اون شب سخت ترین شب زندگی من در بیمارستان بود و درست با صدای اذان بود که روی صندلی پشت در «آی سی یو» از کابوس خواب و بیدار بلند شدم، حیاط بیمارستان رفتم و به صدای اذانی که از مسجد نزدیک بیمارستان امام حسین(علیه السلام) پخش می شد گوش دادم و در دلم به امام حسین(علیه السلام) گفتم که من سلامتی پسرم رو در راه تو از دست دادم و از تو می خوام که سلامتیش رو به من و به اون بازگردانی، حتی نذر کردم که اگه این اتفاق بیفتد هر سال شله زرد درست کنم و خودم هم مسلمان بشم. پنجمین شبی بود که در بیمارستان بودم و دومین شب ماه محرم. چه شب بزرگی بود…
مکث می کرد و با پلک زدن های مکرر سعی داشت جلوی اشک چشمانش را بگیرد.
_بله، فریاد زدم«سروژ» و به سمت اتاقش دویدم اما پرستارایی که دور تخت بودند اجازه ندادند اونو در آغوش بگیرم و تنها پاهاش رو که از ملحفه ای که به روش کشیده بودند لمس کردم و دستمو روی صورتم کشیدم. بعد هم با تلفن به «سرژیک» و آقای هاراطونیان زنگ زدم.
سرژیک گفت : وقتی ما رسیدیم بیمارستان، مامان اونجا نبود.
سوالی نگاهش کردم.
فاطمه خانم گفت: بله، من بزرگترین هدیه زندگیم رو در طی 57 سالی که عمر کردم اون شب از خداوند گرفتم، انگار دوباره متولد شده بودم، دلم می خواست فریاد بزنم و مثل بچه ها تا امامزاده صالح(علیه السلام) بدوم… البته این پیشنهاد نارینه بود. اون گفت بریم امامزاده.
همین که از بازگشت «سروژ» به زندگی و هوشیاری اون مطمئن شدم با نارینه خودمون رو به امام زاده رسوندیم، منتظر شدم تا پیش نماز سلام نماز رو بده و دعا رو بخونه و وقتی متوجه شدم که کارش تمام شده بود و مردم با صلوات در راه بدرقه اش هستند به حیاط دویدم و داستانم رو برای اون گفتم، فرصتی برای هیچ کاری نداشتم و فقط طبق دستورهای اون روحانی وضو گرفتم و پیشش برگشتم.
و از همون حیاط رو به قبله ایستادم و تشهد و سلام رو دادم و دِینم رو به خودم ادا کردم و با سرعت به بیمارستان رفتم.
نگاهم به نارینه افتاد. فاطمه خانم انگار متوجه شده بود که گفت: من نذر داشتم اما نارینه خودش قبل از این متوجه شده بود. و شاید اون شب فقط یه تلنگر باعث شد که تصمیمش رو بگیره.
کتاب را برداشتم و به آن اشاره کردم: تلنگرتون این بود؟
نارینه نگاهش که به کتاب افتاد . تبسمی کرد و گفت: بله. از وقتی سروژ حالش بد شد. همه جا در زدم. هرچی دعا میکردم فایده نداشت. یه دوست هم محله ای داشتم یه روز که خیلی حالم خراب بود. دیدمش داشت میرفت مراسم. دلم گرفته بود رفتم پیشش و باهاش حرف زدم. فاطمه این کتاب و بهم داد و گفت:" تا آخر بخون. بعد که فهمیدی چه بلایی به سر امام حسین ما اومد، چه بر سر خانواده اش گذشت. اون وقت باهاش درد و دل کن .آروم میشی. گفت مطمئنم اگر از امام حسین کمک بخوای دست رد به سینه ات نمیزنه.
در حالی که حرف میزد، اشک هایش به روی گونه اش میچکید. قلب من در سینه هر لحظه تنگ تر میشد. حسین ... حسین ... دست رد به سینه ی من نمیزنی؟
نارینه با دست اشکش را پاک کرد .
_فاطمه بهم گفت: از این حسین کمک بخواه.
کتاب رو که تموم کردم شب تاسوعا بود. و اونجا معجزه ی امام حسین و اصحابش رو دیدم. مگه میشد بی تفاوت از کنارش عبور کنم؟
👇👇👇
همون شب منم کنار مامان شهادتین رو گفتم.
