eitaa logo
معراج‌عاشقانه🇵🇸
153 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1هزار ویدیو
40 فایل
«بسم ربی» نفسم میگیرد... در هوایی که نفس های تو نیست! #یافارس‌الحجاز_ادرکنی🥀 ___________ کپی بجز مطالبی با عنوان #کپی‌آزاد؛ ممنوع می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
👤 💥💥 شيطان در وهله اول سعي مي کنه اين کدها رو تغيير بده ... کدهايي که فرد براساسش فکر مي کنه ... و مثل يه سيستم کامپيوتري، از يه سني به بعد فايروال مي سازه ... يعني نسبت به دريافت يه سري داده ها، سدسازي مي کنه ... نسبت به بعضي حرف ها و نوشته ها واکنش نشون ميده ... براي يه انساني حرفي به_راحتي قابل پذيرش ميشه ... و براي انسان ديگه اي زنگ_خطر رو به صدا در مياره و اون فرد نسبت به حرف يا اتفاق یا حتی فرد گوینده، واکنش نشون ميده ... اين کدها غير از اينکه بخش مادي و حيواني زندگي بشر رو مديريت مي کنه ... يه نقش مهمه ديگه هم داره ... مثل علامت بزرگ تر و کوچک تر در يه نامعادله رياضي عمل مي کنه ... يعني بخشي رو نسبت به بخش ديگه مهمتر مي کنه ... تمام داده ها رو با هم مقايسه مي کنه ... بين اونها علامت گذاري مي کنه ... از داده هاي ساده ... تا داده هايي که شخصيت يه انسان رو در برمي گيره ... و داده هايي که قدرت_فکر و سيستم فکري رو مشخص مي کنه ... اون کدنويسي هاي پايه ... يا چيزي که اسلام بهش ميگه فطرت ... اولين تعيين علامت رو در وجود انسان انجام داده ... به خاطر قدرت و ظرفيت روح، در بدو زندگي ... قسمت پردازش، بخش روح رو بر ماده ارجح مي دونه ... وقتی داده ای وارد بشه، قسمتی اون رو بررسی می کنه که ارجحیت داره ... و شيطان دقيقا اين بخش ها رو هدف قرار ميده ... _مي دوني چرا؟ ... محو صحبت ها ... بدون اينکه حتي پلک بزنم ... سرم رو به جواب نه تکان دادم ... ـ چون علي رغم کدنويسي پايه ... در بدو تولد قواي_حيواني فعال تر از بخش سوم هست ... و حيوان قابليت شرطي_شدن داره ... تازه داشت همه چيز توي ذهنم واضح مي شد ... و حرف هاش برام مفهوم پيدا مي کرد ... با زبان فکري خودم، داشت حقيقت وجودي انسان رو ترسيم مي کرد ... ـ چيزي شبيه عادت هاي فکري و رفتاري؟ ... ـ فراتر از اين ... اون آزمايش رو ديدي که يه موش رو توي يه دايره قرار مي دادن ... و بهش ياد ميدن بايد چند دور، درون دايره بچرخه تا بهش غذا بدن؟ ... با هيجان خاصي تاييد کردم ... اين مثالی شبيه اون ماجراست ... انسان درتعامل با زندگي مادي به مرور شرطي ميشه ... و اون سيستم پردازنده مثل سيستم هوش_مصنوعي ... اين قابليت و توانايي رو داره که شرط ها رو به عنوان قانون بنويسه ... و بعد اونها رو توي نامعادلات قرار ميده ... اما اهميت و اصل مطلب اينجاست ... اگه اين شرط ها به مرور در وجود انسان زياد بشه ... با گذر زمان در برابر کدهاي پايه قرار مي گيره ... و بر اونها غلبه مي کنه ... مثلا اگه در بدو تولد کدهاي پايه يا اون پيامبر دروني رو 'ای' و داده هاي مادی رو 'بی' در نظر بگيريم ... اين نامعادله به مرور از حالت 'ای' بزرگ تر از 'بی' به ایکس کوچک تر از 'بی' تبديل ميشه ... با رشدسني انسان، ضريب کنار 'ای' ثابت مي مونه ... اما به ضريب همراه 'بی' اضافه ميشه ... و این فاصله مي تونه تا جايي پيش بره که ... ناخودآگاه و بي اختيار پريدم وسط حرفش ... ـ و اين يعني مرگ پيامبر دروني ... لبخند خاصي چهره اش رو پر کرد و در تاييد جمله ام سرش رو تکان داد ... و اين يعني بعد از اون زمان، سيستم برای پردازش اطلاعات وارد شده ... وقتی می خواد از داده هاي ثبت شده استفاده کنه ... ميره سراغ قوانين شرطي شده ... و به مرور زمان، براي راحت تر شدن و سريع تر شدن کار ... ديواردفاعي رو هم براساس همين قوانين، کدنويسي مي کنه ... تا حجم اطلاعات و داده هاي ورودي رو محدود کنه ... تا بتونه دريافتي ها رو سريع تر معادله نويسي و پردازش کنه ... به خاطر همين هر چه سن بيشتر ميشه ... تغييرشخصيت و مسير، سخت تر ميشه ... و اين مهمترين کاريه که شيطان با انسان مي کنه ... بزرگ ترين برنامه شيطان براي انسان، شرطي کردن ... و قرار دادن اين شرط ها در مرکز پردازش اطلاعاته ... چند لحظه در سکوت و اعماق فکر من، فقط بهم نگاه کرد ... کدنويسي هاي مغزم داشت داده هاي جديد رو پردازش مي کرد ... ـ برمي گردم روي سوال هايي که اول بحث پرسيدي ... يادت مياد سوال کردي چطور ممکنه بين انسان هايي که ادعاي مذهب و اسلام دارن ... اين همه تفاوت مسير از يه_انديشه وجود داشته باشه؟ ... ✍
👤 💥💥 بدون اينکه لحظه اي مکث کنم گفتم ... ـ بله ... چطور؟ ... لبخند آرامش بخشي چهره مصممش رو پر کرد ... ـ هر انساني براساس محل تولد و خانواده ... داده هاي اوليه رو دريافت مي کنه ... شيطان در کودک راه ورود نداره ... چون کدنويسي هاي اوليه تعيين مي کنه که پيامبر درون بر همه چيز غلبه داشته باشه ... و هر چيزي رو که وارد بشه پيامبردرون پردازش مي کنه ... اما شيطان اين رو هم مي دونه که سيستم پردازشگر ... بايد اطلاعات وارد شده رو به عنوان قانون ثبت کنه ... پس مياد سراغ پدر و مادر و اطرافيان اون بچه ... چون اونها در حال شکل دادن اطلاعات ورودي هستن ... اگه بتونه اونها رو در دست بگيره و مديريت کنه ... داده هاي اوليه کودک رو تعيين مي کنه ... و هيچ کاري در اين زمينه از دستش برنمياد ... جز اينکه از راه شرطي کردن وارد بشه ... برمي گردم روي خانواده هاي مذهبي ... پدر و مادر، سيستم پردازشگرشون کامل شده ... و پایه اش براساس اطلاعات و داده هاي مذهبي شکل گرفته ... حالا به عنوان مثال ... فرزند اونها به سني رسيده که بايد نماز بخونه ... يا سيستم پردازشگر اونها انجام زمينه سازي لازم رو در اولويت قرار نميده ... و اونها به اصطلاح، اين کار رو فراموش مي کنن ... يا اينکه سيستم پردازشگر اونها این رو در اولویت قرار میده ... و به پدر و مادر اعلام مي کنه که بايد زمينه سازي رو انجام بدن ... در مورد اول، شيطان موفق شده کاملا با شرطي کردن فکر روي اولويت هاي ديگه ... جلوي زمينه سازي رو بگيره ... در مورد خانواده دوم وارد عمل ديگه اي ميشه ... سعي مي کنه پردازش اطلاعات رو به مخاطره بندازه ... تا اونها زمينه سازي رو اونطور که بايد انجام ندن ... حالا فرزند به سني رسيده که بايد نماز بخونه ... کدهاي ثبت شده در ذهن کودک ... و کدهایی که از محیط وارد میشه ... بچه رو در شرايطي قرار ميده که نسبت به نماز کاهل هست ... شيطان مجدد برمي گرده سراغ والدين ... و شروع به ارسال داده مي کنه ... چيزي که بهش ايجاد فکر يا وسوسه گفته ميشه ... والدين چند راه رو که امتحان مي کنن بلافاصله شيطان داده جديد مي فرسته ... به عنوان مثال: ديگه راهي نمونده، بترسونش ... ديگه راهي نمونده، تهديدش کن ... ديگه راهي نمونده پس ... اون فکر مثل يه داده ويروسي در سر والد قرار مي گيره ... و اگر والد، سيستم دفاعي ذهنش درست عمل نکنه ... اين فکر مثل ويروس وارد داده ها ميشه و از سيستم والد به فرزند منتقل ميشه ... حالا بايد ديد کدنويسي هاي مغز بچه چطور عمل مي کنه ... آيا نماز خوندن رو به عنوان يه رفتار شرطي مي پذيره؟ ... يا کدها جور ديگه اي داده هاي آلوده رو پردازش مي کنه؟ ... اين يک مثال در جهت شرطي شدن يا نشدن رفتار مذهبي در فرد بود ... شيطان با همين مسير، تک تک رفتارها و افکار مذهبي رو در فرد شرطي مي کنه ... نماز شرطي ميشه ... شنيدن صوت قرآن شرطي ميشه ... مسجد رفتن شرطي ميشه ... براي همينه که يه مسلمان ممکنه صوت قرآن رو بشنوه و هيچ تاثيري در رفتار و عملکردش نباشه ... اما شما که هيچ سابقه ذهني اي از صوت قرآن نداري ... براي اولين بار که باهاش مواجه ميشي اونطور واکنش نشون میدي ... چون براي شما شرطي نشده ... و چون شرطي نشده سيستم پردازشگر نمي دونه چطور واکنش نشون بده ... و بلافاصله شروع به جستجو در داده هاي قديم مي کنه ... و قديمي ترين داده چيه؟ ... چند لحظه در سکوت بهش خيره شدم ... ـ اگه پيامبر درون هنوز زنده باشه ... پيامبر درون پاسخ ميده ... ✍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معراج‌عاشقانه🇵🇸
👤 #مردی_در_آینه 💥#قسمت_صد_و_نه_پاسخ_یک_پیامبر💥 بدون اينکه لحظه اي مکث کنم گفتم ... ـ بله ... چ
👤 💥💥 همه چيز داشت کم کم مقابل چشمم معنا پيدا مي کرد ... اينکه چرا اون روز، بعد از اينکه اولين بار صوت قرآن رو شنيدم ... اون حال بهم دست داده بود ... تا جايي که انگار کسي روح من رو از بدنم بيرون مي کشيد ... و اينکه چرا حال من با اوبران فرق داشت ... مثل کوري بودم که داشت بينا مي شد ... يا کودک تازه متولدی که براي اولين چشمش رو به روي نور باز مي کرد ... ـ زماني که انسان شرطي بشه ... و پردازشگر شروع کنه به استفاده از داده هاي شرطي ... نوعي از شیوه محاسبه رو کنار مي گذاره ... که به اين نوع از محاسبه در اصطلاح ... بينش يا بصيرت گفته ميشه ... قدرت جستجو، مواجهه با چيزهاي جديد ... پردازش اطلاعات تازه ... و گسترش دنياي فکري فرد ... از من در مورد علت عقب موندن جوامع مسلمان سوال کردي؟ ... اين پاسخ سوال شماست ... شيطان، دين رو شرطي مي کنه و با شرطي شدن قسمت هاي بينش و بصيرت حذف ميشه ... بخش کاوش و جستجو ... و تمام بخش هايي از زندگي که به بخش سوم، يعني ظرفيت و روح برمي گرده ... مثل آزمایش موش و دایره ... هر روز، در همون حيطه دايره دور خودش مي چرخه ... و اگه يه روز اين دايره حرکت نکنه ... يا در جواب چرخش دايره، غذايي دريافت نکنه ... اين موش دچار مشکل ميشه و قادر به مواجه با مساله جديد نيست ... و نمی دونه چطور باید با بحرانی که باهاش رو به روی شده برخورد کنه ... پردازشگر شرطي شده و پردازشگر شرطي فقط روي داده هاي قديم کار مي کنه ... شيطان، براي کنترل يه انسان و علي الخصوص مسلمان ... چاره اي جز شرطي کردنش نداره ... چون مغز شرطي شده، منفعل و وابسته است ... نه در قدرت_عمل ... در فکر و ادراک ... توان اینکه فراتر از اون جایی که هست، بره رو نداره ... جستجوگر نيست ... نوعی بردگی و سکون فکری ایجاد میشه ... و اينها دقیقا خلاف اساس و بنياد بعد سوم وجود انسان هست ... در برابر اطلاعاتي که کمي سخت باشه احساس خستگي و کلافگي مي کنه ... و براي رشد و حل مساله حتما بايد با اين حس مواجه شد ... افرادي هستند که در وجوه مختلف مي تونن شرطي نشده باشن ... اما در گروهي که شرطي شدن، اون گروه در مقابل اونها قرار مي گيره ... چون شرطي شدن هاي اونها به چالش کشيده ميشه ... ذهن شما به يه طور شرطي ميشه ... ذهن مسلمان و فرد ديگه، به طور ديگه ... شماشرطي_ميشي_که هر عرب و مسلماني تروريست هست ... و اين شرطي شدن تا جايي پيش ميره که حتي ممکنه ناخواسته بچه اي رو با گلوله بزني ... و اين شرطي شدن براي يه نفر ديگه تا جايي پيش ميره که به اسم اسلام دقيقا درمسيرخلاف اون حرکت مي کنه ... چون ديگه مغز و قدرت پردازشگر نمي تونه بفهمه که داده هايي که اون به اسم اسلام ازش استفاده مي کنه ... دقيقا بر خلاف اصل اسلام هست ... و اينجاست که يه بحث پيش مياد ... آيا اون انساني که شرطي شده ... در اين شرطي شدن بخش سوم وجودش هم خاموش شده يا نه؟ ... و اگر اين بخش زنده است، اين فرد چقدر به شرطي شدنش اجازه فعاليت ميده؟ ... و آيا اين انسان حاضره براي در دست گرفتن خودش، در برابر اين قوانين شرطي شده درونش انقلاب کنه؟ ... چند لحظه مکث کرد ... ـ حالا دوباره ازت سوال مي کنم ... چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا کني؟ ... ✍
👤 💥💥 نمي دونستم چي بايد بگم ... علي رغم اينکه حالا مي تونستم همه چيز رو با چشم و ديد ديگه اي ببينم اما زبانم بند اومده بود ... هر چه جلوتر مي رفتيم قدرت کلام، بيشتر از قبل از من گرفته مي شد ... و ذهنم درگيرتر ... حالا ديگه نمي دونستم چي مي خوام ... در اين شرايط، خواستن امام يعني تبعيت و اطاعت ... و نخواستن يعني ايستادن در صف انسان هايي که قبلا کنارشون بودم ... پدرم ... و تمام اونهايي که در شکل دادن افکار شرطي شده من نقش داشتن ... تمام افرادي که من رو تا مرز کشتن يه بچه پيش بردن ... اما اين بار برگشت توي اون صف، مفهوم ديگه اي هم داشت ... من به پيامبردرونم خيانت مي کردم ... پيامبري که من رو تا اون مسجد کشيده بود ... پيامبري که خيانت آگاهانه بهش، يعني خالي کردن تير خلاص در فطرت و اساس وجود خودم ... بدون اينکه قدرت پاسخ داشته باشم ... فقط بهش نگاه مي کردم ... واقعا تا کجا قدرت حرکت داشتم؟ ... به من نگاه مي کرد ... نگاهش در عين صلابت، آرام و با وقار بود ... و من با خودم آرزو مي کردم اي کاش خودش همه چيز رو از بين افکار و روح آشفته ام مي ديد ... _و آخرين سوال اين بود ... که چرا اونها دنبال کشتن آخرين امام هستن؟ ... آيا اون فرد خطرناکي هست؟ ... و اينکه چرا همه چيز رو مخفي مي کنن؟ ... بله، اون فرد خطرناکي هست اما براي شيطان ... ظهور اون مرد، يعني حرکت بعد سوم ... و تغيير اين نامعادله ... نامعادله اي که سال ها انسان ها رو با تغييرش به سمت شرطي شدن به دام انداخته ... ظهور يعني تغيير معادله قدرت به سمت ظرفيت دروني و روح انسان ... ظرفیت و قدرتی که خدا به انسان هديه داده ... و خداوند فرمودند من از روح خودم در انسان دميدم ... اين بعد ... قدرت تسخير در عالم روح و ماده رو به انسان ميده ... و مغز و فکر رو از حالت شرطي خارج مي کنه ... البته اين به معناي کنار گذاشتن بعد مادي زندگي نيست ... همون طور که اسلام در باب زندگي ما، احکام فردي و اجتماعي بسياري داره ... و آخرين امام موظف به اداره امور زندگي مادي مردم هست ... ولي براي ظهور مردم بايد به اين ظرفيت فکري برسن ... که قدرت ايستادن در برابر شرطي شدن رو پيدا کنن ... و از درون به اين فرياد برسن ... که خدايا، من حاضرم به خاطر اطاعت از امر تو در برابر خودم بايستم ... و به جاي سجده بر خودم و تبعيت از خواست درون و فرمان هاي شرطي ... بر تو سجده کنم ... اون لحظه اي که انسان ها به اين شرايط برسن ... اذن ظهور داده ميشه ... و اولين معجزه پس از ظهور، شکست افکار و معادلات شرطي در وجود پيروان آخرين امام هست ... و اينطور بهش اشاره شده ... که امام بر سر مردم دستي مي کشن و چشم هاي اونها بينا ميشه ... بعد سوم، دقيقا نقطه اي هست که انسان بر شيطان برتري پيدا مي کنه ... و دقيقا اون نقطه اي که کل عالم وجود و حتي ملائک به خاطر اون بر آدم سجده کردند ... برتري بعد سوم و ورود انسان به اين حيطه يعني سجده مجدد کل عالم خلقت ... و دقيقا شيطان به خاطر همين قسم خورده ... قسم خورده ثابت کنه انسان، ضعيف تر و نالايق تر از اين هست که بتونه به اون نقطه برسه ... شما ديدي که جوامع مسلمان دور خودشون مي چرخن ... در حالي که در سمت ديگه، همه چيز در يک روند ثابت قرار داره ... و اين برات سوال شده بود ... حالا من ازت سوال ديگه اي مي پرسم ... اگر متوسط سن انسان ها رو در جهان 60 سال در نظر بگیریم ... با توجه به تفاوت نسل ها ... و تفاوت والدین و فرزندان ... پس چطور مسيرمقابل، هميشه جريان ثابت و بي تغييري داشته و از نسلی به نسل دیگه همچنان به راهش ادامه داده؟ ... اگر به سوال شفاف تر بخوایم نگاه کنیم ... چرا با وجود اینکه هر چند سال، حکومت ها تغيير مي کنن اما يه اصل_درون همه شون ثابت باقي مي مونه ... اينکه بايد جلوي_ظهور آخرين امام گرفته بشه؟ ... ✍
👤 💥💥 اين سوال، جواب واضحي داشت ... انسان هايي که قابليت دارن در مسير اشتباه شرطي بشن ... هر چند نسل ها تغيير مي کنن ... و جاشون رو به نسل هاي بعد ميدن ... اما کسي که اونها رو شرطي مي کنه در تمام قرن ها بوده ... خودش، هدف و شيوه اش ... کسي که چون بعد مادي و حيواني نداره ... پس در دايره شرطي شدن قرار نمي گيره ... شيطان که ظهور آخرين امام براش حکم نابودي و پايان رو داره ... فکر مي کردم از شروع صحبت زمان زيادي گذشته باشه ... اما زماني که اون براي نماز از من خداحافظي کرد و جدا شد ... درک تازه اي نسبت به مفهوم زمان هم در من شکل گرفت ... گاهي زمان، در عین سرعت، قدرت ثابت شدن داشت ... اون مي رفت و من فقط بهش نگاه مي کردم ... مي خواستم آخرين ملاقات مون رو با همه وجود توي ذهن و حافظه ثبت کنم ... بين جمعيت که از مقابل چشمانم ناپديد شد ... سرم رو پايين انداختم ... به روي زمين نشستن عادت نداشتم ... پاهام خشک شده بود ... اما دلم نمی خواست حرکت کنم ... تک تک اون حرف ها و جملات رو چند بار ديگه توي سرم تکرار کردم ... و در انتهاي هر کدوم، دوباره سوال بي جوابش توي ذهنم نقش مي بست ... ـ دوباره ازت سوال مي کنم ... چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا کني؟ ... و بارها اون سوال رو از خودم پرسيدم ... حالا مي تونستم وسط تاريکي شب، به روشني روز حقيقت رو ببينم ... اما بار سنگين سوالش روي شونه هاي من قرار گرفته بود ... اون زماني اين سوال رو ازم کرد که جواب سوال هاي من رو داده بود ... و اين سوال، مفهومي عميق تر از کلمات به ظاهر ساده اش داشت ... بلند شدم و راه افتادم ... آرام، تمام مسير رو برگشتم ... غرق در فکر ... به محل قرار که رسيدم، ماشين مرتضي ديگه اونجا نبود ... چند لحظه به اطراف نگاه کردم و دوباره راه افتادم ... شايد اينطوري بهتر بود ... در خلوت و سکوت زمان بيشتري براي فکر کردن داشتم ... هوا گرگ و ميش بود و شعاع نورخورشيد کم کم داشت اطراف رو روشن مي کرد ... عده اي مثل من پياده ... گاهي براي ماشين هاي در حال برگشت دست تکان مي دادن ... به زحمت و فشرده سوار مي شدن ... چند لحظه نگاه مي کردم و به راهم ادامه مي دادم ... نمي دونستم کسي بين اونها هست که بتونم باهاش صحبت کنم يا نه ... تقريبا انتهاي اون مسير مستقيم بود ... براي چند لحظه ايستادم و به خیابون خیره شدم ... موقع اومدن اونقدر سرم به احوال آشفته خودم مشغول بود که حالا ديگه يادم نمي اومد از کدوم سمت اومده بوديم ... فايده نداشت حافظه ام کلا تعطيل شده بود ... دست کردم توي جيبم و آدرس رو در آوردم ... و گرفتم جلوي اولين نفري که داشت از کنارم رد مي شد ... يه مرد جوان با همسر و دو تا بچه کوچيک ... يه دختر کوچیک با موهاي خرگوشي، توي بغلش خواب بود ... با يه پسربچه گندم گون که نهايتا 3 سال بزرگ تر از خواهرش به نظر مي رسيد ... دست توي دست مادري که به زحمت، دو تا چشمش ديده مي شد ... ـ ببخشيد چطور مي تونم برم به اين آدرس؟ ... چند لحظه به من و آدرس خيره شد ... از توي چشم هاش مشخص بود فهميده ازش چي مي پرسم اما انگليسي بلد نيست يا نمي دونه چطور راهنماييم کنه ... به اطراف نگاه کرد و چند جمله فارسي رو بلند گفت ... اونهاي ديگه بهش نگاهي کردن و سري تکان دادن ... معلوم شد بین اون جمع هم کسی نیست بتونه کمکم کنه ... کاغذ رو از دستش گرفتم و با سر تشکر کردم ... اومدم برم که مچم رو گرفت و اشاره کرد بايست ... بچه رو داد بغل همسرش و سريع رفت کنار جاده ... هر چند لحظه يه ماشين رد مي شد و اون براش دست بلند مي کرد ... تا اينکه يکي شون ايستاد ... يه زن و شوهر جلو، يه پسر نوجوان عقب ... رفت سمت شيشه و با راننده صحبت کرد ... و بعد کاغذ رو داد دستش ... نگاهي به من کرد و در ماشين رو برام باز کرد ... اشاره کرد که سوار بشم ... ✍ ادامه این قسمت 👇👇
ادامه👇👇👇 ادامه ی قسمت یه نگاه به عقب ماشین کردم یه نگاه به خودم و اونها.... من یکی بودم..... اونها دوتا بزرگ و با دوتا بچه.... یکی خواب و دومی قطعا از اون همه پیاده روی خسته... دستمو به علامت رد درخواستش تکان دادم... به خودش و همسرش اشاره کردم و از توی در ماشین کنار رفتم..... پیدا کردن جای خالی برای یه نفر راحت تر بود..... با حالت خاصي خنديد ... چند قدم اومد جلو، تا جايي که فاصله ما کمتر از يه قدم شده بود ... دستش راستش رو بلند کرد و گذاشت پشت سرم ... آروم کشيد سمت خودش و پيشاني من رو بوسيد ... يه قدم رفت عقب تر ... پشت دستم رو با کف دستش گرفت و چرخوند ... و با دست ديگه از جيبش يه تسبيح در آورد ... تسبيحي که دونه هاي خاکي داشت ... هنوز دستم کف دستش ... گذاشت توي دستم و پنجه ام رو بست ... زد روي شونه ام و به نشان خداحافظي دستش رو بلند کرد ... و بچه رو از بغل همسرش گرفت ... با صداي بلند به اهل ماشين چيزي گفت و راه افتاد ... و من مثل بهت زده ها بهش نگاه مي کردم ... ✍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بگذارید تبسم نسیم.... پنجره را... به رقص وا دارد...! _____________ پخش مجدد سریال زیبای ساعت ۲۰:۴۵ از شبکه سه سیما @sajadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گـر بـنازد ب عـلـی شـیعـهـ ، نـدارد عـجبـی؛ عـجب ایـنجاست ؛ کـه خـدا هم بـ عـلـی میـنازد! ۴روز دیگر تا روز توبه آدم 🍃 🌿🌸 🌿🌸🌿 🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معراج‌عاشقانه🇵🇸
ادامه👇👇👇 ادامه ی قسمت #صد_دوازده یه نگاه به عقب ماشین کردم یه نگاه به خودم و اونها.... من یکی بو
👤 💥💥 هنوز مبهوت بودم که ماشين راه افتاد ... نمي تونستم چشم از اون خانواده بردارم ... تا اينکه از کنارشون رد شديم ... ـ به ايران خيلي خوش آمديد ... سرم رو بالا آوردم ... داشت از توي آينه وسط به من نگاه مي کرد ... تشکر کردم و چند جمله اي گفتم ... مشخص شد اونها هم زبان من رو بلد نيستن ... پسرشون سعي کرد چند کلمه اي باهام صحبت کنه ... دست و پا شکسته ... منم از کوتاه ترين و ساده ترين عباراتي که به نظرم مي رسيد استفاده مي کردم ... سکوت که برقرار شد دوباره تصوير اون مرد و خانواده اش مقابل نظرم نقش بست ... مي تونست خودش سوار بشه ... شايد بهتر بود بگم حق خودش بود که سوار بشه ... اما سختي رو تحمل کرد تا من رو از غربت و بي هم زباني ... و ترس گم شدن توی یه کشور غریب، نجات بده ... هنوز تسبيحش توي دستم بود ... دونه هاي خاکي اي که مشخص بود دست خورده است و باهاشون ذکر گفته ... بي اختيار لبخند خاصي روي لبم نقش بست ... و از پنجره به بيرون و آدم ها خيره شدم ... مسير برگشت، خيلي کوتاه تر از رفت به نظر مي رسيد ... جلوي هتل که ايستاد، دستم رو کردم توي جيبم و تمام پولم رو در آوردم و گرفتم سمتش تا خودش هر چقدر مي خواد برداره ... نمي دونستم چقدر بايد بهش پول بدم يا اينکه اگه بپرسم مي تونه جوابم رو بده يا نه ... تمام شرط هاي ذهنم درباره مسلمانان رو شکستم ... و براي اولين بار تصميم گرفتم به مسلماني که نمي شناسم اعتماد کنم ... با حالت متعجبي خنديد و بدون اينکه پولي برداره، انگشت هام رو بست ... ـ سفر خوبي داشته باشيد ... چند جمله ديگه هم به انگليسي گفت که از بين شون فقط همين رو متوجه شدم ... واقعا روز عجيبي بود ... ديگه از مواجهه با چيزهاي عجيب متعجب نمي شدم ... ايران عجيب بود يا مسلمان ها؟ ... هر چي بود، اون روز تمام شرط هاي ذهني من درباره مسلمان ها شکسته شد ... از در ورودي که وارد لابي شدم سریع چشمم افتاد به مرتضي ... با فاصله درست جايي نشسته بود که روي در ورودي احاطه کامل داشت ... با ديدنم سريع بلند شد و اومد سمتم ... معلوم نبود از چه ساعتي، تنهايي، چشم انتظار بازگشتم بود ... چیزی به روی خودش نمی آورد اما همين که ديد صحيح و سالم برگشتم، چهره اش آرام شد ... بدون اينکه از اون همه انتظار و خستگي شکايت کنه ... فقط به سلام و خوش آمد بسنده کرد ... و من که هنوز توي شوک بودم، با انرژی تمام، هیجان ذهنی خودم رو تخلیه کردم ... ـ اوني که من رو آورد حتي يه دلارم ازم نگرفت ... اصلا حواسم نبود خيلي وقته پول ها رو تبديل کردیم و به جاي دلار بايد از لفظ ريال استفاده مي کردم ... مرتضي به حالت من خنديد و زد روي شونه ام ... ـ اصلا خسته به نظر نمياي ... از اين همه انرژي معلومه دست خالي برنگشتي ... پس پيداش کردي ... چند لحظه سکوت کردم ... براي لحظاتي، لبخند و هيجانِ بازگشت ... جاي خودش رو به تامل داد و حالم، در افکار گذشته فرو رفت ... دوباره به چهره مرتضي نگاه کردم که حالا غرق در سوال و حيرت شده بود ... براي اولين بار بود که از صميم قلب به چهره يه مسلمان لبخند مي زدم ... ـ نه ... اون مرد بود که من رو پيدا کرد ... ✍
