♥️ شهدا امامزادگان عشقند كه مزارشان زيارتگاه اهل يقين است. آنها همچون ستارگانی هستند که می توان با آنها راه را پیدا کرد...
@sajadeh
گاهی باید....
با بخشش فراموش نیز کرد...
آنگاه میشود مهر...
#فراموش_کن
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت…
“سعدی”
🦋صبحتون شاد🦋
#ذکر_روز
۵شنبه ۲۴مهر ۱۳۹۹🎸
۲۷صفر ۱۴۴۲🕊
۱۵اکتبر ۲۰۲۰🍂
لا اله الا الله الملک الحق المبین
۱۰۰مرتبه 🦋
التماس دعا 🌹
با همه گرم میگرفت
و زود صمیمی میشد ...
جای خودش را توی دل بچه رزمنده ها جا کرده بود.
وقتی نبود جای خالی اش زیاد حس میشد
انگار بچه ها گم کرده ای داشتند
و بی تاب آمدنش بودند ....
خبره که میدادند آقا مهدی برگشته
دیگر کسی نمی ماند
همه بدو میرفتند سمتش.
میدویدند دنبالش تا روی دست بلندش کنند.
از آنجا به بعد دیگر اختیارش دست خودش نبود.
گیر افتاده بود، دست بچه ها
مدام شعار میدادند: فرمانده آزاده ...
بالاخره یک جوری خودش را از چنگ و بال نیرو ها در میاورد.
مینشست گوشه ای
دور از چشم بقیه، با خودش زمزمه می کرد و اشک میریخت ...
خودش را سرزنش می کرد
و به نفسش تشر میزد که: مهدی! فکر نکنی کسی شدی که اینها این قدر خاطرت رو میخوان.
نه، اشتباه نکن، تو هیچی نیستی، تو خاک پای این بسیجی هایی ...
و همینطور میگفت و اشک میریخت ...🙃🍂
نام شهید: مهدی زین الدین
تاریخ تولد: 1338
محل تولد: تهران
محل شهادت: جاده بانه سردشت، توسط ضد انقلاب
تاریخ شهادت: سال 1363
مزار: گلزار شهدای علی بن جعفر(ع) قم
🍃🕊 ...
#شهیدمهدیزینالدین
#کتابخودسازیبهسبکشهدا
🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹
عاشقم ...
عاشق ستارهی صبح...
عاشق ابر های سرگردان...
عاشق هر چه نام تو در آن است...
"خدا..."
🦋صبحتون پر از عشق 🦋
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#ذکر_روز
جمعه ۲۵مهر ۱۳۹۹❤️
۲۸صفر ۱۴۴۲🌸
۱۶اکتبر ۲۰۲۰🍁
الهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
۱۰۰مرتبه 🦋
♡♡♡♡♡
🕊ب رسم هر جمعه...
عاشقانه لب میزنم ....
دلم ب مستحبی خوش است ک جوابش واجب است:
السلام علیک یا بقیه الله صاحب الزمانم 《عج》🕊
التماس دعا 🌹
#لحظهی دلبری.....
حی علی الصلاه 🦋
مستحب است در روز جمعه نماز ظهر بعد از ساعت ۱۴ خوانده شود...🌹
🌷 امام على عليه السلام:
✍ براى تربيت كردن خود همين بس كه از آنچه در ديگران نمى پسندى دورى كنى.
📚 نهج البلاغه ، حكمت 412 .
📜 شهید محمد بلباسی:
جوانان ایران اسلامی
نخواهند گذاشت
دست نااهلان به حرم اهل بیت (سلامالله علیهما) برسد.
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
@sajadeh
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_شصت_و_هفتم
حرفم که به آخر رسید، لبخندی زد و گفت: «همه مادرا عزیزن، ولی خدایی مامان تو خیلی دوست داشتنیه!» با شنیدن این جمله، جرأت کردم و سؤالی که مدتها بود ذهنم را به خود مشغول کرده بود، پرسیدم: «مجید! تو هیچ وقت از پدر و مادرت چیزی برام نگفتی.» لبخندی غمگین بر صورتش نشست و با لحنی غرق غم پاسخ داد: «از چیزی که خودم هم نمیدونم، چی بگم؟!!!» در جواب جمله لبریز از اندوه و افسوسش ماندم چه بگویم که خودش با صدایی که رنگ حسرت گرفته بود، ادامه داد: «من از مادر و پدرم فقط چند تا عکس تو آلبوم عزیز دیدم. عزیز میگفت قیافم بیشتر شبیه مامانمه، ولی اخلاقم مثل بابامه.» ترسیم سیمای زنانه مادرش از روی چهره مردانه و آرام او کار سادهای نبود و برای تجسم اخلاق پدرش پرسیدم: «یعنی پدرت مثل تو انقدر صبور و مهربون بوده؟»
از حرفم خندید و بیآنکه چیزی بگوید سرش را پایین انداخت. خروش غصه و ناراحتی را در دریای وجودش حس کردم و نگران و پشیمان از تازیانه غصهای که ندانسته و ناخواسته به جانش زده بودم، گفتم: «مجید جان ببخشید! نمیخواستم ناراحتت کنم... فقط دوست داشتم در مورد پدر و مادرت بیشتر بدونم.» جملهام که تمام شد، آهسته سرش را بالا آورد، نگاهم کرد و برای نخستین بار دیدم که قطره اشکی پای مژگانش زانو زده و سفیدی چشمانش به سرخی میزند. ولی باز هم دلش نیامد دلم را بشکند و با چشمانی که زیر ستارههای اشک میدرخشید، به رویم خندید و گفت: «نه الهه جان! من روزی نیس که یادشون نکنم. هر وقت هم یادشون میافتم، دلم خیلی براشون تنگ میشه!» سپس باران بغض روی شیشه صدایش نَم زد و ادامه داد: «آخه اون کسی که پدر و مادرش رو دیده یا مثلاً یه خاطرهای ازشون داره، هر وقت دلش میگیره یاد اون خاطره میافته. ولی من هیچ ذهنیتی از اونا ندارم. وقتی دلم براشون تنگ میشه، هیچ خاطرهای برام زنده نمیشه. اصلاً نمیدونم صداشون چجوری بوده یا چطوری حرف میزدن. برا همین فقط میتونم با عکسشون حرف بزنم ...»
سپس مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، میان بغض غریبانهاش لبخندی زد و همچنانکه موبایلش را از جیش بیرون میآورد، گفت: «راستی عکسشون رو تو گوشیم دارم. از روی آلبوم عکس گرفتم.» و با گفتن «بیا ببین!» صفحه موبایل مشکی رنگش را مقابل چشمان مشتاقم گرفت. تصویر زن و مرد جوانی که کنار رودخانه روی تخته سنگی نشسته و با لبخندی به یادماندنی به لنز دروبین چشم دوخته بودند. با اینکه تشخیص شباهت او به پدر و مادرش در این عکس کوچک و قدیمی که کیفیت خوبی هم نداشت، چندان ساده نبود، ولی مهربانی چشمان مادر و آرامش صورت پدرش بیشترین چیزهایی بودند که تصویر مجید را مقابل چشمانم زنده میکردند. با نگاهی که نغمه دلتنگیاش را به خوبی احساس میکردم، به تصویر پدر و مادرش خیره شد و گفت: «عزیز میگفت این عکس رو یک ماه بعد از ازدواجشون گرفتن. کنار رودخونه جاجرود.» سپس آه دردناکی کشید و زیر لب زمزمه کرد: «یعنی دو سال قبل از اینکه اون اتفاق بیفته ...» از حال و هوای غمگینی که همه وجودش را گرفته بود، حجم سنگین غصه روی دلم ماند و بغض غریبی گلویم را گرفت.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد