eitaa logo
معراج‌عاشقانه🇵🇸
153 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1هزار ویدیو
40 فایل
«بسم ربی» نفسم میگیرد... در هوایی که نفس های تو نیست! #یافارس‌الحجاز_ادرکنی🥀 ___________ کپی بجز مطالبی با عنوان #کپی‌آزاد؛ ممنوع می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_دو شب ها بخاطر امتحان هام تا صبح بیدار میموندم.پلک هام ازشدت خستگی سنگین بود ولی
نگام به محمد افتاد که سرش و پایین گرفته بود . فهمیدم که داره خودش و کنترل میکنه که نخنده. با انگشتش رو ابرو هاش دست میکشید و شونه هاش از خنده تکون میخورد _بخند،راحت باش انگار منتظر این جمله بود.‌ صدای خنده هامون بلند شد. یادم افتاد لباسم و عوض نکردم. جعبه رو هم روی میزم گذاشتم از کمد لباسام یه شومیز چهار خونه رنگی رنگی برداشتم. شلوار لوله تفنگی سفیدم و هم گرفتم و رفتم تو اتاق مامان و لباسام و عوض کردم‌. موهام و شونه کردم و بالای سرم بستم ؛با این حال بلندیش تا پایین کمرم می رسید. چون همه عطر و ادکلنام تو اتاق خودم بود با یکی از ادکلن های مامان دوش گرفتم و به اتاق خودم برگشتم. محمد روی تختم نشسته بود وبالشتم و تو بغلش گرفته بود. با دیدنم خندید و گفت:بوی شامپو میده! به حرفش خندیدم و کنارش نشستم. داشت نگام میکرد که گفتم :وایی محمد نمیدونی امروز چقدر بدبختی کشیدم! +چرا؟ سعی کردم اتفاق های امروز و به خاطر بیارم و قسمت هایی که به علیرضا رسولی ربط داشت و نگم.شروع کردم به تعریف کردن : یه جلسه غیبت کرده بودم واسه همین به مژگان گفتم جزوه اش و بده بنویسم.مژگانم بهم نگفته بود از همون جزوه امتحان داریم.امروز رفتم سر کلاس،همه آماده بودن واسه امتحان جز من.جواب چندتا سوال و با اطلاعات قبلی که داشتم نوشتم.یه سوال و شک داشتم هرچقدر که به این مژگان بی معرفت گفتم بهم تقلب بده نداد... (البته به جاش علیرضا جواب اون سوال و بهم رسوند ) با لحن مهربونی گفت :فاطمه جان تقلب نکن هیچ وقت،حتی اگه نمرش برات خیلی مهم باشه هم نباید تقلب کنی.هر کی تو امتحاناش تقلب کنه و از تقلب مدرکی به دست بیاره و از این مدرک پولی به دست بیاره،اون پول حرامه .مگه شما نمیخوای خانوم دکتر شی؟اینهمه درس خوندی نصف راهت و رفتی مطمئن باش اگه تو یک امتحان که ازش اطلاعی نداشتی نمره کمی بگیری زیاد تاثیری نمیزاره. با لبخند به چشماش زل زدم و گفتم :بله بله چشم از جام بلند شدم و لپ تاب وخاموش کردم .داشتم کتاب هام و جمع میکردم که محمد هم بلند شد و روبه روی آینه ی میزم ایستاد. به شونه ی روی میز نگاه کرد و گفت: میتونم بردارم؟ _بله همونطور که موها و محاسنش و شونه میزد گفت:راستی مامان چیکارت داشت؟ با یادآوری چهره ی مامان دوباره خندیدم و گفتم نمیدونم. +بریم پیششون،تنهان _الاناست که بابام بیاد شونه رو سر جاش گذاشت که دوباره گوشیش زنگ خورد. رفتم پایین تو آشپزخونه. نگاهم و از مامانم گرفتم و ظرف هارو روی میز چیدم یهو زد زیر خنده.برگشتم طرفش و با تعجب پرسیدم : چرا میخندی ؟ خندش بیشتر شد و گفت :هیچی دخترکم اخم کردم و گفتم :مامان +چیه خب؟ _چرا میخندی؟من خجالت میکشم اذیتم نکن دیگه! با این حرفم شدت خندش بیشتر شد و گفت :ببخش عزیزم .دست خودم نیست .یاد خودم و پدرت افتادم خندم گرفت .حالا چرا سرخ شدی؟ با حرص گفتم :مامان میخواست چیزی بگه که محمد اومد گفت : کمک نمیخواین ؟ با ورودش به آشپزخونه مامان خنده اش و خورد .صورتش از خنده قرمز شده بود .گفت :نه پسرم. فاطمه هست. نگاهم و ازشون گرفتم و خودم و به چیدن میز مشغول کردم. ظرف ها رو که چیدم. گوجه و خیار و کاهو رو از یخچال برداشتم که سالاد درست کنم.همون زمان صدای باز و بسته شدن در اومد و مامان گفت: بابات اومد. از آشپزخونه بیرون رفت. محمد هم یخورده ایستاد و بعد از آشپزخونه بیرون رفت. دلم میخواست برخورد پدرم و باهاش ببینم.پشت سرش رفتم بیرون.مامان کت بابا رو آویزون کرد و به آشپزخونه برگشت. محمد رفت سمت بابا و با خوشرویی سلام کرد. بابا با دیدنش بر خلاف تصورم خیلی گرم لبخند زد و جوابش و داد. بعد هم بغلش کرد و گفت:چطوری؟نبودی دلتنگت شدیم. از شدت تعجب چشم هام چهارتا شد. برگشتم آشپزخونه و به درست کردن سالاد مشغول شدم. مامان: فاطمه جان برای بابا و آقا محمد چای ببر. سالاد و من درست میکنم. تو دو تا فنجون چای ریختم و با یه ظرف شکلات و قند براشون بردم. سلام کردم که بابا گفت:سلام دخترم،خوبی؟ _قربونتون برم،خسته نباشین. فنجون ها رو از سینی برداشتم و روی میز جلوشون گذاشتم محمد:دست شما درد نکنه لبخند زدم و دوباره برگشتم. ده دقیقه بعد ناهار آماده شده بود. مامان رفت و صداشون زد. تو دیس برنج پر کردم و روی میز گذاشتم. بابا و محمد با خنده اومدن و روی صندلی ها نشستن. تو سکوت ناهارمون و خوردیم. بابا تشکر کرد و از صندلی بلند شد و رفت.چند دقیقه بعد محمدم تشکر کرد که مامان گفت:نوش جونت پسرم برگشت سمت من و با لبخندگفت: دست شماهم درد نکنه _نوش جان از آشپزخونه بیرون رفت. یهو مامانم گفت: الهی قربونش برم،چقدر ماهه این پسر! _مامان؟تو تا حالا اینجوری قربون صدقه ی من رفتی؟ مامان خندید و گفت:فاطمه شاید باورت نشه ولی اصلا فکر نمیکنم که محمد دومادمه،حس می کنم پسر خودمه. اصلا از همون اولین باری که دیدمش مهرش به دلم افتاد. :فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
چــریڪ🌱
خدایا ان چنان ما را جذب کن که جز به تو نیندیشیم و جز تو را نخواهیم و به جز تو به سوی کسی نرویم و همه ی خودخواهی ها و خودبینی ها را در مذبحه بارگاه تو قربانی کنیم ... @sajadeh |🍃
گفتم کلید قفل شهــــادت شــکسته اســـــت یا اندر این زمــانه، در بــاغ بسته اســت؟ خندید و گفت: ساده نباش ای قفس پرست در بسته نــیست پال و پر ما شکسته است @sajadeh |🍃
بچه که بود می رفت سراغ ماشین، از ماشین می خواست او را ببرد. نمی دانست ماشین وسیله است، باید به راننده بگوید! حالا بزرگ هم که شده، نمی داند اینها وسیله اند، می رود سراغشان، می خواهد اینها برایش کاری کنند!! "الله ان یجری الامور الا باسبابها ؛ (خداوند هر کاری را با اسبابش انجام می‌دهد)" @sajadeh |🍃
روی هر پله که باشی خدا یک پله از تو بالا تر است نه به این خاطر که خدا است برای این که دستت را بگیرد . @sajadeh |🍃
وقتی دلم به سمت تو مایل نمی شود باید بگویم اسم دلم، دل نمی شود تا نیستی تمام غزل ها معلق اند این شعر مدتی ست که کامل نمی شود به امید ظهورش... @sajadeh |🍃
وَلَا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَلِكَ غَدًا و زنهار در مورد چيزى مگوى كه من آن را فردا انجام خواهم داد سوره کهف آیه (۲۳) اگر توی ذهنتون کاری در نظر دارید همین الان انجام بدید گاهی اوقات " بعد " ، می شود  " هرگز " @sajadeh |🍃
أَوَلَمْ يرَ الْإِنْسَانُ أَنَّا خَلَقْنَاهُ مِنْ نُطْفَةٍ فَإِذَا هُوَ خَصِيمٌ مُبِينٌ(يس/77) آيا انسان نمي‌داند که ما او را از نطفه‌اي بي‌ارزش آفريديم؟! و او (چنان صاحب قدرت و شعور و نطق شد که) به مخاصمه آشکار با ما برخاست! @sajadeh |🍃
والبحر المسجور   «الطور: 6»  «قسم به دریای سراسر آتش»  دانشمندان به تازگی فوران های آتش فشانی عظیمی را در قعر   اقیانوس آرام کشف کردند .  آنها می گویند این آتش فشان در اثر شکاف بسیار عمیقی بوجود آمده است که 2500 متر عمق آن است دانشمندان تاکید می کنند که همانند این فوران ها همیشه تکرار می شوند و برای مدت طولانی نیز ادمه می یابند تا جایی که کسی که این فوران های آتش فشانی را دنبال می کند احساس می کند که در حال مشاهده دریای آتش گرفته ای است  که هیچوقت خاموش نمی شود! @sajadeh |🍃
animation.gif
12.8K
پيش بينی سطری نوشتن « ن و سوگند به قلم و به آنهائی که سطری می نويسند». آيه به آنهائی که سطری می نويسند سوگند می خورد. يعنی پيش بينی می کند که چيزهائی پيدا خواهند شد که سطری خواهند نوشت و به آنها سوگند می خورد. اين پيش بينی فعلاً تحقق پيدا کرده است. يکی از آنها دستگاه کپی است. دستگاه کپی از بالا به پائين کاغذ و بصورت سطری می نويسد. يعنی همزمان يک سطر را می نويسد. اگر دستگاه را در حين کپی کردن خاموش کنيم و به نوشته آن نگاه کنيم، اگر آخرين سطری که مشغول چاپ آن بوده  کامل نشده باشد آن را به يکی از حالتهای در تصویر  می بينيم: فعل یسطرون به معنی می نویسند نیز هست، اگر به این معنی بکار گرفته شده باشد در آنصورت آیه پیش بینی می کند که دستگاهائی پیدا خواهند شد که خواهند نوشت. و این چیزی است که فعلاً تحقق یافته است. @sajadeh |🍃
شب جمعه است دلم کرب و بلا میخواهد در حرم حال مناجات و بکا میخواهد شب جمعه ست دلم شوق پریدن دارد بوسه بر پهنه ی ایوان طلا میخواهد حال و احوال دلم خوب نمیباشد چون خفقان دارد و از عشق هوا میخواهد آه ای کرببلا سخت تر از هجران چیست؟ دل من آمده در صحن تو جا میخواهد اغنیا کعبه خود را به تو ترجیح دهند کربلا، حضرت ارباب گدا میخواهد؟ روح مجروح من از نوح حرم کرده طلب مرهمی مرحمتم کن که دوا میخواهد تنگدستم ولی از برکت آقا شاهم بی نیاز است ولی باز مرا میخواهد @sajadeh |🍃
حقوق شیلاخدادا بیشتره یا شوهرش؟؟؟؟ @sajadeh 🌱
خداروامتحان نکن..... 🆔 @sajadeh 🌱
... فردی گناهکار بود و به او تذکر دادم؛ او هم جواب داد و گفت: ای بابا حــاج آقا فکر کنم تو خدا را نمیشناسی خــــدا خیلی خیلی و !!! استاد قرائتی هم که الحق و والانصاف استاد مثال هستند پاسخ داد: بانکم خیلی خیلی پول داره ولی تو بری بگی بده میده؟؟؟ نه نمیده...! چون و داره...! 🆔 @sajadeh 🌱
دائم سوره توحید را بخوانید و ثوابش را هدیه کنید به آقا امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف که این کار شما را بابرکت میکند و مورد توجه خاص حضرت قرار میگیرید . 📚استاد بهجت ره 🆔 @sajadeh 🌱
