سلام آقا جان!
امیدوارم حالتان خوب باشد. آنقدرخوب که دشمنانتان از حسودی بمیرند و از ترس خواب بر چشمانشان حرام باشد. اگر از احوالات این سرباز کوچکتان خواستار باشید،خوبم؛دوستانم خیلی شلوغش میکنند. یعنی در برابر جانبازی هایی که مدافعان این آب و خاک کرده اند،شاهرگ و حنجره و روده و معده من عددی نیست که بخواهد ناز کند… هر چند که دکترها بگویند جراحی لازم دارد و خطرناک است و ممکن است چیزی از من نماند…من نگران مسائل خطرناک تر هستم… من میترسم از ایمان چیزی نماند. آخر شنیده ام که پیامبر(ص) فرمودند: اگر امر به معروف و نهی از منکر ترک شود، خداوند دعاها را نمی شنود و بلا نازل میکند. من خواستم جلوی بلا را بگیرم.اما اینجا بعضی ها میگویند کار بدی کرده ام. بعضی ها برای اینکه زورشان می آمد برای خرج بیمارستان کمک کنند میگفتند به تو چه ربطی داشت؟!!مملکت قانون و نیروی انتظامی دارد!ولی آن شب اگر من جلو نمی رفتم، ناموس شیعه به تاراج میرفت ونیروی انتظامی خیلی دیر میرسید. شاید هم اصلا نمی رسید…یک آقای ریشوی تسبیح بدست وقتی فهمید من چکار کرده ام گفت : پسرم تو چرا دخالت کردی؟ قطعا رهبر مملکت هم راضی نبود خودت را به خطر بیندازی!من از دوستانم خواهش کردم که از او برای خرج بیمارستان کمک نگیرند، ولی این سوال در ذهنم بوجود آمد که آقاجان واقعا شما راضی نیستید؟؟ آخر خودتان فرمودید امر به معروف و نهی از منکر مثل نماز شب واجب است.آقاجان!بخدا دردهایی که میکشم به اندازه ی این درد که نکند کاری بر خلاف رضایت شما انجام داده باشم مرا اذیت نمیکند. مگر خودتان بارها علت قیام امام حسین(ع) را امر به معروف و از منکر تشریح نفرمودید؟مگر خودتان بارها نفرمودید که بهترین راه اصلاح جامعه تذکر لسانی است؟یعنی تمام کسانی که مرا توبیخ کردند و ادعای انقلابی گری دارند حرف شمارا نمی فهمند؟؟یعنی شما اینقدر بین ما غریب هستید؟؟رهبرم!جان من و هزاران چون من فدای غربتت. بخدا که دردهای خودم در برابر درد های شما فراموشم میشود که چگونه مرگ غیرت و جوانمردی را به سوگ مینشینید.آقا جان!من و هزاران من در برابر درد های شما ساکت نمی نشینیم و اگر بارها شاهرگمان را بزنند و هیچ ارگانی خرج مداوایمان را ندهد بازهم نمی گذاریم رگ غیرت و ایمان در کوچه های شهرمان بخشکد.
بشکست اگر دل من بفدای چشم مستت
سر خمَ می سلامت شکند اگر سبویی
49.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای حادثه از زبان خود شهید خلیلی🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب امام حسین راهی کربلا می شود😔😔
کوفه میا حسین جان ،کوفه وفا ندارد 😭😭
🎥 دروغ کشتهسازی ادامه دارد/ کشته بعدی داعشی از آب درآمد!
🔹چهارمین کشته اعتراضات خوزستان هم دروغ بود. وقتی منافقین و سلطنتطلبها دست به دامن کشتهشدههای داعشی میشوند.
🆘 @khbr_fori
عید بر شما خوبان همراه مبارک😍😍
j๑ïท➺ @Dlnvshte🌱
#استوریعیدقربان
معراجعاشقانه🇵🇸
👤 #مردی_در_آینه 💥#قسمت_صد_و_سه_سرباز💥 نگاهش برگشت روي من ... دستش رو محکم تر با هر دو دستم گرفت
👤 #مردی_در_آینه
💥#قسمت_صد_و_چهار_تنوره_درد💥
يه حس غم عجيبي وجودم رو پر کرده بود ...
دلم مي خواست گريه کنم ... يکي دو قدم از مرتضي فاصله گرفتم و بي اختيار نگاهم توي صحن چرخيد ...
بين اون همه آدم ... اون همه چهره ... توي اون شلوغي ...
چه انتظاري داشتم؟ ...
شايد دوباره اون رو ببينم؟ ...
نمي تونستم باور کنم اون، من رو پيچونده و سر کار گذاشته ...
شايد مي تونستم اما دلم نمي خواست ... هر لحظه بغض گلوم سنگين تر مي شد ... به حدي که کنترلش برام سخت شده بود ...
مرتضي اومد سمتم ...
نمي دونست چرا اونطوري بهم ريختم ... منم قدرت توضيح دادن نداشتم ... نه قدرتش رو، نه مي تونستم کلمه اي براي توضيح دادن حالم پيدا کنم ...
حسي غيرقابل وصف بود ...
سوال هاي بي جوابش در برابر پريشاني و آشفتگي آشکار من، بعد از سکوتي چند لحظه اي به دلداري تبديل شد ...
هر چند دردي از من دوا نمي کرد ...
ـ قرار گذاشتيم بعد از شام بريم مسجد جمکران ... و تا هر وقت شب که شد بمونيم ... البته مي خواستيم زودتر بريم اما شما خواب بودي و درست نبود تنها توي هتل بزاريمت و خودمون ...
کلماتش توي سرم مي پيچيد ...
دلم نمي خواست هيچ کدوم شون رو بشنوم ...
مي دونستم به خاطر من برنامه شون بهم ريخته اما پريشان تر از اين بودم که تشکر يا عذرخواهي کنم ... يا هر کلمه اي رو به زبون بيارم ...
رفتم و همون گوشه صحن، دوباره يه جا پيدا کردم و نشستم ...
سرم رو پايين انداختم و دستم رو گرفتم توي صورتم ... نمي خواستم هيچ چيز يا هيچ کس رو ببينم ...
مرتضي هم ساکت فقط به من نگاه مي کرد ...
نيم ساعت، يا کمي بيشتر ...
مرتضي از کنارم بلند شد ... سرم رو که بالا آوردم، از دور خانواده ساندرز رو ديدم که کنار حوض، چشم هاشون دنبال ما مي گشت ...
مي خواستم صورت خيسم رو پاک کنم ... اما کف دست هام هم مثل اونها جاي خشک نداشت ...
نفس هاي عميقم، تنوره درد و آتش بود ... ايستادم و يه بار ديگه به ايوان و گنبد خيره شدم ...
مرتضي سر به بسته هر چي مي دونست رو در جواب حال خراب من به دنيل گفت ...
متاسف بودم که حس خوش و زيباي اونها رو خراب کردم ... اما قادر به کنترل هيچ چيز نبودم ...
نه تنها قدرتي نداشتم ... که درونم فرياد آکنده اي از درد می جوشید ...
ساکت و بي صدا دنبال شون مي رفتم ...
اما سکوتي که با گذر هر لحظه داشت به خشم تبديل مي شد ...
حس آدمي رو داشتم که به عشق و عاطفه عميقش خيانت شده ...
به هتل که رسيديم درد، جاي خودش رو به خشم داده بود ...
توي رستوران، بيشتر از اينکه بتونم چيزي بخورم ...
فقط با غذا بازي مي کردم ...
دنيل از يه طرف حواسش به نورا بود و توي غذا خوردن بهش کمک مي کرد ... از طرف ديگه زير چشمي به من نگاه مي کرد ...
و گاهي نگاه معنادار اون و مرتضي با هم گره مي خورد ...
ـ جوجه کباب بين ايراني ها طرفدار زيادي داره ... براي همين پيشنهاد دادم ... اگه دوست نداري يه چيز ديگه سفارش بديم؟ ...
سرم رو بالا آوردم و به مرتضي نگاه کردم ...
مرتضي اي که داشت زورکي لبخند مي زد، شايد بتونه راهي براي ارتباط برقرار کردن با من پيدا کنه ... ابرو بالا انداختم و نفس عميقي کشيدم ...
