معراجعاشقانه🇵🇸
.خدای را سپاس که آغاز ما را به مهربانی و نیکبختی و سعادت و پایان ما را با بخشش و شهادت و مغفرت همراه
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
ویژهی محرم
داستان کوتاه #نارینه
قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈••
#قسمت_هجدهم
قرار شد شب با فواد به آدرسی که آدام گفته بود برویم.
وقتی به خانه برگشتم ضعف و سردرد توانم رو گرفته بود.
کمی که استراحت کردم ترجیح دادم ادامه ی داستان کتاب را بخوانم.
دلم میخواست از سرانجام این قافله بیشتر بدانم.
کتاب را باز کردم و رسیدم به :
"خرابهی شام"
ابوریحان بیرونی می نویسد:
نخستین روز ماه صفر سر حسین علیه السلام وارد شهر دمشق شد و یزید آن را روبروی خود نهاد.
زکریا بن محمد بن محمود قزوینی، نویسنده قرن هفتم نیز مینویسد:
روز اول ماه صفر، روز جشن عید بنی امیه است چون در آن روز سر امام حسین علیه السلام را به دمشق آوردند و در بیستمین روز از آن ماه سر امام به بدن بازگردانده شد.
اگر روز عاشورا روز ۲۱ مهر ماه سال ۵۹ باشد ورود قافله اسیران در حدود ۱۱ یا ۱۲ آبانماه خواهد بود که کمکم در سوریه هوا متغیر و رو به سردی می رود .
یزید دستور داد اسرا را زندانی کنند. این زندان را در خانهای در نزدیکی کاخ گاه در کاخ و گاه در خرابه دانستهاند.
مشخصات زندان را اینگونه نوشتهاند:
۱_ زندان موقتی بود و آن را برای دستور بعدی_ قتل یا بازگشت_ نگهداری می کردند.
۲_زندان مخروبه بود ،حتی احتمال می رفت که با سقوط دیوارهای آن همگی کشته شوند .
۳_زندان به گونه ای بوده است که زندانیان در مقابل سرما و گرما هیچ محافظی نداشتند( احتمالاً زندان فاقد سقف بوده و برخی نیز نوشتند طاق خرابه شکسته بود سقف در حال فرو ریختن بود )
۴_فضای زندان نامناسب، بیماریزا و آلوده بوده است به گونهای که صورت ها پوست انداختند و زخم چرکین در بدن ها پیدا شد. اسیران خاک نشین بودند و زیراندازی وجود نداشت.
۵_ زندان همراه با شکنجه و تنگ آفرینی و محرومیت از نیازهای روزمره بوده است.
نوشته اند به محض ورود اهل بیت به این ویرانه یکی از آنان گفت که ما را در این خانه درآوردند تا بر سر ما فرود آید و ما کشته و نابود شویم.
۶_ خرابه در معرض تابش مستقیم خورشید بود و از طلوع تا غروب، نور و تابش خورشید زندانیان را آزار می داد.
هر چند درنگ در خرابه کوتاه بوده است اما در همین مدت کوتاه یکی دیگر از تلخ ترین و مرگبارترین حوادث رخ داد که داغ عاشورا را تازه کرد و آن شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها بود.
شهادت این دختر بنا بر کتاب معالی السبطین علامه حائری_ به نقل از کتاب "الاقیاد سید محمد علی شاه عبدالعظیمی_ بدین گونه بود که:
شبی در خرابه شام پدرش را در خواب دید. وقتی از خواب بیدار شد به یاد پدر بسیار ناله کرد و گریست و مکرر می گفت : اِیتونی بوالدی و قرة عینی. پدرم و نورچشمم را نزد من بیاورید.
هر بار که حاضران می خواستند او را آرام کنند گریه و اندوه شدید تر می شد و همه اهل بیت را محزون و گریان می کرد. به طوری که آنها از شدت ناراحتی خود را پریشان می کردند و با سوز و آه شدید می گریستند. صدای گریه آنها به گوش یزید که در کاخ خود بود رسید. از ماموران پرسید چه خبر است؟ یکی از حاضران به او گفت: دختر کوچک حسين پدرش را در خواب دیده و از زمانی که بیدار شده پدر را میطلبد و گریه و شیون می کند.