💠 📍 حق امیرالمومنین را در روز روشن ، هفتاد روز بعد از واقعه غدیر خم و بیعت کردن با ایشان ، خوردند ، اما ایشان صبر کرد، می توانست علیه حکومت قیام کند ، طرفدارانش را جمع کند و دوقطبی ایجاد کند، اما این کار را نکرد، ایشان به حضرت زهرا س فرمودند: فاطمه جان اگر من شمشیر دست بگیرم از دین پدرت چیزی باقی نخواهد ماند؟ آیا می خواهی اینگونه شود؟ وَ رَوَى ابْنُ أَبِي الْحَدِيدِ أَيْضاً أَنَّ فَاطِمَةَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهَا حَرَّضَتْهُ يَوْماً عَلَى النُّهُوضِ وَ الْوُثُوبِ، فَسَمِعَ صَوْتَ الْمُؤَذِّنِ: أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ، فَقَالَ لَهَا: أَ يَسُرُّكَ زَوَالُ هَذَا النِّدَاءِ مِنَ الْأَرْضِ؟! قَالَتْ: لَا. قَالَ:فَإِنَّهُ مَا أَقُولُ لَكِ ؛ ابن ابی الحدید نقل می کند که روزی فاطمه سلام الله علیها حضرت علی را تشویق به انقلاب میکرد ، پس صدای موذن بلند شد که به پیامبری رسول الله ص گواهی میداد ، پس ایشان به حضرت زهرا فرمود: آیا دوست داری این ندا از روی زمین محو شود؟ گفتند نه ، پس ایشان فرمود: پس حق همین است که به تو می گویم. (شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید ،ج11، ص113 و بحارالانوار ، ج29 ، ص625) این چه ایمانی است؟ چه کنترل نفسی است؟ یار ایشان هم باید همینگونه صبور و مقاوم باشد. حقیقتا امام خمینی ره از یاران واقعی امیرالمومنین ع بودند، مقاوم و صبور؛ از عظمت امیرالمومنین این است که در مکتبش خمینی ها تربیت می شوند که تاریخی را دگرگون می کنند. وقتی پسر بزرگ ایشان ، مصطفی خمینی را که بسیار هم به او علاقه داشتند مسموم کرده و به شهادت می رسانند ، حاج احمد آقا مامور رساندن خبر شهادت ایشان میشوند، ابتدا به امام عرض میکند که حاج آقا مصطفی را بردند بیمارستانی در بغداد، اما امام خودشان میپرسند که حقیقتش را بگو شهید شده؟ با گریه حاج احمد آقا امام متوجه موضوع می شوند ، ایشان میگوید دیدم که امام دستشان را به سمت قلبشان آورده و اشاره ای کردند و آرام شدند. بعد از آن امام به همسرشان می فرمایند که خدا مصطفی را امانت داده بود و حالا آن را پس گرفته من چیزی نمی گویم تو هم چیزی نگو تا از اجرت کم نشود. امام در این ماجرا اصلا گریه نکردند و حتی روز تدفین پسرشان برای درس و بحثشان نیز حاضر شدند، به همین دلیل مجلسی ترتیب دیدند تا امام گریه کنند و سبک شوند، آقای کوثری از حاج آقا مصطفی تعریف میکرد اما امام گریه نمیکردند تا آنجا که ایشان روضه می خواند و به مصائب حضرت علی اکبر ع اشاره می کند، امام به پهنای صورت اشک میریزند.(ر ک: کتاب برداشت هایی از سیره امام خمینی ره) ایشان چنین شخصیتی بود، مصیبت خودش را در برابر مصائب اهل بیت، مصیبت نمیدانست، این از بزرگی ایشان بود ، چنین شخصیتی است که تاریخ را عوض میکند، امیرالمومنین چنین آدمی میخواهد و الا غریب خواهد ماند. 🔔 @sajadeh
◇♡◇ شرافت زن اقتضا می کند که : هنگامی که از خانه بیرون می رود، متین و سنگین و باوقار باشد. در طرز رفتار و لباس پوشیدنش هیچ گونه عمدی که باعث تحریک شود به کار نبرد زباندار لباس نپوشد، زباندار راه نرود، زباندار و معنی دار به صدای خود آهنگ ندهدگاهی اوقات ژست ها سخن می گویند راه رفتن سخن می گوید؛چنین چیزی در حجاب های غیر اسلام بوده است. «استاد شهید مرتضی مطهری» 🆔 @sajadeh 🌱
بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 چنان روزی رسان، روزی رساند که صد عاقل از آن حیران بماند. خداوند تعجب مےکند از کسی که عمری است روزیِ خدا را می‌خورد و غصه روزیِ فردا را دارد. 🌺 اللهم عجل الولیک الفرج🌺 🆔 @sajadeh 🌱
