eitaa logo
معراج‌عاشقانه🇵🇸
153 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1هزار ویدیو
40 فایل
«بسم ربی» نفسم میگیرد... در هوایی که نفس های تو نیست! #یافارس‌الحجاز_ادرکنی🥀 ___________ کپی بجز مطالبی با عنوان #کپی‌آزاد؛ ممنوع می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ♥️ صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار کامیون و اتاقی که خالی بودنش از پنجره های بی پرده اش پیدا بود، همه حکایت از تغییر دیگری در خانواده ما میکرد. روزهای آخر شهریور ماه سال 91.... با سبک شدن آفتاب بندرعباس، سپری میشد و محمد و همسرش عطیه، پس از یکسال از شروع زندگی مشترکشان، آپارتمانی نوساز خریده و میخواستند طبقه بالای خانه پدری را ترک کنند، همچنانکه ابراهیم و لعیا چند سال پیش چنین کردند. شاید به زودی نوبت برادر کوچکترم عبدالله هم میرسید تا مثل دو پسر بزرگتر به بهانه کمک خرج شروع زندگی هم که شده، زندگیاش را در این خانه قدیمی و زیبا شروع کرده تا پس از مدتی بتواند زندگی مستقل را در جایی دیگر تجربه کند. از حیاط با صفای خانه که با نخلهای بلندی حاشیه بندی شده بود، گذر کرده و وارد کوچه شدم..... مادر ظرفی از شیرینی لذیذی که برای بدرقه محمد پخته بود، برای راننده کامیون بُرد و در پاسخ تشکر او، سفارش کرد : _«حاجی! اثاث نوعروسه. کلی سرویس چینی و کریستال و... » که راننده با خوشرویی به میان حرفش آمد و با گفتن «خیالت تخت مادر! » درِ بار را بست. مادر صورت محمد را بوسید... و عطیه را گرم در آغوش گرفت که پدر با دلخوری جلو آمد و زیر گوش محمد غرّی زد که نفهمیدم. شاید ردّ خرابی روی دیوار اتاق دیده بود که مادر با خنده جواب داد: «فدای سرشون! یه رنگ میزنیم عین روز اولش میشه! » محمد با صورتی در هم کشیده از حرف پدر، سوار شد و اتومبیلش را روشن کرد که عبدالله صدا بلند کرد: _«آیت الکرسی یادتون نره! » و ماشین به راه افتاد.... ابراهیم سوئیچ را از جیبش در آورد و همچنان که به سمت ماشینش میرفت، رو به من و لعیا زیر لب زمزمه کرد: _«ما که خرج نقاشی مون هم خودمون دادیم ... » لعیا دستپاچه به میان حرفش دوید: «ابراهیم! زشته! میشنون! » اما ابراهیم دست بردار نبود و ادامه داد: _«دروغ که نمیگم، خُب محمد هم پول نقاشی رو خودش بده! » همیشه پول پرستی ابراهیم و خساست آمیخته به اخلاق تند پدر، دستمایه اوقات تلخی میشد که یا باید با میانجیگری مادر حل میشد یا چاره گریهای من و عبدالله. این بار هم من دست به کار شدم و ناامید از کوتاه آمدن ابراهیم، ساجده سه ساله را بهانه کردم: _«ساجده جون! داری میری با عمه الهه خداحافظی نمیکنی؟ عمه رو بوس نمیکنی؟ » و با گفتن این جملات، او را در آغوش کشیده و به سمت مادر و پدر رفتم: _«با بابابزرگ خداحافظی کن! مامان بزرگ رو بوس کن! » ولی پدر که انگار غُر زدنهای ابراهیم را شنیده بود، اخم کرد و بدون خداحافظی به داخل حیاط بازگشت. ابراهیم هم وارث همین تلخیهای پدر بود... که بیتوجه به دلخوری پدر، سوار ماشین شد. لعیا هم فهمیده بود اوضاع به هم ریخته که ساجده را از من گرفت و خداحافظی کرد و حرکت کردند. عبدالله خاکی که از جابجایی کارتونها روی لباسش نشسته بود، با هر دو دستش تکاند و گفت : _«مامان من برم مدرسه. ساعت ده با مدیر جلسه دارم. باید برنامه کلاسها رو برای اول مهر مرتب کنیم. » که مادر هم به نشانه تأیید سری تکان داد و با گفتن «برو مادر، خیر پیش! » داخل حیاط شد. ساعتی از اذان ظهر گذشته و مادر به انتظار آمدن عبدالله، برای کشیدن نهار دست دست می‌کرد که زنگ خانه به صدا در آمد. عبدالله که کلید داشت و این وقت ظهر منتظر کسی نبودیم. آیفون را که برداشتم،... متوجه شدم آقای حائری، مسئول آژانس املاک محله پشت در است و با پدر کار دارد. پدر به حیاط رفت و مادر همچنان به انتظار بازگشت عبدالله، شعله زیر قلیه ماهی را کم کرده بود تا ته نگیرد.... 💠 https://eitaa.com/joinchat/56098848C5d830821b9 🌀
📚 ♥️ کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت و پیش از اینکه ما چیزی بپرسیم، خودش شروع کرد: «حائری برامون مستأجر پیدا کرده. دیده امروز محمد داره اسباب می‌بره، گفت حیفه ملک خالی بیفته.» صورت مهربان مادر غرق چروک شد و با دلخوری اعتراض کرد: «عبدالرحمن! ما که نمی‌خوایم با این خونه کاسبی کنیم. این طبقه مال بچه‌هاست. چشم به هم بذاری نوبت عبدالله میشه، شایدم الهه.» پدر پیراهن عربی‌اش را کمی بالا کشید و همچنانکه روی زمین می‌نشست، با اخمی سنگین جواب داد: «مسئول خونه الهه که من نیستم، عبدالله هم که فعلاً خبری نیس، شلوغش می‌کنی!» ولی مادر می‌خواست تصمیم پدر را تغییر دهد که از آشپزخانه خارج شد و گفت: «ما که احتیاجی نداریم که بخوایم مستأجر بیاریم. تو که وضع کارت خوبه الحمدالله! محصول خرما هم که امسال بهتر از هر سال بوده. ابراهیم و محمد هم که کمک دستت هستن.» که پدر تکیه‌اش را از پشتی برداشت و خروشید: «زن! نقل احتیاج نیست، نقل یه طبقه ساختمونه که خالی افتاده! خدا رو خوش میاد مال من خاک بخوره که معلوم نیست تو کی میخوای عروس بیاری؟!!!» مادر غمزده از برخورد تلخ پدر، نگاهش را به زمین دوخت و پدر مستبدانه حکم داد: «من گفتم اجاره میدم. حائری رفته طرف رو بیاره خونه رو نشونش بده.» و شاید دلخوری را در صورت من هم دید که برای توجیه فوران خشمش، مرا مخاطب قرار داد: «آخه همچین مادرت میگه مستأجر، خیال می‌کنه الآن یه مشت زن و بچه می‌خوان بریزن اینجا. حائری گفت طرف یه نفره که از تهران برای کار تو شرکت نفت اومده بندر. یه اتاق می‌خواد شب سرش رو بذاره زمین بخوابه. صبح میره پالایشگاه شب میاد. نه رفت و آمدی داره نه مهمونداری.» که صدای باز شدن در حیاط و آمدن عبدالله بحث را خاتمه داد و من و مادر را برای کشیدن غذا روانه آشپزخانه کرد. چند لقمه‌ای نخورده بودیم که باز زنگ خانه به صدا در آمد. پدر از جا بلند شد و با گفتن «حتماً حائریه!» سراسیمه روانه حیاط شد. عبدالله هم که تازه متوجه موضوع شده بود، به دنبالش رفت. مادر که با رفتن پدر انگار جرأت سخن گفتن یافته بود، سری جنباند و گفت: «من که راضی نیستم، ولی حریف بابات هم نمیشم.» و بعد مثل اینکه