eitaa logo
معراج‌عاشقانه🇵🇸
153 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1هزار ویدیو
40 فایل
«بسم ربی» نفسم میگیرد... در هوایی که نفس های تو نیست! #یافارس‌الحجاز_ادرکنی🥀 ___________ کپی بجز مطالبی با عنوان #کپی‌آزاد؛ ممنوع می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
گاهی باید.... با بخشش فراموش نیز کرد... آنگاه میشود مهر... 🌸🍂🌸🍂🌸🍂
میدونی فرق بی نماز با شیطون چیه؟! شیطون به سجده نکرد بی نماز به سجده نمیکنه وای به حالمون که گاهی از شیطونم بد تریم : •➕• ↷ #ʝøɪɴ ↯ ➺ @sajadeh 🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت… “سعدی” 🦋صبحتون شاد🦋
۵شنبه ۲۴مهر ۱۳۹۹🎸 ۲۷صفر ۱۴۴۲🕊 ۱۵اکتبر ۲۰۲۰🍂 لا اله الا الله الملک الحق المبین ۱۰۰مرتبه 🦋 التماس دعا 🌹
روز .... و شاید مسبب آغاز زندگی پرعشق کسی باشی! 👌👌👌👌
چشمه‌ی جاری 🍂روز وقف مبارک 🍂 👏👏👏👏👏
؟ ☝️☝️☝️☝️☝️☝️
حی علی الصلاه بشتاب ب سوی یگانه یاری 🦋 التماس دعا 🌹
با همه گرم میگرفت و زود صمیمی میشد ... جای خودش را توی دل بچه رزمنده ها جا کرده بود. وقتی نبود جای خالی اش زیاد حس میشد انگار بچه ها گم کرده ای داشتند و بی تاب آمدنش بودند .... خبره که میدادند آقا مهدی برگشته دیگر کسی نمی ماند همه بدو میرفتند سمتش. میدویدند دنبالش تا روی دست بلندش کنند. از آنجا به بعد دیگر اختیارش دست خودش نبود. گیر افتاده بود، دست بچه ها مدام شعار میدادند: فرمانده آزاده ... بالاخره یک جوری خودش را از چنگ و بال نیرو ها در میاورد. مینشست گوشه ای دور از چشم بقیه، با خودش زمزمه می کرد و اشک میریخت ... خودش را سرزنش می کرد و به نفسش تشر میزد که: مهدی! فکر نکنی کسی شدی که اینها این قدر خاطرت رو میخوان. نه، اشتباه نکن، تو هیچی نیستی، تو خاک پای این بسیجی هایی ... و همینطور میگفت و اشک میریخت ...🙃🍂 نام شهید: مهدی زین الدین تاریخ تولد: 1338 محل تولد: تهران محل شهادت: جاده بانه سردشت، توسط ضد انقلاب تاریخ شهادت: سال 1363 مزار: گلزار شهدای علی بن جعفر(ع) قم 🍃🕊 ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 عاشقم ... عاشق ستاره‌ی صبح... عاشق ابر های سرگردان... عاشق هر چه نام تو در آن است... "خدا..." 🦋صبحتون پر از عشق 🦋 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
جمعه ۲۵مهر ۱۳۹۹❤️ ۲۸صفر ۱۴۴۲🌸 ۱۶اکتبر ۲۰۲۰🍁 الهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ۱۰۰مرتبه 🦋 ♡♡♡♡♡ 🕊ب رسم هر جمعه... عاشقانه لب میزنم .... دلم ب مستحبی خوش است ک جوابش واجب است: السلام علیک یا بقیه الله صاحب الزمانم 《عج》🕊 التماس دعا 🌹
دلم نای تپیدن ندارد.... رحلت رسول اکرم(ص) شهادت حضرت امام حسن مجتبی(ع) و نگین هشتم حضرت امام رضا(ع) تسلیت باد.....🏴
محمد رسول الله...
دلبری..... حی علی الصلاه 🦋 مستحب است در روز جمعه نماز ظهر بعد از ساعت ۱۴ خوانده شود...🌹
🌷 امام على عليه السلام: ✍ براى تربيت كردن خود همين بس كه از آنچه در ديگران نمى پسندى دورى كنى. 📚 نهج البلاغه ، حكمت 412 .