یزید گفت: سر بریده پدرش را نزدش ببرید و پیش رویش بگذارید تا آن را بنگرد و خاطرش آرام بگیرند.
مأموران سر را در ظرفی( مثل سينی)نهادند و حوله ای بر روی آن انداختند و آن را پوشاندند، سپس نزد رقیه آوردند و کنارش نهادند.
رقیه گفت: این چیست؟ من پدرم را می خواهم. غذا نمی خواهم. ماموران گفتند: پدرت اینجاست.
رقیه با دستهای کوچکش حوله را برداشت و ناگاه سر بریده ای دید . (فضا تاریک بود و سر نامشخص). پرسید این سر کیست گفتند: سر پدرت است .
رقیه سر را برداشت و به سینهاش چسباند و با گریه های سوزناک خطاب به سر چنین گفت:
یا اَبتاه من ذاالَذی خَضَّبکَ بِدمائک؟
یا اَبتاه من ذاالَذی قَطَع وریدَیکَ؟
یا اَبتاه من ذاالَذی ایتمنی علی صِغَرِ سنّی؟
یا اَبتاه من ذاالَذی ...
پدر چه کسی تو را به خون آغشته کرد؟
پدر چه کسی رگهای گردنت را برید؟
پدر چه کسی در خردسالی یتیمم کرد؟
پدر دختر یتیم تو به چه کسی پناه ببرد تا بزرگ شود ؟
پدرجان! زنان بی پوشش چه کنند؟
پدرجان! زنان اسیر و سرگردان کجا بروند؟
پدرجان! چه کسی چشمان گریان را چاره ساز است؟
پدرجان! غیار و یاور غریبان بی پناه است؟
پدر جان! چه کسی پریشان موی ما را سامان میبخشد؟
پدرجان! بعد از تو چه کسی با ماست؟ وای بر ما بعد از تو وای از غریبی!
پدر جان! کاش فدایت می شدم.
پدر جان! ای کاش پیش از این نابینا می شدم و تو را اینگونه نمی دیدم.
پدرجان! کاش پیش از این در خاک خفته بودم و محاسنت را آغشته به خون نمی دیدم.
👇👇👇
این سوگنامه رقیه جگر سوز و اشک انگیز است. نوشتن پس از این سه آرزو لب ها را بر لب های پدرش حسین نهاد و چنان گریست که همان لحظه بیهوش شد و وقتی او را حرکت دادند و دریافتند که از دنیا رفته است.
ام کلثوم چند خشت در خرابه جمع کرد و کنار هم نهادند و رقیه را بر آنها نهاد و در سوگ و اندوه و ماتم دفن کردند.
ام کلثوم بیش از دیگران می گریست. علت را پرسیدند. خطاب به خواهرش زینب گفت : دیشب رقیه به من میگفت عمه جان گرسنهام و از من نان خواست ولی اکنون جنازهاش را در پیش رو میبینم.
رقیه را غسل دادند و با همان پیراهن کهنه دفن کردند.
سن و هنگام شهادت ۳، ۴، ۵و ۷ سال نگاشتهاند که درست تر ۴ سال است. زمان شهادت حضرت رقیه را پنجم ماه صفر سال ۶۱ یعنی چهار روز پس از ورود کاروان اسرا به شام نوشتهاند.
(معالی السبطین:ج۲، ص ۱۷۱.)
*
کتاب را بستم و سرم را به دیوار تکیه دادم. همیشه برایم سوال بود چه بلایی بر سر آن دخترک خردسال آمد. شنیده بودم رقیه در خرابه ی شام با دیدن سر پدر از دنیا رفته اما همیشه برایم سوال بود چطور؟
حالا می فهمیدم این همه سختی در سفر کربلا پای پیاده با شتران بی جهاز و مهمتر شکنجه و گرسنگی و آفتاب سوختگی ( سرما و گرما) در خرابه ی شام یک مرد را از پا در می آورد چه برسد به دختری خردسال!
نمی دانم چرا اشک هایم خشک نمیشد. حال دلم عجیب بود.
کتاب را ورق زدم برگه ی اخر نوشته ای توجهم را جلب کرد.
دست خط نارینه بود.
"رقیه خاتون! دختر حسین! قول می دهم با نام و یاد پدرت زندگی کنم و هرگز یاد شما و اهل بیت را از خاطرم نمی برم. گفته اند با دستان کوچکت گره گشایی میکنی. دستم را بگیر بزرگ بانوی کوچک!"
بزرگ بانوی کوچک! نارینه چه جمله ی زیبایی گفته بود در وصف رقیه ی چهارساله.
چشم هایم را بستم. حس خوبی بود با حسین بودن. یعنی من هم می توانستم با حسین باشم؟
#ادامهدارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای خــوب من...
محــبوب من🍃♥️
🔺 قابل تأمل
▫️پسر : پدر چرا بعضیا با اسلام مخالف هستن؟!
- پدر : اسلام کهنهست، مال اعراب ۱۴۰۰ سال پیشه و خرافهست پسرم... فقط گفتار نیک، پندار نیک، کردار نیک.
▫️پسر : جمله ای که گفتین از کیه؟
- پدر : زرتشت گفته.
▫️پسر : زرتشت کی هست؟
- پدر : پیغمبر ایرانیه که ۲۵۰۰ سال پیش زندگی می کرده.
▫️پسر : این که خیلی کهنه تره!
- پدر : 😐
▫️پسر : پدر، یعنی الان ما باید زرتشتی باشیم؟
- پدر : آره دیگه، دین عربا ارزونی خودشون، اونا به ایران حمله کردن و به زور ما رو مسلمون کردن.
▫️پسر : پس چرا وقتی مغول حمله کرد ما بودایی نشدیم، تازه اگه حمله ی یه مهاجم به یه کشور دیگه مساوی باشه با پذیرفتن دین مهاجمین از سوی مردم اون کشور، چرا وقتی ایرانی ها، رومی ها رو شکست دادن مردم روم زرتشتی نشدن؟!
از این گذشته اندونزی بزرگترین کشور مسلمونه، عربا که دیگه به اونجا حمله نکردن، پس چه جوریه که همه مسلمونن؟! اونجا که دیگه شمشیری تو کار نبوده!
- پدر : ☹️
▫️پسر : پدر، این کوروشی که تو این همه ازش تعریف میکنی راستی راستی کبیر بوده؟!
-پدر : آره پسرم، خیلی بیشتر از اونی که فکرشو میکنی کبیر بوده.
▫️پسر : پس چرا هیچ ادیب و دانشمندی یا هیچ شاعری اسمی ازش نبرده؟! مثلا چرا اسمی ازش تو شاهنامه ی فردوسی نیست، یا تو این همه شعر از حافظ و سعدی و مولوی و سنایی و عطار و رودکی و خیلی های دیگه هیچ اثری از این عمو کوروش نیست؟!
- پدر : 😕
▫️پسر : پدر، مگه دیشب اون آقاهه تو ماهواره نمی گفت یه ایرانی اعتقاداتشم باید ایرانی باشه و دین عرب بدرد خودش میخوره؟
-پدر : آره میگفت، خوبم میگفت.
▫️پسر : اما پدر، خود آمریکایی ها و اروپایی ها که ادعا میکنن مسیحی هستن؟
- پدر : خب که چی؟
▫️پسر : پس چرا اونا خودشون پیرو دینی شدن (مسیحیت) که منشأش یه کشور عربیه؟! چرا مسیحیت برای اونا بیگانه نیس، و کلی هم براش تبلیغ میکنن، اما اسلام برای ما باید بیگانه باشه؟!
- پدر : 😑
▫️پسر : پدر، یه سوال دیگه...
- پدر : نه دیگه کافیه!
🤔 امام علی (ع) : اندکی حقیقت، نابود کننده ی بسیاری از باطل هاست.(غررالحکم، ح 6735)
معراجعاشقانه🇵🇸
این سوگنامه رقیه جگر سوز و اشک انگیز است. نوشتن پس از این سه آرزو لب ها را بر لب های پدرش حسین نهاد
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
ویژهی محرم
داستان کوتاه #نارینه
قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈••
#قسمت_نوزدهم
حال فواد بهتر شده بود. شیمی درمانیش رضایت بخش بود و دلش میخواست یک جشن مفصل برای بهبودی حالش بگیرد. اما میگفت میخوام بذارم بعد محرم و صفر ...
شب شد، با فواد راهی آدرسی که آدام گفته بود شدیم.