چیزی بخاطرش رسیده باشد، با مهربانی رو به من کرد: «الهه جان! پاشو دو تا ظرف و قاشق چنگال بیار براشون غذا ببرم. بوی غذا تو خونه پیچیده، خدا رو خوش نمیاد دهن خشک برگردن.» محبت عمیق مادر همیشه شامل حال همه می شد، حتی مستأجری که آمدنش را دوست نداشت. چادرش را مرتب کرد و با سینی غذا از اتاق بیرون رفت. صدای آقای حائری می‌آمد که با لحن شیرینش برای مشتری بازار گرمی می‌کرد: «داداش! خونه قدیمیه، ولی حرف نداره! تو بالکن اتاقت که وایسی، دریا رو می بینی. تازه اول صبح که محل ساکته، صدای موج آب هم می‌شنوی. این خیابون هم که تا تَه بری، همه نخلستون‌های خود حاجیه. حیاط هم که خودت سِیر کردی، واسه خودش یه نخلستونه! سر همین چهار راه هم ماشین داره برا اسکله شهید رجایی و پالایشگاه. صاحب خونه‌ات هم آدم خوبیه! شما خونه رو بپسند، سر پول پیش و اجاره باهات راه میاد.» و صدای مرد غریبه را هم می‌شنیدم که گاهی کلمه‌ای در تأیید صحبت‌های آقای حائری ادا می‌کرد. فکر آمدن غریبه‌ای به این خانه، آن هم یک مرد تنها، اصلاً برایم خوشایند نبود که بلاخره آقای حائری و مشتری رفتند و سر و صداها خوابید و بقیه به اتاق برگشتند. ظاهراً مرد غریبه خانه را پسندیده و کار تمام شده بود که پدر با عجله غذایش را تمام کرد، مدارک خانه را برداشت و برای انجام معامله روانه بنگاه شد. عبدالله نگاهش به چهره دلخور مادر بود و می‌خواست به نحوی دلداری‌اش دهد که با مهربانی آغاز کرد: «غصه نخور مامان! طرف رو که دیدی، آدم بدی به نظر نمی‌اومد. پسر ساکت و ساده‌ای بود.» که مادر تازه سرِ درد دلش باز شد: «من که نمی‌گم آدم بَدیه مادر! من می گم اینهمه پول خدا بهمون داده، باید شکرگزار باشیم. ولی بابات همچین هول شده انگار گنج پیدا کرده! آخه چند میلیون پول پیش و چندرغاز کرایه که انقدر هول شدن نداره!» سپس نگاهی به سینی غذا انداخت و ادامه داد: «اون بنده خدا که انقدر خجالتی بود، لب به غذا هم نزد.» با حرف مادر تازه متوجه سینی غذا شدم. ظرفی که ظاهراً متعلق به آقای حائری بود، خالی و ظرف دیگر دست نخورده مانده بود. عبدالله خندید و به شوخی گفت: «شاید بیچاره قلیه ماهی دوست نداشته!» رمان :فاطمه ولی نژاد 💠 https://eitaa.com/joinchat/56098848C5d830821b9 🌀
اگه به وجود خدا باور داشته باشی ❤️ خدا یه نقطه میذاره زیر (باورت) و میشه (یاورت )😍🌹 @sajadeh
قلبم جای خدای عظیم المقام است 🌹 عمرا به غیر از خدا رو بخوام توش جا بدم 🙃 @sajadeh
یا عبد صالح ، من فداے مشڪ پارہ پارہ ات🥀 من بہ قربان دو دست از بدن افتادہ ات🥀 آن سہ شعبہ ڪہ دریدہ بود گلوے اصغرت🥀 دگر بارہ نشستہ است بر چشم ترت🥀 زهراے اطهر آمدہ است ڪنار علقمہ🥀 تا بہ بر گیرد آن بر خون تپیدہ پیڪرت 🥀 از روے نیزہ اے عزیز فاطمہ،ماہ منیر بنگر اسیر ڪوچہ و بازار شدہ است زینبت...🥀😔 @sajadeh
عاشقان کربلا و امام حسین (ع) وقت نماز است برخیزید 😊 یاعلی بگو بشتاب به سوی امام علی (ع)🍃🍃 @sajadeh
پیامبر اکرم(ص) می فرمایند:🌹(جایگاه نماز در دین مانند جایگاه سر در بدن است )🌹 🦋(کنزالعمال،ج۷،حدیث ۱۸۹۷۲)🦋 @sajadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
