مسجد، الاناست که پیداش بشه - دستپاچه به سمت فاطمه برمیگردم و شرمزده نگاهش میکنم که لبخند معناداری میزند و به آشپزخانه .میرود یعنی اینقدر ضایع بودم؟ .کلافه میروم سمت خانمجان و کنارش مینشینم و گرم صحبت میشویم .چند دقیقه که میگذرد میآید .روسریام را جلوتر میکشم .به سمت خانمجان میآید و دستش را میبوسد .سلام آرامی به من میدهد که آرامتر از خودش جواب میدهم .میخواهد برود که خانمجان دستش را میگیرد و کنار خودش، درست روبروی من مینشاندش .کم کم مینا، مریم، فاطمه و میثم نامزدش و عموسبحانِ ماتم زده به جمعمان اضافه میشوند .مثل همیشه نقل مجلسشان میشود شیطنتهای بچگی من و بلاهایی که بر سر مهدی میآوردهام .از خجالت سرم را پایین میاندازم !خانمجان شروع میکند به تعریف خاطرهی سر شکستن مهدی توسط من آره داشتم میگفتم... این هانیهی وروجک بهخاطر یه قاچ هندونه افتاد دنبال مهدیِ مظلوم من. هی - دور حیاط میدوید دنبال این بچه. آخر سر هم که دید نمیایسته، سنگی طرفش پرت کرد که خورد به .سرش و کلهی بچه رو شکوند :خندهی جمع که به هوا میرود، معترض و حق به جانب میگویم !آخه خانمجون، چرا همهی ماجرا رو نمیگین؟برداشت قاچ هندونهی به اون قرمزیم رو خورد - :خانم جان با خنده میگوید بعدش که برات یه قاچِ خنک آورد مادر! تو زدی کلهی بچهم رو شکوندی! اون با سرِ خونی اومد واسه تو - .هندونه آورد :یکدنده و لجباز میگویم !من اون رو میخواستم... اصلا بهم چشمک میزد قرمزیش - .گرم بود اون قاچ، مریض میشدین - .با صدایش، خندهی جمع قطع میشود. نفسم میآید و میرود .حس میکنم گونههایم گل انداختهاند .عموسبحان بلند میشود و به حیاط میرود .بهانهای پیدا میکنم و دنبالش میروم .روی ِ تختی که گوشهی حیاط عموسعید است میبینمش، کنارش مینشینم چی شد عمو کوچیکه؟ - ...نِمیره - :گنگ نگاهش میکنم. با صدایی که لحظه به لحظه خشدارتر میشود میگوید عکسِ چشمهاش از جلوی چشمهام کنار نمیره. من عوضیام هانیه؟ - :متحیر میگویم چی میگی عمو؟ - .کلافه از روی تخت بلند میشود، دور خودش میچرخد و عصبی بین موهایش دست میکشد آره، عوضیام. من خیلی عوضیام هانیه! عوضیام که به کسی فکر میکنم که هفتهی دیگه انگشتر - یکی دیگه میشینه توی دستش! عوضیام که عکس چشمهاش از جلوی صورتم کنار نمیره... عوضیام .که به ناموس یکی دیگه فکر میکنم ماتِ حرکاتش، میایستم کنارش. دور میشود و چند ثانیه بعد، صدای محکم به هم خوردن در حیاط بلند .میشود
🌈 چشمهایم را روی هم میگذارم که صدایی درست در چند سانتی متریام به گوشم میخورد چهش بود سبحان؟ - .هینی میکشم و ترسیده چشمانم را باز میکنم و برمیگردم که پشت سرم میبینمش ...ترسیدم آقا مهدی - ببخشید از قصد نبود، چهش بود سبحان؟ - :لبخند محوی میزنم !هیچوقت نشد که بهش بگین عمو - !میخندد، گونهاش چال میافتد فقط چند ماه بزرگتره ازم! واسه عمو گفتن زیادی کوچیکه. حالا میگین چهش بود یا نه؟ - ...نِمیره - :متعجب میگوید کی؟ - .در دل به قیافهی متعجبش میخندم !عکس چشمهای کسی که دوست داره، از جلو چشمهاش کنار نمیره - .چند ثانیه مات نگاهم میکند. زیر لب چیزی زمزمه میکند که نمیفهمم چیزی گفتین؟ - نه، نه! خانمجون داره فال حافظ میگیره برای همه! برو تو... نه، نه! یعنی برید تو. هوا سرده! من میرم - ...دنبال سبحان :از در که بیرون میرود، میخندم و زیر لب میگویم !با خودش هم رودربایستی داره- .سری تکان میدهم و به داخل خانه بر میگردم .خانمجان با لبخند اشاره میکند کنارش بروم :کنارش جا میگیرم که میگوید !نیت کن مادر؛ مهمونیهای ما بدون حافظ خوندن مهمونی نمیشن - ...چشمهایم را میبندم. ته ته دلم نیت میکنم، برای غمِ چشمان عموسبحان، برای زهرا؛ برای زهرا .صدای بغض کردهاش چنان دلم را سوزانده که یادم میرود برای دل خودم نیت کنم :دیوان حافظ را باز میکنم و به دست خانمجان میدهم. با صدای آرام بخشش شروع به خواندن میکند یوسفِ گمگشته باز آید به کنعان غم مخور«- » کلبهی احزان شود روزی گلستان غم مخور .تمام که میشود نگاه معناداری به من میاندازد! جوانهای جمع همه با لبخند نگاهم میکنند :مینا پر از شیطنت میگوید چه فال عاشقانهای! چی نیت کردی هانیه خانوم؟ - :تند و سریع میگویم ...واسه خودم نیت نکردم که - .صدای تلفن خانهی عموسعید، مینا را از جا بلند میکند و نفس راحتی میکشم :چند دقیقه بعد میآید و رو به خانمجان میگوید داداش مهدی بود خانمجون. از خونهی شما زنگ میزد. با عموسبحان اونجان، گفت شما هم بمونین - .اینجا فردا میاد دنبالتون !خیالم راحت میشود، پس عمو را آرام کرده عزم رفتن که میکنیم، مینا و مریم اصرار میکنند که پیششان بمانم و من هم که اینروزها حوصلهام از .تک فرزند بودن سر رفته قبول میکنم آخر شب، مریم روی زمین کنار خودش برایم تشک پهن میکند و با اشاره به مینا که روی تختش خوابش :برده و صدای خروپفش خنده را مهمان لبم کرده، غر میزند .میبینی؟ هرشب اینجوری خرخر میکنه - .سرم را به سمت مریم برمیگردانم، چشمهایش زیر نور مهتاب که از پنجره به اتاق میتابد، برق میزنند !چشمهایش چهقدر شبیه چشمهای مهدی است
🌈 خوبه که خواهر برادر داری. من رو بگو که تنهام - :میخندد !تو هم که از بچگی با ما بودی. ما هم مثل خواهر و برادرت - لبم را میگزم. چرا همه مهدی را میگذارند جای برادر نداشتهام؟ چرا فکر میکنند جای خواهر و برادریم؟ چرا کسی به دادِ دلم نمیرسد؟ سبحان خوابه مادر؟ - .رو میکنم سمت خانمجان که این سوال را پرسیده .آره خانم جون، خوابیده - .بچهم این روزها معلوم نیست چشه... خیلی بیتابه - .دست میبرم سمت ظرف میوه و سیبی جدا میکنم تا برای خانمجان پوست بگیرم صبح ساعت ده بود که همراه مینا به خانهی خانمجان آمدیم، مهدی از دیشب اینجا بود و ظاهراً هوای .دل عمو فعلا ابری بود تلفن خانهی خانمجان که به صدا در میآید، باعث میشود مهدی که از اول آمدنمان گوشهای نشسته و .سربه زیر بود، از جایش بلند شود :صدایش به گوشم میخورد !سلام زن عمو، خوبین؟ بله اینجان، گوشی رو بدم بهشون؟... آها... چند لحظه - :به سمت خانمجان میآید و میگوید .زنعمو سمیه پشت خطن، با شما کار دارن - .نمیدانم چرا؛ ولی ته دلم آشوب میشود، آشوب از کاری که مادرم با خانمجان دارد .چند لحظه بعد، خانمجان با لبخند شاد و بزرگی روی صورتش کنارمان میآید و مینشیند :مضطرب میپرسم چیزی شده خانمجون؟ بابام چیزیش شده؟ - ...اِه، خدا نکنه مادر. خیره، خیر - :نفس راحتی میکشم که میگوید .