eitaa logo
🇮🇷معراج‌عاشقانه🇵🇸
149 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
بنام یگانه قدرت برتر«خدا» ___________ کپی بجز مطالب«کپی ممنوع و خودنویس» ، آزاد می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
دعای روز سوم🦋 التماس دعای شهادت💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤💥❤💥❤💥❤💥❤ تمام مدت فکر مهرزاد مشغول یک چیز بود.. حورا... حورا... حورا... حال بدش وقتی از ماشین پیاده شد. کاش جلویش را می گرفت. نگرانش شده بود. اما می دانست حورا دختر عاقلی است. کاری نمی کند که پشیمان شود. وقتی به خانه رسید حورا در اتاقش بود چون چراغ اتاقش روشن بود. نمی دانست چند ساعت گذشته کجا بوده اما حال که خانه بود خیالش راحت شد. بعد شام فکرش مشغول حرف های حورا شد. مهرزاد نه شغلی داشت و نه سرمایه ای. وابسته به خانواده اش بود و این را میتوانست قبول کند. تصمیم گرفت کاری کند که به چشم حورا بیاید بلکم بتواند او را هم وابسته ی خودش کند.دوس داشت مرد ایده آل حورا بشود. یکهو جرقه ای در ذهنش زده شد. با خودش فکر کرد: آره خودشه. یاد حرف امیر رضا افتاده و اون رفتاری که با بی رحمی با او داشت. امیر رضا فقط برای پرسیدن حالش زنگ زده بود و او همچین رفتار بدی را فقط به خاطر برادرش امیر مهدی با او داشت. بد پشیمان شده بود و به خاطر رفتار تندش با رفیقی که حتی در شرایط بد هم با او بود شرمنده شد. در لیست مخاطبین اسم امیررضا را پیدا کرد و دکمه ی تماس را زد. _سلام رفیق چطوری؟ _به آقا مهرزاد چیشده داداشمون به رفیق قدیمیش زنگ زده ؟؟ _داداش شرمندم بابت رفتار اون روزم. پام درد میکرد اعصابمو بهم ریخته بود. _دشمنت شرمنده داداش . خب...کاری داشتی؟؟! _آره. قرض از مزاحمت خواستم برام یه کار خوب جور کنی . دیگه وقتشه برم رو پاهای خودم وایسم. _این چه حرفیه بابا؟ مزاحمت نیس تازه مایه ی خوشحالیمونم هست . راستش تو مغازه ی دوم بابا یکی از فروشنده ها دیگه نمیتونه بیاد بابا هم دنبال یه نفر هست . اگه میتونی اونجا هم هستش. _دمت گرم داداش . خب پس من از کی بیام اونجا؟! _فردا بیا مغازه تا با بابا هم یه صحبتی داشته باشی. _باشه پس من فردا ساعت 10 صبح اونجام. دمت گرم حاجی نوکریم. _خواهش میکنم داداش. یا علی مدد _خدافظ مهرزاد از روز بعد مشغول کار شد و به شدت روی کارش تمرکز داشت. حورا هم اصلا حالش خوب نبود. با هیچکس سخن نمی گفت حتی مارال. دیگر هیچ کدامشان برایش با ارزش نبودند. حال از سکوت خودش ناراضی و پشیمان بود. حس تنهایی، اینکه همه بعنوان یه اضافه بهش نگاه میکنن برایش خیلی اذیت کننده بود. گاهی این که در زندگیت کسی را برای دوست داشتن داشته باشی... اینکه شانه ای برای گریه های شبانه ات داشته باشی... گوشی برای شنیدن دردو دل هایت داشته باشی... شایدمارال دراین چندسال تنهاکسی بود که کمی حورا را دوست داشت. اما حال حورا به قدری بد بود ک دیگر حتی مارال هم نمیتوانست تسکین دردهای روحی اوباشد.
🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹 آن شب حورا خیلی باخدای خودش حرف زد. ازش خواست همانطور که از اول زندگی همراه او بوده باز هم باشد.. یک تصمیم جدی گرفت که زندگیش را عوض کند. دیگر تحمل سختی و ناراحتی و ظلم را تا آن حد نداشت. دوباره ب خدای مهربانش تکیه کرد و باتوکل یاعلی گفت. به این فکر افتاد ک به جای این که همش در اتاق خانه ای بماند که از زندان هم برایش بدتر است مینواند دنبال کاری برود که هم تجربه شغلی اش بالا برود و هم مدت زیادی بیرون از خانه مشغول باشد. دیگر به دایی اش هم اعتمادی نداشت. به هیچکس جز خدا اعتماد نداشت. می خواست چیزهایی که میخواهد را بدون محتاج بودن به خانواده دایی اش بدست بیاورد. صبح که حورا درحال آماده شدن بود، متوجه صحبتای دایی و زندایی اش شد که به سمت دعوا و مشاجره می رفت. درمیان حرفای آنها دوباره اسم خودش راشنید حورا... حورا... دیگرچراحورا؟؟ دیگر برایش اهمیت نداشت. به سمت در رفت و زیر لب زمزمه کرد: کاش اسمی نداشتم... کاش دیگه اسمم رو از زبون هیچکس نشنوم. حالم چقدر گرفته میشه وقتی مرکز همه دعوا ها و مشاجره ها منم. تا اینکه وقتی باکلی خستگی و گرسنگی به مرکزمشاوره ای رسید.. اسم یکی از استادانش را دید و خوشحال شد. حتما میتواند همان جا کار کند. ازمنشی پرسید:ببخشید میتونم آقای صداقت رو ببینم؟ _وقت قبلی دارین؟ -لطفابگین یکی از دانشجوهاشون هستم.. حورا خردمند. _چشم میگم بهشون شما منتظر بمونین. منشی تلفن را برداشت و شماره ای را گرفت. _ آقای صداقت خانم خردمند اومدن میگن دانشجو شما هستن میخوان ببیننتون. _.... _بله حتما. تلفن را قطع کرد و گفت: میتونین برین تو آقای صداقت منتظر شمان. حورا تشکری کرد و داخل شد. وقتی استادش، حورا را دید، باکمال احترام از جایش بلندشد.آخر حورا شخصیت بسیارقابل احترام و مورد اعتمادی پیش استادانش داشت. آقای صداقت با خوش رویی از حورا استقبال میکند و او را دعوت به نشستن میکند –خب خانم خردمند از این طرفا؟ _استاد غرض از مزاحمت این که دنبال کار میگردم. خواستم اگه بشه تو مرکز مشاوره ای شما مشغول به کار بشم تا ببینم خدا چی می خواد. _حالا چرا کار؟ _برای تفریح... از خونه موندن خسته شدم. _پس بحث پولش نیست؟! چه می گفت به استادش،راستش را!! _بالاخره اونم ملاکه؛شما می تونید کمک کنید؟ استاد فهمید حورا علاقه ای به ادامه این بحث ندارد پس دیگر کشش نداد. _چرا میتونم کمکت کنم. امروز یک فرم میدم پر کنی از فردا هم مشغول به کار شی‌. خانم خردمند شما استعداد فوق العاده ای داری تو درس خوندن و پیشرفت کردن. میدونم میتونی ترقی کنی و از آخر مشاور خیلی خوبی بشی برای همین پیش خودم بهت کار میدم و کمکت میکنم تا خودم پیشرفتت رو ببینم و لذت ببرم از داشتن چنین دانشجو و کار آموز نمونه ای. _ خجالتم ندین استاد داریم درس پس میدیم. صداقت خندید و فرم را جلوی حورا گذاشت تا پر کند. خودش هم روی صندلی لم داد و دو تا چای سفارش داد.