TEKIYE-SHAB 2.mp3
7.95M
📻 بشنوید| « (شب دوم) » 👈🏻 موضوع : تحریف در عزاداری محرم 🔸با حضور: دکتر علی غلامی * ( رئیس دانشکدحقوق دانشگاه امام صادق(ع) ) 🎙 @ofogh_tv 🍃 @sajadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه موقع هایی به محسن میگفتم: (بفرمایید شکلات وچای) میگفت:"میل ندارم "🌸 یادم می افتاد امروز دوشنبه یا پنجشنبه است .✨ اغلب این دو روز روزه می گرفت 🍃 چشمهایش نافذ و پر نور بود .تو گردان همه می دانستند که محسن اهل نماز شب و گریه های شبانه است 🌱🌷 @sajadeh
خوشبختی یعنی...😇 @sajadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم دیده نشد از حججی و پسرش😍 کجایی که دلم بی تاب تو است✨ هر دم پریشان و گریان تو است 🥀 دلم امشب تو را می خواهد🍃 دلم نوازش و اغوش پدرانه می خواهد 😇 کاش بودی پیشم بابا 😔 کاش دوباره صدایت را می شنیدم😭 از لحظه ای که رفتی هنوز چشم انتظارتم 😔 تا تو نیایی چشم به در دوخته ام 🥀 بیا بابا بیا که بد دلتنگتم🍃🥀 @sajadeh
ازش می پرسم ؛چرا به روحانی رای دادی ?🧐 میگه برای اینکه گزینه رهبری رای نیاره ....😔 میگم پس الان مقصر مشکلات کیه ????!!🧐😕🙁 میگه رهبری 😢😭 یعنی خودتونم نمی دونید دارید چیکار میکنید 😕😐 جهالتم خودتون رو سوزونده 😒 @sajadeh
با عرض سلام خدمت همه ی عزیزان 😔به جهت توهین و به آتش کشیدن قرآن کریم در کشور سوئد و همچنین توهین به پیامبر اعظم (صلی الله علیه و آله و سلم) و حذف تصویر قرآن کریم از کتاب اول ابتدایی، دل سوختگان را به جهت این همه توهین و گستاخی به پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و کتاب مقدس اسلام جهت اعتراض فرا میخوانیم .😔 🙏انشاالله همگی با تغییر دادن عکس پروفایل خود ؛ اعتراض خود را بیان میکنیم .🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♻️ مهر سکوت تذکر شش سال قبل حمید رسایی به حسن روحانی: اگر کاریکاتور خودت را کشیده بودند چه می‌کردی؟! سال ۹۳ وقتی نشریه فرانسوی شارلی ابدو به پیامبر اسلام (ص) توهین کرد و دولت فرانسه از آن حمایت کرد، روحانی نه تنها سکوت کرد که ظریف برای دیدار با وزیر خارجه فرانسه و مذاکره‌ درباره برجام عازم آن کشور شد! حال مجددا همان نشریه مورد حمایت دولت فرانسه به رسول خدا (ص) توهین کرده و روحانی و وزیر خارجه‌اش مهر سکوت بر لب زده‌اند و نهایتا سخنگوی وزارت خارجه، آن را تحریک‌آمیز دانسته! @sajadeh 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم بی تردید با هر دشواری آسانی است. [آری]بی تردید با هر دشواری آسانی است. 🦋 شرح/۵-۶ صبحتون پر از نظر یگانه معشوق🌹 🌱🍁🌱🍁🌱🍁 @sajadeh
🌸۵شنبه ۲۰ شهریور ۹۹🌸 لا اله الا الله الملک الحق المبین ۱۰۰مرتبه🦋 التماس دعا 😊
🔺سوال:🔺 ⚠️چرا انقد به آقای پناهیان حمله میشه؟؟؟⚠️
معراج‌عاشقانه🇵🇸
🔺سوال:🔺 ⚠️چرا انقد به آقای پناهیان حمله میشه؟؟؟⚠️
خواستند مستقیم ریشه درخت را بزنند زورشان نرسید به جان شاخ و برگهایشان افتادند از‌ زدن رهبری جواب نگرفتند سراغ ولایتمدارانش رفتند