ـ مشکل از غذا نيست ... مشکل از بي اشتهايي منه ...
مکث کوتاهي کرد ..
.
ـ شما که نهار هم نخوردي ...
براي تموم شدن حرف ها به زور يکم ديگه هم خوردم و از جا بلند شدم ... برگشتم بالا توي اتاق ...
پشت همون پنجره و خيره شدم به خيابون ... بدون اينکه چراغ رو روشن کرده باشم ...
هنوز همه در رفت و آمد بودن ... شبي نبود که براي اون مردم، شب آرامي باشه ...
براي منم همين طور ... غوغا ... اشتياق ... درد ...
من تا مرز ايمان به خداي اون پيش رفته بودم ...
توي اون لحظات، فقط چند ثانيه بيشتر لازم بود تا به زبان بيارم ...
'بله ... من به خداي اون مرد ايمان دارم' ...
فقط چند ثانيه مونده بودم تا بهش بگم ... حق با توئه ...
اما تمام اين اشتياق، جاش رو به درد داده بود ... درد خيانت ... درد پس زده شدن ... درد عقب ماندگي ...
درد بود و درد ... و من حتي نمي دونستم بايد به چي فکر کنم ... يا چطور فکر کنم ...
چند ضربه آرام به در، صداي فرياد و ضجه درونم رو آرام کرد ...
مرتضي بود ...
در رو باز کرد و چند قدمي رو توي اون تاريکي جلو اومد ...
ادامه👇
در رو درست نبسته بودي ...
نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره به بيرون خيره شدم ... بدون اينکه لب از لب باز کنم ...
ـ داريم ميريم جمکران ... اگه با ما مياي ده دقيقه ديگه حرکت مي کنيم ...
در ميان سکوت من از اتاق خارج شد ... انگار به لب هام وزنه آويزان شده بود ... وزنه سنگيني که نمي گذاشت صدايي از حنجره خسته من خارج بشه ... در رو که بست ...
آخرين شعاع نور راهرو هم خاموش شد ... من موندم ...
با ماه شب 14 که از ميان پنجره، روي وجود خاموشم مي تابيد ...
✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
👤 #مردی_در_آینه
💥#قسمت_صد_و_پنج_ازدحام_یک_مسیر_مستقیم💥
چشم هام رو بستم ...
حتي نفس کشيدن آرام و عميق، آرامم نمي کرد ...
ثانيه ها يکي پس از ديگري به دقيقه تبديل مي شد ...
و من هنوز توي همون نقطه ايستاده بودم و غرق خشم به ماه و بيرون نگاه مي کردم ...
حرف هايي که توي سرم مي پيچيد لحظه اي رهام نمي کرد ...
ـ چطور بهش اعتماد کردي؟ ... چطور به يه مسلمان اعتماد کردي؟ ... همه چيزشون ...
بي اختيار چند قطره اشک از چشم هام فرو ريخت ...
درد داشتم ... درد سنگين و سختي بود ... سخت تر از قدرت تحملم ...
تمام وجود و باوري که داشت روي ويرانه هاي زندگي من شکل مي گرفت؛ نابود شده بود ...
اما در ميان اين منجلاب، باز هم دلم جاي ديگه بود ...
از در هتل خارج شدم و رفتم سمت ماشين مرتضي ...
هنوز پاي ماشين منتظرم بودن ... انتظاري در عين ناباوري بود ... خودم هم باور نمي کردم داشتم دوباره با اونها هم مسير مي شدم ...
ماشين به راه افتاد ...
در ميان سکوت عميقي که فقط صداي نورا اون رو مي شکست ...
و من، نگاهم رو از همه گرفته بودم ... حتي از مرتضي که کنار من و پشت فرمان نشسته بود ...
از پنجره به ازدحام آدم هايي خيره شده بودم که توي خيابون مي چرخيدن ... و بين ماشين ها شربت و کيک پخش مي کردن ...
يکي شون اومد سمت ما ...
نهايتا بيست و سه، چهار ساله ... از طرفي که من نشسته بودم ... مرتضي شيشه رو پايين داد و اون سيني رو گرفت سمتم ...