پاشو مادر، پاشو مهدی برات یه ماشین بگیره برو خونه - :میخندم و به شوخی میگویم .بیرونم میکنی دیگه؟ باشه حاجخانم... باشه - .پاشو دختر، کم نمک بریز - :رو میکند سمت مهدی و میگوید راستی مادر، تو پسر حاج مصطفی بانیِ مسجد رو میشناسی؟ - بله خانمجون. سربازی همدوره بودیم... چهطور؟ - ...امشب قراره بیان برای امر خیر، برای هانیه - ...آخ - .خیره میشوم به انگشتم که خراش عمیقی رویش ایجاد شده .خون قرمزرنگ تمام دستم را رنگی میکند !حس میکنم دنیا و آدمهایش همه جلوی چشمم میچرخند. درست شنیدم؟! شوخی نبود؟ :مینا دستم را میگیرد و میگوید داغون کردی دستت رو. حواست کجاست؟ - در دلم میگویم پیش آن نگاه دریایی. لبم را میگزم و اولین قطره اشک که از حصار چشمم فرار میکند و .روی گونهام میریزد، نگاهم کشیده میشود سمت مهدی که خیره خیره دستم را نگاه میکند :خانمجان به حرف میآید و میگوید راضی نیستی مادر؟ آره؟ - هیچ نمیگویم. بلند میشوم و با قدمهایی سست، به سمت آشپزخانه میروم و دستم را زیر شیرِ آب .میگیرم
🌈 .هقهق گریهام را همانجا خفه میکنم :صدای بلند به هم خوردن در حیاط میآید و پشت بندش صدای مینا که چشه مهدی؟ - .همانطور که دستمالی را روی زخم انگشتم گرفتهام به پذیرایی و پیش خانمجان و مینا میروم .آرام و سر به زیر مینشینم و حس میکنم نگاههای معنادار خانمجان را :یکدفعه سکوت خفقانآور را میشکند و میگوید .زنگ میزنم به سمیه، میگم به حاج مصطفی اینها بگن راضی نیستی - .چنان سرم را با شدت بلند میکنم که صدای تقِ استخوانهای گردنم را میشنوم :دهان باز نکردهام که خانمجان ادامه میدهد اونقدر سن دارم و تجربه که بفهمم دست بریدنت از روی شرم و خجالت نبود، اونقدری حواسم هست - .که بفهمم مهدی چرا پاشد و رفت بیرون .حس میکنم گونههایم قرمز شدهاند :خانم جان حینی که بلند میشود و به سمت تلفن میرود میگوید !فقط نمیدونم مهدی چشه که دست روی دست گذاشته - .خانم جان میرود و من میمانم و لبخندهای پر از شیطنت مینا :کنارم مینشیند، دستش را دور شانهام میاندازد و میگوید .الهی قربون زنداداشم برم من - *** .در اتاقم نشستهام و شعر مینویسم. یکدفعه یادم میافتد که فردا عقدکنانِ زهراست از طرفی دوست دارم کنارش باشم؛ ولی از طرفی دلم راضی نمیشود بروم و هی چهرهی ماتمزدهی دردانه .عمویم جلوی چشمم بیاید و عذاب بکشم .صدای زنگ خانه بلند میشود و پشت سرش، صدای یاحسین گفتن مادرم سراسیمه و نگران پاتند میکنم سمت حیاط که از دیدن زهرا با گونهی کبود و چمدانِ درون دستانش، .دلم هُری میریزد :نزدیک زهرا میروم و با صدایی لرزان میپرسم چی شده زهرا؟ - .بغضش میشکند و خودش را در آغوشم میاندازد. صدای هق هق گریهاش، جانم را آتش میزند فکرم هزار راه میرود و برمیگردد که چه شده؟ با کمک مادر، زهرا را به داخل اتاقم میبریم. مادرم میرود تا آب قند بیاورد و میدانم در اصل تنهایمان .گذاشته تا زهرا راحتتر با من حرف بزند :دستش را در دست میگیرم و میگویم نمیخوای حرف بزنی زهرا؟ دِ بگو چی شده؟ مگه فردا عقدت نیست؟ این چه وضعیه؟ - :با صدای لرزان شروع به حرف زدن میکند !هانیه، اون من رو زد - .کی؟ درست حرف بزن زهرا! جون به لبم کردی - فرهاد! اون چیزی که نشون میداد نبود هانیه. یه شکّاکِ مریض بود. داشتم از بازار برمیگشتم، یکی - مزاحمم شد، تا سرِ کوچهی خودمون دنبالم میاومد؛ فرهاد دیدش و تا میخورد طرف رو کتک زد... ...بعدش هم همونجا وسط خیابون کوبوند تو صورتم :هقهقش شدت میگیرد اما ادامه میدهد هانیه باورت میشه؟ من رو کشون کشون برده خونه و به داداشم میگه حتما یه کاری کرده که اون - پسره افتاده دنبالش. هانیه برگشته میگه چرا اون روز اون پسره رو دیدی بعدش که رفت، گریه کردی؟ منظورش عموسبحانه؟ - آره... اون روز دیدتمون انگاری. من هم گفتم من روز خواستگاری گفتم علاقهای بهت ندارم، خودت - مصمم بودی! من فقط بهخاطر داداشم و حق پدری که به گردنم داره قبول کردم؛ چون مدیونم بهش، !بهخاطر این که منِ احمق نتونستم بگم نه اشک تا پشت چشمهایم میآید. زهرا لایق خوشبختیست، لایقِِ یک زندگی خوب و دنیا چرا سر ناسازگاری دارد با این دختر؟
🌈 داداشت چی گفت؟ - :هق هقش بلندتر میشود وقتـ... وقتی گفتم من یکی دیگه رو دوست دارم، اون هم زد! زد همونجایی که فرهاد زده بود. گفت - باید با فرهاد بشینی پای سفرهی عقد. گفت حالا که همه فهمیدن فردا عقدته و کل فامیل دعوتن، حق نداری نه بیاری وگرنه من خواهری ندارم. گفتم نمیتونم، گفت پس برو؛ برو هر قبرستونی که میخوای! گفت از اول هم اشتباه کردم مسئولیتت رو قبول کردم. من هم چمدونم رو جمع کردم و اومدم بیرون. .هانیه حتی دنبالم هم نیومد! کاش...کاش بابا و مامانم زنده بودن، کاش من اینقدر بدبخت نبودم جلوتر میروم و در آغوشش میکشم. صدایِ دردناکِ گریهاش قطع نمیشود. یکدفعه در اتاقم با شدت باز میشود و قامت عموسبحان نمایان میشود. شوک زده نگاهمان میکند. زهرا سرش را بلند میکند و با .چشمان خیس نگاهش میکند. میبینم که خیرهی گونهی کبود شدهاش میشود چی شده؟ - .شتابزده بلند میشوم و جلوی در و درست جایی که عموسبحان مانده میایستم :دستش را میگیرم و همانطور که سعی میکنم دنبال خودم بکشانمش میگویم .بیا من برات توضیح میدم - *** .میبینم که هر لحظه که ماجرا را برایش تعریف میکنم، رگگردنش متورمتر میشود :ماجرا را که میگویم، بلند میشود و به سمت در میرود. جلویش میایستم و مانعش میشوم میخوای بری پیش فرهاد؟ آره؟ - :دندانهایش را روی هم میفشارد و میغرد میخوام برم بزنم همونجایی که زده. غلط کرده که رو دختری که قرار بوده زنش بشه دست بلند کرده. - این بیغیرت رو میگفتی آدم خوبیه؟ :ملتمسانه میگویم تو رو خدا وایسا عمو. من چه میدونستم! زهرا میگفت آدم خوبیه که من نگران نباشم. اصلا ول کن، - .خرابترش نکن .پس بذار برم پیش آقا رضا، برم حرف دلم رو بزنم بهش - :خودم را کنار میکشم؛ اما قبل از رفتنش میگویم .از چشمم دور نموند لبخندت وقتی شنیدی زهرا، یکی دیگه، همون خودت رو دوست داره - :به سمتم برمیگردد و میگوید من این رو نمیخواستم هانیه. به خدا آرزوی خوشبختی کردم براش. نخواستم اینطوری داغون بشه، - .من عوضی نیستم هانیه، به خدا عوضی نیستم :لبخند میزنم !عموی من، مَردتر از این حرفهاست - .نفس عمیقی میکشد و میرود از در که خارج میشود، به اتاقم میروم و با زهرایی مواجه میشوم که با لباس و چادر به سر، روی تخت .