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 _ داداش حواست هست برم خرید؟! _ آره برو ولی زود برگرد مهرزاد اگه بیاد... _ عه خب کلیدو ازش بگیر ترس نداره که. _ ترس چیه رضا؟! فقط نمیخوام باهاش روبرو بشم‌، همین.. _ مرد یه بار شیونم یه بار. قرار نیست خودتو از همه مخفی کنی که. کینه ای که نبودی تو مهدی جان. امیر مهدی انگشتر ها را مرتب کرد و گفت: کینه نیست رضا فقط نمیخوام دلخوری دیگه ای به وجود بیاد همین. _ خیلخب به کارت برس منم برم. مهرزاد اومد کلید رو ازش بگیر. هوفی کشید و گفت: باشه. سلام برسون. خدافظ. امیر رضا رفت و امیر مهدی هم مشغول مشتری ها شد. بودن در مغازه باعث می شد حورا را فراموش کند. اما فکر و خیال آخر شب به سراغش می آمد. دلش می خواست به استخاره محل نگذارد و جلو برود و بگوید دوستش دارد اما به دلش بد افتاده بود. شاید قسمت نبود... قسمت... قسمت‌‌.. "تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد زندگی درد قشنگیست که جریان دارد زندگی درد قشنگیست، به جز شبهایش! که بدون تو فقط خوابِ پریشان دارد یک نفر نیست تو را قسمت من گرداند؟! کار خیر است اگر این شهر مسلمان دارد! خواب بد دیده ام، ای کاش خدا خیر کند خواب دیدم که تو رفتی، بدنم جان دارد! شیخ و من هر دو طلبکار بهشتیم ولی من به تو، او به نماز خودش ایمان دارد اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر سر و سرّیست که با موی پریشان دارد "من از آن روز که در بند توأم" فهمیدم زندگی درد قشنگیست که جریان دارد..." بعد نماز مغرب،امیر مهدی دوباره به مغازه آمد و خودش را سرگرم کرد تا اینکه مهرزاد رسید. به ساعت نگاهی کرد. ساعت۱۰ بود. دیگر وقت امدنش بود. _سلام. امیر مهدی دستش را دراز کرد و گفت: سلام خوبی؟ اما دستش خالی برگشت. کمی مردد ماند. معذب بود کاش مهرزاد از او دلخور نباشد حالا که کلا بیخیال دختر عمه اش شده. _ اومدم کلید رو بدم. کلید را روی میز گذاشت و گفت:سلام برسون به امیر رضا. هنوز هم در چشمانش خشم موج می زد. هنوز هم از امیر مهدی بیزار بود. هنوز هم خشم و کینه در قلبش ریشه داشت. مهرزاد برگشت که برود اما امیر مهدی گفت: مهرزاد...میگن دوتا مسلمون اگه سه روز باهم قهر باشن دیگه مسلمون نیستن. تو چرا... _ من مسلمون نیستم. قهر و این کارا هم مال بچه هاست ممن کینتو به دل دارم. ازشم نمی گذرم. منتظر سوختن تو رو تو آتیشه کینه قلبم ببینم. مهرزاد با همان چشمان سرخ از عصبانیت نگاهی گذرا به امیر مهدی انداخت و رفت.
بسـم ربـــــــــ النور🦋✨ ان شاءالله قراره که ازاول ماه مبارک رمضان ختم قرآن داشته باشیـم و ثواب ختم قرآن رو به آقا امام زمان {عج} تقدیم کنیـم(برای سلامتۍ و فرج آقا وحاجت های خودتون )💙 ♡♡♡♡♡◇ حاجت ها تون رو تو محدوده و خیر الهی بخواین.... نگید خدایا اینو بده اینو ن... هر کس چیزی بسازه خودش بهتر رو میدونه بهتر میدونه چ چیزی براش مفید و چ چیزی مضره.... ما انسان ها خداییم ... ساخت خودشیم... خودش زندگیمون رو بهتر میدونه ... بگیم خدایا... اونی رو بده ک ... اونی ک مصلحت تو و من توشه رو عطا کن.... خوب نیست همیشه چیزی رو بخوایم ک باب میل مونه .. ک اگر ب ضررمون باشه ... ک چ ب سرمون میاد ... پس بگیم خدایا اگه صلاحه قرار بده ب امید اینکه اجابت خدا پای تمام هامون...