هدایت شده از معراجعاشقانه🇵🇸
لینک گروه پرسش و پاسخ
https://eitaa.com/joinchat/2311127112Gc75f400e94
معراجعاشقانه🇵🇸
لینک گروه پرسش و پاسخ https://eitaa.com/joinchat/2311127112Gc75f400e94
هر کس سوال دینی داره بپرسه
هدایت شده از معراجعاشقانه🇵🇸
🎺😉🎺😄🎺😌🎺😜🎺😳🎺
بسم رب المهدی جانم 😍
بچه هااااااا
چالش داریم ....😍😍😍😍
یک دل نوشتهی کوتاه برا آقا امام زمان عجل الله
😍😍😍
درحد یک بند ۴ یا ۵ خطی....بیشتر هم باشه مشکلی نیست....
ب بهترین دل نوشته جایزه نقدی هدیه میشه....😍😉
تا ۴ آبان ماه ک آغاز امامت حضرت مهدی (عج) هست...
دل نوشته هاتون رو ب ایدی
@Heartdoctor
بفرستین❤️
🎺😳🎺😁🎺😍🎺😊🎺😃🎺
🌷🥀🌷🥀🌷🥀🌷
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد...
نقش هر نغمه ک زد راه ب جایی دارد...
🌷🥀🌷🥀🌷🥀🌷
#حــجاب
تو اتوبوس پیــࢪمرد به دختره ڪه کنارش نشستہ بود ! گفت :
#دخــترم این چه حجابیه ڪه دارے ؟😪☹️
همه ے موهات بیــرونه ؟😶
دختره با پࢪرویی گفت : 😶
تو نگاه نڪن !😮
بعد از چند دقیــقه ⌚️
پیرمرد ڪفشش را دࢪ آورد 👞
بوی جوراب در فضــا پــخش شد !! 😣
دخترھ در حالی که دمــاغشو گرفته بود به پیرمرد گــفت : اه اه اه این چه کاریه میڪنی خفمون کردی ؟😫😫😫
پیرمرد باخونسردے گفت : 😏😒
تو بو نڪن !😏😒
•➕• ↷ #ʝøɪɴ ↯
➺♡ @sajadeh
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
گویا به پرستار ها اعلام کردند که سردار سلیمانی برای دیدار مصطفی آمد ...
یکی از پرستار ها آمد پیش مصطفی وگفت:
من میدونم تو شخصیت مهمی هستی!!
مصطفی هم با بی تفاوتی جواب داد
منو تو مثل همیم و هیچ فرقی با بقیه نداریم ...
پرستار گفت:
ولی میدونم که سردار سلیمانی به دیدنت اومده ...!
مصطفی هم جواب داد:
ایشونم یکیه مثل من و تو :))
همیشه همینطور بود
نه فقط آن موقع، قبل از آن هم برایش مهم نبود
که آدم شناخته شده ای باشد یا نه ...؟!
اگر کاری انجام می داد
اسم و رسم برایش مهم نبود🙃🍃
نام شهید: مصطفی صدرزاده
تاریخ تولد: 1365.6.19
محل شهادت: حومه حلب
تاریخ شهادت: 1394.8.1
🍂🦋...
#شهیدمصطفیصدرزاده
#کتابقراربیقرار
@sajadeh
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🎙مادرشهید:بعدشهادتش
😎دوستشبهمگفت:
🔊''زینببهمنگفته
😍اگهشهیدشدمبه
🍵مادرمبگوآشنذری
🌈بدهدمننذرشهادتکردهام''
🌷شهیدهزینبکمایی🌷
🍃#استوری
🍃#پس_زمینه_گوشی
🍃#ما_ملت_امام_حسینیم
@sajadeh
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_هفتاد_و_نهم
طرز حرف زدنش به قدری سرگرم کننده بود که اصلاً متوجه گذر زمان نشده و طول مسیر طولانی فرودگاه تا منزلشان را احساس نمیکردیم. البته ترافیک مشهور خیابانهای تهران هم در آن ساعت چندان محسوس نبود و پس از ساعتی به مقصد رسیدیم. خانهشان طبقه چهارم یک آپارتمان به نسبت نوساز در شرق تهران بود. از آسانسور که خارج شدیم، عمه فاطمه در پاشنه در منتظرمان ایستاده بود و با استقبال گرم و بیریایش وارد خانه شدیم.