خوابش برده آرام چادر و روسریاش را از سرش در میآورم، پتویم را رویش میکشم و به حیاط میروم و کنار حوض .در انتظار آمدن عموسبحان مینشینم :حس میکنم کسی کنارم مینشیند، هنوز سرم را برنگرداندهام که صدای مادرم به گوشم میخورد اجبار خوب نیست. آخرش میشه زهرایِ گریون و مستأصل! خدا رو شکر که خانمجون زنگ زد و - نذاشت قرار رو قطعی کنیم، وگرنه تو هم نه نمیآوردی روی حرف بابات و یه عمر پشیمونی به بار .میاومد لبخند میزنم و هیچ نمیگویم و خیره به ماهیها میمانم. مادرم راست میگوید، شاید اگر پدرم پسر حاج مصطفی را تایید می کرد، من هم مثل زهرا نمیتوانستم رو در روی پدرم بایستم. خدا را شکر میکنم و :نفس عمیقی میکشم. صدای در حیاط از جا بلندم میکند. از همان پشت در میپرسم کیه؟ - .سبحانم - .در را باز میکنم و با چهرهی خوشحالش روبهرو میشوم. خندهاش، ذوق به جانم میریزد داخل حیاط میآید، میرود کنار حوض و همانطور که مشتش را پر از آب میکند و به صورتش میپاشد :میگوید
🌈 زد توی گوشم؛ ولی راضی شد - :با تعجب و شوق میگویم چی؟ قبول کرد؟ آره عمو؟ - .آره، قبول کرد - :با لبخندی رو میکند سمت مادرم و میگوید .زن داداش، شما میگید به داداشسجاد؟ من برم به خانمجون خبر بدم - .مادرم متعجب سر تکان میدهد و عمو خوشحال از خانه بیرون میزند سبحان زهرا رو میخواد؟ - :لبخند بزرگی صورتم را میپوشاند !آره... اون هم بدجور - .با شادی به اتاقم میروم، زهرا را تکان میدهم تا بیدار شود. چشمهایش را باز و گیج نگاهم میکند !پاشو، پاشو! باید بری خونهتون. زود، تند؛ سریع - چی شده؟ داداشم اومده دنبالم؟ - دلم میگیرد برای مظلومیتش، چهطور برادرش توانست آن حرفها را بزند؟ یاد حرف پدرم میافتم که .همیشه میگوید آدمِِ زمانِ عصبانیت با آدمِ در حالت عادی، خیلی فرق میکند نه، عمو رفت با داداشت حرف زد. همه چی رو بهش گفت زهرا! باورت میشه اگه بگم داداشت قبول - !کرده؟ پاشو برو خونه که فردا میایم خواستگاری !متعجب و خیره نگاهم میکند، باورش نشده :میزنم پشت کمرش و میگویم !خواب نیستی رفیق! قراره بشی زن عموم - * :با اعتراض میگویم بابایی! آخه چرا؟ - :پدرم میخندد و لپم را میکشد .مجلس بزرگونهست! شما بمون خونه - :حق به جانب و دست به سینه میایستم و بدعنق میگویم !مگه من بچهم؟ هیجده سالمه ها - .شما ۱۱1سالت هم بشه بچهای! بمون خونه باباجان- !باشه؛ ولی یادم میمونهها به سمت عموسبحان که کت شلوار پوشیده و منتظر بقیه است میروم. یقهی کتش را مرتب میکنم و :میگویم !چه باحال! از دست دوستم و عموم با هم راحت میشم - :میخندد، چشمهایش نورباران است، می خندد و می گوید الان خوشحالی؟ - .عقب میکشم و از سر تا پا، براندازش میکنم ماله یه دقیقهاشه. بهترین دوستم میشه زن عموم، عموم میشه شوهر بهترین دوستم! پلاسم خونهتون، - !از الان گفته باشم ها :دستی روی پیشانیاش که از همین حالا دانههای ریز عرق رویش خودنمایی میکند میکشد و میگوید .پس خدا رحم کنه - !سبحان! بیا مادر، بیا همه آمادهایم - .با صدای خانمجان عموسبحان به سمت در میرود. دلم برای عجله و اشتیاقش ضعف میرود .میرود و دعایم بدرقهی راهش می شود که الهی که خوشبخت شوی برادرترین عموی دنیا * .گاهی وقتها فکر میکنم که احساسم نسبت به مهدی یکطرفه است
