#سیره_شهدا
#نماز_جمعه
ایشان وقتی که در قم بودند، حتی اگر کار واجبی داشتند، کارشان را رها می کردند و می رفتند به عبادتگاه و میعادگاه عاشقان حق. یاد ندارم جمعه ای با شد و او غسل جمعه و نماز جمعه را فراموش کرده باشد. ابوالفضل، ما و بقیه ی خانواده را نیز به انجام این فریضه الهی تشویق می کرد.
شهید ابوالفضل تال
منبع: کتاب سیرت شهیدان، صفحه:51
#سیره_شهدا
« کجا؟ هنوز که بازیمون تموم نشده.».
میدانستم بیفایده است. پسر عمو بودیم و همبازی هم. بار اول نبود که این اتفاق میافتاد. گفت:«صدای اذون رو نمیشنوی؟ میرم نماز! ».
شهید نور الله اختری
منبع فرهنگنامه شهدای سمنان، ج1، ص251
@sajad_S_313
سرباز که بود، دو ماه صبح ها تاظهر آب نمی خورد. نماز نخوانده هم نمی خوابید. می خواست یادش نرود که دوماه پیش یک شب نمازش قضا شده بود.
یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 8
@sajad_S_313
#شهید_حسن_باقری
یک روز قبل از اذان صبح رفتم وضو بگیرم. دیدم تنهایی دستشویی های مقر را می شست. گاه هم، دور از چشم همه، حیاط را آب و جارو می زد.
یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 73
@sajad_S_313
هدایت شده از منتظرین قائم (عج)
#سالروز_شهادت
💠 کلام شهید: شیعه به دنیا آمدیم تا در تحقق ظهور آقا مؤثر باشیم.
۲۹ دی ماه سالروز شهادت شهید محمود رضا بیضایی ، گرامی باد 🌹
#مسجد_جامع_صاحب_الزمان عج
#پایگاه_منتظرین_قائم عج
#معاونت_فرهنگی
🆔 @p_montazerin
#سیره_شهدا
پدرش برای بچه ها بارانی خریده بود. علی نمی پوشید. هر کاری می کردم، نمی پوشید. می گفت: این پسره، بی چاره نداره. منم نمی پوشم.
پسر هم سایه مان، پدرش رفتگر بود. نداشت برای بچه هایش بخرد.
یادگاران، جلد 11 کتاب شهید صیاد، ص 5
@sajad_S_313
#سیره_شهدا
خرید عقدمان یک حلقه ی نهصد تومانی بود برای من. همین و بس. بعد از عقد، رفیم حرم. بعدش گل زار شهدا. شب هم شام خانه ی ما. صبح زود مهدی برگشت جبهه.
یادگاران، جلد ده، کتاب شهید زین الدین، ص 15
فرمانده های تیپ ها بودند؛ خرازی، زین الدین، بقایی و.. .. حرف های آخر را زدند و شب حمله مشخص شد. حسن شروع کرد به نوحه خواندن. وقتی گفت « شهادت از عسل شیرین ترست» هق هقش بلند شد. نشست روی زمین و زار زد. از اول روضه رفته بود سجده. کف سنگر سه تا پتو انداخته بودند. سر که برداشت از اشک، تا پتوی سوم خیس شده بود.
یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 95
#خاطره_شهدا
فرمانده های تیپ ها بودند؛ خرازی، زین الدین، بقایی و.. .. حرف های آخر را زدند و شب حمله مشخص شد. حسن شروع کرد به نوحه خواندن. وقتی گفت « شهادت از عسل شیرین ترست» هق هقش بلند شد. نشست روی زمین و زار زد. از اول روضه رفته بود سجده. کف سنگر سه تا پتو انداخته بودند. سر که برداشت از اشک، تا پتوی سوم خیس شده بود.
یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 95
در را باز کرد آمد پایین حالا هر دو تایمان زیر باران خیس می شدیم. حرف هم می زدیم. در ماشین را باز کرد. گفت« بفرما بالا. » از بیمارستان برگشته بودم. با آن وضعم فقط جای یک نفر توی ماشین بود. من یا حاجی. فکر کردم «حالا یه جوری تا اردوگاه تحمل می کنیم دیگه. » سوار شدم. در را بست. به راننده گفت «ایشون رو ببر برسون. » راننده فقط گفت « چشم. » راه افتادیم. برگشتم نگاه کردم. دور می شدیم ازش. زیر باران خیس می شد و می آمد.
یادگاران، جلد هفت، کتاب شهید خرازی، ص 48
@sajad_S_313
#دهه_فجر_متفاوت
امسال به همراه رفقا داریم میریم به سمت زاهدان
برای چی؟🤔
چه کار داریم؟ اردو جهادی؟😲😲
توی این اردو مخاطب ما دانش آموزان هستند.
قرار است به مدارس برویم و محتوایی متناسب با این ایام را ارائه دهیم.
ان شاءالله🌺.
📌ناامید نشوید همه جا،زمینه برای کار کردن وجود دارد فقط نیازمند اراده شماست.
وَأَن لَّيسَ لِلۡإِنسَٰنِ إِلَّا مَا سَعَىٰ
و اينكه براى انسان جز آنچه تلاش كرده [هيچ نصيب و بهره اى] نيست،
@sajad_S_313
#تبلیغ
امروز صبح که رسیدیم به شهر تبلیغی،اول رفتیم اداره آموزش پرورش یک نکته خیلی نظرم رو جلب کرد همه جلویشان یک قران بود سوال کردم، داستان چیه؟🤔
گفتند:قبل از اینکه همه همکاران بیایند ما دسته جمعی دو صفحه قرآن با معنی میخوانیم و میگفت پنجشنبه یک ختم قرآن تمام شد.
خیلی خوبه اما متاسفانه ما خیلی با قرآن مانوس نیستیم.
@sajad_S_313