eitaa logo
🇮🇷معراج‌عاشقانه🇵🇸
151 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
بنام یگانه قدرت برتر«خدا» ___________ کپی بجز مطالب«کپی ممنوع و خودنویس» ، آزاد می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷معراج‌عاشقانه🇵🇸
#قسمت_سی_و_پنجم بعد از شام رفتم پیش ریحانه وهدیه ام و بهش دادم چون فرصت نشد چیزی بخرم واسش پولشو
+من دارم میرم ،کاری نداری؟ _نه مامان خدانگهدار +مراقب خودت باش عزیزم!خداحافظ به ساعت نگاه کردم ۲ بود زمان از دستم در رفته بود. محکم شیمیو بستم و رفتم سراغِ زیست که تلفنم زنگ خورد!!! با خوشالی جواب دادم _بح بح سلام عروس خانوم +سلام عزیزم خوبی؟ _هعی بدک نیسم تو خوبی؟ آقات خوبه؟ +مام خوبیم خدا رو شکر!!! چه خبرا؟ _ سلامتی +یه چیزی بگم؟ _دوچیز بگو! +قراره فردا شهید بیارن اونم گمنام! هیئتِ داداشم اینا مراسم دارن تووووپ!! گفتم اگه دوس داری با خانواده یا بی خانواده تشریف بیاری ! _بازم شهید میارن؟ دم عیدی اخه؟ چرا؟ +وا!!! مگه چندتا شهید آوردن؟ تازه!دم عید که بهتره . حالا اصراری نمیکنم . داداشم گفت به دوستام اطلاع بدم که هیئت شلوغ شه مراسمِ شهداس زشته ! _اها قبول باشه ان شالله ولی من که مشغول درسم فعلا! +اها باشه . هر طور مایلی عزیز. ببخشید مزاحمت شدم به خانواده سلام برسون . کاری نداری ؟ _نه مرسی بابت تلفنت ! +خواهش میکنم. خداحافظ _خدانگهدار تلفنو قطع کردم . نمیدونم چرا از حرفی که زدم تنم لرزید! دلم یجوری شد. نمیدونم چرا احساس پشیمونی می کردم. چه حسِ غریبی! من تا حالا مراسم هیچ شهیدی نرفته بودم .نمیدونم چرا ایندفعه دلم شکست! سرم گیج رف! رو تخت دراز کشیدم ‌ صفحه اینستاگراممو بازکردمو مشغول چک کردن پُستا شدم‌. چشمم به پست محمد خورد . عکس چندتا تابوت بود روشم نوشته بود ۱۸!!! چقدر آشنا بود برام.دلم لرزید ... پست وبا دقت نگاه کردم زیرش نوشته بود "هر که شد گمنام تر زهرا خریدارش شود " نمیدونم چم شده بود . فوری تلفن ریحانه رو گرفتم . بعد سه تا بوق جواب داد. +جانم عزیز چیشده؟ _سلام گفتی مراسم کیه؟ +فردا چطور _ساعت چند؟ +هفت غروب شروع میشه. _اها باشه مرسی +چیشد نظرت عوض شد؟ _نه همینجوری. +اها باشه _کاری نداری؟ +نه عزیز خداحافظ فوری تلفنو قطع کردمو شیرجه زدم پایین . _مامان مامان +جانم _میخان شهید بیارن فردا میشه بریم؟ +بله بله؟ شهید؟اونوقت کی میخواد بره؟ شما؟ فاطمه خانم؟ _اذیت نکن دیگه اره . خواهش میکنم +سرت به سنگ خورده یا آسمون به زمین اومده؟ _هیچکدوم . یه خواب عجیبی دیدم. +که اینطور .عجب.‌ حالا کِی ؟ _نمیدونم ریحانه گفت ساعت هفت مراسمشون تو هیئت شروع میشه! +اها خوبه پس. اگه بابا بیاد میریم قیافمو کج و کوله کردمو _اههه بابا که صدساله دیگه نمیاددد +خب اول اجازشو بگیر بعد! کِنِف شدم با ی لحن خاص گفتم _باوشه راهمو کشیدم رفتم تو اتاق حس خوبی داشتم . یجورایی دلم شاد شد . تایم زیادی نداشتم .میخواستم درسایِ فردامم جبران کنم به همین خاطر خیلی تند و فشرده درس خوندم . حتی واسه شامم پایین نرفتم . دیگه پلکم از خواب میپرید ‌ به نگاه به ساعت کردم . ساعت دو و چهل و پنج دقیقه . بعله ! چراغای اتاق و خاموش کردم و رو تختم دراز کشیدم ‌. یه قل هوالله خوندم که دیگه خستگی امونِ ادامو نداد و سر سه سوت خوابم برد. با صدای آلارمِ گوشیم از خواب پریدم . منگِ خواب بودم . به زور پاشدم وضو گرفتمو نمازمو خوندم . خواستم مامان اینارم بیدار کنم که دیدم از خواب اصلا نمیتونم رو پام بایستم. رفتم رو تخت و دیگه چیزی نفهمیدم . به سرو صورتم آب زدم که صدای قارو قورِ شکمم اجازه ی هر کار دیگه ای و ازم گرفت . رفتم تو آشپزخونه که دلم ضعف رفت . مامان سوسیس تخم مرغ درست کرده بود . نشستم رو میز و مشغول شدم . بعد اینکه حسابی سیر شدم از جام پاشدم ویه لیوان چایی ریختم برا خودم و نوش جان کردم . با اینکه هنوز خوابم میومد ولی دلم نمیخواست درسام باعث شه امشب نَرَم. پله ها رو دوتا یکی رفتم بالا ساعت ۷ و نیم صبح بود . کتابامو برداشتم و ولو کردمشون رو زمین .