🌈 فکر میکنم تمام توجهاتش که من عشق پنداشتهام آنها را، از روی همبازیِ بچگی بودن و دخترعمو پسرعمویی است، وگرنه چه دلیلی دارد این پیشقدم نشدنش؟ من که نمیتوانم بروم جلو و بگویم پسرعمو دوستت دارم حالا لطف کن بیا خواستگاری تا شرِ این حال بدبودنها از سرمان کنده شود! میتوانم؟ !اصلا میدانی چیست؟ نمیآید به درک .من هم فراموشش میکنم، عشقش را از دل و جانم پاک میکنم !نمیشود که هی بنشینم دفتر شعر خطخطی کنم و بغض کنم و بغض کنم اصلا حقش بود میگذاشتم پسر حاجمصطفی بیاید خواستگاری تا مثل عموسبحان دنیا روی سرش خراب .شود !اصلا کاش الان پیشم بود تا همین دفتر و خودکار را میزدم وسط فرق سرش .نفس کلافهای میکشم و از اتاق بیرون میروم .لیوان آب یخی میخورم و کمی آرام میشوم .با فکر حرفها و درگیریهای چند دقیقه قبل با خودم، خندهام میگیرد .عشق پسرعمو دیوانهام کرده، خدا رحم کند ساعت را نگاه میکنم، با دیدن عقربهها که هشت و نیم شب را نشان میدهند، دلم برای معدهام میسوزد .و میخواهم غذایی درست کنم که صدای درِ حیاط به گوشم میرسد همانطور که چادر گلدارم را سرم میکنم و به سمت در میروم، فکر میکنم که "بابا اینها که کلید "دارند، یعنی کیست؟ .پایم را که در حیاط میگذارم، متوجه بارش نمنم باران، این برکت آسمانی میشوم .صورتم از برخورد قطرههای باران نمدار میشود .در را باز میکنم و مهدی را میبینم، با موهای خیسی که روی پیشانیاش پخش شده است :متعجب نگاهش میکنم که میگوید ...اومدم بگم که - سلام آقا مهدی! چیزی شده؟ - :کلافه بین موهای مشکیاش دست میکشد و میگوید .سَـ..سلام... اومدم بگم که فردا شب با بابا اینها مزاحم میشیم - :متعجب میگویم قدمتون سرِ چشم، چرا الان نیومدن عمواینا؟ - .میبینم که میخندد .واسه امرِ خیر خدمت میرسیم دخترعمو! با اجازه - .میگوید و میرود. میگوید و میرود و من، در را میبندم و همانجا به در آهنی حیاط تکیه میدهم .باران تندتر میشود و قطرهها بیامان به سر و صورتم میخورند. صدایش در گوشم طنینانداز میشود "واسه امرِ خیر خدمت میرسیم" .چند دقیقه بعد، دوباره صدای در بلند میشود؛ اما اینبار پشت سرش در با کلید باز میشود .خانم جان، پدر و مادرم و عموسبحان داخل میشوند :مادرم میزند روی دستش و میگوید !خدا مرگم بده. چرا زیر بارون موندی مادر؟ - .انگار لبهایم را به هم دوختهاند .میخواهم حرف بزنم ها؛ اما نمیتوانم .مادر به داخل خانه هلم میدهد و چادرِ خیس را از روی سرم برمیدارد :همه که داخل میآیند عمو میپرسد اینی که داشت از اونورِ کوچه میرفت، مهدی نبود؟ - :تمام توانم را جمع میکنم و میگویم .آره، مهدی بود - :پدرم کنجکاو میپرسد چهکار داشت؟
📣 امام حسین علیه السّلام: اگر سه چیز نبود انسان در مقابل هیچ چیز سر فرود نمى‌آورد: 1 ـ فقر و تنگدستى؛ 2 ـ بیمارى؛ 3 ـ مرگ. 🔸نزهه الناظر،ص ۸۰
- ابراھیم‌می‌گفت"؛ به فکر مثل شهدا مردن نباش به فکر مثل شهدا زندگی کردن باش🌱!' ' '
شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی: اگر کسی‌صدای رهبرخود را‌ نشنود به طوریقین‌صدای امام‌زمان خود را هم‌ نمی‌شنود...
تاقیامت‌سرِسربندتوبی‌بی‌جان‌دعواست معنی‌این‌سخنم‌را می‌فهمند!! :)
⚠️ همیشه کسی هست که با کمال میل، بخواد زندگیش رو با ما عوض کنه، بخواد مثل ما نفس بکشه، مثل ما راه بره، در جایی که ما زندگی می کنیم، زندگی کنه. آیا اخیرا خداوند رو به خاطر خانواده، دوستان، سلامتی و فرصت‌هایی که به شما داده ، شکر کردید..؟
◖🕊♥️◗ آیت الله مجتہدی میگفت' اگه دیدی نمازت بہت لذت نمیده قبل ازتکـبیروشروع نمازبگو' ‹صلی الله علیک یا اباعبدالله›    این نماز مَح‌ـشر میشه!
🕊 مےگفت در عالم رویا؛ به گفتم! چرا براۍ ما دعا نمی کنید که شهید بشیم...!؟ 💔 می گفت ما دعا می کنیم براتون مینویسن.. ولی گناه می کنید پاک میشه...
اگہ‌دوچیزرارعایت‌ڪنۍ خداشھادت‌رونصیبت‌میڪنہ.. یڪۍ‌پرتلاش‌باش‌ دوم‌مخلص..🖐🏽 این‌دورادرست‌انجام‌بدهۍ خداشھادت‌راهم‌نصیبت‌میڪند🕊! |شھیدحسن‌باقر؎|🤍
💙🫀 قوت قلب اونجا که خدا میگه: "لَا تَخَافَا إِنَّنِي مَعَكُمَا أَسْمَعُ وَأَرَىٰ" نترسید بندگان من حواسم بهتون هست؛ می‌بینمتون‌، می‌شنومتون... -سوره طه آیه۴۶ ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
اگرمی‌خواهی ازسیم‌خارداردشمن‌عبور کنی اول‌بایدازسیم‌خاردارنَفسِت‌بگذری! ..🕊..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در مٰـ ـاه تولـ ـدش،هیـ ـچ شهـٰادتـ ـی نیسـ ـت در مـ ـٰاه شهٰادتـ ـش هـ ـم هـ ـیچ ولـٰادتــ ی نیـ ـست انگـ ـٰار کـ ـه حـ ـسین،معـ ـیٰـار غـ ـم و شـٰـ ـادی مـٰ ـاست...🖤:)" 🖤¦
🌸🍃 🤔 شاگردی از عابدی پرسید: تقوا را برایم توصیف کن🌱 عابد گفت: اگر در زمینی که پر از خار و خاشاک بود مجبور به گذر شدی چه میکنی⁉️ شاگرد گفت: پیوسته مواظب هستم و با احتیاط راه میروم تا خود را حفظ کنم👀 عابد گفت: در دنیا نیز چنین کن! تقوا همین است👌 از گناهان کوچک و بزرگ پرهیز کن و هیچ گناهی را کوچک مشمار زیرا کوهها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای کوچک درست شده اند💯 ✍/🕊