لینک قسمت اول رمان جان شیعه اهل سنت https://eitaa.com/sajadeh/4911
📜 شهید محمد بلباسی: جوانان ایران اسلامی نخواهند گذاشت دست نااهلان به حرم اهل بیت (سلام‌الله علیهما) برسد. @sajadeh
شࢪایط کپی از ڪانال:ッ 👇👇👇👇 @shorotmeraj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 🖋 حرفم که به آخر رسید، لبخندی زد و گفت: «همه مادرا عزیزن، ولی خدایی مامان تو خیلی دوست داشتنیه!» با شنیدن این جمله، جرأت کردم و سؤالی که مدت‌ها بود ذهنم را به خود مشغول کرده بود، پرسیدم: «مجید! تو هیچ وقت از پدر و مادرت چیزی برام نگفتی.» لبخندی غمگین بر صورتش نشست و با لحنی غرق غم پاسخ داد: «از چیزی که خودم هم نمی‌دونم، چی بگم؟!!!» در جواب جمله لبریز از اندوه و افسوسش ماندم چه بگویم که خودش با صدایی که رنگ حسرت گرفته بود، ادامه داد: «من از مادر و پدرم فقط چند تا عکس تو آلبوم عزیز دیدم. عزیز میگفت قیافم بیشتر شبیه مامانمه، ولی اخلاقم مثل بابامه.» ترسیم سیمای زنانه مادرش از روی چهره مردانه و آرام او کار ساده‌ای نبود و برای تجسم اخلاق پدرش پرسیدم: «یعنی پدرت مثل تو انقدر صبور و مهربون بوده؟» از حرفم خندید و بی‌آنکه چیزی بگوید سرش را پایین انداخت. خروش غصه و ناراحتی را در دریای وجودش حس کردم و نگران و پشیمان از تازیانه غصه‌ای که ندانسته و ناخواسته به جانش زده بودم، گفتم: «مجید جان ببخشید! نمی‌خواستم ناراحتت کنم... فقط دوست داشتم در مورد پدر و مادرت بیشتر بدونم.» جمله‌ام که تمام شد، آهسته سرش را بالا آورد، نگاهم کرد و برای نخستین بار دیدم که قطره اشکی پای مژگانش زانو زده و سفیدی چشمانش به سرخی می‌زند. ولی باز هم دلش نیامد دلم را بشکند و با چشمانی که زیر ستاره‌های اشک می‌درخشید، به رویم خندید و گفت: «نه الهه جان! من روزی نیس که یادشون نکنم. هر وقت هم یادشون می‌افتم، دلم خیلی براشون تنگ میشه!» سپس باران بغض روی شیشه صدایش نَم زد و ادامه داد: «آخه اون کسی که پدر و مادرش رو دیده یا مثلاً یه خاطره‌ای ازشون داره، هر وقت دلش می‌گیره یاد اون خاطره می‌افته. ولی من هیچ ذهنیتی از اونا ندارم. وقتی دلم براشون تنگ میشه، هیچ خاطره‌ای برام زنده نمیشه. اصلاً نمی‌دونم صداشون چجوری بوده یا چطوری حرف می‌زدن. برا همین فقط می‌تونم با عکسشون حرف بزنم ...» سپس مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، میان بغض غریبانه‌اش لبخندی زد و همچنانکه موبایلش را از جیش بیرون می‌آورد، گفت: «راستی عکسشون رو تو گوشیم دارم. از روی آلبوم عکس گرفتم.» و با گفتن «بیا ببین!» صفحه موبایل مشکی رنگش را مقابل چشمان مشتاقم گرفت. تصویر زن و مرد جوانی که کنار رودخانه روی تخته سنگی نشسته و با لبخندی به یادماندنی به لنز دروبین چشم دوخته بودند. با اینکه تشخیص شباهت او به پدر و مادرش در این عکس کوچک و قدیمی که کیفیت خوبی هم نداشت، چندان ساده نبود، ولی مهربانی چشمان مادر و آرامش صورت پدرش بیشترین چیزهایی بودند که تصویر مجید را مقابل چشمانم زنده می‌کردند. با نگاهی که نغمه دلتنگی‌اش را به خوبی احساس می‌کردم، به تصویر پدر و مادرش خیره شد و گفت: «عزیز می‌گفت این عکس رو یک ماه بعد از ازدواجشون گرفتن. کنار رودخونه جاجرود.» سپس آه دردناکی کشید و زیر لب زمزمه کرد: «یعنی دو سال قبل از اینکه اون اتفاق بیفته ...» از حال و هوای غمگینی که همه وجودش را گرفته بود، حجم سنگین غصه روی دلم ماند و بغض غریبی گلویم را گرفت.