به فارسي چند کلمه گفت و مرتضي نيم خيز شد و توي سيني ليوان هاي شربت رو برداشت ... 3 تا عقب ... يکي براي خودش ...
و نگاهي به من کرد ...
من درست کنار سيني شربت نشسته بودم و بهش نگاه مي کردم ...
اون جوان دوباره چيزي گفت و مرتضي در جوابش چند کلمه اي ... و نگاهش برگشت روي من ...
ـ برنمي داري؟ ...
من توي عيد اونها سهمي نداشتم که از شيريني و شربت سهمي داشته باشم ... سري به جواب رد تکان دادم و باز چند کلمه اي بين اونها رد و بدل شد ... و اون جوان از ماشين ما دور شد ...
مرتضي همين طور که دوباره داشت کمربند ايمنيش رو مي بست از توي آينه وسط نگاهي به عقب کرد ...
ـ اين برادري که شربت تعارف کرد ... وقتي فهميد شما تازه_مسلمان هستيد و از کشور ديگه اي زيارت تشريف آورديد ... التماس دعا داشت ... گفت امشب حتما يادش کنيد ...
سکوت شکست ...
دنيل و بئاتريس در جواب احساس اون جوان، واکنش نشان مي دادن ... و من هنوز ساکت بودم ...
هر چه جلوتر مي رفتيم ترافيک و ازدحام جمعيت بيشتر مي شد ...
مرتضي راست مي گفت ... وقتي از اون فاصله، جمعيت اينقدر عظيم بود ... اگر به جمکران مي رسيديم چقدر مي شد؟ ...
ديگه ماشين رسما توي ترافيک گير کرده بود ... مرتضي با خنده نگاهي به عقب انداخت ...
ـ فکر کنم ديگه از اينجا به بعد رو بايد يه گوشه ماشين رو پارک کنيم و زودتر پياده روي مون رو شروع کنيم ... فقط اين کوچولوي ما اين وقت شب اذيت نميشه؟ ... هر چند، هر وقت خسته شد مي تونيم نوبتي بغلش کنيم ...
و زير چشمي به من نگاه کرد ...
مي دونستم اون نگاه به خاطر قول بغل کردن نوبتي نورا نبود ...
و منظور اون جمله فقط داوطلب شدن خودش بود ... اما ترجيح مي دادم مفهوم اون نگاه ها چيز ديگه اي باشه ... مثلا اينکه من اولين نفري باشم که داوطلب بشه ...
يا هر چيزي غير از مفهوم اصلي ... مفهومي که تمام اون اتفاقات رو مي آورد جلوي چشم هام ...
ماشين رو پارک کرديم و همراه اون جمعيت عظيم راه افتاديم ... جمعيتي که هر جلوتر مي رفتيم بيشتر مي شد و من کلافه تر ...
با هر قدم دوباره اون اشتياق، هيجان و کشش درون قلبم مثل فانوس دريايي در يک شب تاريک ... روشن و خاموش مي شد و به اطراف مي چرخيد ...
از جايي به بعد ديگه مي تونستم سنگين شدن نفس ها و مور مور شدن انگشت هام رو هم حس کنم ...
دست کردم توي جيبم و از دفترچه جيبيم يه تيکه کاغذ کندم ... گرفتم سمت مرتضي ...
ـ آدرس هتل رو به فارسي روي اين کاغذ بنويس ...
با حالت خاصي بهم زل زد ...
ـ برمي گردي؟ ...
نمي تونستم حرفي رو که توي دلم بود بزنم ...
چيزي که بين اون همه درد، آزارم مي داد ... اميد بود ...
اميدي که داشت من رو به سمت جمکران مي کشيد ... اميدي که به زبان آوردنش، شايد احمقانه ترين کاري بود که در تمام عمرم ...
براي تحقير بيشتر خودم مي تونستم انجام بدم ...
ساعت از 1 صبح گذشته بود ... و ما هنوز فاصله زيادي داشتيم ...
فاصله اي که در اين مدت کوتاه تمام نمي شد ...
و هنوز توي اون شلوغي گير کرده بوديم ...
ازدحام يک مسير مستقيم ...
✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
👤 #مردی_در_آینه
💥#قسمت_صد_و_شش_و_عیلکم_السلام💥
مرتضي منتظر شنيدن جوابي از طرف من بود ...