پرسیدم : خب حال سروژ چطور بود؟ یعنی حالش کامل خوب شد؟
فاطمه خانم گفت: سروژ از آی سی یو به سی سی یو منتقل شده بود اما هنوز توانایی هیچ کاری نداشت و به زحمت پلک هاش رو باز می کرد و می بست. با سرعت به خونه اومدم و وسایل تهیه شله زرد و خریدم، شب را با دسته عزاداری محل از این خیابون به اون خیابون رفتم و در راه بازگشت فقط دعا می کردم.
با اذان صبح کار پخت شله زرد و شروع کردم و ظهر عاشورا و بعد از نماز، اونو بین همسایه ها و تکیه محل پخش کردم، بقیه نمی دونستن.
وقتی دوستای سروژ متوجه شدن که اون به هوش اومده با چه سرعتی خودشون رو به بیمارستان رسوندند.
اما حیف که پزشکا اجازه ملاقات ندادند، بیشتر از 100 نفر از اهالی محل در بیمارستان بودن. و حتی پزشکا از من سوال می کردند که اینها برای پسر شما اومدند؟ و من فقط اشک می ریختم، اون قدر هیجان زده بودم که حتی فراموش کردم برای کادر زحمتکش بیمارستان نذری ببرم!
یادم به آن جوان در کما و مادرش افتاد.
_ وقتی سروژ به هوش اومد، اون خانم مادر علی اسمش چی بود؟
_مرضیه خانم
_بله مرضیه خانم چه حسی داشت؟
– اون اون جا نبود، یعنی روز پنجم محرم، پسرش (علی)ازدنیا رفت واونو تنها گذاشت و فقط می دونم که مرضیه خانم جسد علی رو برای دفن به کاشان، زادگاه پدری علی برد.
اون قدر اون شب ها در کنار هم ونزدیک به هم بودیم که حتی من شماره تلفنی از او نگرفتم، هر دو فکر می کردیم که به این زودی ها فرزندامون به هوش نمیان و قراره تا مدت زیادی در فضای محدود بیمارستان با هم زندگی کنیم. به همین دلیل اصلا به فکرمون نرسید تا تلفنی از هم بگیریم.
همه ساکت شده بودند. شاید هم به من مجال فکرکردن و نفس کشیدن می دادند.
ناگهان پرسیدم : چرا اسم «فاطمه» رو برای خودتون انتخاب کردید؟
گفت: من مادری بودم که فرزندم و از امام حسین(علیه السلام) می خواستم که مادرش حضرت فاطمه(سلام الله علیها) بود، چه نامی بهتر از نام این مادر بزرگ.
_این واقعه کی اتفاق افتاد؟
_۴ سال قبل
گفتم: و حالا بعد ازچهار سال…
گفت: ایمان در هر دین و مرامی اگر واقعی باشه معجزه می کنه اما امروز من می تونم بگم که اسلام و مسلمانان دینی دارند که به جز معجزه در سایه ایمان، حریم امنی رو برای آرامش روح و روان انسان فراهم می کنه. البته اگر انسان ها قدر خودشون و این دین رو بدونند.
#ادامه_دارد
_______________
*توجه: داستان شفا گرفتن سروژ هاراطونیان و مسلمان شدن مادرش که در این داستان گفته شد، یک ماجرای واقعی است.
به نقل از آقای "امین خرمی"، انجمن رهیافته .
و بنده نیز داستان نارینه را از آن بهره گرفتم.
حتما حتما حتما تا آخر مطالعه کنید!
________
آگاهی خود را در خصوص دشمنان اسلام و نظام اسلامی بالا ببرید
معراجعاشقانه🇵🇸
همون شب منم کنار مامان شهادتین رو گفتم. پرسیدم : خب حال سروژ چطور بود؟ یعنی حالش کامل خوب شد؟ فاطم
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
ویژهی محرم
داستان کوتاه #نارینه
قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈••
#قسمت_آخر
نارینه
حرف های فاطمه خانم (خانم هاراطونیان) برایم عجیب بود. از ظاهر کلامش پیدا بود ارتباط عمیقی با اسلام برقرار کرده است.
اما نارینه بدجور اعتقاداتم را به بازی گرفته بود. کنجکاو از این تحول او را مخاطب قرار دادم.
_شما چرا مسلمان شدید؟ مگه چی دیدید؟ فقط این کتاب و شفای برادرتون باعث شد؟
اشاره به کتاب کرد.
_همین؟ یعنی این کتاب کمه؟
نگاهم به قاب صورتش که با چادر سپید تزیین شده بود میخ شد.
_هر انسان آزادی خواهی این کتاب رو بخونه قطعا متاثر میشه. من هم یکی از اون آدم ها.
اون روزا وضعیت سروژ خوب نبود. یه روز که پیاده برمیگشتم خونه، همسایه ی قدیم محله مون رو دیدم. اسمش فاطمه بود. هم سن خودم . نمیدونم چی شد که تا چشمم بهش افتاد اشکام سرازیر شد. شاید به خاطر ظاهر و اون پوششی که داشت. میخواست بره تکیه. بهش گفتم برای برادرم دعا کن. حال خوبی نداره.
همونجا دستم رو گرفت و گفت: چرا خودت نمیای دعا کنی؟
با تعجب بهش گفتم: یعنی منم میتونم بیام مراسم مذهبی شما؟ منو راه میدن؟
خندید و گفت: چرا راه ندن.
همراه فاطمه رفتم مراسمشون. اول فکر میکردم منو ببینن همه تعجب کنند. با خودم گفتم تو مسلمون نیستی اونجا راهت نمیدن. در صورتی که به ظاهر که پیدا نبود و البته هرکس تو حال خودش بود. من چیزی از حرف های سخنران نمی فهمیدم. یعنی فقط در این حد که امام حسینِ مسلمونا رو کشتن. ولی حال عجیبی اونجا حاکم بود . ناخوداگاه اشکم جاری بود. فاطمه گفت اگر دلت میخواد شب های بعدی میتونی بیای.
گفتم برام دعا کن از امام حسینتون بخواه که برادرم رو خوب کنه.
فاطمه بهم گفت: چرا خودت نمیگی؟ خودت از امام حسین بخواه. گفتم من؟ باشه من دعا میکنم. بعد از دعا بهم گفت: وقتی آدم شناختش از یکی بیشتر باشه بهتر میتونه ازش کمک بخواد. یه کتاب هست برات میارم بخونش بعد اون از امام حسین جور دیگه ای کمک بخواه.
شب بعدی کتاب به دستم رسید. و در ایامی که برادرم بیمار بود شروع کردم به خوندن این کتاب. مادر بیمارستان بود و من خونه.
شناخت من نسبت به کربلا بیشتر شد. اون موقع فهمیدم چه ظلمی به نوه ی پیامبر کردند. خیلی دلم شکست. برای غربت امام حسین خیلی اشک ریختم. اصلا دست خودم نبود. چیزهایی که در کتاب مطرح شده بود منو متاثر کرد.
مخصوصا اون راهب و ماجرای صعومه و شفای سروژ مثل قطعات پازلی بود که وقتی کنار هم میذاشتمش همه چیز کامل میشد. شده بودم مثل ادمی که مدت ها خواب بوده و حالا از خواب بیدار شده . در امامزاده با دیدن مسلمان شدن مادرم، دلم آروم شد و منم تصمیم گرفتم چیزی که در ذهنم مرتب میچرخه رو عملی کنم.فقط خدا این شجاعت رو به من داد.
محو حرف های آن دختر بودم. حضور او در خواب برای من چه پیامی داشت.
ناگهان پرسید: شما منو توی خواب دیدید؟
در حالی که قلبا از موقعیتی که در آن قرار گرفته بودم ناراضی بودم، گفتم: بله، دقیقا شما بودید. با همین چهره. و نمیدونم این یعنی چی؟
سکوت سنگینی بر همه حکم فرما شده بود.
سرژیک گفت: خب چی توی خواب دیدی؟
ماجرای خواب و افتادنم در بیابان را گفتم. وقتی نارینه بالای سرم رسید و میگفت از جا بلندشو. بگو یا حسین و بلند شو.
با گفتن این حرف ها دست های نارینه به طرف چشمانش رفت. به گمانم اشک هایش را پاک میکرد.
ناگهان یادم به سروژ افتاد.
_الان سروژ کجاست؟
سرژیک گفت: سروژ ازدواج کرده و البته دو روزی هست که با خانمش رفتن اصفهان. خانواده همسرش اونجا هستن.
گفت و گویمان به ته دیگ رسیده بود. ترجیح دادم آن جا را ترک کنم. برای همین از جا برخاستم.
_خیلی مزاحمتون شدم ببخشید که خیلی سر زده اومدم
سرژیک گفت: کجا میری؟ پیشمون بمون
_نه ممنون حالم خوب نیست باید برم، میشه زنگ بزنی آژانس؟
سرژیک سر جنباند
_بیا خودم آژانس. میرسونمت
ارتباط من با خانواده هاراطونیان ادامه داشت. دو بار دیگر مجددا به آن جا رفتم و یک بار سروژ را از نزدیک دیدم. از شفا گرفتنش پرسیدم و او خیلی سربسته گفت: نمیدونم چه وضعیتی بودم. فقط میدونم انگار خواب بودم و یکی بهم میگفت از خواب بیدار شو.
همین گفت و گوهای اندک حالم را دگرگون میکرد.سرژیک مرتبا جویای حالم بود. وضعیت بیماریم وخیم شد. و همه می دانستند.
به شدت لاغر شده بودم. به طوری که استخوان های بدنم بیرون زده بود.بی حال گوشه ای افتاده بودم. مادرم آب شدن فرزندش را میدید و بالای سرم فقط اشک میریخت. داروها هیچ افاقه ای به حالم نکرد. تا آن روز که از شدت بیماری مرا در بیمارستان بستری کردند.
با همه ی دوستانم خداحافظی کردم. فواد بیمارستان آمد و برایم از امید سخن میگفت. نگاهم را به او دوختم و گفتم:
👇
من دیگه رفتنیم از این حرفها جلوی من نزن.
خودم را رفتنی میدیدم. سرژیک بارها تماس گرفته بود اما تلفن من خاموش بود. آدرس خانه را داشت سری به پدر زده بود و او هم آدرس بیمارستان را به سرژیک داد. یک روز با مادرش و نارینه به بیمارستان آمدند.
فاطمه خانم مادرم را دلداری میداد. گفت: اگر اجازه بدید ما اینجا یه زیارت عاشورا بخونیم. مادرم که شنید اشک هایش جاری شد. فاطمه خانم و نارینه زیارت عاشورا خواندند و من به خوابم فکر میکردم. این که آیا لحظه ی آخر جان دادن کسی دستم را میگیرد؟
از مرگ واهمه داشتم. وحشت سراپایم را احاطه کرده بود. لحظه ی آخر رفتنشان نارینه مکثی کرد و گفت: خودتون رو بسپرید به امام حسین! دستتون رو بذارید توی دستش . هرجا باشید ارومتون میکنه. سپس تسبیحی از کیفش بیرون آورد و گفت: این تسبیح تربت کربلاست.
تسبیح را به دستم داد. در ان وانفسای رفتن مهر آن دختر در دل من افتاده بود. به خودم نهیب زدم .
_تو که پات لب گوره دیگه دلبستگیت چیه؟
لحظه ای که خانواده ی هاراطونیان از آن جا میرفتند بغضی سنگین گلویم را می فشرد. فاطمه خانم گفت: ما برای مراسم عزاداری امام رضا راهی مشهد هستیم.
مادرم تا اسم مشهد را شنید زد زیر گریه، بلند بلند.
دروغ چرا؟ ناگهان خودم هم دلم گرفت
گفتم: برام دعا کنید.
همان جا بود که دلم شکست.
آن شب باران میبارید و شیشه ی پنجره را می شست. با صدای شر شر باران به پرستار گفتم میخوام بارون و ببینم.
اول مخالفت کرد اما وقتی گفتم: آخرین آرزوی یک مُرده رو براورده نمیکنی ؟
پرستار دلش برایم سوخت. شیشه ی پنجره را باز کرد. کمک کرد تا نزدیک آن بایستم.دستم را بیرون بردم. تاکید داشت حالم بدتر میشود اما آن لحظه هیچ چیزی برایم مهم نبود. دستان لرزانم که خیس شد به صورت کشیدم. در دل گفتم: شماها یک ارمنی رو شفا میدید. اونی که صداتون زده. ازتون کمک خواسته اون وقت من...
منی که شماها امامم هستید. منِ شیعه باید اینجا دستم خالی باشه؟ درسته بدم، گنهکارم اما
نمیتونم باورتون کنم همینجوری رهام کنید. این همه نشونه برای چی بود؟ الکی که نبود. اون کتاب، یروژ، نارینه . چرا خودتون رو بهم نشون نمیدید؟ چرا بهم ثابت نمیکنید که هوامو دارید. پس کو؟ به نفس نفس افتاده بودم.
پرستار اصرار داشت مرا از پنجره جدا کند اما سفت آن را چسبیده بودم.
با کمترین رمقی که داشتم داد زدم : باشه خوبی هاتون برای بقیه است. نه ما . نه من به ظاهر مسلمون. من آدم بد، گنهکار. اما به شما میگن مهربان. به شماها میگن بخشنده . چرا فقط خوبی هاتون برای بقیه است. ما این وسط چیکاره ایم. شیعه ها دلشون به چی خوش باشه.به چی؟
پرستار پنجره را بست و من دیگر هیچ نفهمیدم.
راوی*
سه روز گذشت و شدت بیماری فرهاد آن قدر زیاد بود که بین بیهوشی و بیداری به سر میبرد. گاهی یک چشم باز میکرد و مجددا از هوش میرفت. بعد از سه روز، وضعیتش وخیم شد و در بخش مراقبت های ویژه بستری شد.
بیهوشی کامل. پزشکان میگفتند سه روز تحمل کند هنر کرده.
سرژیک از طرف فواد جویای حال فرهاد بود. نارینه وقتی خبر به کما رفتن فرهاد را شنید، بدون گفتن حرفی از محل اقامتشان در مشهد بیرون زد. به طرف حرم راه افتاد. شب شهادت امام رضا علیه السلام بود. دسته های عزاداری یکی یکی وارد حرم میشدند.
پشت سر یکی از دسته ها از باب الجواد وارد صحن جامع رضوی شد. نیت کرد این زیارت را به نیابت از فرهاد به جا آورد. اذن دخول را که خواند رسید به این فراز " و یسمعون کلامی و یردون سلامی" زیر لب گفت: جواب سلامش رو بدید.
آهسته قدم هایش را برداشت. جمعیت زیادی در حرم به چشم میخورد. وارد صحن گوهرشاد شد با دیدن گنبد طلایی لبخند زد و کنار دیوار ایستاد.
شکوه بارگاه مطهر رضوی چشم هایش را گرفته بود. آهسته سرش را کج کرد و با امام رضا شروع به حرف زدن کرد:
"سلام بر مولای غریب. میگن شما غریب هستید، من در این شهر غریبم. غریب به شما پناه آورده. من آدم خوبی نیستم اما شما اهل بخشش و بزرگی هستید. شما را قسم میدم به مادرتون فاطمه زهرا خودتون به این جوان و خانواده اش کمک کنید. اگر خیرش در زنده موندن هست نگهش دارید. اگر هم به رفتن ... دستشو بگیرید. ایرانی ها به جز شما پناهی ندارن.
اشک هایش چکید. از رواق امام رد شد و در صحن ازادی روبه روی ضریح ایستاد. کتاب دعا را برداشت و زیارت نامه را به نیابت از فرهاد قرائت کرد.
اشک هایش می چکید و میگفت: بهش ثابت کنید که امام رضای همه هستید.
همه جای حرم سیاهپوش بود. صدای مداح بلند شده بود
_شب آخریه بی بی می خواد سفره و جمع کنند، سفره ای که خودش دو ماه برا حسینش، براحسنش، برا باباش، برا امام رضا پهن کرده. شب آخر ماه صفر، با دستای خودش شال عزا از گردن مهدی در میاره، همه می گن ما مزد عزاداری از فاطمه می خواهیم، ما میگیم عذر عزاداری از فاطمه می خواهیم، بی بی جان عذر می خواهیم نتونستیم حق روضه هاتونو ادا کنیم،
مادر مادر مادر
👇
وقتی خواست از مدینه حرکت کند، زن وبچه اهل و عیال، همه را جمع کرد، فرمود: من دارم میرم، همتون پشت سر من گریه کنید، وقتی گفتند: آقا جان خوب نیست آدم پشت سر مسافر گریه کنه، آقا سر انداخت پایین، فرمود: آره، اما مسافری که امید برگشت داره، من که یقین دارم که دیگه از این سفر برنمی گردم.
اباصلت می گوید:خدمت اقا بودم به من فرمود: اباصلت،منتظرم بمان اگر آمدم و دیدی عبا بر سر افکنده ام دیگر با من صحبت نکن بدان مرا مسموم کرده اند. بدان هدف شان را به نتیجه رسانده اند. اباصلت می گوید:آقا رفت من هم چشم به در گشودم. خدا کند آقا عبا به سر نیفکنده باشد، اما یک وقت دیدم در باز شد، امام عبا را به سرافکنده از خانه ی مأمون بیرون آمد، نمی دانم چه شده بود؟ اما بعد از هر چند قدمی یک لحظه می نشست، یک لحظه بلند می شد-
می فرمود: اباصلت،جگرم پاره پاره شد.
این سم چه کرد با بدن آقا؟! حضرت داخل منزل شد، در را بستم. آقا سئوال کرد:خدمتکارها غذا خورده اند؟! گفتم:نه یابن رسول الله، با این حالی که شما دارید مگر می شود غذا خورد. فرمود: بروید سفره بیندازید، همه را خبر کنید. اباصلت می گوید:سفره انداختیم، خدمت کارها و غلام ههیام:
ا سر سفره نشستند، زیر بغل های امام رضا را گرفتند و آوردند. از یک یک آن ها حالشان را پرسید. سفره را برچیدیم و خدمتکارها رفتند. لحظه ای بعد دیدم آقا ضعف کرد. فرش ها را کنار زد و شکم را به زمین چسباند؛ یَتَمَلْمَلُ تَمَلْمُلَ السَّلیم؛ مثل مار گزیده به خود می پیچید، دائماً به در نگاه می کرد و انتظار می کشید.
یک وقت دیدم از گوشه حیاط یک آقازاده دارد می آید. دویدم جلو گفتم: آقا! مگر در خانه باز بود؟ گفت: نه پس شما از کجا آمدید؟ صدا زد: ابا صلت! همان کس که مرا از مدینه به اینجا آورد همان کس مرا از در بسته عبور داد. گفتم: شما کی هستید؟ فرمود: من محمد بن علی هستم. حجره را به او نشان دادم. آمد طرف داخل اتاق، دیدم آقا پسرش را بغل کرده است. ابا صلت میگوید: من خیلی منقلب شدم. در میان صحن خانه گریه می کردم و راه می رفتم. طولی نکشید یک وقت دیدم آقازاده از میان حجره بیرون آمد، اما حالش خیلی منقلب بود ... عرضه میداریم یا جوادالائمه شما خودتون رو از مدینه بالای سر پدر رساندید و لحظه ی آخر سر پدر رو بر دامن گرفتید. اما دل ها بسوزه برای غریبی امامی که در کربلا، بدن اربابا سه روز میان بیابان خشک و بین درندگان باقی بود.
خود امام رضا علیه السلام فرمود: یَا ابْنَ شَبِیبٍ: إِنْ کُنْتَ بَاکِیاً لِشَیْءٍ فَابْکِ لِلْحُسَیْنِ. اى پسر شبیب! اگر خواستی براى چیزى گریه کنى براى امام حسین (ع) گریه کن!.. یعنی شب شهادت من ِ امام رضا هم بگو:حسین…
سحرگاه شام شهادت امام رضا بود، لحظه های آخرِ مرگ پسر جوان، نوری در اتاق تابید. کمی بعد از میان لوله های تنفسی پلک های فرهاد بازشد. دقایق به کندی میگذشت. با صدای بوق دستگاه پرستار سراسیمه خودش را به بالای سر بیمارش رساند.
فرهاد را با چشم های باز می نگریست.
قطره ی اشک از گوشه ی چشمش چکید.
به خوابی که دیده بود فکر میکرد :"ما هیچ گاه رهایتان نکرده ایم"
آری این خانواده به حکمت و مصلحت شفا میدهند. یادمان نرود معجزه همیشگی نیست. اگر خدا مصلحت بداند مرده هم زنده می شود آن هم به واسطه ی پاک ترین انسان های عالم!
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
تقدیم به بزرگ بانویِ عالم حضرت زهرای اطهر
۲۹ صفر ۱۴۴۲ ه.قمری
مصادف با ۲۶ مهر ۱۳۹۹ شمسی
زهرا صادقی(هیام)
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912