عطر خورشت فسنجان در اتاق پیچیده و فضای آپارتمان به نسبت بزرگشان را دلپذیرتر میکرد که عرق شرم بر پیشانی مادر نشست و با خجالت گفت: «خدا مرگم بده! شما با زبون روزه چرا زحمت کشیدید؟» صورت سفید عمه فاطمه به خندهای شیرین باز شد و در پاسخ شرمندگی مادر، با مهربانی شروع کرد: «این چه حرفیه حاج خانم؟ درسته ما روزهایم، ولی شما مهمون ما هستید. قدم مهمون رو چشم ماست! خیلی خوش آمدید!» با دیدن صورت مهربان و همیشه خندان عمه فاطمه، خاطره آن شب رؤیایی برایم زنده شد که در میان ذکر صلوات میهمانان، با انداختن چادر سپیدی بر سرم، مرا برای مجید نامزد کرد.
آقا مرتضی چمدان را کنار اتاق روی زمین گذاشت و به مادرش گفت: «مامان! اگه کاری نداری من برم.» و چون تأیید مادرش را دید، رو ما به کرد: «هر وقت امری داشتید، مجید شماره منو داره یه زنگ بزنید، من سریع میام!» و منتظر قدردانی ما نشد و به سرعت از خانه بیرون رفت. عمه فاطمه به اتاق داخل راهرو اشاره کرد و گفت: «بفرمایید اینجا چادرتون رو درآرید. ما نامحرم تو خونه نداریم، راحت باشید!» تشکر کرده و برای تعویض لباس به اتاق خواب رفتیم. اتاق خواب بزرگی که عکس مردی با محاسنی سپید روی دیوارش نصب شده و ظاهراً اتاق خود عمه فاطمه بود.
مجید پشت سرمان به اتاق وارد شد و با اشاره به عکس روی دیوار گفت: «شوهر عمه فاطمهاس! دو سال پیش فوت کردن!» سپس رو به مادر کرد و با مهربانی ادامه داد: «مامان! هر چی لازم داشتید به خودم بگید براتون بیارم!» مادر سری تکان داد و با گفتن «خیر ببینی مادرجون!» پاسخ محبت مجید را داد. از رنگ زرد صورت و لبهای سفیدش فهمیدم باز حالت تهوع به سراغش آمده که به چشمانش که میان هاله سیاهی به گود نشسته بود، نگاه کردم و با نگرانی پرسیدم: «مامان! حالت تهوع داری؟» نتوانست جوابم را به زبان بگوید و سرش را به نشانه تأیید فرو آورد.
مجید به تختخوابی که با روتختی زرشکی رنگی پوشیده شده بود، اشاره کرد و گفت: «مامان! عمه فاطمه این تخت رو برای شما مرتب کرده! اگه حالتون خوب نیس، همینجا دراز بکشید!» مادر لب های خشکش را به سختی از هم گشود و گفت: «نه مادرجون! بریم بیرون!» و همچنانکه دستش در دست من بود، با قامتی که انگار طاقت سرِ پا ایستادن نداشت، از اتاق بیرون آمد و روی مبل قهوهای رنگ کنار هال نشست.
عمه فاطمه با سینی چای قدم به اتاق گذاشت و مجدداً خوش آمد گفت و پیش از آنکه من فرصت کنم از کنار مادر برخیزم، مجید از جا پرید، سینی را از دستش گرفت و گفت: «عمه! شما بفرمایید بشینید!» سپس سینی را مقابل من و مادر روی میز شیشهای گذاشت و با شرمندگی ادامه داد: «عمه! اینجوری که بده ما جلوی شما چایی بخوریم!» که عمه فاطمه لبخندی زد و با لحنی پرعطوفت، جواب برادرزادهاش را داد: «قربونت برم عمه جون! من تشنهام نیس! اصلاً هم دلم چایی نمیخواد، شما با خیال راحت بخورید!» سپس چین به پیشانی انداخت و با گفتن «قند یادم رفته!» خواست از جایش بلند شود که مجید به سمت آشپزخانه رفت و با گفتن «الآن میارم.» خیال عمه را راحت کرد. عمه صدایش را آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، با لحنی دلسوزانه رو به مادر کرد: «خدا بیامرزه داداش و زن داداشم رو! هر وقت مجید رو میبینم داغشون برام تازه میشه!» مادر به نشانه همدردی آهی کشید و عمه اشکی که گوشه چشمش نشسته بود، با سرانگشتش پاک کرد تا مجید متوجه نشود.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد