#سیره_شهدا
خرید عقدمان یک حلقه ی نهصد تومانی بود برای من. همین و بس. بعد از عقد، رفیم حرم. بعدش گل زار شهدا. شب هم شام خانه ی ما. صبح زود مهدی برگشت جبهه.
یادگاران، جلد ده، کتاب شهید زین الدین، ص 15
@sajad_S_313
همین طور حسین را نگاه می کرد. معلوم بود باورش نشده حسین فرمانده تیپ است. من هم اول که آمده بودم، باورم نشده بود. حسین آمد، نشست روبه رویش. گفت « آزادت می کنم بری. » به من گفت « بهش بگو. » ترجمه کردم. باز هم معلوم بود باورش نشده. حسین گفت « بگو بره خرمشهر، به دوستاش بگه راه فراری نیس، تسلیم شن. بگه کاری باهاشون نداریم. اذیتشون نمی کنیم. » خودش بلند شد دست های او را باز کرد. افسر عراقی می آمد؛ پشت سرش هزار هزار عراقی با زیر پیراهن های سفید که بالای سرشان تکان می داند.
یادگاران، جلد هفت، کتاب شهید خرازی، ص 7
@sajad_S_313
#سیره_شهدا
#نماز_جمعه
ایشان وقتی که در قم بودند، حتی اگر کار واجبی داشتند، کارشان را رها می کردند و می رفتند به عبادتگاه و میعادگاه عاشقان حق. یاد ندارم جمعه ای با شد و او غسل جمعه و نماز جمعه را فراموش کرده باشد. ابوالفضل، ما و بقیه ی خانواده را نیز به انجام این فریضه الهی تشویق می کرد.
شهید ابوالفضل تال
منبع: کتاب سیرت شهیدان، صفحه:51
#سیره_شهدا
« کجا؟ هنوز که بازیمون تموم نشده.».
میدانستم بیفایده است. پسر عمو بودیم و همبازی هم. بار اول نبود که این اتفاق میافتاد. گفت:«صدای اذون رو نمیشنوی؟ میرم نماز! ».
شهید نور الله اختری
منبع فرهنگنامه شهدای سمنان، ج1، ص251
@sajad_S_313
سرباز که بود، دو ماه صبح ها تاظهر آب نمی خورد. نماز نخوانده هم نمی خوابید. می خواست یادش نرود که دوماه پیش یک شب نمازش قضا شده بود.
یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 8
@sajad_S_313
#شهید_حسن_باقری
یک روز قبل از اذان صبح رفتم وضو بگیرم. دیدم تنهایی دستشویی های مقر را می شست. گاه هم، دور از چشم همه، حیاط را آب و جارو می زد.
یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 73
@sajad_S_313
هدایت شده از منتظرین قائم (عج)
#سالروز_شهادت
💠 کلام شهید: شیعه به دنیا آمدیم تا در تحقق ظهور آقا مؤثر باشیم.
۲۹ دی ماه سالروز شهادت شهید محمود رضا بیضایی ، گرامی باد 🌹
#مسجد_جامع_صاحب_الزمان عج
#پایگاه_منتظرین_قائم عج
#معاونت_فرهنگی
🆔 @p_montazerin
#سیره_شهدا
پدرش برای بچه ها بارانی خریده بود. علی نمی پوشید. هر کاری می کردم، نمی پوشید. می گفت: این پسره، بی چاره نداره. منم نمی پوشم.
پسر هم سایه مان، پدرش رفتگر بود. نداشت برای بچه هایش بخرد.
یادگاران، جلد 11 کتاب شهید صیاد، ص 5
@sajad_S_313
#سیره_شهدا
خرید عقدمان یک حلقه ی نهصد تومانی بود برای من. همین و بس. بعد از عقد، رفیم حرم. بعدش گل زار شهدا. شب هم شام خانه ی ما. صبح زود مهدی برگشت جبهه.
یادگاران، جلد ده، کتاب شهید زین الدین، ص 15
فرمانده های تیپ ها بودند؛ خرازی، زین الدین، بقایی و.. .. حرف های آخر را زدند و شب حمله مشخص شد. حسن شروع کرد به نوحه خواندن. وقتی گفت « شهادت از عسل شیرین ترست» هق هقش بلند شد. نشست روی زمین و زار زد. از اول روضه رفته بود سجده. کف سنگر سه تا پتو انداخته بودند. سر که برداشت از اشک، تا پتوی سوم خیس شده بود.
یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 95
#خاطره_شهدا
فرمانده های تیپ ها بودند؛ خرازی، زین الدین، بقایی و.. .. حرف های آخر را زدند و شب حمله مشخص شد. حسن شروع کرد به نوحه خواندن. وقتی گفت « شهادت از عسل شیرین ترست» هق هقش بلند شد. نشست روی زمین و زار زد. از اول روضه رفته بود سجده. کف سنگر سه تا پتو انداخته بودند. سر که برداشت از اشک، تا پتوی سوم خیس شده بود.
یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 95
در را باز کرد آمد پایین حالا هر دو تایمان زیر باران خیس می شدیم. حرف هم می زدیم. در ماشین را باز کرد. گفت« بفرما بالا. » از بیمارستان برگشته بودم. با آن وضعم فقط جای یک نفر توی ماشین بود. من یا حاجی. فکر کردم «حالا یه جوری تا اردوگاه تحمل می کنیم دیگه. » سوار شدم. در را بست. به راننده گفت «ایشون رو ببر برسون. » راننده فقط گفت « چشم. » راه افتادیم. برگشتم نگاه کردم. دور می شدیم ازش. زیر باران خیس می شد و می آمد.
یادگاران، جلد هفت، کتاب شهید خرازی، ص 48
@sajad_S_313