و من با چشمان کودکي ملتمس به اون زل زده بودم ...
زبانم سنگين بود و قلبم براي تک تک دقيقه ها، التهاب سختي رو تحمل مي کرد ...
چشم هام رو از مرتضي گرفتم و نگاهم در امتداد مسير حرکت کرد ...
در اون شب تاريک، التماس ديدن ديوارها و مناره هاي مسجد رو مي کرد ...
دستم بين زمين و آسمان مونده بود ... اومدم بکشمش عقب که مرتضي برگه رو از دستم گرفت ...
از توي قباش خودکاري در آورد و شروع به نوشتن کرد ... شماره خودش رو هم نوشت ...
ـ ديدي کجا ماشين رو پارک کردم؟ ... اگه برگشتي اونجا بود که هيچ، منتظرمون بمون ... اگه نه که همون مسير رو چند متر پايين تر بري، هر ماشيني که جا داشته باشه سوارت مي کنه ...
برگه رو گرفتم و ازشون جدا شدم ... در ازدحام با قدم هاي سريع ... و هر جا فضاي بيشتري بود از زمين کنده مي شدم ...
با تمام قوا مي دويدم ...
تمام مسير رو ... تا جايي که مسجد از دور ديده شد ...
تمام لحظات اين فاصله در نظرم طولاني ترين شب زندگي من بود ...
دوباره به ساعتم نگاه کردم ...
فقط چند دقيقه تا 2 صبح باقي بود ...
جلوي ورودي که رسيدم پاهام مي لرزيد و نفس نفس مي زدم ...
چند لحظه توي حالت رکوع، دست به زانو، نفس هاي عميقي کشيدم ... شايد همه اش از خستگي و ضعف نخوردن نبود ...
هيجان و التهاب درونم حد و حصري نداشت ...
قامت صاف کردم ...
چشمم بي اختيار بين جمعيت مي چرخيد ...
هر کسي که به ورودي نزديک مي شد ... هر کسي که حرکت مي کرد ... هر کسي که ...
مردمک چشم هاي منتظر من، يک لحظه آرامش نداشت ...
تا اينکه شخصي از پشت سر به من نزديک شد ...
به سرعت برگشتم سمتش ...
خودش بود ...
بغض سنگيني دور گلوم حلقه زد و چشم هام گر گرفت و پشت پرده اشک مخفي شد ...
دلم مي خواست محکم بغلش کنم اما به زحمت خودم رو کنترل کردم ...
دلم از داخل مثل بچه گنجشک ها مي لرزيد ...
کسي باور نمي کرد چه درد وحشتناکي در گذر اون ثانيه ها، به اندازه قرن برمن گذشت ...
و حالا اون واقعا بين اون جمعيت، من رو پيدا کرده بود ...
به شيوه مسلمان ها به من سلام کرد ...
و من براي اولين_بار با کلمات عربي، جواب سلامش رو دادم ...
ـ عليک السلام
شايد با لهجه من، اون کلمات هر چيزي بود الا جواب سلام ...
اما نهايت وسع و قدرت من بود ...
ـ منتظر که نمونديد؟
در ميان تمام اون دردها و التهاب هاي پر سوز ... لبخند آرام بخشي از درون قلبم به سمت چهره ام جاري شد ...
منتظر بودم اما نه پشت ورودي مسجد ... ساعت ها قبل از حرکت، شوق اين ديدار بي تابم کرده بود ...
ـ نه ... دقيق راس ساعت اومدید ...
لبخند زد و با دستش به سمت ورودي اشاره کرد ...
ـ بفرماييد ...
مثل ميخ همون جا خشکم زد ...
ـ من مسلمان نيستم نمي تونم وارد مسجد بشم ...
آرام دستش رو بازوي من گذاشت ... و دوباره با دست ديگه به سمت ورودي اشاره کرد ..
.
ـ حياط ها حکم مسجد ندارن ... بفرمایید داخل ...
قدم هاي لرزان من به حرکت در اومد ... يک قدم، عقب تر ... درست مقابل ورودي ...
✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم عیدی خوزستانیا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فریب نخورید
زرنگ باشید ❌