eitaa logo
🇮🇷معراج‌عاشقانه🇵🇸
151 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
بنام یگانه قدرت برتر«خدا» ___________ کپی بجز مطالب«کپی ممنوع و خودنویس» ، آزاد می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷معراج‌عاشقانه🇵🇸
#قسمت_چهل_و_دو امروز ۳ فروردین بود و شب خونه مصطفی اینا دعوت بودیم صبح ریحانه زنگ زد و با کلی خواهش
به محض وا کردن در حیاط با ریحانه و محمد مواجه شدم. روسریمو تا چشام جلو کشیدم . خیلی خجالت میکشیدم. دلم نمیخواست چش تو چش شیم. محمد رو زمین نشسته بودُ و دستش رو سرش بود. عصبی سرشو انداخته بود پایین. صورتشو نمیدیدم‌. ریحانه هم رو به روش وایستاده بود و باهاش حرف میزد. حس کردم محمد الان میاد منو لِه میکنه. دلم داشت از قفسه سینم بیرون میزد‌. داشتم نگاشون میکردم که محمد متوجه حضور من شد . سرشو که آورد بالا دیدم صورتش تا بناگوش سرخه. قرمزِ قرمز. ریحانه کتکش زد ینی؟ جریان چیه یاخدا ‌‌ گریه کرده بود؟ درآنِ واحد ازجاش پاشد و با یه حرکت در حیاطو باز کرد و رفت بیرون و خیلی محکم درو بست. بی ادب !!! اون اومد داخل بدون در زدن. مگه من مقصر بودم؟؟ به من چه د لعنتییی!! اه اه اه لعنت به این شانس. ریحانه هم که حالا فهمیده بود من اومدم بیرون اومد سمتم +عه کجا؟ چرا پاشدی؟ _میخوام برم . دیر شده دیگه. خیلی مزاحمتون شدم. به داداشتم بگو که برگردن! کسی که باید میرفت من بودم ایشون چرا؟ ولی ریحانه به خدا..... نزاشت ادامه بدم دستمو کشید و بردتم تو اتاقش. دیگه اشکم در اومده بود . تا حالا هیج احدی باهام اینجوری رفتار نکرده بود . منو دید از خونه رفت بیرون درو محکم بست. بی فرهنگ . ازش بدم میومد. دلم میخواست گلدونِ تو حیاطشونو تو سرش خورد کنم خب غلط میکنم خب بیجا میکنم خب اخه این پسر خیلی فرق میکنه! اصلا واس چی قبول کردم بیام. خونشون. با خودم کلنجار میرفتم. رو به ریحانه گفتم _جزوه ها رو گذاشتم برات. خودم نمیخوامشون الان بعدا ازت میگیرم. بزار برم خواهش میکنم. +نه خیر نمیشه. داداشم گف ازت عذر خواهی کنم. خیلی عجله داشت. بعدشم اخه تا الان من هیچکدوم از دوستامو نیاورده بودم خونمون ... برا همین ... ببخشش گناه داره فاطمه . خودش حالش بدتره . رومو ازش برگردوندم و تکیه دادم به دیوار و زانوهانو بغل کردم. تو فکر خودم بودم که صدای محمد و شنیدم دوباره که داشت با باباش صحبت میکرد. خیلی مبهم بودم متوجه نمیشدم. رو به ریحانه کردمو _باشه حلال کردم. برم حالا؟ بابام بیاد ببینه نیستم شاکی میشه به خدا. +باشه باشه برو وقتتو گرفتم تو رو خدا ببخشید. پاکتی که برام به عنوان عیدی اورده بود و گذاشت تو کولمو زیپشو بست. تشکر کردم و ازش خدافظی کردم از جام پاشدم واز اتاقش بیرون رفتم . این دفعه بدونِ اینکه به کسی حتی باباش نگاه کنم رفتم سمت در که باباش دوباره صدام کرد. +حالا جدی میخوای بری ؟ _بله با اجازتون. +کسی میاد دنبالت دخترم؟ _نه باید تاکسی بگیرم برا همین زودتر دارم میرم حاج اقا. +این جا که خطرناکه نمیشه که تنها بری. داشتیم حرف میزدیم که محمد از جاش پا شد. کولشو برداشت از باباش خدافظی کرد سرشو بوسید و باباشم بهش دست داد. یه چیزی داد به ریحانه بدون اینکه حتی بم نگا کنه درو باز کرد که باباش صداش زد _محمد جان؟؟؟ با صدایی که گرفته بود گفت +جانم حاج اقا؟ _حتما الان میخوای بری گل پسر؟ +اگه اجازه بدین _مواظب خودت باشی تو راها. با سرعت نرون باشه بابا؟ +چشم حاجی من برم دیگه خیلی کار دارم. شما کاری دارین؟ _دوستِ خواهرتو تو راه میرسونی؟