"بِسمِاللهالرَحمٰنِالرَحیم:♥️"!
باعنایتمولاامامزمان(عج)محفلامشبروآغازمیکنیم...!
May 11
هدایت شده از سَجٰآدِھ
حسین_حسین._علی_فانی،_نغمه.mp3
4.91M
ولی من با این خیلی سبک و آروم شدم...
(برا وقتایی که دلت پره...)
#پیشنهاد_دانلود
#ادمین_حق
سَجٰآدِھ
ولی من با این خیلی سبک و آروم شدم... (برا وقتایی که دلت پره...) #پیشنهاد_دانلود #ادمین_حق
حین صحبتام حتما این اهنگ رو پلی کنید👆
این محفلو تا آخرش بخونید شاید اثری روتون گذاشت:)
اگر اشکی جاری شد برای منِ حقیر هم دعا کنید...
اگه یکم طولانیه حلال کنید!
تاحالا شده با خودت بگی من خیلی گناه کردم به اندازه ای که ممکنه خدا منو نگاه هم نکنه...؟
امروز میخوام یه داستان بگم...
داستانِ تحول پسری که دخترباز بود و هر گناهی که فکرشو بکنی کرده بود!
من حدود دو سال پیش گناهی نبود که نکرده باشم...
به هیچی هم اعتقاد نداشتم حتی امام حسین و عاشورا و...
میگفتم همه رو آخوندا ساختن
زندگیم شده بود دختر بازی!
با چند تا رفیقام تو خونه مجردی هر غلطی که بگی کردیم...
شب عاشورا داشتم با ماشین تو خیابون گشت میزدم یه دختر خانم چادری رو دیدم که داشت میرفت سمت هیئت عزاداری...
منم به هر زوری که بود سوارش کردم بردمش خونه مجردی
اونم از اولش فقط گریه میکرد و میگفت بابا مگه تو غیرت نداری!شب عاشوراعه خجالت نمیکشی؟
منم میگفتم من این چیزا حالیم نیست
تو عاشورا دو تا عرب باهم دعواشون شده خب به ما چه؟
اون دختر هم میگفت تو رو به زهرا قسمت میدم که کاری با من نداشته باشی
ولی من که نه زهرایی میشناختم نه حسینی!
دخترخانم چادری بهم گفت بیا فقط امشبو به خاطر حضرت زهرا گناه نکن ببین چجوری دستتو میگیره
اصلا اگه دستتو نگرفت برو هرکاری که میخوای بکن...
منم غیرتی شدم و اون دخترو دوباره رسوندمش دم حسینیه
اونم پیاده شد و همینجوری که گریه میکرد گفت خدا خیرت بده انشالله حضرت زهرا دستتو بگیره
منم که ضد حال خورده بودم رفتم خونمون کسی خونه نبود همه رفته بودن عزاداری چون فقط من توی خانواده لات و لوت بودم...
تلویزیون رو روشن کردم دیدم داره کربلا رو به صورت زنده نشون میده
من همونجا دلم شکست و تا جون داشتم گریه کردم،فریاد زدم،ناله کردم و حسابی خودمو خالی کردم
خالی کردم تموم بغضایی که این چند سال تو گلوم گیر کرده بود
نزدیکای سحر بود که مامان و بابام و داداشم اومدن یهو مامانم اومد گفت رضا کجا بودی؟
چقدر بوی حسین میدی؟چقدر بوی زهرا میدی:)💔
اوناهم از شدت خوشحالی گریه میکردن و میگفتن پسرم حسینی شده...
از اون شب به بعد تصمیم گرفتم برم هیئت
لباس مشکی هامو پوشیدم و رفتم زنجیر زدم!
به یاد تموم سیلی هایی که به مهدی فاطمه زدم زنجیر رو محکم تر میزدم..
خیلی یهویی یه نفر اومد گفت رضا میای بریم کربلا؟
هنوز ماه صفر تموم نشده بود یهو دیدم وسط بین الحرمینم:)))
اونجا گفتم حسین جان داری با دل من چیکار میکنی؟
یه شبه منو کربلایی کردی تو چیکار کردی با من یا زهرا💔
حدود یک سال بعد مامانم اومد بهم گفت رضا جان حالا که با امام حسین رفیق شدی حالا که آبروتو به دست اوردی بیا بریم برات خواستگاری...