📚 #تنها_میان_داعش
📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_بیستم
💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را میشنیدم و تلاش میکردم از زمین بلند شوم که صدای #انفجار بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید.
یکی از #مدافعان مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمیبینید دارن با تانک اینجا رو میزنن؟ پخش شید!»
💠 بدن لمسم را بهسختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد.
او همچنان فریاد میزد تا از مقام فاصله بگیریم و ما #وحشتزده میدویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام میآید.
💠 عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت بهسرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش #داعش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم.
رزمندهای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمیداد و من میترسیدم عباس در برابر گلوله تانک #ارباً_ارباً شود که با نگاه نگرانم التماسش میکردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلولههای خمپاره را جا زد و با فریاد #لبیک_یا_حسین شلیک کرد.
💠 در #انتقام سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشیها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و بهسرعت برگشت.
چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده میشد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار میکنی؟»
💠 تکیهام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانیام شکسته است.
با انگشتش خط #خون را از کنار پیشانی تا زیر گونهام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ #صبرم شکست و اشک از چشمانم جاری شد.
💠 فهمید چقدر ترسیدهام، به رزمندهای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند.
نمیخواستم بقیه با دیدن صورت خونیام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس میگوید :«داعشیها پیغام دادن اگه اسلحهها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.»
💠 خون #غیرت در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟»
عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمیدانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بیتوجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب میلرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم #امان داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!»
💠 روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«میدونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار #موصل حراجشون کردن!»
دیگر رمقی به قدمهایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد.
💠 اگر دست داعش به #آمرلی میرسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل!
صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ #اماننامه داعش را با داد و بیداد میداد :«این بیشرفها فقط میخوان #مقاومت ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمیکنن!»
💠 شاید میترسید عمو خیال #تسلیم شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون میجنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! #حاج_قاسم اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟»
اصلاً فرصت نمیداد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی میکنه تو این جهنم هلیکوپتر بفرسته!»
💠 و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه #مقاومت کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیاتشون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی میرسن!»
عمو تکیهاش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت #وعده داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش میجنگم!»
💠 ولی حتی شنیدن نام اماننامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد.
چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته #خدا را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@sajadeh 🦋
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_بیستم
ابراهیم و لعیا برای بدرقه میهمانان که به بهانه همسایه بودن به نوعی با هم رودربایستی داشتند، به حیاط رفته بودند و پدر با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، تکیه به مبل زده و با سر انگشتانش بازی میکرد. از خطوطِ در هم رفته چهرهام خوانده بود که خواستگارم را نپسندیدهام و این سکوت سنگین، مقدمه همان روزهای ناخوشایندی بود که انتظارش را میکشیدم. چادر را از سرم برداشتم و به سمت اتاقم رفتم که عبدالله میان راهرو به سراغم آمد و با شیطنت پرسید: «چی شد؟ پسندیدی؟» از کنارش رد شدم و به کلامی کوتاه اما قاطع پاسخش را دادم: «نه!»