خیابون ما خلوته نمیشه تنها بره! محمد که تا حالا سرش پایین بود و به جوراباش نگا میکرد سرشو اورد بالا و زل زد به باباش‌. +اخه چیزه.... من خیلی..... نزاشتم ادامه بده حرفشو که بیشتر از این کنف شم . بلند گفتم _نه حاج اقا دست شما درد نکنه بیشتر ازین زحمت نمیدم خودم میرم اگه اجازه بدین خدانگهدار. اینو گفتمو سریع از خونه زدم بیرون. بندای کفشمو بستم و رفتم سمت در حیاط. وقتی بازش کردم صدای محمدُ شنیدم. +خانم؟ با من بود؟ بهت زده برگشتم سمتش چیزی نگف سرش مث همیشه پایین بود. تو دلم یه پوزخند زدم. +پدر جان فرمودن برسونمتون. رومو برگردوندم .از حیاط رفتم بیرون. _نه مرسی خودم میرم! زحمت نمیدم. با یه لحن خاصی گفت: +چوب میزنید؟ میرسونمتون. دلم یه جوری شد . صبر کردم تا بیاد . دزدگیر ماشینشو زد. کولشو گذاشت تو صندوق و گفت +بفرمایید پشت ماشینش نشستم. داشتم به رفتارش فکر میکردم‌. سرمو تکیه دادم به پنجره ماشین و تو افکارم غرق شدم. چقدر خوبه این بشر ... فکر میکردم خیلی پست تر ازین حرفا باشه! یا شایدم یه مذهبی نمای بدبخت. صداش اکو شد تو مغزم "چوب میزنید"!!!! از کارش پشیمون شده بود دلم براش سوخت . با این اخلاقِ نامحرم گریزی ای که داشت اصلا نمیشد باهاش حرف زد. تو افکار خودم غرق بودم. که دیدم برگشته سمتِ من +خانم!!! رشته افکارم پاره شد _بله؟؟؟ +کجا برسونمتون؟ _زحمتتون شد .شریعتی! به جاده نگاه کردم دیدم وایستاده سر خیابونمون از حرفم خجالت کشیدم. خیلی شرمنده شدم. مث اینکه از دفعه ی قبلی که منو رسونده بود یادش بود که خونمون کجاست... :فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @sajadeh
ادامه رمان 👇👇 📖 🖋 با لحن گرم مجید که به اسم صدایم می کرد، چشمانم را گشودم، اما شیرینی خواب سحرگاه دست¬بردار نبود که باز صدای مهربانش در گوشم نشست: «الهه جان! بیدار شو! وقت نمازه.» نگاهم را به دنبالش دور اتاق گرداندم، ولی در اتاق نبود. پنجره اتاق باز بود و نسیم خنک و خوشبوی صبح 31 فروردین ماه سال 92، به چشمان خمار و خواب‌آلودم، دست می¬کشید. از اتاق خواب که بیرون آمدم، صدای تکبیرش را شنیدم و دیدم نمازش را شروع کرده که من هم برای گرفتن وضو به دستشویی رفتم. در این چند روزی که از شروع زندگی¬مان می‌گذشت، هر روز من او را برای نماز صبح بیدار کرده بودم، اما امروز او راحت‌تر از من دل از خواب کَنده بود. نمازم را خواندم و برای آماده کردن صبحانه به آشپزخانه رفتم. آشپزخانه‌ای که بعد از رفتن محمد و عطیه تا یکی دو هفته پیش، جز یک گاز رومیزی رنگ و رو رفته و یخچالی دست دوم و البته چند تکه ظرف کهنه چیزی به خود ندیده بود و حالا با جهیزیه زیبا و پُر زرق و برق من، جلوه‌ای دیگر پیدا کرده بود. از میان ظروف زیبا و رنگارنگی که در کابینت‌ها چیده بودم، چند پیش دستی انتخاب کرده و قطعات کره و پنیر را با سلیقه خُرد کردم. کاسه مربا و عسل و شیره خرما را هم روی میز گذاشتم تا در کنار سبد حصیری نان، همه چیز مهیای یک صبحانه نو عروسانه باشد که مجید در چهارچوب درِ آشپزخانه ایستاد و با لبخندی تحسین آمیز گفت: «چی کار کردی الهه جان! من عادت به این صبحونه‌ها ندارم!» در برابر لحن شیرینش لبخندی زدم و گفتم: «حالا شیر می‌خوری یا چایی؟» صندلی فرفورژه قرمز رنگ را عقب کشید و همچنان که می‌نشست، پاسخ داد: «همون چایی خوبه! دستت درد نکنه!» فنجان چای را مقابلش گذاشتم و گفتم: «بفرمایید!» که لبخندی زد و با گفتن «ممنونم الهه جان!» فنجان را نزدیک‌تر کشید و من پرسیدم: «امشب دیر میای؟» سری جنباند و پاسخ داد: «نه عزیزم! ان‌شاء‌الله تا غروب میام.» و من با عجله سؤال بعدی‌ام را پرسیدم: «خُب شام چی می‌خوری؟» لقمه‌ای را که برایم پیچیده بود، مقابلم گرفت و با شیرین زبانی جواب داد: «این یه هفته همه غذاها رو من انتخاب کردم! امشب بگو خودت دلت چی می‌خواد!» با لبخندی که به نشانه قدردانی روی صورتم نشسته بود، لقمه را از دستش گرفتم و گفتم: «من همه غذاها رو دوست دارم! تو بگو