در فتنه ها همچون شتر دوساله باش که نه پشتی دارد سواری دهد و نه پستانی که بدوشنش. @sajadeh 🌱
یاران شتاب کنید...گویند قافله­ای در راه است که گنهکاران را در آن راهی نیست، آری گنهکاران را راهی نیست ،اما پشیمانان را می­پذیرند. @sajadeh |🍃
خانوم خداداد کاش فمینیسم فشل شما قادر به دفاع از شما هم بود فقط همه هیکلش حرف نبود از نوع جنگ بنداز و حکومت کن اسلام جواب همه شبهات شمارو از قبلا که شما بیایی اینجا تو پیجت بزنی تا اذهانی را در دام فشل فمینیسمت بندازی ،داده حالا اگه شما عمدا یا جاهلانه در پی ان نیستی دیگر بهانه حق و حقوق گرفتنت جوکی بیش نیست در این‌جا مثالى را به عنوان نمونه بیان می‌کنیم که براى روشن شدن موضوع مفید است. اگر فرض کنیم مجموع ثروت‌هاى موجود در دنیا 30 میلیارد تومان باشد که از طریق ارث، تدریجاً در میان زنان و مردان جهان(دختران و پسران) تقسیم گردد، از این مبلغ 20 میلیارد تومان سهم مردان و 10 میلیارد تومان سهم زنان است. زنان مطابق معمول ازدواج می‌کنند و هزینه زندگى آنان بر دوش مردان خواهد بود و به همین دلیل، زنان می‌توانند ده میلیارد تومان خود را پس‌انداز کنند و در بیست میلیارد سهم مردان عملاً شریک خواهند شد؛ زیرا سهم مرد، خرج زن و فرزندان می‌شود، پس در واقع، نیمى از سهم مردان که ده میلیارد تومان می‌شود، مصرف زنان خواهد شد. با اضافه کردن این مبلغ به ده میلیاردى که زنان پس‌انداز کرده بودند، در مجموع صاحب اختیار بیست میلیارد خواهند بود لذت بردید؟ اسلام برای هر دستورش دلیلی فقهی به همین زیبایی دارد که سرجمع بعد حساب کتابش میبینی طرف زنان و ضعفا هست اتفاقا و بس مفتخرم مسلمانم❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔 @sajadeh 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_سه نگام به محمد افتاد که سرش و پایین گرفته بود . فهمیدم که داره خودش و کنترل میک
به مامانم حق میدادم که این حرف هارو بزنه. _مامان تو برو بخواب خسته ای،شبم مهمون داریم. من اینارو جمع میکنم مامانم تشکر کرد و رفت. دستکش گذاشتم که ظرف ها رو بشورم. مشغول بودم که حس کردم یکی تو آشپزخونه اومد.برگشتم و محمد ودیدم که به دیوار تکیه داده بود. با دیدنم گفت: کمک نمیخوای؟ خندیدم و گفتم :نه ممنون به حرفم توجه ای نکرد و اومد کنارم ایستاد .آستین هاش و بالا زد و ظرف های کفی و تو سینک کناری گذاشت و شیر آب و باز کرد. _نمیخواد آقا محمد خودم میشورم +من که هستم ،چرا دست تنها؟ _دست شما دردنکنه داشتم قابلمه رو میشستم که صدام زد برگشتم طرفش که آب و رو صورتم پاشید .چشام و بستم و عقب رفتم‌که خندید. _اشکالی نداره جبران میکنم.این دومین باره که روم آب ریختی +چرا دومین بار؟ _یادت رفت؟خاستگاری؟حوض؟ +اها سوسک! باهم خندیدم.خیلی زود شستن ظرف ها تموم شد.تو ظرف میوه ریختم و بردم تو هال .با محمد روی مبل نشستیم.داشتم خیار پوست میگرفتم که صدام زد +فاطمه _جانم +من واسه یه مدتی نیستم برگشتم طرفش:نیستی؟یعنی چی؟ +بهم ماموریت خورده، چند وقتی پیشت نیستم! انتظار نداشتم از الان بخواد تنهام بزاره _چقدر طول میکشه؟ +شاید یک ماه شایدم کمتر خیلی تعجب کرده بودم. _محمد جدی میگی؟ +آره،دعا کن خیلی طول نکشه. یه بغض تو گلوم‌نشست. نمیتونستم‌این همه مدت نبینمش . من تازه بهش رسیده بودم. سعی کردم ناراحتیم و نشون ندم. دوتا خیار پوست گرفتم و تو ظرف نصفش کردم و روش نمک پاشیدم.