👤 💥💥 مشخص بود فهميده، جمله ام يه جمله عادي نيست ... با چهره اي جدي، نگاهش با نگاهم گره خورد ... کم کم داشت حدس مي زد اين حال خوش و متفاوت، فقط به خاطر پيدا کردن اون نيست ... دنيايي از سوال هاي مختلف از ميان افکارش مي جوشيد و تا پرده چشمانش موج برمي داشت ... شايد مفهوم عميق جمله ام رو درک مي کرد ... اما باور اينکه بي خدايي مثل من، ظرف يک شب ... به خداي محمد ايمان آورده باشه براش سخت بود ... ايمان و تغييري که هنوز سرعت باورش، براي خودم هم سخت بود ... بهش اشاره کردم بريم بالا ... کليد رو از پذيرش گرفتم و راه افتادم سمت آسانسور ... شک نداشتم مي خواد باهام حرف بزنه ... اونجا هم جاي مناسبي براي صحبت نبود ... وارد اتاق که شديم يه لحظه رو هم مکث نکرد ... ـ متوجه منظورت نشدم که گفتي ... نه ... اون من رو پيدا کرد ... از توي ميني يخچال، يه بطري آب معدني در آوردم و نشستم روي صندلي ... اون، مقابلم روي مبل ... تشنه بودم اما نه به اون اندازه ... بيشتر، زمان مي خريدم تا ذهنم مناسبت ترين حرف ها رو پيدا کنه ... ـ يعني ... غير از اينکه عملا اول اون من رو بين جمعيت پيدا کرد ... به تمام سوال هام جواب داد طوري که ديگه نه تنها هيچ سوالي توي ذهنم باقي نمونده ... که حالا مي تونيم حقيقت رو به وضوح ببينم ... چهره اش جدي تر از قبل شد ... ـ اون همه سوال، توي همين مدت کوتاه؟ ... در جواب تاييدش سرم رو تکان دادم و يه جرعه ديگه آب خوردم ... ـ توي همين مدت کوتاه ... چند لحظه سکوت کرد ... و نگاه متحير و محکمش توي اتاق به حرکت در اومد ... ـ ميشه بيشتر توضيح بدي منظورت چيه از اينکه مي توني حقيقت رو به وضوح ببيني؟ ... حالا اين بار چهره من بود که لبخندي آرام رو در معرض نمايش قرار مي داد ... ـ يعني ... زماني که من وارد ايران شدم باور داشتم خدايي وجود نداره ... و دين ابزاريه براي ايجاد سلطه روي مردم و افراد ضعيف براي فرار از ضعف شون سراغش ميرن ... الان نظرم عوض شده ... الان نه تنها به نظرم باور غیر شرطی به دين متعلق به افکارروشنه ... که اعتقاد دارم تنها راه نجات از انحطاط و نابودي ... و ابزار بشر در جهت رشد و تعالي ذهن و ماده است ... هر جمله اي رو که مي گفتم ... به مرتضي شوک جديدي وارد مي شد ... تا جايي که مطمئن بودم مغزش کاملا هنگ کرده و حتي نمي تونست سوال جديدي بپرسه ... بهش حق می دادم ... ظرف يک شب، من روي ديگه اي از سکه باور بودم ... ـ من الان نه تنها ايمان دارم خدايي هست ... که ايمان دارم محمد، پيامبر و فرستاده خداست ... و اون و فرزندانش، اولي الامر هستند ... مرتضي ديگه نمي تونست آرام بشينه ... از شدت تعجب، چشم هاش گرد شده بود ... گاهي انگشت هاش مي لرزيد و گاهي اونها رو جمع مي کرد تا شايد بتونه لرزششون رو کنترل کنه ... ـ يعني ... در کمتر از 12 ساعت ... اسلام آوردي؟ ... بي اختيار و با صداي بلند خنديدم ... ـ نه مرتضي ... من تازه، پيکسل پيکسل تصوير و باورم از دنيا رو پاک کردم ... تمام حجت من بر وجود خدا و حقانيت محمد ... اون جوان ديشب بود ... من از اسلام هيچي نمي دونم که خودم رو مسلمان بدونم ... تنها چيزي که مي دونم اينه ... قلب و باور اون انسان ياغي و سرکش دیروز ... امروز در برابر خداي کعبه به خاک افتاده ... اگه اين حال من، يعني اسلام ... بله ... من در کمتر از 12 ساعت يه من مسلمانم ... چشم ها و تک تک عضلات صورتش آرامش نداشت ... در اوج حيرت، چند لحظه سکوت کرد ... و ناگهان در حالي که حالتش به کلي دگرگون شده بود، از جاش پريد ... ـ اسم اون جواني که گفتي ... چي بود؟ ... ✍