تکیه ای بر پا بود و صدای مراسم از بلندگوی آن شنیده میشد.
سخنران میگفت: این جا وادی عشقه، باید عاشق باشی بفهمی اینجا چه خبره. این حسین ...
انگار به سینه اش میزد و با صدای بلند میگفت:
_این حسین ... دل همه رو برده. دل ارمنی و مسیحی و زرتشتی و مسلمون..
مگه میشه بیای در خونه ی اربابِ تشنه لب و با دست خالی برگردی؟!
این حرف ها چون تیری به قلبم فرو میشد. با خودم میگفتم: بیخود امیدواری به خودت راه نده. معجزه برای تو کارگر نیست. قرار نیست معجزه ببینی.تو میمیری و تمام این چیزها حرفه.
روی بلوارِ کنار نشستم و سرم را پایین انداختم. فواد رفت داخل و همراهش هم آن عکس و کتاب را برد.
کمی که گذشت سایه اش پیدا شد.
گفت: آدرسش رو ندادن. گفتن بعضی شبها میاد اینجا حالا صبر کنیم شاید پیداش بشه.
هیچ انگیزه ای برای ادامه ی مسیر نداشتم. همان جا سرم را بلند کردم و گفتم: بیخیال فواد .
اصلا نمیدونم چرا دارم دنبال این ماجرا میرم. دیدن اون آدم برای من چه فایده داره؟ اصلا چی گیرم میاد؟
دستش را به علامت ندانستن بالا اورد و گفت: من چه میدونم؟ خودت گفتی بیایم . حالا هم که اومدی وسط راه رها نکن. تا آخرش برو . شاید ...
بلند شدم و با صدای نسبتا بلندی گفتم: شاید چی؟ شاید برای منم معجزه شد؟
_آرومتر ... زشته چهارتا ادم رد میشن میگن طرف تعطیله
دستم را در هوا تکان دادم و گفتم: باشه بذار فکر کنن. بذار اصلا بفهمن من دیوونه ام. اگر عاقل بودم که الان اینجا نبودم.
کتاب و عکس میان ان را از دستش گرفتم و به آن طرف خیابان پاتند کردم.
فواد از پشت سر صدایم میزد
_صبر کن فرهاد ...کجا میری؟ بذار موتور رو بیارم صبر کن
برای اولین ماشین دست بلند کردم و سوار شدم. سرم را به شیشه ی ماشین چسباندم و پلک هایم را بستم.
کمی که گذشت، چشم هایم را گشودم و سنگینی نگاه های پی در پی راننده توجهم را جلب کرد.
_چیزی شده دادا؟
تا این را گفتم کمی سرش را به عقب چرخاند و گفت: فرهاد خودتی... آره فرهاد مودّت...
چطوری دادا؟ منو یادت میاد؟
هرچه به مغزم فشار آوردم او را نشناختم.
_نه شرمنده یادم نمیاد
_فرهاد منم سرژیک، سال اول کامپیوتر یادت میاد؟
سرژیک...سرژیک
تازه یادم افتاد او که بود. هم کلاسی سال اول دانشگاهم قبل از آنی که انصراف بدهم و رشته ی عمران را انتخاب کنم.
_سرژیک هاراطونیان! الان شناختمت
با همان لهجه ی بامزه گفت: چطوری دادا؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ای ...چی بگم!
هر ازگاهی سرش را به سمتم میچرخاند.
_خیلی لاغر شدی فرهاد! مثل قبل نیستی. استخونات بیرون زده انگار
نگاهم را به بیرون دوختم و با صدایی خفه و فکی افتاده گفتم: سرژیک مریضم .
لبخندتلخی زد.
_خوب میشی پسر. امیدت به خدا باشه.
به سمتش چرخیدم، حالت چهره ام را که دید انگار پی به آشفتگی اوضاع برد.
به فواد که چند بار زنگ زده بود پیام دادم و گفتم: خودم میرم خونه. حالم خوب نیست.
کتاب را توی دستم فشار دادم. اصلا نمیدانم چرا آن را با خودم همه جا میبردم.
احساس کردم جلد کتاب توجهش را جلب کرده پرسید: فرهاد این چه کتابیه دستت؟
گفتم: نمیدونم سرژیک. یه جور داستانه که وقایع کربلا را از اول گفته، اتفاقی به دستم رسید.
