eitaa logo
معراج‌عاشقانه🇵🇸
153 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1هزار ویدیو
40 فایل
«بسم ربی» نفسم میگیرد... در هوایی که نفس های تو نیست! #یافارس‌الحجاز_ادرکنی🥀 ___________ کپی بجز مطالبی با عنوان #کپی‌آزاد؛ ممنوع می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🖋 یک قطعه دیگر از کمپوت آناناس در دهان خشک مادر گذاشتم که دست ناتوانش را بالا آورد و با صدایی آهسته گفت: «بَسه مادر جون، دیگه نمی‌خوام.» نگاهم به چشمان گود رفته و گونه‌های استخوانی‌اش افتاد، باز چشمانم لرزید و دوباره هوای باریدن کرد که با گفتن «چقدر هوا گرمه!» از جا بلند شدم و به بهانه زیاد کردن درجه فن کوئل، چشمان بی‌قرارم را از مادر پنهان کردم. در این مدت که از عمل جراحی و شروع شیمی درمانی‌اش می‌گذشت، آموخته بودم که چطور در برابر صورت زرد و موهایی که هر روز کم پشت‌تر و بدنی که مدام لاغرتر می‌شد، صبر کنم و با صورتی که به ظاهر می‌خندد، به قلب افسرده مادر امید ببخشم. با کنترل سفید رنگی که روی میز بود، دمای فن کوئل را چند درجه خنک‌تر کردم و از پنجره بزرگ اتاق، نگاهی به حیاط بیمارستان انداختم و مجید را دیدم که در حاشیه باغچه گلکاری شده حیاط قدم می‌زد. در این دو سه هفته‌ای که درمان مادر آغاز شده بود، مجید و عبدالله با هم هماهنگ کرده و هر بار یکی برای کمک به من و مادر به بیمارستان می‌آمدند. محمد و ابراهیم هم یکی دو باری که مجید نتوانسته بود شیفتش را تغییر دهد، سری می‌زدند، ولی آنها هم در این فصل سال به شدت درگیر کارهای نخلستان شده و فرصت زیادی برای رسیدگی به مادر نداشتند. نگاهم به مجید مانده بود که مادر با صدایی کم رمق پرسید: «الهه جان! از خونه چه خبر؟» به سمتش چرخیدم و همچنان که روی صندلی کنار تختش می‌نشستم، با لبخندی مهربان پاسخ دادم: «همه چی سر جاشه، حال همه هم خوبه! فقط همه دلشون برا شما تنگ شده! چند شب پیش ابراهیم و لعیا اومده بودن، ساجده خیلی بهانه شما رو می‌گرفت. لعیا می‌گفت هر دفعه که میخوان بیان ملاقات، ساجده التماس می‌کنه که اونم با خودشون بیارن.» سپس دست سرد و نحیفش را میان انگشتانم گرفتم و با امیدواری ادامه دادم: «ان‌شاء‌الله این دفعه که اومدید خونه، دعوتشون می‌کنیم، بیان دور هم باشیم.» آهی کشید و گفت: «دلم برای بچه‌ها خیلی تنگ شده! بخصوص برای یوسف! تا این بچه به دنیا اومد، من اینجوری شدم و اصلاً فرصت نشد یه بار درست حسابی بغلش کنم.» از شنیدن این حرفش دلم غرق غم شد، ولی باز به روی خودم نیاوردم و با خنده‌ای کوتاه گفتم :«ان‌شاء‌الله این دوره هم تموم میشه و میاید خونه.» چقدر سخت بود شعله کشیدن‌های آتش دلم را پنهان کنم و به جای همه غم و غصه‌هایم، فقط لبخند بزنم. پس از ساعتی، سرانجام از بودنِ کنار مادر دل کَندم و از اتاق بیرون آمدم و همین تنهایی کافی بود تا کوه اندوه باز بر سرم آوار شده و سیلاب اشکم را جاری کند. کوله بار ناراحتی‌هایم به قدری سنگین بود که با هر قدمی که بر می‌داشتم احساس می‌کردم همه توانم تمام می‌شود. دستم را روی نرده آهنی راه پله بیمارستان می‌کشیدم و پله‌های طولانی‌اش را به سختی طی می‌کردم و نفهمیدم چه شد که چادرم زیر پایم ماند و تعادلم را از دست دادم که با صورت روی کفپوش سرامیک بیمارستان افتادم و ناله‌ام بلند شد. حالا فرصت خوبی بود که هر چه از غم بیماری مادر و دردی که صبورانه تحمل می‌کرد، در دل تنگم عقده کرده بودم، فریاد بزنم و اشک بریزم. کف دستم را روی زمین گذاشتم و به سختی خودم را بلند کردم. یکی از دندان‌هایم در لبم فرو رفته و خون شکاف لبم با خونی که از بینی‌ام راه افتاده بود، یکی شده و روی سنگ‌های سفید راهروی بیمارستان می‌چکید. بی‌توجه به چند نفری که برای کمک دورم جمع شده بودند، به سختی برخاستم و با پاهایی که دیگر رمقی برایشان نمانده بود، خودم را به کنار راهرو کشاندم و پیکر بی‌حالم را روی نیمکت رها کردم. تمام صورتم از گریه خیس شده و نه از دردی که همه بدنم را گرفته بود که به حال مصیبت‌بار مادرم گریه می‌کردم. هر کسی چیزی می‌گفت و می‌خواست به هر وسیله‌ای کمکم کند و من چیزی جز شفای مادرم نمی‌خواستم. با گوشه چادر سورمه‌ای رنگم، اشک و خون را از صورتم پاک کرده و با تنی که از اندوه و درد می‌لرزید، قدم به حیاط گذاشتم. مجید همچنان کنار حیاط بیمارستان ایستاده و بی‌خبر از حال من، گل‌های باغچه حاشیه حیاط را نگاه می‌کرد که از صدای دمپایی‌هایم که روی زمین کشیده می‌شد، به سمتم چرخید و با دیدن صورت خونی و خیس از اشکم، وحشتزده به سمتم دوید. مات و مبهوتِ لب و بینی زخمی‌ام، دستم را که به یاری به سمتش دراز شده بود، گرفت و کمکم کرد تا روی نیمکت سبز رنگ کنار حیاط بنشینم و با صدایی که از نگرانی به لرزه افتاده بود، پرسید: «چه بلایی سر خودت اُوردی؟»
❤💥❤💥❤💥❤💥❤ تمام مدت فکر مهرزاد مشغول یک چیز بود.. حورا... حورا... حورا... حال بدش وقتی از ماشین پیاده شد. کاش جلویش را می گرفت. نگرانش شده بود. اما می دانست حورا دختر عاقلی است. کاری نمی کند که پشیمان شود. وقتی به خانه رسید حورا در اتاقش بود چون چراغ اتاقش روشن بود. نمی دانست چند ساعت گذشته کجا بوده اما حال که خانه بود خیالش راحت شد. بعد شام فکرش مشغول حرف های حورا شد. مهرزاد نه شغلی داشت و نه سرمایه ای. وابسته به خانواده اش بود و این را میتوانست قبول کند. تصمیم گرفت کاری کند که به چشم حورا بیاید بلکم بتواند او را هم وابسته ی خودش کند.دوس داشت مرد ایده آل حورا بشود. یکهو جرقه ای در ذهنش زده شد. با خودش فکر کرد: آره خودشه. یاد حرف امیر رضا افتاده و اون رفتاری که با بی رحمی با او داشت. امیر رضا فقط برای پرسیدن حالش زنگ زده بود و او همچین رفتار بدی را فقط به خاطر برادرش امیر مهدی با او داشت. بد پشیمان شده بود و به خاطر رفتار تندش با رفیقی که حتی در شرایط بد هم با او بود شرمنده شد. در لیست مخاطبین اسم امیررضا را پیدا کرد و دکمه ی تماس را زد. _سلام رفیق چطوری؟ _به آقا مهرزاد چیشده داداشمون به رفیق قدیمیش زنگ زده ؟؟ _داداش شرمندم بابت رفتار اون روزم. پام درد میکرد اعصابمو بهم ریخته بود. _دشمنت شرمنده داداش . خب...کاری داشتی؟؟! _آره. قرض از مزاحمت خواستم برام یه کار خوب جور کنی . دیگه وقتشه برم رو پاهای خودم وایسم. _این چه حرفیه بابا؟ مزاحمت نیس تازه مایه ی خوشحالیمونم هست . راستش تو مغازه ی دوم بابا یکی از فروشنده ها دیگه نمیتونه بیاد بابا هم دنبال یه نفر هست . اگه میتونی اونجا هم هستش. _دمت گرم داداش . خب پس من از کی بیام اونجا؟! _فردا بیا مغازه تا با بابا هم یه صحبتی داشته باشی. _باشه پس من فردا ساعت 10 صبح اونجام. دمت گرم حاجی نوکریم. _خواهش میکنم داداش. یا علی مدد _خدافظ مهرزاد از روز بعد مشغول کار شد و به شدت روی کارش تمرکز داشت. حورا هم اصلا حالش خوب نبود. با هیچکس سخن نمی گفت حتی مارال. دیگر هیچ کدامشان برایش با ارزش نبودند. حال از سکوت خودش ناراضی و پشیمان بود. حس تنهایی، اینکه همه بعنوان یه اضافه بهش نگاه میکنن برایش خیلی اذیت کننده بود. گاهی این که در زندگیت کسی را برای دوست داشتن داشته باشی... اینکه شانه ای برای گریه های شبانه ات داشته باشی... گوشی برای شنیدن دردو دل هایت داشته باشی... شایدمارال دراین چندسال تنهاکسی بود که کمی حورا را دوست داشت. اما حال حورا به قدری بد بود ک دیگر حتی مارال هم نمیتوانست تسکین دردهای روحی اوباشد.