📖 🖋 انگار هیچ کدام نمی‌توانستیم کلامی بگوییم که غرق سکوتِ پر از غم و اندوه‌مان، مسیر منتهی به دریا را با قدم‌هایی آهسته طی می‌کردیم که به ساحل گرم و زیبای خلیج فارس رسیدیم. سبد را از این دست به آن دستش داد، با نگاهش روی ساحل چرخی زد و مثل اینکه بوی دلربای دریا حالش را خوش کرده باشد، با مهربانی پرسید: «خُب الهه جان! دوست داری کجا بشینیم؟» در هوای گرم شب‌های پایانی فصل بهار، نفس عمیقی کشیدم و با لبخندی پاسخ دادم: «نمی‌دونم، همه جاش قشنگه!» که نگاهم به قسمت خلوتی افتاد و با اشاره دست گفتم: «اونجا خلوته! بریم اونجا.» حصیر نارنجی رنگمان را روی ماسه‌هایی که هنوز از تابش تیز آفتابِ روز گرم بودند، پهن کردیم و رو به دریا روی حصیر نشستیم. زیبایی بی‌نظیر خلیج فارس چشمانمان را خیره کرده و جادوی پژواک غلطیدن امواج با ابهتش، گوش‌هایمان را سِحر می‌کرد. شبِ ساحل، آنقدر شورانگیز و رؤیایی بود که حتی با همدیگر هم حرفی نمی‌زدیم و تنها به خط محو پیوند دریا و آسمان نظاره می‌کردیم که مجید سرِ حرف را باز کرد: «الهه جان! دوست دارم برام حرف بزنی!» با این کلامش رو گرداندم و به چشمانش نگاه کردم که تلاطم احساسش کم از خروش خلیج فارس نداشت و با لبخندی پرسیدم: «خُب دوست داری از چی حرف بزنم؟» در جواب لبخندم، صورت او هم به خنده‌ای ملیح باز شد و گفت: «از خودت بگو... بگو دوست داری من برات چی کار کنم؟» و شنیدن این جمله سخاوتمندانه همان و بی‌تاب شدن دل من همان! ای کاش می‌شد و زبانم قدرت بیان پیدا می‌کرد و می‌گفتم که دلم می‌خواهد دست از مذهب تشیع بردارد و به مذهب اهل تسنن درآید که مذهب عامه مسلمانان است. اما در همین مدت کوتاه زندگی مشترکمان، دلبستگی عمیقش به تشیع را به خوبی حس کرده و می‌دانستم که طرح چنین درخواستی، دوباره بر بلور زلال عشقمان خَش می‌اندازد که سکوتم طولانی شد و دل مجید را لرزاند: «الهه جان! چی می‌خوای بگی که انقدر فکر می‌کنی؟» به آرامی خندیدم و با گفتن «هیچی!» سرم را پایین انداخته و با این کارم دلش را بی‌تاب تر کردم. از روی حصیر بلند شد، با پای برهنه روی ماسه‌های نرم و نمناک ساحل مقابلم نشست و با صدایی که از بارش احساسش تَر شده بود، پرسید: «الهه جان! نمی‌خوای با من حرف بزنی؟ نمی‌خوای حرف دلت رو به من بگی؟» آهنگ صدایش، ندای نگاهش و حتی نغمه نفس‌هایش، آنقدر عاشقانه بود که باور کردم می‌توانم هر چه در دل دارم به زبان بیاورم و همچنانکه نگاهم به دریا بود، دلم را هم به دریا زدم: «مجید! دلم می‌خواد بهت یه چیزایی بگم، ولی می‌ترسم ناراحتت کنم...» بی‌آنکه چیزی بگوید، لبخندی ملیح صورتش را پُر کرد و با نگاه لبریز از آرامشش اجازه داد تا هر چه می‌خواهم بگویم. سرم را پایین انداختم تا هنگام رساندن کلامم به گوشش، نگاهم به چشمانش نیفتد و با صدایی آهسته آغاز کردم: «مجید! به نظر تو سُنی بودن چه اشکالی داره که حاضر نیستی قبولش کنی؟ به قول خودت ما مثل هم نماز می‌خونیم، روزه می‌گیریم، قرآن می‌خونیم، حتی اهل بیت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) برای همه ما محترم هستن. پس چرا باید شماها خودتون رو از بقیه مسلمونا جدا کنین؟» حرفم که به اینجا رسید، جرأت کردم تا سرم را بالا بیاورم و نگاهم را به چشمانش بدوزم که دیدم صورت گندمگونش زیر نور زرد چراغ‌های ساحل سرخ شده و نگاهش به جای دلش می‌لرزد. از خطوط صورتش هیچ چیز نمی‌خواندم جز غم غریبی که در چشمانش می‌جوشید و با سکوت نجیبانه‌ای پنهانش می‌کرد که سرانجام با صدایی آهسته پرسید: «کی گفته ما خودمون رو از بقیه مسلمونا جدا می‌کنیم؟» و من با عجله جواب دادم: «خُب شما سه خلیفه اول پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) رو قبول ندارید، در حالیکه ائمه شیعه برای همه مسلمونا محترم هستن.» با شنیدن این جمله خودش را خسته روی ماسه‌ها رها کرد و برای چند لحظه فقط نگاهم کرد.
📖 🖋 در مقابل نگاه ناراحتش، با دلخوری پرسیدم: «مگه قول ندادی که از حرفم ناراحت نمیشی؟» لبخندی مهربان تقدیمم کرد و با لحنی مهربانتر، پاسخ گلایه پُر نازم را داد: «من ناراحت نشدم، فقط نمی‌دونم باید چی بگم... یعنی نمیخوام یه چیزی بگم که باز ناراحتت کنم...» سپس با پرنده نگاهش به اوج آسمان چشمانم پَر کشید و تمنا کرد: «الهه جان! من عاشق یه دختر سُنی هستم و خودم یه پسر شیعه! هیچ کدوم از این دو تا هم قابل تغییر نیستن، حالا تو بگو من چی کار کنم؟!!!» صدایش در غرش غلطیدن موجی تنومند روی تن ساحل پیچید و یکبار دیگر به من فهماند که هنوز زمان آن نرسیده که دل او بی‌چون و چرا، پذیرای مذهب اهل تسنن شود و من باید باز هم صبوری به خرج داده و به روزهای آینده دل ببندم. به روزهایی که برتری مذهب اهل تسنن برایش اثبات شده و به میل خودش پذیرای این مذهب شود و شاید از سکوتم فهمید که چقدر در خودم فرو رفته‌ام که با سر زانو خودش را روی ماسه‌ها به سمتم کشید و دلداری‌ام داد: «الهه جان! میشه بخندی و فعلاً فراموشش کنی؟» و من هم به قدری دلبسته‌اش بودم که دلم نیاید بیش از این اندوهش را تماشا کنم، لبخندی زدم و در حالیکه سفره را از سبد بیرون می‌کشیدم، پاسخ دادم: «آره مجید جان! چرا نمیشه؟ حالا بیا دستپخت خوشمزه الهه رو بخور!» به لطف خدای مهربان، پیوند عشق مان آنچنان متین و مستحکم بود که به همین دلداری کوتاه او و تعارف ساده من، همه چیز را فراموش کرده و برای لذت بردن از یک شام لذیذ، آن هم در دامان زیبای خلیج فارس، روبروی هم بنشینیم. انگار از این همه صفای دل‌هایمان، دل دریایی خلیج فارس هم به وجد آمده و حسابی موج می‌زد. هر لقمه را با دنیایی شور و شادی به دهان می‌بردیم و میان خنده‌های پر نشاطمان فرو می‌دادیم که صدای توقف پرهیاهوی اتومبیلی در چند متری‌مان، خلوت عاشقانه‌مان را به هم زد و توجه‌مان را به خودش جلب کرد. خودروی شاسی بلند سفید رنگی با سر و صدای فراوان ترمز کرد و چند پسر و دختر با سر و وضعی نامناسب پیاده شدند. با پیاده شدن دختری که روسری‌اش روی شانه‌اش افتاده بود، مجید سرش را برگرداند و با خشمی که آشکارا در صورتش دویده بود، خودش را مشغول غذا خوردن کرد. از اینکه اینچنین آدم‌هایی سکوت لبریز از طراوت و تازگی‌مان را به هم زده و مزاحم لحظات با صفایمان شده بودند، سخت ناراحت شده بودم که صدای گوش خراش آهنگ‌شان هم اضافه شد و بساط رقص و آواز به راه انداختند. حالا دیگر موضوع مزاحمت شخصی نبود و از اینکه می‌دیدم با بی‌مبالاتی از حدود الهی هم تجاوز می‌کنند، عذاب می‌کشیدم. چند نفری هم دورشان جمع شده و مراسم پُر گناهشان را گرمتر می‌کردند. سایه اخمِ صورت مجید هر لحظه پر رنگ‌تر می‌شد و دیگر در چهره مهربان و آرامَش، اثری از خنده نبود که زیر چشمی نگاهم کرد و با ناراحتی گفت: «الهه جان! اگه سختت نیس، حصیر رو جمع کنیم بریم یه جای دیگه.» و بی‌آنکه معطلِ من شود، از جا بلند شد و در حالیکه سبد را بر می‌داشت، کفش‌هایش را پوشید. من هم که با این وضعیت دیگر تمایلی به ماندن نداشتم، سفره را جمع کردم و در سبد انداختم و دمپایی‌ام را پوشیدم. مجید با دست دیگرش حصیر را با عجله جمع کرد و در جهت مخالف آنها حرکت کردیم و در گوشه‌ای که دیگر صدای ساز و آوازشان را نمی‌شنیدیم و تنها از دور سایه‌شان پیدا بود، نشستیم. دوباره سفره را پهن کردم که مجید با غیظی که هنوز در صدایش مانده بود، گفت: «ببخشید اذیتت کردم. نمی‌تونم بشینم نگاه کنم که یه عده آدم انقدر بی‌حیا باشن...» و حرفش به آخر نرسیده بود که نور سرخ آژیر ماشین گشت ساحل، نگاه‌مان را به سوی خودش کشید. پلیس گشت ساحل از راه رسید و بساط گناهشان را به هم زد. رو به مجید کردم و گفتم: «فکر نکنم بندری بودن. چون اگه مال اینجا بودن، می‌دونستن پلیس دائم گشت می‌زنه.» مجید لبخندی زد و گفت: «هر چی بود خدا رو شکر که دیگه تموم شد.» سپس با نگاهی عاشقانه محو چشمانم شد و زمزمه کرد: «الهه جان! اون چیزی که منو عاشق تو کرد، نجابت و حیایی بود که تو چشمات می‌دیدم!» در برابر آهنگ دلنشین کلامش لبخندی زدم و او را به دنیای خاطرات روزهایی بردم که بی‌آنکه بخواهیم دل‌هایمان به هم پیوند خورده و نگاهمان را از هم پنهان می‌کردیم. با به پا خاستن عطر دل انگیز آن روزهای رؤیایی، بار دیگر صدای خنده شیرین‌مان با خمیازه‌های آخر شبِ موج‌های خلیج فارس یکی شد و خواب را از چشمان ساحل ربود و در عوض تا خانه همراهی‌مان کرد و چشمانمان را به خوابی عمیق و شیرین فرو برد.