عکس را از میانش بیرون آوردم.
_این عکس هم وسطش بود. از برادرانتون هستن.
کلمه ی برادر را همین طور گفتم که بداند هم مذهب خودشان است.
عکس را از دستم گرفت و در حال رانندگی به آن نگاه میکرد و لبخند میزد.
ادامه دادم: اینجور که نوشتن انگار شفا گرفته . اوضاع خوبی ندارم، بهم گفتن اینجا میتونم پیداشون کنم. احساس میکردم با صحبت کردن باهاشون کمی حالم بهتر میشه، اما اشتباه کردم.
لبخندی را کش داد و گفت: آره میشناسمش....
هنوز هم میخوای ببینیشون؟
سرم را کج کردم و گفتم: نمیدونم .
دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: بشین همین الان میبرمت پیششون. این هم قسمت تو بوده امشب.
زیر لب چند بار زمزمه کرد.
_قسمتت بوده
از رفتارش تعجب کرده بودم .اما ترجیح دادم چیزی نپرسم.
گوشیش را برداشت و شماره ای گرفت.
_سلام مادر، خوبی؟... دارم میام خونه یه مهمون ویژه هم داریم... یکی از دوستامه... حالا میام تعریف میکنم.
تماس را که قطع کرد، گفتم: سرژیک من نمیام خونتون بی موقع ، گفتی منو جای دیگه ای میبری.
خندید و گفت: میدونی که من هم اهل تعارف نیستم. میخوام ببرمت همون جایی که میخوای.
متحیر گفتم: یعنی چی؟
گفت: یه کم تحمل کنی میفهمی.
تا رسیدن به جایی که سرژیک گفته بود . چشم هایم را بستم .
👇
مسیر را برگشته بود و دقیقا از جلوی همان تکیه رد شدیم. بدون آن که بفهمم چگونه کوچه ها را به هم پیوند داد، به ساختمانی رسیدیم.
خودش جلو رفت و من هم پشت سرش.
زنگ واحد سه را زد و در را باز کرد.
با همان لحن صمیمی گفت: بفرما دادا خوش اومدی.
یااللهی گفتم و وارد شدم، خانم هاراطونیان گرم نماز خواندن بود و من در سکوت و تعجب، گرم نگاه کردن، نمازش که تمام شد قبل ازآن که سلامی بگویم،«سرژیک» کلامم را برید و
گفت:« خب داداش جان این هم فاطمه خانوم! خوش اومدی»،
زبانم بین فاطمه خانوم و خانم هاراطونیان گیرکرده بود که او گفت:«سلام پسرم»
و بی درنگ گفتم: سلام مادر جان، التماس دعا…»
متعجب سرژیک را نگاه میکردم. وقتی تحیرم را دید گفت:
سروژ برادر منه ، همون عکسی که توی دستت بود. و اون کتاب هم متعلق به خواهرم هست. نارینه
دقایقی تا بفهمم کجا هستم و چه شده است.
دقایقی بعد درِ یکی از اتاق ها باز شد و دختری با چادر نماز از ان بیرون آمد.
آرام سلام کرد.
سرژیک گفت: این نارینه است. البته الان دیگه زینب هست. تو خونه صداش میزنیم زینب.
نگاهم میان سرژیک، خانم هاراطونیان نه نه فاطمه خانم و نارینه ای که حالا زینب شده بود میچرخید.
دچار شوک عجیبی شده بودم.بدتر از همه تطابق چهره ی نارینه با خوابی که دیده بودم حالم را دگرگون کرد.
بی مقدمه گفتم: من شما رو توی خواب دیدم.
همه با تعجب نگاهم کردند.
کتاب را روی میز گذاشتم و گفتم: این کتاب خیلی اتفاقی به من رسید. نمیدونم از کجا؟ نمیدونم کی؟ و نوشته هاش خیلی منو بهم ریخت. شما توی کتاب چیزهایی نوشتید که ذهن منو به چالش کشید. اصلا ... تپش قلبم بالا رفته بود.
سرم را پایین انداختم که سرژیک گفت: نارینه یه لیوان اب بیار.
مادرش گفت: صبرکن براش شربت درست کن. فکر کنم فشارش افتاده.
#ادامه_دارد