بدون اینکه نگاش کنم گفتم :بردار نگاهم و به دستام دوختم. +فاطمه جان به سمتش برگشتم لبخند مهربونی زد و گفت : نرم ؟ _دلم برات تنگ میشه دوباره پرسید:نرم ؟ میدونستم چقدر کارش براش ارزش داره. پرسیدم:محمد +جانم _من میدونم کارت چقدر برات ارزش داره و مهمه. چرا اون روز وقتی بابام ازت پرسید گفتی تا من اجازه ندم نمیری؟ از کجا میدونی من همیشه قبول میکنم ازم دور باشی؟ +خب خودت گفتی دیگه _من گفتم ؟ من که اصلا حرف نزدم! +مگه حتما باید با زبون حرف بزنیم؟ مگه تو با چشمات به من نگفتی؟ یاد اون زمان افتاد که دل تو دلم نبود. حاضر بودم با همه چیز کنار بیام ،با همه ی سختی ها بسازم تا فقط با محمد باشم!واقعیت همین بود که محمد گفت. _قول میدی مراقب خودت باشی همیشه؟ +اره،قول میدم یه خیار برداشتم و گفتم: برم واسه امشب کیک و ژله درست کنم _به به!کدبانو! خندیدم و رفتم‌تو آشپزخونه. اونقدر محمد و دوست داشتم که حتی بخاطر خودم حاضر نبودم از علایقش دورش کنم. ژله رو درست کردم و تو یخچال گذاشتم .دوباره به هال رفتم. محمد سرش و به مبل تکیه داد و چشماش و بست. _خوابت میاد؟ +یخورده _برو تو اتاق من استراحت کن +یک ساعت دیگه بیدارم میکنی؟ _اره.رو تختم بخواب +باشه محمد رفت و منم به آشپزخونه برگشتم و مشغول درست کرد شام و دسرِ شب شدم. چهل و پنج دقیقه سرپا تو آشپزخونه ایستاده بودم. با خستگی رو مبل نشستم که مامان از اتاقش بیرون اومد و گفت : به به چه بویی راه انداخته دخترم، خسته نباشی چیزی نگفتم و به یه لبخند اکتفا کردم +اقا محمد کجاست ؟ _خوابه +آها مامان که رفت آشپزخونه از فرصت استفاده کردم و رفتم تو اتاقم . محمد روی تختم خوابیده بود. بوی قرمه سبزی گرفته بودم. سریع رفتم حمام و بعد یه دوش ده دقیقه ای اومدم بیرون. یه پیراهن نازک به رنگ آبی یخی برداشتم و پوشیدم .بلندیش تا زیر زانوم بود.یه شلوار کتان آبی رنگ هم پوشیدم. موهام و خشک کردم و پشت سرم جمعش کردم که از زیر روسری بیرون نیاد.رفتم پیش مامان که یهو یادم اومد محمد و بیدار نکردم _عه باید محمد و بیدار میکردم میخواستم برگردم که سر جام ایستادم. برگشتم طرف مامان و گفتم :مامان. +جانم _قم که بودیم محمد خواب بود. چند بار صداش زدم وقتی بیدار شد بهم گفت،فکر کردم‌مادرم داره صدام میزنه!با شنیدن این حرفش واقعا حالم بد شد. مامان:الهی بمیرم براش! خیلی سخته! چطور تحمل کردن،غم مادر و پدر و؟ _من خیلی خوشحال میشم وقتی میبینم انقدر باهاش خوب برخورد میکنی. +گفتم بهت که، حس میکنم پسر خودمه. _پس خودت برو پسرت و بیدار کن. مامانم لبخندی زد و به طرف اتاقم رفت. چند دقیقه بعد با محمد اومدن بیرون. محمد آستین هاش و بالا زد که وضو بگیره. انقدر که تو آشپزخونه ایستادم پاهام و کمرم درد گرفته بود. رفتم‌ و اتاقم و مرتب کردم. ساعت ۷ و نیم شده بود. از خستگی روی زمین ولو شدم. پلکم داشت سنگین میشد که محمد در اتاق و باز کرد و کنارم نشست یه لیوان تو دستش بود نشستم. لیوان و داد دستم . یه قرصم باز کرد و گفت :دستت و بیار _این چیه ؟ +قرصه،مامانت گفت بیارم برات تشکر کردم و قرص و آب و ازش گرفتم. لیوان و از دستم گرفت و گفت: بخواب،من میرم بیرون _نه کجا بری؟ بلند شدم و لامپ و روشن کردم. گوشیم و در آوردم و پوشه عکس هاش رو باز کردم. :فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور