eitaa logo
معراج‌عاشقانه🇵🇸
153 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1هزار ویدیو
40 فایل
«بسم ربی» نفسم میگیرد... در هوایی که نفس های تو نیست! #یافارس‌الحجاز_ادرکنی🥀 ___________ کپی بجز مطالبی با عنوان #کپی‌آزاد؛ ممنوع می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
#حاج_حسین_یکتا :🌱 توصیه می‌کنم☝️ جوان‌ها اگر بخواهند از دست شیطان 🔥 راحت شوند... #عشق به #شهادت را در وجود خود زنده نگه دارند.❤️😊☘️ #بنت_الزهرا 🍂 @sajadeh ✨
♡ الهی هَب لی کمالَ الانقطاع الیک... یه کاری کن تا از همه چی بگذرم بخاطر ... غیر چیزی از نمیخوام که....!! @sajadeh
💬 حاج حسین یکتا: 🔸[ ] توی وصیت‌نامه‌ش یه چیزی نوشته که قشنگه، براتون میگم. نوشته بود: "خدایا تو شاهد باش که من تمامی مظاهر مادی دنیا را به سویی افکنده‌ام؛ به تو و لقاء تو حرکت کرده‌ام. تو منو بخر، تو منو بِبَر..."✨ 🔸مظاهر مادی دنیا یعنی خونه‌ی پشت برج سفید خیابون پاسداران، 🏛 یعنی فروشگاه هاشکو بَرِ میدون ولیعصر، 🏬 یعنی بازارچه کیش بَرِ میدون ولیعصر تهرون، 🏢 یعنی ویلا بغل هتل هایت چالوس با آب دریا و قایق،🚤🏖🏕 مظاهر مادی دنیا یعنی بنز آخرین مدل زیر پاش.😎 🔹نامه نوشت، فرار کرد اومد قم، من با خودم آوردمش جبهه... 💌🍃|• @sajadeh
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ 🔻مجنون مجنون همت!📞 همت جان به گوشی برادر؟ همت جان مدت هاست بی تاب مجنونت شده ام!همت جان دیگر کسی از شما و مجنون تان نمی‌گوید! 🔻همت جان، ها عوض شده!📞 همت جان، پل های رسیدن به خدا، کانال های ارتباطی شما با خدا را به سخره گرفتند! .همت جان،کج راه‌ ها را مسیر تو می‌دانند! همت جان، برادر دیگر از اسمت هم نمی شود گفت!📞 🔻ابنجا بعضی دختران مراقب شان نیستند!! همت جان به گوشی؟؟📞 .همت جان... اینجا بعضی پسران مان بر عکس چشم هایت عمل میکند،چشمان شان! 🔻همت جان یادشان رفته راه ت را... هدفت را... چرا رفتنت را... همت جان دیگر چیزی به شهر نمانده... همه جا را احاطه کرده اند... تقوا یمان رو به اتمام است...📞 🔻.همت جان، در این حملات نفس کم آورده ایم...📞 سراسر وجودمان را فرا گرفته و ‌دارد نابودمان میکند... همت جان صدامو داری برادر؟؟ 🔻همت همت مجنون!📞 مجنون جان...📞 از طرف من به جوانان بگو: چشم و تبلور خون شان به شما دوخته است... "شهید محمد ابراهیم همت" 🔻مجنون جان فرصتی ندارم ولی این را هم بگو به همه ی اهالی کوچه‌ی :📞 میخواهید خدا عاشق شما شود! قلم می‌زنید برای خدا باشد... گام بر می‌دارید برای خدا باشد... سخن می‌گویید برای خدا باشد.. هر چیز و همه چیز برای خدا باشد... @sajadeh |🍃
📚 📝 نویسنده : ❤️ 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود که هر چشمی را نوازش می‌داد. خورشید پس از یک روز آتش‌بازی در این روزهای گرم آخر ، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه می‌کشید. دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را می‌دیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد می‌شد، عطر او را در هوا رها می‌کرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم می‌کرد! 💠 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت می‌گذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگی‌ام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد. همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر می‌دانستم اوست که خانه قلبم را دقّ‌الباب می‌کند و بی‌آنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟» 💠 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ می‌چرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم می‌کردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...» هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه‌ای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟» 💠 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار می‌کند :«الو... الو...» از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو می‌شناسی؟؟؟» 💠 ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟» از اینکه اسمم را می‌دانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خنده‌ای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب می‌شناسم عزیزم!» و دوباره همان خنده‌های شیرینش گوشم را پُر کرد. 💠 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدن‌مان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من به‌شدت مهارت داشت. چشمانم را نمی‌دید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول می‌زنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقی‌مان در گرمای ، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! 💠 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دست‌بردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. 💠 دیگر فریب شیطنتش را نمی‌خوردم که با خنده‌ای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می‌برمت! ـ عَدنان ـ » برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمی‌دانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟... @sajadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎂🍰 عیدتون مباااارک باشه❤😍 . عشق پاک از تقدیم به شما . ••┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•• 📝من مینویسم  ازعشـــــق بین های ....💞 📝مینویسم از محبت هایی که اساسش عشق به خداست...💓 غفلت از من بچه مذهبی هست ... که نگذاشتم دیده شوم....😔 💕 کسی عشق های آسمانی ما را ندیده...💕 📝مینویسم تا بدانند عشق اصلی💘 مال ما بچه مذهبی هاست ..💕 نه آن های پوچ خیابانی💔 . . ان شاءالله به حق این شب عزیز همه ی مجردا همسر صالحی نصییشون بشه و تمام متاهل ها خوشبخت باشن و روز به روز زندگی شون شیرین و شیرین تر بشه😊 🆔 @sajadeh 🌱 🌸
در آسمان و در زمین زین خاک تا عرش برین آذین نموده عالیمن پیوند زهرا و علی است ________________💖 حور ملک خنده کنان شور و شعف در دو جهان پر گشته زینجا تا جنان پیوند زهرا و علی است ________________💖 والا عروس روزگار داماد بهتر از بهار سرو و صنوبر بی قرار پیوند زهرا و علی است ________________💖 آنگا که سفره چیده شد هفت آسمان آیینه شد نور ولایت دیده شد پیوند زهرا و علی است _______________💖 حیدر شده غرق خدا زهرا بریده از سوا پاینده دین مصطفی پیوند زهرا و علی است... ╔═.❤.═════╗ @sajadehha ╚═════.❤.═╝
📚 📝 نویسنده : ❤️ 💠 بدن بی‌سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش می‌خواست که جسم تقریباً بی‌جانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقه‌ام را رها کرد، روی زمین افتادم. گونه‌ام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بی‌سر شهر ناامیدانه نگاه می‌کردم که دوباره سرم آتش گرفت. 💠 دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!» پلک‌هایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگ‌های گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت. 💠 عدنان با یک دست موهای مرا می‌کشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجه‌های دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریده‌اش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم می‌لرزید. در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط حیدر می‌توانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای صبح در گوش جانم نشست. 💠 عدنان وحشتزده دنبال صدا می‌گشت و با اینکه خانه ما از مقام (علیه‌السلام) فاصله زیادی داشت، می‌شنیدم بانگ اذان از مأذنه‌های آنجا پخش می‌شود. هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمی‌رسید و حالا حس می‌کردم همه شهر حضرت شده و به‌خدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر می‌شنیدم. 💠 در تاریکی هنگام ، گنبد سفید مقام مثل ماه می‌درخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس می‌کردم تا نجاتم دهد که صدای مردانه‌ای در گوشم شکست. با دست‌هایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم می‌داد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس می‌زدم. 💠 چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس می‌کردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم. عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت. 💠 حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم می‌کردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی می‌توانست حرارت اینهمه را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم. صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم می‌رسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال می‌زد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت. 💠 حلیه آب آورده بود و عباس فهمید می‌خواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد. صدایم هنوز از ترس می‌تپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!» 💠 منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.» دل حیدر در سینه من می‌تپید و به روشنی احساسم را می‌فهمید و من هم می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غم‌هایم را پشت یک پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!» 💠 به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمی‌شد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!» اشکی که تا زیر چانه‌ام رسیده بود پاک کردم و با همین چانه‌ای که هنوز از ترس می‌لرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟» 💠 آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم اومده مردم دارن ثبت نام می‌کنن، نمی‌دونم عملیات کِی شروع میشه.» و من می‌ترسیدم تا آغاز عملیات تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمی‌رفت... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @sajadeh 🌱
📚 📝 نویسنده : ❤️ 💠 در این قحط ، چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لب‌هایم می‌خندید و با همین حال به‌هم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.» توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری می‌پرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم می‌خواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت. 💠 با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش می‌رسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند. نمی‌دانستم چقدر فرصت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفس‌هایش نم زده است. 💠 قصه غم‌هایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و نازم را کشید :«نرجس جان! می‌تونی چند روز دیگه تحمل کنی؟» از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...» 💠 و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس ما آتشش می‌زند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن (علیه‌السلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به (سلام‌الله‌علیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما می‌سپرم!» از و توکل عاشقانه‌اش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) پرواز می‌کرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!» 💠 همین عهد آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم. از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریه‌های یوسف اجازه نمی‌داد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد. 💠 لب‌های روزه‌دار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما می‌ترسیدم این یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بی‌قراری پرسیدم :«پس هلی‌کوپترها کی میان؟» دور اتاق می‌چرخید و دیگر نمی‌دانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی می‌بارید، مرتب زیر گلوی یوسف می‌دمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمی‌دونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم. 💠 حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه‌های فاجعه دیشب را از کف فرش جمع می‌کردند. من و زن‌عمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زن‌عمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟» 💠 دمپایی‌هایش را با بی‌تعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده می‌شد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.» از روز نخست ، خانه ما پناه محله بود و عمو هم می‌دانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانه‌های دیگر هم اما طاقت گریه‌های یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد. 💠 می‌دانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجه‌های کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زن‌عمو با بی‌قراری ناله زد :«بچه‌ام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت. به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا به‌قدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجره‌ها می‌لرزید. 💠 از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با از پنجره‌ها فاصله گرفتند و من دعا می‌کردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید. یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که به‌سرعت به سمت در می‌رفت، صدا بلند کرد :«هلی‌کوپترها اومدن!» 💠 چشمان بی‌حال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم. از روی ایوان دو هلی‌کوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک می‌شدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلی‌کوپترها را تعقیب می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«خدا کنه نزنه!»... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @sajadeh 🦋
معراج‌عاشقانه🇵🇸
📚 #تنها_میان_داعش 📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_بیستم 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم
📚 📝 نویسنده : ❤️ 💠 در را که پشت سرش بست صدای مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد. دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود. 💠 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمی‌زند زیرا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود. چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرین‌تر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه می‌زد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمی‌گشت. 💠 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانی‌ام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و می‌ترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم. پس از یک روز روزه‌داری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از برای حیدر ضعف می‌رفت. 💠 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود. گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل می‌کردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش می‌چکید. 💠 چند روز از شروع می‌گذشت و در گیر و دار جنگ فرصت هم‌صحبتی‌مان کاملاً از دست رفته بود. عباس دلداری‌ام می‌داد در شرایط عملیات نمی‌تواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم. 💠 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را می‌لرزاند. شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم می‌خواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، می‌خوای باهاش حرف بزنی؟» 💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بی‌خبرم! انگار صدایم هم از در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظه‌ای سکوت، صدای ضربه‌ای و ناله‌ای که از درد فریاد کشید. 💠 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد می‌تونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!» احساس نمی‌کردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به‌جای نفس، خاکستر از گلویم بالا می‌آمد که به حالت خفگی افتادم. 💠 ناله حیدر همچنان شنیده می‌شد، عزیز دلم درد می‌کشید و کاری از دستم برنمی‌آمد که با هر نفس جانم به گلو می‌رسید و زبان عدنان مثل مار نیشم می‌زد :«پس چرا حرف نمی‌زنی؟ نترس! من فقط می‌خوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!» از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفس‌های بریده‌ای که در گوشی می‌پیچید و عدنان می‌شنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت می‌برم!» 💠 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر منه و خونش حلال! می‌خوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود. جانی که به گلویم رسیده بود، برنمی‌گشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمی‌آمد. 💠 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. پیشانی‌ام دوباره سر باز کرد و جریان گرم را روی صورتم حس کردم. از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا می‌زدم و دلم می‌خواست من جای او بدهم. 💠 همه به آشپزخانه ریخته و خیال می‌کردند سرم اینجا شکسته و نمی‌دانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه است که از جراحت جانم جاری شده است. عصر، حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته جانم شده بود. 💠 ضعف روزه‌داری، حجم خونی که از دست می‌دادم و عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت. گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زن‌عمو هر سمتی می‌رفتند تا برای خونریزی زخم پیشانی‌ام مرهمی پیدا کنند و من می‌دیدم درمانگاه شده است... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @sajadeh 🦋
آقاجان صـدهـا گـلہ پيش بـردن است بـا عشـق ‌تو چـوب‌ طعنـہ ‌خـوردن عشـق‌ است اے تپنده ے جهـان نـادیـده تـو را و عشـق است❤️ 🤲🏻
یعنے یه نماز با وضو گرفتن توی خون!...💔✨ @sajadeh 🦋 ✨
هدایت شده از کانال روشنگری‌🇵🇸
🔶 دوستان عزیز.. حتما هر ده روز یکبار داروی امام کاظم بخورید.. بخصوص عزیزانی که در محیطهای شلوغ، شاغل هستند و در معرض بیماری های ویروسی.. با مصرف دارو، خودتون کاملا حس میکنید که حالتون بهتر میشه و بدنتون قویتر.. و این بهتر از هر واکسنی است.. لطفا پست را برای آگاهی دیگران هم فوروارد بفرمایید🙏 و تجربیات خود و اطرافیان تون را برای ما بفرستید 👉 @roshangarii 🚩
🐰🦋🐰🦋🐰🦋🐰 به شدت شبیه کسی میشید که دارید. بگردید يكيو پيدا كنيد كه پس فردا نگاه به خودتون كرديد كنيد!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا میتوانی از صبر بگو ،از گذشت و ایثار که این این سه خود جوهر اخلاص اند . و 🌺🍃 پاکیزه کردن قصد و عمل و نیت است از غیر خدا ، جلای است. ❤️ @sajadeh✨🦋
و چ حالی داشت... خادمیت شهدا ... ... ... ... کاش یک بار دگر تکرار شود آنروزها! بودم آن لحظه های ناب... عجب لیاقتی! @sajadeh 🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
بسم رب العشق 🦋 گفت:نمیخواستم...نمیخواستم چیزے بشہ ڪہ ازم دور بشید!میخواستم امشب همہ چیزو بگم! از روے تخت بلند شدم،چادرم رو مرتب ڪردم پوزخندے زدم و گفتم:ڪاراتونو بہ نحواحسن انجام دادید آفرین! چیزے نگفت،خواستم برم سمت خونہ ڪہ گفت:من اینجا اومدم خواستگارے! با حرص گفتم:اینم ڪمڪ اصلے تونہ براے راحت شدن دوستتون از شرعذاب وجدان؟! دست هام رو بہ نشونہ ے تشویق ڪوبیدم بہ هم و گفتم:آفرین دوستے روبایدازشمایادگرفت برادر! برادرروباحرص گفتم! نگاهش رو دوخت بہ پایین چادرم با آرامش گفت:ولے من برادر شما نیستم،خواستگارتونم! با خجالت ادامہ داد:معنے خواستگارروبگم؟ باحرص نفسم روبیرون دادم و پشتم روبهش ڪردم. خواستم واردخونہ بشم ڪہ گفت:خانم هدایتے! امین گفت ڪمڪش ڪن،حواست بهش باشہ ولے نگفت عاشقش نشو! __♡ باراول تورادیدم،دستہ گل سپید بردست وَبہ این منظورڪہ سپید نشانہ ے صلح است! خواستے بگویی:اے بانو!این سپیدے نشانہ ے مِهر است! باردوم شدوتودستہ گل سرخ بر دست وَ تمام عالم مے داند گل سرخ نشانہ ے است! کانال ما رو ب دوستان خود معرفی کنید🦋😍 https://eitaa.com/joinchat/56098848C5d830821b9 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ 🍂🍂 🍂 💠 ❤️ 💠 ۵۹ با عجلہ نشستم،برعڪس من آروم رفتار میڪرد،با فاصلہ ازم نشست روے تخت،با زبون لب هاش روتر ڪردوگفت:خب امیرحسین سهیلے هستم بیست وشیش سالہ طلبہ و معلم..... باحرص حرفش روقطع ڪردم:بہ نظرتون الان میخوام ایناروبشنوم؟ نگاهش رو بہ دیوار رو بہ روش دوختہ بود،دستے بہ موهاش ڪشید وگفت:نہ! در حالے ڪہ سعے میڪردم آروم باشم گفتم:پس چیزے رو ڪہ میخوام بشنوم بگید! حالت نشستش رو تغییر داد و ڪمے بہ سمتم خم شد آروم گفت:نمیدونم بین شما و امین چے بودہ! اما میدونم شما.... ادامہ نداد. زل زدم بہ یقہ ے پیرهن سفیدش: حرفاے امین بے معنے نبود! ابروهاش رو داد بالا:امین! میخواستم داد بڪشم الان وقت غیرت بازے نیست فقط جوابم رو بدہ! شمردہ شمردہ گفتم:آقاے..سهیلے..معنے...حر..ف..هاے...امین...چے..بود؟ دستے بہ ریشش ڪشید و گفت:منو امین دوستے عمیقے نداریم دوستے مون فقط در حد هیات بود! آب دهنش رو قورت داد:دو سال پیش یہ روز طبق معمول اومدہ بود هیات،عصبے و گرفتہ بود! حالشو ازش پرسیدم،گفت ازم ڪمڪ میخواد. گفت ڪہ دخترهمسایہ شونو چندبار تو ماشین یہ پسر غریبہ دیدہ و تعقیبش ڪردہ فهمیدہ از هم دانشگاهیاشہ. با تعجب زل زدم بہ صورتش،امین من رو با بنیامین دیدہ بود! _گفتم چرا بہ خانوادش نمیگے گفت نمیتونم،باهاشون خیلے رفت و آمد داریم نمیخوام مشڪلے پیش بیاد. سرش رو بلند ڪرد و نگاهش رو دوخت بہ دست هاے قفل شدہ م: اون موقع دنبال ڪار تو دانشگاہ بودم امین اصرار ڪرد برم دانشگاہ اون دختر و یہ جورے ڪمڪش ڪنم! گفت حساس و زود رنجہ از در خودت وارد شو! منم قبول ڪردم برم دانشگاہ اون دختر و روز اول دیدمش!جلوے ڪافے شاپ!داشت با پسرے دعوا میڪرد! نمیدونستم همون دختریہ ڪہ امین میگفت وقتے ڪلاسش تموم شد و امین اومد پیشم فهمیدم همون دختر همسایہ س! آروم گفتم:پس چرا اون روز ڪہ جلوے دانشگاہ دیدیش گفتے نمیشناسیش؟ دستم رو گذاشتم جلوے دهنم،چطور فعل هاے جمع جاشون رو دادن بہ فعل هاے مفرد؟! مِن مِن ڪنان گفتم:عذرمیخوام. سرش رو تڪون داد و گفت:امین خواستہ بود چیزے نگم،اون روز ڪہ جلوے دانشگاہ دیدمش تعجب ڪردم از طرفے..... ادامہ نداد،دست هاش رو بهم گرہ زد و نگاهش رو دوخت بہ دست هاش. با ڪنجڪاوے گفتم:از طرفے چے؟ آروم گفت:نمیخواستم...نمیخواستم چیزے بشہ ڪہ ازم دور بشید!میخواستم امشب همہ چیزو بگم! از روے تخت بلند شدم،چادرم رو مرتب ڪردم پوزخندے زدم و گفتم:ڪاراتونو بہ نحواحسن انجام دادید آفرین! چیزے نگفت،خواستم برم سمت خونہ ڪہ گفت:من اینجا اومدم خواستگارے! با حرص گفتم:اینم ڪمڪ اصلے تونہ براے راحت شدن دوستتون از شرعذاب وجدان؟! دست هام رو بہ نشونہ ے تشویق ڪوبیدم بہ هم و گفتم:آفرین دوستے روبایدازشمایادگرفت برادر! برادرروباحرص گفتم! نگاهش رو دوخت بہ پایین چادرم با آرامش گفت:ولے من برادر شما نیستم،خواستگارتونم! با خجالت ادامہ داد:معنے خواستگارروبگم؟ باحرص نفسم روبیرون دادم و پشتم روبهش ڪردم. خواستم واردخونہ بشم ڪہ گفت:خانم هدایتے! امین گفت ڪمڪش ڪن،حواست بهش باشہ ولے نگفت عاشقش نشو! ✍نویسنده:لیلے سلطانے باراول تورادیدم،دستہ گل سپید بردست وَبہ این منظورڪہ سپید نشانہ ے صلح است! خواستے بگویی:اے بانو!این سپیدے نشانہ ے مِهر است! باردوم شدوتودستہ گل سرخ بر دست وَ تمام عالم مے داند گل سرخ نشانہ ے است! ... نویسنده این متن👆: 👉 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂
Pouya Bayati - Eshtiagh (320).mp3
12.23M
🕯 خیلی هوای مهربونیاشو کردم‌.. دلتنگمو و بغض عجیــبی تو گلومهـ! زانو بغل کردم کنار خاطراتم؛ عکس زیارت و یه قبری رو به رومه…💔 _________ دلتنگم برای حرم دلتنگم نمیشه نرم... دلتنگم پریشون و خسته... رویایی که تو سرمه شوق دیدنِ حرمه رویای من دل شکسته...💔 ________ اللهم الرزقنی کربلا و مشهد الرضا فی الدنیا💔 🕯🖤🕯🖤🕯🖤🕯🖤🕯
تا که پرســیدمـ ز قلبم عــشق چیست..؟ در جـوابم اینچنین گفت و گریست؛ لیلــی و مجنون فقط افسانه‌اند... در دست حسین بن علیست♥️ ♥️ @sajadeh