eitaa logo
معراج‌عاشقانه🇵🇸
153 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1هزار ویدیو
40 فایل
«بسم ربی» نفسم میگیرد... در هوایی که نفس های تو نیست! #یافارس‌الحجاز_ادرکنی🥀 ___________ کپی بجز مطالبی با عنوان #کپی‌آزاد؛ ممنوع می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🖋 قسمت صد و نود و پنجم در تاریکی شب و زیر سایه نخل که حتی نور چراغ حاشیه کوچه هم به صورتش نمی‌تابید، آیینه چشمانش از روشنایی عشق همچون مهتاب می‌درخشید و باز آهنگ آرامشبخش صدایش در گوشم نشست: «الهه جان! شرمنده! وقتی گفتی نیا، من دیگه تو راه بودم!» دستم را به نرده بالکن گرفتم و پیش از هر حرفی، به دو طرف کوچه نگاه کردم که می‌ترسیدم پدر از راه برسد و حیرت زده پرسیدم: «مگه تو پالایشگاه نبودی؟!!!» که خندید و همانطور که چشم از نگاهم بر نمی‌داشت، پاسخ داد: «نه عزیزم! از همون اول که بهت زنگ زدم، تو راه بندر بودم. الانم که دیگه خدمت شما هستم!» سپس صدایش به رنگ غم نشست و آهسته زمزمه کرد: «الهه جان! به خدا دلم خیلی برات تنگ شده بود! اگه نمی‌اومدم، دیگه امشب خوابم نمی‌بُرد!» و این فرصت دیدار عاشقانه و البته غریبانه چقدر شیرین بود که من هم دلم نمی‌آمد لحظه ای نگاهم را از چشمان کشیده و زیبایش بردارم که با سوزی که در انتهای کلامش پیدا بود، تمنا کرد: «الهه جان! میشه یه لحظه بیای دمِ در؟» نمی‌دانستم چه بگویم که من کلید درِ خانه خودم را هم نداشتم چه رسد به کلید درِ حیاط و او دوباره اصرار کرد: «من حواسم هست بابا نیاد. وقتی بیاد، ماشینش از سرِ کوچه پیداس.» جگرم آتش گرفته بود که یک سال پیش مجید مستأجر خانه ما بود و هر بار که برای کاری به در خانه ما می‌آمد، اگر سفره پهن بود مادر اجازه نمی‌داد از درِ خانه برگردد و به هر زبانی، این جوان غریبه را میهمان سفره مهربانش می‌کرد و امسال مجید شوهر من بود و باید از پشت در برای دیدن همسرش، التماس می‌کرد که اشک حسرتم را با سرانگشتم پاک کردم و با صدایی شرمنده پاسخ دادم: «مجید! من می‌ترسم، اگه بابا ببینه خیلی عصبانی میشه!» و بهانه‌ای جز این نداشتم که اگر می‌فهمید درهای خانه خودش به روی همسرش قفل شده، دیگر کوتاه نمی‌آمد. نفس بلندی کشید و مثل همیشه دلش نیامد به کاری وادارم کند که دوست ندارم و در عوض با لحنی لبریز عطوفت پاسخ شرمندگی‌ام را داد: «باشه الهه جان! هر طور راحتی! همین یه نظر هم که دیدمت، غنیمته!» و از همان فاصله دور، شکوه لبخند مهربانش را دیدم و صدای مهربانترش را شنیدم: «برو بخواب الهه جان! برو خوب استراحت کن!» و شاید همچون من، نمی‌توانست از این ملاقات رؤیایی دل بکند که آهی کشید و باز زمزمه کرد: «تا فردا صبح هم که اینجا وایسم، از دیدنت سیر نمیشم الهه جان! برو عزیزم، برو آروم بخواب!»
📖 🖋 قسمت صد و نود و ششم گوشه اتاق پذیرایی، روی زمین نشسته و خسته از اینهمه مصیبت، تکیه‌ام را به دیوار داده بودم که دیگر نمی‌توانستم ادامه دهم. از دیشب که پدر بار دیگر بر سرم آوار شده بود، اشک چشمم خشک نشده که این بار دستش خالی نبود و با احضاریه دادگاه به سراغم آمده بود. می‌گفت به عبدالله سپرده که تاریخ دادگاه را به اطلاع مجید برساند و من چقدر ترسیدم که بلافاصله با عبدالله تماس گرفتم تا حرفی به مجید نزند و عبدالله چقدر سرزنشم کرد که چرا از روز اول به جای ترک خانه و پیوستن به مجید، به دادگاه رفته و درخواست طلاق داده‌ام. عبدالله نمی‌فهمید و شاید نمی‌توانست بفهمد که من چطور از جان و دلم هزینه می‌کنم تا خانواده و همسرم را با هم داشته باشم و حتی می‌خواهم از این رهگذر خدمتی هم به آخرت مجید کرده و قلبش را به مذهب اهل تسنن هدایت کنم و با فداکاری، همه سنگینی این بار را به تنهایی به دوش گرفته و فقط از خدا می‌خواستم کمکم کند. از شدت گرسنگی تمام بدنم ضعف می‌رفت و باز نمی‌توانستم چیزی بخورم که از دیشب نه به هوای حالت تهوع بارداری که از حجم سنگین اندوهی که گلوگیرم شده بود، نتوانسته بودم لب به چیزی بزنم. از هیاهوی غم و غصه‌ای که به جانم حمله کرده بود، دیشب تا صبح پلک به هم نگذاشته و تنها بی صدا گریه می‌کردم و چه آتشی به جان مجیدم انداخته بودم که از دیشب دیگر تلفن‌هایش را جواب نداده و دست آخر به یک پیام خشک و ساده نشان دادم که حوصله حرف زدن ندارم. شاید دیگر دلم نمی‌خواست صدایش را بشنوم که با خودخواهی‌هایش کار را به جایی رسانده بود که در چنین مخمصه‌ای گرفتار شوم. اگر مذهب اهل سنت را پذیرفته و اینهمه لجبازی نمی‌کرد، می‌توانست دوباره به خانه بازگشته و در این لحظات تلخ تنهایی کنارم باشد نه اینکه بخواهم در دادگاه به انتظار دیدارش بمانم و چه احساس بدی داشتم که هنوز مجید از هیچ چیز خبر نداشت و همچنان منتظر اعلام رضایت من بود تا بیاید و با پدر صحبت کند، بلکه راهی پیش پایش بگذارد. گمان می‌کردم پیش از رسیدن موعد دادگاه می‌توانم متقاعدش کنم که به عنوان یک مسلمان اهل سنت به خانه بازگشته و با پدر آشتی کند، ولی حالا احضاریه دادگاه رسیده و من از این فرصت چند روزه نتوانسته بودم هیچ استفاده‌ای بکنم. حالا پدر به خیال طلاق من به پیشباز شادی وصال نوریه رفته و روزشماری می‌کرد تا روز دادگاه، میخ جدایی من را به قلب مجید بکوبد و خیال همه را راحت کند. هر چند روند جدایی شاید مدت‌ها طول می‌کشید، ولی می‌خواست روز دادگاه آب پاکی را روی دست مجید بریزد که دیگر از الهه‌اش چشم بپوشد و من که تا امروز به این درخواست طلاق تنها به این خاطر رضایت داده بودم که چند روزی از فشار پدر رها شده و فرصتی برای هدایت همسرم داشته باشم، حالا مهلتم به پایان رسیده و بایستی قدم به میدان بازی زشتی که آغاز کرده بودم، می‌گذاشتم. خسته از این همه تلاش بی‌نتیجه، سرم را به دیوار گذاشته و به جهیزیه در هم شکسته‌ام نگاه می‌کردم که انگار نشانه‌ای از زندگی از هم پاشیده‌ام شده بود و دیگر نمی دانستم چه کنم که صدای اذان ظهر بلند شد. کف دستم را روی زمین گذاشتم و به سختی از جا بلند شدم که از شدت سرگیجه چشمانم سیاهی رفت و دست به لبه مبل گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم. کمرم از درد خشک شده و به سختی قدم از قدم بر می‌داشتم تا بلاخره وضو گرفتم و برای نماز روی سجاده‌ام نشستم. حالا این فرصت چند دقیقه‌ای نماز، چه مجال خوبی بود تا با خدا دردِ دل کنم و همه رنج‌های زندگی‌ام را به پای محبت بی‌کرانش زار بزنم. از رحمتش ناامید نشده بودم، ولی دیگر فکرم به جایی نمی‌رسید و نمی‌دانستم باید چه کنم که نه مجید از قلعه مقاومت شیعه‌گری‌اش خارج می‌شد و نه پدر از خر شیطان پایین می‌آمد و باز راهی برایم نمانده بود جز اینکه زهر زخم‌های مانده بر دلم را به کام مجیدم بریزم. نمازم که تمام شد به اتاق خواب رفتم، گوشی را از زیر بالشت برداشتم و شماره مجید را گرفتم. نمی‌دانستم از کجا شروع کنم که تا پاسخ تماسم را با مهربانی داد، بی‌هیچ مقدمه و ملاحظه‌ای به قلب عاشقش تاختم: «چی کار می‌کنی مجید؟ تکلیف من رو روشن کن!» و او هنوز در کوچه پس کوچه‌های دلواپسی گرفتار مانده بود که به جای جواب سؤال بی‌رحمانه‌ام، با نگرانی پرسید: «چرا تلفن رو جواب نمیدی الهه جان؟ خیلی نگرانت شده بودم. می‌خواستم دیگه راه بیفتم بیام...»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با سلام.... از فردا فعالیت کانال ب دلیل امتحانات دانش آموزان کمتر خواهد شد رمان روزهای فرد ساعت ۲۰گذاشته میشود... چون بیشتر اعضای کانال دانش آموز هستند.... ♥️💚یلداتون مبارک♥️💚 🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉
پخش زنده ڪربلا:)⇩ https://b2n.ir/BeainolHarameain?eitaafly التماس دعا🙏🏻 ؎ღ @Cafe_avat ؎ღ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعضای عزیز رمان خون .... موافق هستید رمان رو ب صورت پی دی اف تقدیم کنم ک راحت باشید؟؟؟؟ لینک ناشناس یا پیوی بگید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم هیچ وقت از خدا نا امید نشو... خدایی ک بنده اش را از شکم ماهی نجات داد.... قطعا نگاه عنایت ب بندگان دگر دارد... فقط کارت را ب او بسپار...! 🍁🎄🍁🎄🍁🎄🍁🎄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍉♥️🍉♥️🍉♥️🍉♥️ اگر از همین الان شروع کنی... میرسی نگران نباش... توکل کن...ب خودش! 🍉شب های خوش طولانی را برایتان آرزومندم التماس دعا 🍉 🍉♥️🍉♥️🍉♥️🍉♥️
فعالیت کانال موقع امتحانات چ تغییراتی داره؟ پست های کانال بیشتر انگیزشی خواهد بود.... و رمان شب ها قرار میگیره 💜♥️💜♥️💜♥️💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم .... بی زحمت همون پارت ها رو بزارید ، پی دی اف نباشه بهتره ،... ممنونم 🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉 سلام لطفا رمان رو یک جا بزارین 🌹
باش! ولادت بانوی عفت و حیا... حضرت زینب (س) و روز پرستار مبارک! 🍉🔪🍉🔪🍉🔪🍉 امشب دعای فرج و سلام ب آقا یادتون نره ها یلدا بدون سلام ب آقا لذت نداره!❤️
پی دی اف باشه بهتره ...
معراج‌عاشقانه🇵🇸
♥️PDF رمان جان شیعه اهل سنت♥️
♥️رمان بعدی کانال رو ب انتخاب خودتون بعد از دوره امتحانات ترم خواهم گذاشت انشاءالله ♥️
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست حالیا خانه برانداز دل و دین من است تا در آغوش که می‌خسبد و همخانه کیست باده لعل لبش کز لب من دور مباد راح روح که و پیمان ده پیمانه کیست دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو بازپرسید خدا را که به پروانه کیست می‌دهد هر کسش افسونی و معلوم نشد که دل نازک او مایل افسانه کیست یا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبین در یکتای که و گوهر یک دانه کیست گفتم آه از دل دیوانه حافظ بی تو زیر لب خنده زنان گفت که دیوانه کیست لذت بردید؟
کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب تا سر زلف سخن را ب قلم شانه زدند... 🍉🔪🍉🔪🍉🔪🍉🔪🍉
بخونیم...؟ بسم الله الرحمن الرحیم