از قاطعیت کلامم به خنده افتاد و دوباره پرسید: «مگه چِش بود؟» چادرم را بیحوصله روی تخت انداخته و از اتاق خارج شدم. در مقابل چشمان عبدالله که هنوز میخندید، خودم را برایش لوس کردم و گفتم: «چیزیش نبود، من ازش خوشم نیومد!» به خیال اینکه پدر صدایم را نمیشنود، با جسارتی پُر شیطنت جواب عبدالله را داده بودم، اما به خوبی صدایم را شنیده بود. به اتاق نشیمن که رسیدم، با نگاهی پُر غیظ و غضب به صورتم خیره شد و پرسید: «یعنی اینم مثل بقیه؟» ابراهیم و لعیا به اتاق بازگشتند و پدر با خشمی که هر لحظه بیشتر در چشمانش میدوید، همچنان مؤاخذهام میکرد: «خُب به من بگو عیبش چیه که خوشت نیومده؟»
من ساکت سر به زیر انداخته بودم و کس دیگری هم جرأت نمیکرد چیزی بگوید که مادر به کمکم آمد: «عبدالرحمن! حالا شما اجازه بده الهه فکر کنه...» که پدر همچنانکه روی مبل نشسته بود، به طرف مادر خیز برداشت و کلام مادرانه و پُر مِهرش را با نهیبی خشمگین قطع کرد: «تا کِی میخواد فکر کنه؟!!! تا وقتی موهاش مثل دندوناش سفید شه؟!!!» حرف نیشدار پدر آن هم مقابل چشم همه، بغضی شیشهای در گلویم نشاند و انگار منتظر کلام بعدی پدر بود تا بشکند: «یا به من میگی مشکل این پسره چیه یا باید به حرف من گوش بدی!» حلقه گرم اشک پای چشمم نشست و بیآنکه بخواهم روی گونهام غلطید که پدر بر سرم فریاد کشید: «چند ساله هر کی میاد یه عیبی میگیری! تو که عُرضه نداری تصمیم بگیری، پس اختیارت رو بده به من تا من برات تصمیم بگیرم!»
بغض سنگینی که گلویم را گرفته بود، توان سخن گفتنم را ربوده و بدن سُستم، پای رفتنم را بسته بود. با نگاهی که از پشت پرده شیشهای اشکم میگذشت، به مادر التماس میکردم که از چنگ زخم زبانهای پدر نجاتم دهد که چند قدم جلو آمد و با لبخندی ملیح رو به پدر کرد: «عبدالرحمن! شما آقای این خونهاید! حرف، حرفِ شماس! اختیار من و این بچههام دستِ شماس.» سپس صدایش را آهسته کرد و با لحنی مهربانتر ادامه داد: «خُب اینم دختره! دوست داره یخورده ناز کنه! من به شما قول میدم ایندفعه درست تصمیم بگیره!» و پدر میخواست باز اوقات تلخی کند که مادر با زیرکی زنانهاش مانع شد: «شما حرص نخور! حیفه بخدا! چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟» و ابراهیم هم به کمک مادر آمد و پرسید: «مامان! حالا ما بریم خونه یا برا شام وایسیم؟» و لعیا دنبالش را گرفت: «مامان! دیشب ساجده میگفت ماهی کباب میخوام. بهش گفتم برات درست میکنم، میگفت نمیخوام! ماهی کباب مامان سمانه رو میخوام.»
مادر که خیالش از بابت پدر راحت شده بود، با خوشحالی ساجده را در آغوش کشید و گفت: «قربونت برم! چَشم! امشب برای دختر خوشگلم ماهی کباب درست میکنم!» سپس روی سخنش را به سمت عبدالله کرد و ادامه داد: «عبدالله! یه زنگ بزن به محمد و عطیه برای شام بیان دور هم باشیم!» از آرامش نسبی که با همکاری همه به دست آمده بود، استفاده کرده و به خلوت اتاقم پناه بردم.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
🍀🍁🍀🍁🍀🍁🍀🍁🍀
#رمان_حورا
#قسمت_بیستم
حورا حرص مے خورد و لبانش را مے گزید. دلش مے خواست از این شرایط رهایے یابد.
آقا رضا پرسید:حورا چیزے نمیگی؟
_چی..چی بگم؟
حورا با خودش گفت:تو ڪه این جورے نبودے حورا. تو ڪه انقدر ساڪت نبودے. حرفتو بزن.. تصمیمت رو بگو.
_من..من میخواستم بگم ڪه امشب فقط به خاطر داییم قبول ڪردم ڪه بیام و با شما حرف بزنم.
اقا رضا گفت:برےن تو اتاق حورا جان.
حورا هنوز به صورت خاستگارش نگاه نڪرده بود و دلش نمے خواست نگاه ڪند. با خجالت از جا برخواست و همراه سعیدے وارد اتاق شدند.
