eitaa logo
🇮🇷معراج‌عاشقانه🇵🇸
151 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
بنام یگانه قدرت برتر«خدا» ___________ کپی بجز مطالب«کپی ممنوع و خودنویس» ، آزاد می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 ✍🏻 نویسنده : ❤️ 💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده‌ها بود و دل او هم پیش جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق و !» سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! به‌خدا اگه نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط می‌کرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف و روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!» 💠 تازه می‌فهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن سرشان روی بدن سنگینی می‌کرد و حیدر هنوز از همه غم‌هایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از چیزی نگفته بود؟» و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شیشه چشمم را از گریه پُر می‌کرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد. 💠 ردیف ماشین‌ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم می‌کرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای بردم :«چطوری آزاد شدی؟» حسم را باور نمی‌کرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه می‌کنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را می‌پوشاندم و همان نغمه ناله‌های حیدر و پیکر کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!» 💠 و همین جسارت عدنان برایش دردناک‌تر از بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و می‌کرد من می‌شنیدم! به خودم گفت می‌خوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به‌خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!» و از نزدیک شدن عدنان به تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط مرا نجات داده و می‌دیدم قفسه سینه‌اش از هجوم می‌لرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟» 💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشین‌ها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع ، من و یکی دیگه از بچه‌ها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، کردن و بردن سلیمان بیک.» از تصور درد و که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخ‌های سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله می‌کرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و می‌خواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.» 💠 از که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم (علیهم‌السلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچه‌مون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف می‌زنی بیشتر تشنه صدات میشم!» دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمی‌کردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود. 💠 مردم همه با پرچم‌های و برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه‌مان را به هم نمی‌زد. بیش از هشتاد روز در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشق‌ترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم. پایان ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @sajadeh 🌱
🇮🇷معراج‌عاشقانه🇵🇸
#مردی_در_آینه #قسمت_سي_چهارم: ستایش از آنِ خداوندی است ... سوار ماشين ... به خودم که اومدم جلوي
: حملات تروریستی با شنيدن سوال من، ناخودآگاه و با صداي بلند خنديد ... - کارآگاه ... تنها عرب ها که مسلمان نيستن ... انسان هاي زيادي در گوشه و کنار اين دنيا ... با نژادها ... شکل ها ... و زبان هاي مختلف ... مسلمان هستند ... از جا بلند شد و رفت سمت آشپزخانه ... - چاي يا قهوه؟ ... - هيچ کدوم ... جرات نمي کردم توي اون خونه چيزي بخورم ... اما مي ترسيدم برخورد اشتباهي ازم سر بزنه ... و اون بهم مشکوک بشه که همه چيز رو در موردش فهميدم ... يه مواد فروش مسلمان ... شايد بهتر بود بگم يه تروريست ... حتما تروريست و خرابکار بودن به مفهوم گذاشتن يک بمب يا حملات انتحاري نيست ... مي تونست اشکال مختلفي داشته باشه ... وقتي بعد از شنیدن یک فایل صوتی ساده به اون حال و روز افتاده بودم ... اگر چيزي به خوردم مي داد ... ممکن بود چه بلايي به سرم بياد؟ ... کي بهتر از اون مي تونست پشت تمام اين ماجراها باشه ... و به يه قاتل حرفه اي دسترسي داشته باشه؟ ... شايد اصلا مدير دبيرستان هم براي اون کار مي کرد ... همين طور که پشت پيشخوان آشپزخانه ايستاده بود ... خيلي آروم، اسلحه ام رو سر کمرم چک کردم ... آماده بودم که هر لحظه باهاش درگير بشم ... در همين حين، دخترش از پشت سر به ما نزديک شد ... و خودش رو از صندلي کنار پيشخوان بالا کشيد ... - من تشنه ام ... با محبت بهش نگاه کرد و براش آب ريخت ... - چند لحظه صبر کن يکم گرم تر بشه ... خيلي سرده ... ليوان رو برداشت و دويد سمت مادربزرگش ... زير چشمي مراقب همه جا بودم ... علي الخصوص دختر ساندرز ... دلم نمي خواست جلوي يه بچه با پدرش درگير بشم و روش اسلحه بکشم ... - مي تونم بپرسم چه چيزي باعث شد ... اين فکر براتون ايجاد بشه که قتل کريس ... با مسلمان بودنش در ارتباطه؟ ... با شنيدن اين جمله شوک جديدي بهم وارد شد ... به حدي درگير شرايط بودم که اصلا حواسم نبود ... بودن اون فايل ها توي گوشي کريس ... مي تونست به مفهوم تغيير مذهب يک نوجوان 16 ساله باشه ... تا اون لحظه داشتم به اين فکر مي کردم شايد کريس متوجه هويت اونها شده بوده ... و همين دليل مرگش باشه ... اما اين سوال، من رو به خودم آورد ... و دروازه جديدي رو مقابلم باز کرد ... حملات تروريستي ... شايد کريس حاضر به انجام چنين اقداماتي نشده و براي همين اون رو کشتن ... يا شايد ديگه براشون يه مهره سوخته بوده ... مسلمان ... مواد فروش ... افغانستان .. القاعده ... يعني من وسط برنامه هاي يه گروه تروريستي قرار گرفته بودم؟ ...