چی دوست داری؟» و او با مهربانی پاسخم را داد: «منم همه چی دوست دارم! ولی هنوز مزه اون خوراک میگو که مامانت اونشب پخته بود، زیرِ زبونمه!» از انتخاب سختی که پیش پایم گذاشته بود، به آرامی خندیدم و گفتم: «اون غذا فقط کار مامانه! اگه من بپزم به اون خوشمزگی نمیشه!» به چشمانم خیره شد و با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت: «من مطمئنم اگه تو بپزی خیلی خوشمزه‌تر میشه!» و باز خلوت سحرگاهی خانه از صدای خنده های شاد و شیرینش پُر شد. از خانه که بیرون رفت، طبق عادت این چند روزه زندگی‌مان، با عجله چادر سر کردم و برای خداحافظی به بالکن رفتم. پشت در حیاط که رسید، به سمتم برگشت و برایم دست تکان داد و رفت و همین که در را پشت سرش بست، غم دوری‌اش بر دلم نشست و به امید بازگشتش، آیت‌الکرسی خواندم و به اتاق برگشتم. حالا تا غروب که از پالایشگاه باز می‌گشت، تنها بودم و باید خودم را با کارهای خانه سرگرم می‌کردم. خانه که با یک تخته فرش سفید و ویترین پُر شده از سرویس‌های کریستال، نمایی تمام عیار از خانه یک نوعروس بود. پرده‌های اتاق را از حریر سفید با والان‌های ساتن طلایی رنگ انتخاب کرده بودم تا با سرویس چوب طلایی رنگم هماهنگ باشد. دلتنگی‌های مادر و وابستگی عجیبی که به من داشت، به کمک دستِ تنگ مجید آمده و قرار شده بود تا مدتی در همین طبقه اجاره‌ای از خانه پدری زندگی کنیم. البته اوضاع برای مجید تغییر نکرده بود که بایستی همچنان اجاره ماهیانه را پرداخت می‌کرد و پول پیش خانه هم در گاوصندوق پدر جا خوش کرده بود، نه مثل ابراهیم و محمد که بی‌هیچ هزینه‌ای تا یکسال در این طبقه زندگی کردند.
🌐🌾🌐🌾🌐🌾🌐🌾🌐 از اتاقش بیرون رفت و با دیدن دایی اش که روی مبل نشسته بود و روزنامه مطالعه می کرد، ایستاد و به رسم ادب سلام کرد. _سلام دایی. _سلام دختر. خوبی؟ خوشی؟ کم و کسری نداری؟ _خوبم ممنونم. نه کم و کسر ندارم. خواستم ازتون اجازه بگیرم که.. آقا رضا عینکش را برداشت و گفت:که چی؟ _که امشب نماز برم مسجد از اون طرف هم برم حسینیه. البته دوستمم باهام میاد. آقا رضا بلند شد و رفت جلو. دستش را روی شانه دخترخواهرش گذاشت و گفت:چقدر تفاوته بین تو و مونا. لبخند کوچکی روی لب های حورا نشست و پرسش گرانه، دایی اش را نگاه کرد. _بهت میگم کم و کسر نداری میگی نه... اما به مونا که میگم شماره کارت میده بهم. میای ازم اجازه بگیری که... که بری مسجد و حسینیه اما مونا بدون اجازه میره مهمونی و تولد دوستاش. تو میگی با دوستت میری چون فکر می کنی تنها رفتن از نظر من عیبی داره... اما مونا هر جا بره تنها میره شایدم با دوستای... سرش را گرفت و گفت:لا اله الا الله. حورا باز هم سکوت کرد و سرش را به زیر انداخت. آقا رضا دستش را از شانه حورا برداشت و کلافه به سمت پنجره رفت. پرده را کنار زد و به بیرون خیره شد. _برو دایی جان من به اندازه چشمام بهت اعتماد دارم. سپس لبخندی زد و به اتاق کارش رفت. حورا با لبخندی روی لب به آشپزخانه رفت و دو تا چای ریخت و به اتاق مارال برد. بالای سرش نشست و روی موهای مشکی رنگش دست کشید. بوسه ای روی پیشانی اش گذاشت و گفت:مارال جان؟ عزیزکم؟ خانوم کوچولو؟ بیدار شو دیگه داره شب میشه گلم. برات چای ریختم با هم بخوریم. بیدار شو دیگه گل دختر. مارال با دیدن حورا چشمانش را باز کرد و گفت:عه سلام حورا جون. قبل خواب و بعد خواب دیدنت چقدر خوبه. مامان هیچوقت منو اینجوری بیدار نکرده. تازشم صبحا برای مدرسه هم خودم بیدار میشم بدون صبحونه میرم مدرسه. دل حورا برای این دخترک شیرین زبان سوخت و او را در آغوش کشید. _از فردا صبح خودم بیدارت میکنم خانومی غصه نخور. حالا هم پاشو با هم‌چای عصرونه بخوریم. مارال با ذوق بلند شد و بوسه کوچکی روی گونه حورا گذاشت!