سعیدی روے صندلے نشست و حورا روے تخت.
_میشه سرتو یڪم بالا بگیرے ببینمت؟
چقدر صمیمے شده بود و حورا از این صمیمیت بیزار بود. آرام سرش را بالا گرفت اما باز هم به او نگاه نڪرد.
_گفتی به اصرار داییت قبول ڪردے باهام حرف بزنی.
_بله.
_چرا؟
_چون من دارم درس میخونم و...
میان حرفش پرید و گفت:درستو بخون من ڪه مخالفتے ندارم.
_میزارےن من حرفمو بزنم؟ هنوز حرفمو نزده بودم.
_تو اصلا منو نگاه نڪردے ببینے چه شڪلیم.
_برام مهم نیست چون جوابم به شما تغییرے نمیڪنه. من میخوام درس بخونم و به این زودیا قصد ازدواج ندارم. اگرم یک روز بخوام عروس بشم، پول و مال و منال طرف برام مهم نیست فقط مهم دین و ایمان و اخلاقشه.
_ببےن حورا..
_ببخشےد من با شما نسبتے ندارم ڪه انقدر راحت منو صدا مے ڪنید.
_با این گستاخیات و جواب رد دادنات نه تنها پشیمون نمیشم بلڪه مُسِر تر هم میشم. لطفا رو حرفام فڪر ڪن. من میتونم زندگے مرفهے برات درست ڪنم و بزارم درستو تا آخر بخونے و مایه افتخارم بشے. فقط بهش فڪر ڪن.
_من فڪرام...
_گفتم فڪر ڪن. موقعیت خوبیه از دستش نده.
سپس برخواست و گفت:خداحافظ.
#نویسنده_زهرا_بانو
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
ویژهی محرم
داستان کوتاه #نارینه
قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈••
#قسمت_بیستم
دست به سر گرفتم. دلم اتفاقات خوب می خواست اما نه از نوع امیدواری کاذب. باید این نشانه ها را چگومه معنا میکردم؟
کمی بعد سینی و لیوان های محتوی شربت آبلمیو روی میز قرار گرفت.
یکی از لیوان ها را برداشتم و تا ته سر کشیدم.
دستم را بالا بردم و کلاهم را از سر برداشتم.
با دیدن سر بدون مویم همه سه نفرشان متعجب نگاهم کردند.
پرسیدم: ماجرای این کتاب چیه؟ یعنی این عکس ؟ سرژیک! برادر شما واقعا شِفا گرفت؟
سرژیک نگاه کوتاهی به فاطمه خانم کرد و گفت: بهتره مادر تعریف کنه
فاطمه خانم آهی کشید و گفت: روزهای سختی بود. یه روز که خونه بودم چند نفر از جوونای محل خبر آوردن که سروژ از بالای داربست افتاده. تو این حین با عجله زنگ زدن آمبولانس اومد.
_داربست؟
_اره سروژ کارش برق و سیم کشی هست. طی ۱۰، ۱۲ سال اخیر همیشه قبل از محرم کارهای برقی تکیه رو انجام میداد.
متعجب به فاطمه خانم نگاه میکردم.
_ برق کشی تکیه؟ ببخشید یه کم عجیبه، هیچ وقت ازش نپرسیدید که چرا اینکارو انجام میده؟
_نه! گفتم که حرفه اش برق هست. و خوشحال بود که کاری از دستش بر می آمد برای دوستان و هم محله ای های مسلمانش انجام بده. برای من رضایت خودش مهم بود همیشه از کارش راضی بود.
نارینه در ادامه ی حرف مادرش گفت: بارها ازش میپرسیدم چه حس و حالی داره وقتی برای مراسم عزاداری امام حسین و بر پا کردن تکیه به دوستای مسلمانت کمک میکنی؟
جواب اون همیشه یه جمله بود. میگفت"کار جالب و دوست داشتنیه، از اینکه عشق دوستام رو می بینم و کمکی به اون ها میکنم واقعا خوشحالم"
فاطمه خانم گفت: واقعا خوشحال بود. همیشه در ایام محرم به خصوص دهه اول برای کمک حاضر بود، چه مواقعی که سر کاربود و با تلفن بهش خبر میدادن و چه شب ها که با خستگی به خونه میومد، اگر موبایلش زنگ میخورد و از تکیه محل بود و مشکل سیم کشی و کارهای برقیش پیش می اومد فورا حاضر میشد و میرفت. اون حتی یه پیراهن مشکی هم داشت که وقتی برای کارهای تکیه می رفت مثل دوستان و هم محلی هاش باشه.
خانواده ی عجیبی به نظر میرسیدند.
_خب ماجرای سروژ چی شد؟ رفتید بیمارستان. وضعیتش چطور بود؟
فاطمه خانم گفت: چشم های سروژ درست وقتی که اونو روی تخت بیمارستان گذاشتیم تا از آمبولانس به بخش اورژانس منتقلش کنیم، آخرین بار بعد از اون حادثه باز و بسته شد و به کما رفت. لال شده بودم! دکتر اورژانس بالای سرش مدام از من می پرسید که چه اتفاقی افتاده اما فقط زل زده بودم به چشمای «سروژ» و هیچ صدایی نمی شنیدم، فقط منتظر بودم تا بار دیگه چشماشو باز کنه…همین!
در اون لحظه هیچ چیزی نمی خواستم؛ فقط صلیب گردنم رو که درآمبولانس از گردنم کنده بودم در دست فشار می دادم و مریم مقدس(علیه السلام) را صدا می کردم. اگر «سرژیک» نبود نمی دونم چه کسی باید جواب دکتر رو می داد و بعد بیهوش شدم…
به هوش که اومدم فقط به دنبال پسرم بودم، وقتی پشت در«آی سی یو» رسیدم،«سرژیک» رو دیدم که اشک می ریخت فکر کردم «سروژ» مرده! ناگهان در و باز کردم و روی تخت رو به رو اونو دیدم که خشک روی تخت دراز کشیده و دستگاه های حیاتی به بدنش متصله ،سراغ دکتر رو گرفتم و گفت که پسرتون به دلیل ضربه ای که به سرش وارد شده به کما رفته و فعلا از دست ما کاری بر نمیاد.
واقعا دست من از هرکاری عاجز بود، دکترها فقط می گفتند دعا کنید، کاری از دستشون برنمی آمد، واقعا برای فردی که به دلیل ضربه مغزی به کما رفته چه کاری جز دعا کردن بر میاد؟ کار من فقط گریه بود و دعا کردن. روز چهارم پسر جوان دیگه ای رو که در سانحه تصادف به کما رفته بود به بیمارستان آوردند و در اتاق «آی سی یو»، بستری کردن. مادرش را که دیدم به سمتش رفتم و سعی کردم اونن را آرام کنم، خیلی خوب شرایطش رو درک می کردم و وقتی گفتم پسر من هم به کما رفته و در همین بیمارستانه فقط منو در آغوش گرفت و گریه کرد.
بعد که با هم صحبت کردیم متوجه شدم که این تنها فرزندش هست و شوهرش هم چند سالی است که به دلیل بیماری سرطان فوت کرده و این پسر تنها امید و آرزوش برای زندگی بود.
شب ها تا صبح هم صحبت و مونس هم بودیم و روزها در کنار هم به کارهایی می رسیدیم که می شد اون ها رو انجام بدهیم. «مرضیه خانم» در طول چهار روزی که دربیمارستان بود فقط دعا می خوند و گریه می کرد و از امام حسین (علیه السلام) شفای پسرش رو می خواست، جالبه که اون حتی برای «سروژ» هم دعا می کرد، من هم به سهم خودم با خدا راز و نیاز می کردم تا اینکه «سروژ» طی یک شب، سه بار دچار تشنج و حمله شد و حتی یک بار با دستگاه ریکاوری ضربان قلبش رو احیا کردند.
👇