به ترتیبی که میخواستم بخونم چیدم و شروع کردم . هم مامان امروز نبود هم بابا برا همین راحت بودم . ___ دم دمای ساعت ۵ غروب بود که بابا اومد خونه . با شنیدن صداها رفتم پایین و با یه لحن مهربون گفتم _سلام بر پدر عزیزم خیلی جدی گفت +سلام خوبی؟ _شما خوب باشین عالی . همینطور که داشت کمربند شلوارشو باز میکرد یه نگاه عجیب بهم انداخت و +چیزی شده؟ _نه اصلا نهار میخورین؟ +نه با دوستان خوردیم امروز! _عجب! مظلوم نگاش کردم و _بابا جون؟ امشب جایی تشریف میبرین؟ + اره جایی کار دارم چطور؟ _اخه چیزه! میخان شهید بیارن این جا +خب به سلامتی من چیکار کنم؟ _گفتم اگه میشه باهم منو شما و مامان بریم ببینیمشون. لبشو کج کرد +شهید؟بریم ببینیم؟سینماس مگه؟ _عه باباجون اذیت نکنین دیگه خواهش میکنم. +ما میخوایم بریم خونه ی آدمِ زنده تو نمیای!!! اونوخ میخوای بری مرده ها رو ببینی؟ _اینجوری نگین تو رو خدا. :فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور ❤️https://eitaa.com/sajadeh🌱
📖 🖋 اگر چه جوابم شبیه همه پاسخ‌های پُر نازِ دخترانه در هنگام آمدن خواستگار بود، اما حقیقتی عاری از هر آلایشی بود. سال‌ها بود که منتظر آمدن چنین روزی بودم تا کسی به طلبم بیاید که دیدن صورتش، شنیدن صدایش و حتی حس حضورش مایه‌ی آرامش وجودم باشد و حالا رؤیای آرزویم تعبیر شده و او آمده بود! همانگونه که من می‌خواستم، ولی اینجای تقدیر را نخوانده بودم که آرزویم با یک جوان شیعه در حقیقت نقش ببندد و این همان چیزی بود که زبانم را بند آورده و نفسم را به شماره انداخته بود. عبدالله نفس عمیقی کشید و مثل اینکه اوج سرگردانی‌ام را فهمیده باشد، بلاخره سکوتش را شکست: «فکر کنم الهه می‌خواد بیشتر فکر کنه.» ولی مادر دلش می‌خواست هر چه زودتر مقدمات خوشبختی تنها دخترش را فراهم کند که با شیرین زبانی پیشنهاد داد: «من میگم حالا اجازه بدیم اینا یه جلسه بیان. صحبت‌هامون رو بکنیم، تا بعد ببینیم خدا چی می‌خواد!» پدر بی آنکه چیزی بگوید، کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد و این به معنای رضایتش به حرف مادر بود که عبدالله فکری کرد و رو به مادر گفت: «مامان نمی‌خوای یه مشورتی هم با ابراهیم و محمد بکنی؟» که مادر سری جنباند و گفت: «آخه مادر جون هنوز که چیزی معلوم نیس. بذار حالا یه جلسه با هم صحبت کنیم، تا ببینیم چی میشه.» و با این حرف مادر، این بحث سخت و سنگین تمام شد و بلاخره نفسم بالا آمد که از جا بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. وارد اتاق شدم و خواستم روی تختم دراز بکشم که عبدالله صدایم کرد: «الهه!» برگشتم و دیدم در چهارچوب درِ اتاق ایستاده و نگاهش همچنان سرد و سنگین است. لب تختم نشستم و او بی‌مقدمه پرسید: «چرا به من چیزی نگفتی؟» نگاهش کردم و با صدایی که از عمق صداقتم بر می‌آمد، جواب دادم: «به خدا من از چیزی خبر نداشتم.» قدم به اتاق گذاشت و همچنانکه به سمتم می‌آمد، با لحنی گرفته بازخواستم کرد: «یعنی تو از نگاهش هیچی حس نمی‌کردی؟» و آفتاب نگاه نجیبش با همان پرده حیای همیشگی در برابر چشمانم درخشید تا صادقانه شهادت بدهم: «خودش نیس، ولی خداش هست! هیچ وقت تو نگاهش هیچی ندیدم!» و شاید لحنم به قدری صادقانه بود که بلاخره حصار سرد رفتارش شکست، کنارم نشست و زیر لب زمزمه کرد: «من بهش خیلی نزدیک بودم، هر روز می‌دیدمش، ولی هیچ وقت فکرش هم نمی‌کردم!» سپس نگاهش را به عمق چشمانم دوخت و با تردیدی که در صدایش موج می‌زد، سؤال کرد: «الهه! مطمئنی که می‌خوای اجازه بدی بیان خواستگاری؟!!!» و در مقابل نگاه پرسشگرم، لبخندی زد و با لحنی برادرانه نصیحتم کرد: «الهه جان! مجید مثل بقیه خواستگارات نیس! اون داره تو این خونه زندگی می‌کنه! خوب فکر کن! اگه یه بار به عنوان خواستگار بیاد تو این خونه و بعد تو جواب رَد بدی، دیگه رفت و آمدِ هر دوتون توی این خونه خیلی سخت میشه! اگه مطمئنی که قبولش داری، اجازه بده!» از شنیدن این حرف، پشتم لرزید. تصور اینکه خواستگارم، در طبقه بالای همین خانه حضور دارد و نتیجه هر چه شود، باز هم او همینجا خواهد بود، ترسی عجیب در دلم انداخت. عبدالله نفس بلندی کشید و گفت: «البته حتماً مجید هم به این قضیه فکر کرده! حتماً اونم می‌دونه که اگه این خواستگاری به هر دلیلی به هم بخوره، زندگی‌اش تو این خونه دیگه مثل قبل نیس! پس حتماً پای حرفی که زده تا آخر می‌مونه! ولی تو هم باید تکلیفت رو با خودت روشن کنی!» چشمانم غمگین به زیر افتاد و عبدالله با گفتن «تو رو خدا خوب فکر کن!» از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت. با رفتن او، حجم سنگینی از احساسات بر دلم آوار شد. از محبتی که داشت بی سر و صدا در گوشه‌های قلبم جوانه می‌زد تا ترسی که از حضور نزدیک او آن هم در هر شرایطی، در دلم افتاده بود و آنچه بیش از همه بر دیوار شیشه‌ای قلبم ناخن می‌کشید، تشیع او بود که خاطرم را آشفته می‌کرد. احساس می‌کردم در ابتدای راهی طولانی و البته پُر جذبه ایستاده‌ام که از پیمودنش ترسی شیرین در دلم می‌دوید و دلم آنچنان به پشتیبانی خدای خودم گرم بود که ایمان داشتم در انتهای این مسیر سخت، آسمانی نورانی انتظارم را می‌کشد. آینده روشنی که آرزوی قلبی‌ام را برآورده خواهد کرد! آینده‌ای که این جوان شیعه را به یاری خدا و با همراهی من، به سوی مذهب اهل تسنن متمایل می‌کند و این همان اطمینانی بود که عبدالله از من طلب می‌کرد!
🌐🌧🌐🌧🌐🌧🌐🌧🌐 _اون املے ڪه میگے لیاقتش از تو هم بیشتره. اون دختر پاڪه، معصومه، مثل آب زلال میمونه. دستش به نامحرم نخورده. موهاشو نامحرم ندیده اونوقت تو.. تو دارے مشخص میڪنے ڪے لیاقتش بیشتره ڪے ڪمتر؟ مرےم خانم همچنان عجز و ناله مے ڪرد. _خدا لعنتت ڪنه پسر ڪه همه آرزوهام رو به باد دادے. همه رویاهایے ڪه برات داشتم رو نابود ڪردے. اے خدا مگه من چه گناهے به درگاهت ڪردم ڪه پسر من باید عاشق این دختره بے همه چیز بشه؟ مهرزاد عصبے شد و بلند گفت:بسه دیگه مامان هے من هیچے نمے گم. حورا رفته حسینیه شباے فاطمیه است. اگه با تنها رفتنش مشڪل دارین از فرداشب باهاش میرم. مونا باز دخالت ڪرد:تو ڪه نمازم نمیخونے فاطمیه ات چیه؟ _میرم مراقب حورا باشم شما فضولے نڪن. الانم خودتونو جمع ڪنین حورا بیاد ببینه زشته. مهرزاد به سمت در خانه حرڪت ڪرد ڪه با حورا برخورد. حورا بدون آن ڪه نگاهے به او بیندازد همان طور بهت زده وارد خانه شد و به دایے و زن دایے و دختر دایے هایش خیره شد. _حورا؟؟ ڪی.. ڪے اومدی؟ حورا پاسخے نداد. _چی شنیدے حورا؟ _همه چیزایے ڪه باید میشنیدم شنیدم.