eitaa logo
معراج‌عاشقانه🇵🇸
150 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1هزار ویدیو
40 فایل
«بسم ربی» نفسم میگیرد... در هوایی که نفس های تو نیست! #یافارس‌الحجاز_ادرکنی🥀 ___________ کپی بجز مطالبی با عنوان #کپی‌آزاد؛ ممنوع می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از معراج‌عاشقانه🇵🇸
🎺😉🎺😄🎺😌🎺😜🎺😳🎺 بسم رب المهدی جانم 😍 بچه هااااااا چالش داریم ....😍😍😍😍 یک دل نوشته‌ی کوتاه برا آقا امام زمان عجل الله 😍😍😍 درحد یک بند ۴ یا ۵ خطی....بیشتر هم باشه مشکلی نیست.... ب بهترین دل نوشته جایزه نقدی هدیه میشه....😍😉 تا ۴ آبان ماه ک آغاز امامت حضرت مهدی (عج) هست... دل نوشته هاتون رو ب ایدی @Heartdoctor بفرستین❤️ 🎺😳🎺😁🎺😍🎺😊🎺😃🎺
🌷🥀🌷🥀🌷🥀🌷 مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد... نقش هر نغمه ک زد راه ب جایی دارد... 🌷🥀🌷🥀🌷🥀🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تو اتوبوس پیــࢪمرد به دختره ڪه کنارش نشستہ بود ! گفت : این چه حجابیه ڪه دارے ؟😪☹️ همه ے موهات بیــرونه ؟😶 دختره با پࢪرویی گفت : 😶 تو نگاه نڪن !😮 بعد از چند دقیــقه ⌚️ پیرمرد ڪفشش را دࢪ آورد 👞 بوی جوراب در فضــا پــخش شد !! 😣 دخترھ در حالی که دمــاغشو گرفته بود به پیرمرد گــفت : اه اه اه این چه کاریه میڪنی خفمون کردی ؟😫😫😫 پیرمرد باخونسردے گفت : 😏😒 تو بو نڪن !😏😒 •➕• ↷ #ʝøɪɴ ↯ ➺♡ @sajadeh
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 گویا به پرستار ها اعلام کردند که سردار سلیمانی برای دیدار مصطفی آمد ... یکی از پرستار ها آمد پیش مصطفی وگفت: من میدونم تو شخصیت مهمی هستی!! مصطفی هم با بی تفاوتی جواب داد منو تو مثل همیم و هیچ فرقی با بقیه نداریم ... پرستار گفت: ولی میدونم که سردار سلیمانی به دیدنت اومده ...! مصطفی هم جواب داد: ایشونم یکیه مثل من و تو :)) همیشه همینطور بود نه فقط آن موقع، قبل از آن هم برایش مهم نبود که آدم شناخته شده ای باشد یا نه ...؟! اگر‌ کاری انجام می داد اسم و رسم برایش مهم نبود🙃🍃 نام شهید: مصطفی صدرزاده تاریخ تولد: ‌1365.6.19 محل شهادت: حومه حلب تاریخ شهادت: 1394.8.1 🍂🦋... @sajadeh 🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎙مادرشهید:بعدشهادتش 😎دوستش‌بهم‌گفت: 🔊''زینب‌به‌من‌گفته 😍اگه‌شهیدشدم‌به 🍵مادرم‌بگوآش‌نذری 🌈بدهدمن‌نذرشهادت‌کرده‌ام'' 🌷شهیده‌زینب‌کمایی🌷 🍃 🍃 🍃 @sajadeh
🌹 ☘امام علی(ع) دنیا فریب می دهد، زیان می رساند، و سریع می گذرد. نهج البلاغه، حکمت۴۱۵ •➕• ↷ @sajadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 🖋 طرز حرف زدنش به قدری سرگرم کننده بود که اصلاً متوجه گذر زمان نشده و طول مسیر طولانی فرودگاه تا منزلشان را احساس نمی‌کردیم. البته ترافیک مشهور خیابان‌های تهران هم در آن ساعت چندان محسوس نبود و پس از ساعتی به مقصد رسیدیم. خانه‌شان طبقه چهارم یک آپارتمان به نسبت نوساز در شرق تهران بود. از آسانسور که خارج شدیم، عمه فاطمه در پاشنه در منتظرمان ایستاده بود و با استقبال گرم و بی‌ریایش وارد خانه شدیم. عطر خورشت فسنجان در اتاق پیچیده و فضای آپارتمان به نسبت بزرگشان را دلپذیرتر می‌کرد که عرق شرم بر پیشانی مادر نشست و با خجالت گفت: «خدا مرگم بده! شما با زبون روزه چرا زحمت کشیدید؟» صورت سفید عمه فاطمه به خنده‌ای شیرین باز شد و در پاسخ شرمندگی مادر، با مهربانی شروع کرد: «این چه حرفیه حاج خانم؟ درسته ما روزه‌ایم، ولی شما مهمون ما هستید. قدم مهمون رو چشم ماست! خیلی خوش آمدید!» با دیدن صورت مهربان و همیشه خندان عمه فاطمه، خاطره آن شب رؤیایی برایم زنده شد که در میان ذکر صلوات میهمانان، با انداختن چادر سپیدی بر سرم، مرا برای مجید نامزد کرد. آقا مرتضی چمدان را کنار اتاق روی زمین گذاشت و به مادرش گفت: «مامان! اگه کاری نداری من برم.» و چون تأیید مادرش را دید، رو ما به کرد: «هر وقت امری داشتید، مجید شماره منو داره یه زنگ بزنید، من سریع میام!» و منتظر قدردانی ما نشد و به سرعت از خانه بیرون رفت. عمه فاطمه به اتاق داخل راهرو اشاره کرد و گفت: «بفرمایید اینجا چادرتون رو درآرید. ما نامحرم تو خونه نداریم، راحت باشید!» تشکر کرده و برای تعویض لباس به اتاق خواب رفتیم. اتاق خواب بزرگی که عکس مردی با محاسنی سپید روی دیوارش نصب شده و ظاهراً اتاق خود عمه فاطمه بود. مجید پشت سرمان به اتاق وارد شد و با اشاره به عکس روی دیوار گفت: «شوهر عمه فاطمه‌اس! دو سال پیش فوت کردن!» سپس رو به مادر کرد و با مهربانی ادامه داد: «مامان! هر چی لازم داشتید به خودم بگید براتون بیارم!» مادر سری تکان داد و با گفتن «خیر ببینی مادرجون!» پاسخ محبت مجید را داد. از رنگ زرد صورت و لب‌های سفیدش فهمیدم باز حالت تهوع به سراغش آمده که به چشمانش که میان هاله سیاهی به گود نشسته بود، نگاه کردم و با نگرانی پرسیدم: «مامان! حالت تهوع داری؟» نتوانست جوابم را به زبان بگوید و سرش را به نشانه تأیید فرو آورد. مجید به تخت‌خوابی که با روتختی زرشکی رنگی پوشیده شده بود، اشاره کرد و گفت: «مامان! عمه فاطمه این تخت رو برای شما مرتب کرده! اگه حالتون خوب نیس، همینجا دراز بکشید!» مادر لب های خشکش را به سختی از هم گشود و گفت: «نه مادرجون! بریم بیرون!» و همچنانکه دستش در دست من بود، با قامتی که انگار طاقت سرِ پا ایستادن نداشت، از اتاق بیرون آمد و روی مبل قهوه‌ای رنگ کنار هال نشست. عمه فاطمه با سینی چای قدم به اتاق گذاشت و مجدداً خوش آمد گفت و پیش از آنکه من فرصت کنم از کنار مادر برخیزم، مجید از جا پرید، سینی را از دستش گرفت و گفت: «عمه! شما بفرمایید بشینید!» سپس سینی را مقابل من و مادر روی میز شیشه‌ای گذاشت و با شرمندگی ادامه داد: «عمه! اینجوری که بده ما جلوی شما چایی بخوریم!» که عمه فاطمه لبخندی زد و با لحنی پرعطوفت، جواب برادرزاده‌اش را داد: «قربونت برم عمه جون! من تشنه‌ام نیس! اصلاً هم دلم چایی نمی‌خواد، شما با خیال راحت بخورید!» سپس چین به پیشانی انداخت و با گفتن «قند یادم رفته!» خواست از جایش بلند شود که مجید به سمت آشپزخانه رفت و با گفتن «الآن میارم.» خیال عمه را راحت کرد. عمه صدایش را آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، با لحنی دلسوزانه رو به مادر کرد: «خدا بیامرزه داداش و زن داداشم رو! هر وقت مجید رو می‌بینم داغشون برام تازه میشه!» مادر به نشانه همدردی آهی کشید و عمه اشکی که گوشه چشمش نشسته بود، با سرانگشتش پاک کرد تا مجید متوجه نشود.
📖 🖋 ساعتی نشستیم و در این مدت از همه نوع پذیرایی و مهمان‌نوازی عمه فاطمه لذت بردیم. از میوه و شیرینی و شربت گرفته تا دم نوش مخصوصی که برای حالت تهوع مادر تدارک دیده بود و همه این کارها را در حالی می‌کرد که روزه بود و لبانش به خشکی می‌زد. گاهی با خوش صحبتی‌اش سرِ ما را گرم می‌کرد و گاهی کنترل تلویزیون را به دست می‌گرفت و سعی می‌کرد با یافتن برنامه‌ای جالب توجه، وقت ما را پُر کند و خلاصه می‌خواست به هر صورت، فضای راحتی برای ما فراهم کند تا ساعت 12:30 که دخترش ریحانه از راه رسید و جمع ما را گرم‌تر کرد. ریحانه هم مثل مادرش زنی محجبه بود و مقابل مجید، فقط نیمی از صورتش از زیر چادر نمایان می‌شد. با مهربانی به ما خوش آمد گفت، کنار مادر نشست و برای آنکه به انتظارمان پایان دهد، بی‌مقدمه شروع کرد: «حاج خانم! براتون وقت گرفتم که به امید خدا همین امروز بعد از ظهر بریم.» مادر لبخندی زد و با گفتن «خیر ببینی عزیزم!» قدردانی‌اش را ابراز کرد که ریحانه با لبخندی ملیح پاسخ داد: «اختیار دارید حاج خانم! وظیفم بود! شما هم مثل مامان خودم هستید!» سپس رو به من کرد و گفت: « ان‌شاء‌الله که نتیجه می‌گیرید و با دل خوش برمی‌گردید بندرعباس.» که صدای اذان ظهر بلند شد و ما را مهیای نماز کرد. من و مادر وضو گرفتیم و برای خواندن نماز به اتاق رفتیم. داخل اتاق دو سجاده زیبا پهن شده و با هوشیاری میزبان، مُهری هم رویش نبود تا به مذهب میهمان هم احترام گذاشته شود. کمک مادر کردم تا با درد کمتری چادرش را سر کند و آماده نماز شود که هر حرکت اضافی به درد غیرقابل تحمل بدنش اضافه می‌کرد. نمازم زودتر از مادر تمام شد و از اتاق بیرون آمدم که دیدم مجید هنوز روی سجاده سر به مُهر دارد و لبانش به دعا می‌جنبد. حضورم را احساس کرد و با کوتاه کردن سجده‌اش سر از مُهر برداشت. نگاهش کردم و گفتم: «مجید جان! برای مامانم دعا کن!» همچنانکه سجاده‌اش را می‌پیچید، به رویم لبخندی زد و گفت: «اتفاقاً داشتم برای مامان دعا می‌کردم.» و زیر لب زمزمه کرد: «ان‌شاء‌الله که دست پُر بر می‌گردیم!» به چشمانش خیره شدم و با صدایی آهسته پرسیدم: «نگران حرف ابراهیم و بابایی؟» با شنیدن نام ابراهیم و پدر، نگرانی در چشمانش موج زد و خواست چیزی بگوید که مادر رسید و نتوانست نگرانی‌اش را با من در میان بگذارد، در عوض به صورت مادر خندید و گفت: «قبول باشه!» مادر با چهره‌ای که از درد و ناراحتی در هم رفته بود، در جواب مجید لبخندی زد و روی مبل نشست. ریحانه در سکوت میز نهار را آماده می‌کرد که به کمکش رفتم. با دیدن من لب به دندان گزید و با خوش زبانی تعارف کرد: «شما چرا زحمت می‌کشید؟ بفرمایید بشینید!» دسته بشقاب‌ها را از دستش گرفتم و گفتم: «شما دارید با زبون روزه این همه زحمت می‌کشید، ما به انداره کافی شرمنده هستیم!» پارچ آب را وسط میز گذاشت و جواب داد: «ان‌شاء‌الله بتونم براتون یه کاری بکنم، اینا که زحمتی نیس!» که با آمدن دیس برنج و ظرف‌های خورشت، میز نهار تکمیل شد و عمه فاطمه برای صرف نهار، تعارفمان کرد و خودشان برای اینکه ما راحت باشیم، تنهایمان گذاشتند. خوردن یک قاشق از برنج و خورشت فسنجان کافی بود تا بفهمم دستپخت عمه فاطمه هم مثل اخلاق و میهمان‌نوازی‌اش عالی است، اخلاقی که خانه‌اش را در این شهر غریب، مثل خانه خودمان راحت و دوست داشتنی می کرد، گرچه مادر معذب بود و مدام غصه می خورد و سرانجام با ناراحتی رو به مجید کرد: «مجید جان! ای کاش میذاشتی ماه رمضان تموم شه، بعد می‌اومدیم. اینجوری که نمیشه این بنده خداها با زبون روزه همش زحمت می‌کشن و از ما پذیرایی می‌کنن.» مجید لبخندی زد و با شیرین زبانی پاسخ داد: «چاره ای نبود مامان، هر چی زودتر می‌اومدیم بهتر بود.» همچنانکه نهار می‌خوردیم، صدای خوش قرائت قرآن از داخل اتاق می‌آمد که مجید به نگاه کنجکاو من و مادر لبخندی زد و گفت: «عمه فاطمه همیشه ماه رمضان با نوارهای استاد پرهیزگار ختم قرآن می‌کنه.» مادر از شنیدن این جمله آهی کشید و همچنانکه به در نیمه باز اتاقی که صوت قرآن از آنجا به گوش می‌رسید، نگاه می‌کرد، گفت: «چهار روز از ماه رمضان گذشته و من هنوز نتونستم یه خط قرآن بخونم!» سپس رو به مجید کرد و با لحنی لبریز افتخار ادامه داد: «من هر سال ماه رمضان یه دور قرآن رو ختم می‌کردم!» مجید با غصه‌ای که در چشمانش نشسته بود، لبخندی امیدبخش نشان مادر داد و گفت: «ان‌شاء‌الله خیلی زود حالتون خوب میشه!» و مادر با گفتن «ان‌شاء‌الله!» خودش را با غذایش مشغول کرد، هر چند از ابتدا جز مقدار اندکی چیزی نخورده بود و خوب می‌دانستم از شدت حالت تهوع و درد نمی‌تواند لقمه‌ای را به راحتی فرو بدهد.