👤 💥💥 هر لحظه که مي گذشت حالتش منقلب تر از قبل مي شد ... آرام به چشم هاي سرخي که به لرزه افتاده بود خيره شدم ... ـ نپرسيدم ... ديگه صورتش کاملا مي لرزيد ... و در برابر چشم هاش پرده اشک حلقه زد ... ـ چرا؟ ... لرزش صدا و چشم و صورتش ... داشت از بعد مکان مي گذشت و وارد قلب من مي شد ... خم شدم و آرنجم رو پام حائل کردم ... سرم رو پايين انداختم و دستي به صورتم کشيدم ... ـ چون دقيقا توي مسجد ... همين فکري که از ميان ذهن تو مي گذره ... از بين قلب و افکارم گذشت ... سرم رو که بالا آوردم ... ديگه پرده اشک مقابل چشمانش نبود ... داشت با چهره اي خيس و ملتهب به من نگاه مي کرد ... ـ پس چرا چيزي نپرسيدي کيه؟ ... ـ اون چيزهايي رو درباره من مي دونست که احدي در جريان نبود ... و با زباني حرف زد که زبان عقل و انديشه من بود ... با کلماتي که شايد براي مخاطب ديگه اي مبهم به نظر مي رسيد اما ... اون مي دونست براي من قابل درک و فهمه .. هر بار که به من نگاه مي کرد تا آخرين سلول هاي مغز و افکارم رو مي ديديد ... اين يه حس پوچ نبود ... من يه پليسم ... کسي که هر روز براي پيدا کردن حقيقت بايد دنبال مدرک و سند غيرقابل رد باشم ... کسي که حق نداره براساس حدس و گمان پيش بره ... اون جوان، يه انسان عادي نبود ... نه علمش ... نه کلماتش ... نه منش و حرکاتش ... يا دقيقا کسي بود که براي پيدا کردنش اومده بودم ... يا انساني که از حيث درجه و مقام، جايگاه بلندي در درک حقايق و علوم داشت ... و شايد حتي فرستاده شخص امام بود ... مفاهيمي که شايد قرن ها از درک امروز بشر خارج بود که حتی قدرتش رو داشته باشه بدون هدايت فکري بهش دست پيدا کنه ... و شک نداشتم چيزهايي رو که اون شب آموخته بودم ... گوشه بسيار کوچکی از معارف بود ... گوشه اي که فقط براي پر کردن ظرف خالي روح و فکر من، بزرگ به نظر مي رسيد ... اشک هاي بي وقفه، جاي خالي روي چهره مرتضي باقي نگذاشته بود ... حتي ريش بلندش هم داشت کم کم خيس مي شد ... دوباره سوالش رو تکرار کرد ... اين بار با حالي متفاوت از قبل ... درد و غم ... ملتمسانه ... ـ چرا سوال نکردي؟ ... اين بار چشمان من هم، پشت پرده اشک مخفي شد ... براي لحظاتي دلم شديد گرفت ... انگار فاصله سقف و زمين داشت کوتاه تر مي شد و ديوارها به قصد جانم بهم نزديک مي شدن ... بلند شدم و رفتم سمت پنجره ... ـ چون براي بار دوم ازم سوال کرد ... چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا کني؟ ... همون اول کار يه بار اين سوال رو پرسيده بود ... منم جواب دادم ... و زماني دوباره مطرحش کرد که پاسخ همه نقاط گنگ ذهنم رو داده بود ... و بار دوم ديگه به معناي علت اومدنم به ايران نبود ... شک ندارم ذهن و فکرم رو مي ديد ... مي دونست چه فکري در موردش توي سرم شکل گرفته ... و دقيقا همون موقع بود که دوباره سوال کرد ... براي پيدا کردن يه نفر، اول بايد مسيري رو که طي کرده پيدا کني ... تا بتوني بهش برسي ... رسما داشت من رو به اسلام دعوت می کرد اما همه اش اين نبود ... با طرح اون سوال بهم گفت اگه بخواي آخرين امام رو پيدا کنم ... بايد از همون مسيري برم که رفته ... بايد وارد صراط مستقيمي بشم که دنيل مي گفت ... اما چيز ديگه اي هم توي اين سوال بود ... چيزي که به خاطر اون سکوت کردم ... ✍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سوال یک دختربچه ۹ساله شیعه ازمدیر خود که باعث شد تمام کارشناسان شبکه های وهابی جوابی بجز سکوت برایش نیافتند:* ما درکلاس ۲۴نفر هستیم،معلم ما وقتی میخواد از کلاس بیرون بره به من میگه: خانم محمدی،شما مبصر باش تا نظم کلاس بهم نریزه... و به بچه ها میگه: بچه ها،گوش به حرف مبصر کنید،تا من برگردم... حالا شما میگید پیامبر(ص) از دنیا رفت و کسی را به جانشینی خودش انتخاب نکرد؟ آیا پیامبر(ص) به اندازه معلم ما بلد نبود یک مبصر و یک جانشین بعد از خودش تعیین کند که نظم جامعه اسلامی به هم نریزد؟؟؟ *جواب مدیر اهل سنت به دانش آموز شیعه:* برو فردا با ولی‌ات بیا کارش دارم!!! دانش آموز رفت و فرداش با دوستش اومد!!! *مدیرگفت:* پس چرا ولی‌تو نیاووردی؟ مگه نگفتم ولی‌تو بیار؟ *دانش آموز گفت:* این ولیه منه دیگه... *مدیر عصبانی شدوگفت:* منظور من از ولی سرپرسته،پدرته، تو رفتی دوستتو آوردی؟ *دانش آموز گفت:* نشد دیگه... اینجا میگی ولی یعنی سرپرست... پس چطور وقتی پیامبر میگه این علی ولی شماست میگید معنی ولی میشه دوست!!!!!!!!👌🏻 *بنازم به این بچه شیعه* 👏🏻👏🏻 اگر شیعه‌ای و عاشق علی و ولایت علی هستی تا میتونی این مطلب رو ارسال کن *یـــــــــــــــــاعلـــــــــــــــــــــــــــــی* *قول بده اگه خوندی تو هر گروه هستی پخش کنی.*.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋بسم رب الحــیدر🦋 گــر بـنازد بـ عـلی شـیعه، نـدارد عـجبی... عــجب ایـنجاسـت کـ خــدا همـ بـ عل‍ی میـنازد! 🌸«عید با سعادت و بی نظیر غدیـر، بـر تـمام مـسلمـین جـهان خـجسته بـاد»🌸 @sajadeh
عیـد غـدیر ـمبارک🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Majid Banifateme - Eyde Ghadir 9 (128).mp3
1.56M
حیدر علی مولا علی مولا؛ علی مولا تا صورت و پیوند جهان بود؛ علی بود تا نقش زمین بود و زمان بود؛ علی بود شاهی که ولی بود؛ وصی بود علی بود سلطان سخا و کرم و جود علی بود! 😉 🎺🎺🎺🎺🎺🎺🎺🎺🎺🎺🎺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معراج‌عاشقانه🇵🇸
👤 #مردی_در_آینه 💥#قسمت_صد_پانزده_نشانی_از_بی_نشان💥 هر لحظه که مي گذشت حالتش منقلب تر از قبل مي ش
👤 💥💥 برگشتم سمت مرتضي ... که حالا دقيق تر از هميشه داشت به حرف هام گوش مي کرد ... ـ دقيقا زماني که داشتم فکر مي کردم که آيا اين مرد، آخرين امام هست یا نه؟ ... اين سوال رو از من پرسيد ... درست وسط بحث ... جايي که هنوز صحبت ما کامل به آخر نرسيده بود ... جز اين بود که توي همون لحظه متوجه شده بود دارم به چي فکر مي کنم؟ ... دقيقا توي همون نقطه دوباره ازم سوال کرد چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا کني؟ ... و اين سوال رو با ضمير غائب سوال کرد ... نگفت چرا دنبال من مي گردي ... در حالي که اون من رو به خوبي ميشناخت ... و مي دونست محاله با چنين جمله اي فکرم نسبت به هويت احتمالي عوض بشه ... مي دوني چرا اين سوال رو ازم پرسيد؟ ... با همون اندوه و حسرت قبل، سرش رو در جواب نه، تکان داد ... ـ من براي پيدا کردن حقيقت دنبالش مي گشتم ... و بهترين نحو، توسط خودش يا يکي از پيروان نزديکش ... همه چيز براي من روشن شده بود ... اگر اون جوان، حقيقتا خود امام بود ... اون سوال با اون شرايط، دو مفهوم ديگه هم به همراه داشت ... اول اينکه به من گفت ... زماني که انسان ها براي شکستن شرط_هاي مغزي آماده بشن، ظهور اتفاق مي افته ... و يعني ... اگر چه اين ديدار، اجازه اش براي تو داده شده ... اما تو هنوز براي اينکه با اسم خودم ... و نسب و جايگاهم نسبت به رسول خدا من رو بشناسي آماده نيستي ... از دنيل قبلا شنيده بودم افرادي هستند که هدايت بیدواسطه ايشون شامل حالشون شده ... اما زماني که هويت رسما براشون آشکار ميشه ديگه اذن ديدار بهشون داده نميشه ... پس هر سوالی می تونست نقطه صد در صد اتمام این ارتباط بشه ... چون من آماده نبودم ... و دومين مفهوم، که شايد از قبلي مهمتر بود اين بود که ... من حقيقت رو پيدا کرده بودم ... به چيزي که لازمه حرکت من بود رسيده_بودم ... و در اون لحظات مي خواستم مطمئن بشم چهره مقابلم به آخرين امام تعلق داره یا نه ... و دقيقا اون سوال نقطه هشدار بود ... مطرح شدنش درست زماني که داشتم به چهره اش فکرش مي کردم ... يعني چرا مي خواي مطمئن بشي اين چهره منه؟ ... يعني اين فهميدن و اطمينان براي تو چه سودي داره توماس؟ ... اين سوال نبود ... ايجاد نقطه فکري بود ... شناختن چهره چه اهميتي داره ... وقتي من هنوز اجازه اين رو نداشته باشم که رسما با اسم امام، نسب امام و به عنوان پيرو امام باهاش صحبت کنم؟ ... پس چيزي که اهميت داره و من بايد دنبالش باشم شناخت چهره امام نيست ... ماهيت وجودي امام هست ... چيزي که بهش اشاره کرده بود ... تبعيت ... و اين چيزي بود که تمام مسير برگشت رو پياده بهش فکر مي کردم ... دقيقا علت اينکه بعد از هزار سال هنوز ظهور اتفاق نيوفتاده ... انسان ها به صورت شرطي دنبال مي گردن ... و اين شرط فقط در چهره خلاصه شده ... کاري که شيطان داشت در اون لحظه با من هم مي کرد ... ذهنم رو از ماهيت_تبعيت ومسئوليت ... داشت به سمتي سوق مي داد که اهميت نداشت ... چهره اون جوان حاشيه وجود و حرکت ... و علت غيبت هزارساله اش بود ... ظهور اون، ظهور چهره اش نيست ... ظهور ماهيت تفکرش در ميان انسان هاست ... نه اينکه براساس يک ميل باطني که منشا نامشخصي داره ... به دنبالش باشن ... يعني اين باور و فکر در من ايجاد بشه که بتونم به هر قيمتي اعتماد خدا رو به دست بيارم ... يعني بدونم شيطان، هزار سال براي کشتن اون مرد برنامه ريخته تا روزي سربازانش اين هدف رو عملي کنن ... پس منم ايمان داشته باشم جان اون از جان من مهمتره ... خواست_اون از خواست من مهمتره ... تا خدا به من اعتماد کنه و حفظ جان جانشينش رو در دستان من قرار بده ... آيا من اين قدرت رو دارم که عامل بر خواست و امر خداي پسر پيامبر باشم؟ ... اون سوال، سرمنشا تمام اين افکار بود ... و من، در اون لحظه هيچ جوابي نداشتم ... سوالی که هر سه این مباحث رو در مقابل من قرار داد ... و غیر مستقیم به من گفت ... تا زمانی که این شایستگی در وجودم ایجاد نشه و از اینها عبور نکنم ... حق ندارم بیشتر از حیطه و اجازه ام وارد بشم ... و من هنوز حتی قدرت پاسخ دادن بهش رو هم ندارم ... چند قدم رفتم سمتش ... حالا ديگه فاصله اي بين ما نبود ... _و مرتضي ... از اينجا به بعد، گوش من به تو تعلق داره ... شايد زمان چنداني از آشنايي ما نمي گذره اما شک ندارم انسان شايسته اي هستي ... مي خوام بهت اعتماد کنم ... و قلب و باورم رو براي پذيرش اسلام دراختيارت بذارم ... ✍