🙏 ☂☂☂☂☂☂ کسانے که دوستـــــ دارن باما درایـن ختم قرآن شریک بشن میـتونن یک جزء ازقرآن کریـم رو به اختیـار انتخابـــــ کنن و درطی ماه عزیز بخونن و اگه دوست داشتید میتونید چند جزء انتخابــــــــ کنید😉 واگر یک جزء رو خوندیـد و تموم کردید بازهم میتونیـد یک جزء دیگه بردارید♡ ____________☆ جزء 1💜☑️ جزء 2💜☑️ جزء 3💜☑️ جزء 4💜 جزء 5💜 جزء 6💜 جزء 7💜 جزء 8💜 جزء 9💜 جزء10💜 جزء 11💜 جزء 12💜 جزء 13💜 جزء14💜 جزء15💜 جزء 16💜 جزء 17💜 جزء18💜 جزء 19💜 جزء20💜 جزء21💜 جزء 22💜 جزء 23💜 جزء24💜 جزء24💜 جزء25💜 جزء26💜 جزء27💜 جزء28💜 جزء29💜☑️ جزء30💜☑️ در صورت تمایل اعلام کنید: @Heartdoctor ___________________♡ امام رضا (ع) مۍفرمایـــــند:💫 🦋 ❄️«مَنْ قَرَأَ فِی شَهْرِ رَمَضَانَ آیَهً مِنْ کِتَابِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ کَانَ کَمَنْ خَتَمَ الْقُرْآنَ فِی غَیْرِهِ مِنَ الشُّهُور»؛❄️ 🥀هـرکس در ماه رمضان یــک آیه از کتابــــــــــ خدا را قرائت کند، مثل ایــن است که در ماه‌هاے دیگر قرآن را ختم کرده باشــــــد🥀 منبع: فضائـــل الاشــهر الثــلاثــه ص97 ، ح82 ـ بحار الانــــوار(ط-بیــروت) ج93، ص341✨ 💙اَجرتون با مولا "عج"💙 آغاز : اول ماه مبارک و با برکت رمضان 💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱 روی صندلی چوبی کنار پنجره نشست. امیر رضا دست روی شانه اش گذاشت. می دانست حال خرابش برای چیست. خودش عاشق بود و خوب درک میکرد؛اما حیف که به هدی قول داده بود در مورد حورا چیزی نگوید! _مهدی داداش یه چیزی بگو! _گفتم که رضا جان چیزی نیست خستگی کاره. استراحت کنم خوب میشه! امیر رضا فهمید امیر مهدی نمیخواهد حرفی بزند پس بیشتر اذیتش نکرد و رفت امیر مهدی ماند و یک دنیا دلتنگی... کاش... کاش هیچوقت استخاره نمی گرفت... کاش این زمان لعنتی به عقب برمی گشت اما... دلش از حورا هم گرفته بود. کاش او حداقل سراغش را می گرفت. اما انگاری امیر مهدی برای حورا هم اهمیتی نداشت. "کاش حرف می زدی ، قبل از اینکه سکوت شب من را در هم بکوبد ! کاش حالم را می پرسیدی ، تا در این نبرد تن به تن مشتاقانه مغلوبت شوم ... خودت هم نمی دانی ؛ این روزها ، چقدر دوست داشتنت بر تنِ من زار می زند ، مثل یک بچه و عشق به کفش های پاشنه بلندِ مادرش  ... زمین می خورم اما این دوست داشتنِ لعنتی را در نمی آورم." کمی آن طرف تر فکر حورا سخت مشغول بود. بعد کلاس به محل کارش می آمد و تاساعت۶ مشغول بود. گاهی از تجربه های استادش استفاده می کرد و گاهی هم از خودش چیز هایی می گفت. آقا رضا را درجریان کارش گذاشته بود منتها از طریق مارال. امروز دومین روز کاریش در مرکز مشاوره بود اما تا به الان که کسی مراجعه نکرده بود ساعت ۴بعد ازظهر بودکه در اتاق زده شد،دختر جوانی وارد اتاق شد حورا از جا بلند با خوش رویی از او استقبال کرد هر دو نشستند. _خوش اومدی عزیزم. اگه مشکلی هست بفرمایید!در خدمتم. _ببخشید من تو دوران بدی هستم احتیاج به کمک دارم. _خوشحال میشم اگه بتونم کاری بکنم؛راستی من حورام و شما؟ _من یلدام ۱۸سالمه. راستش نمیدونم از کجا شروع کنم؟ برای همین میرم سر اصل مطلب. من یه خانواده کاملا راحت دارم که در قید و بند چیزی نیستن و من از بچگی آزاذانه بزرگ شدم. وارد دانشگاه که شدم با همه هم کلاسی هام میگفتم و میخندیدم. برامم فراقی نداشت دخترن یا پسر،اما تو کلاس چند تا پسر بودن که کلا فازشون با من فرق داشت،خیلی آروم و ساکت و سر به زیر بودن به قول معروف از اون پخمه ها! حورا لبخند با نمکی زد و گفت: خب؟؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا