💦💦💦💦💦💦💦💦💦💦💦
🌺یاران قرآنی ام🌺
✅به فضل الهی و با توسل به ساحت نورانی بانوی کوثر حضرت فاطمه سلام الله علیها
امروز نیز به محضر #حضرت_قرآن مشرف میشویم
قرائت صفحه ۱۱۳و ۱۱۴مصحف شریف
💦💦💦💦💦💦💦
113.mp3
1.15M
صفحه ۱۱۳
استاد پرهیزگار
🔹️لطفا برنامه روز را با قرائت صحیح و ترجمه بخوانید .⚘
@salahshouran313
114.mp3
1.13M
صفحه ۱۱۴
استاد پرهیزگار
🔹️لطفا برنامه روز را با قرائت صحیح و ترجمه بخوانید .⚘
@salahshouran313
🟣🔸️🟣🔸️🟣🔸️
#نکات_تدبری_ص۱۱۳
✅مجازات اعدام برای قتل نفس و فساد در زمین قتل حق است .
✅اگر کسی به ناحق کشته شود مثل این است که همه مردم کشته شده اند .
✅احیای یک انسان احیای همه مردم است .
✅حتی بعد از اینکه معجزه به مردم نشان داده شود باز هم خیلی از انها گنهکار میشوند .
✅محارب با خدا و رسول اشد مجازات را در کتاب خدا دارد .
✅محارب با حدا و رسول تا وقتی باز داشت نشده می تواند توبه کند .
✅توسلات جلواتی از تقوا هستند .
✅به چیزی می توانیم توسل کنیم که در نزد خدا مقرب و دارای جایگاه باشد .
✅توسلات وسیله مرحله ای از عاقبت به خیری است .
✅راه نجاتی برای کفار نیست
✅در قیامت فدیه و عوض پذیرفته نمیشود .
#انس_با_قرآن
@salahshouran313
🟣🔸️🟣🔸️🟣🔸️
🟣🔸️🟣🔸️🟣🔸️
#نکات_تدبری_ص۱۱۴
✅کفار برای خروج از آتش تقلا میکنند ولی در آن ماندگارند
✅مجازاتهای اجتماعی باید بازدارنده باشد .
✅زنان و مردان در سرقت مجازاتی یکسان دارند .
✅دزدی و سرقت ظلم و گناه است .
✅اگر سارق توبه کند و اموال مسروقه را برگرداند خدا توبه اش را می پذیرد.
✅مالک حقیق همه کائنات خداست و قدرتش به همه چیز احاطه دارد .
✅خدا پیامبر را دلداری داده است .
✅گزینش احکام خدا مورد انتقاد قرآن است .
✅کسانی که گزینش احکام خدا را عمل میکنند خدا قلبهایشان را تطهیر نمی کند
✅عذاب دنیایی و آخرتی در انتظار کسانی است که ظاهرا و باطنا حقایق عالم را انکار میکنند .
#انس_با_قرآن
#زهرا_بنویدی
@salahshouran313
🟣🔸️🟣🔸️🟣🔸️
رمان دمشق شهر عشق
و آنها طوری پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره
شده و با صورت زمین خورد. دیگر او را نمیدیدم و فقط
لگد وحشیانه تکفیریها را میدیدم که به پیکرش می-
کوبیدند و او حتی به اندازه یک نفس، ناله نمیزد. من در
آغوش مادر مصطفی نفسم بند آمده و رحمی به دل این
حیوانات نبود که با عربده درِ عقب را باز کردند، بازویش
را با تمام قدرت کشیدند و نمیدیدند زانوانش حریف
سرعت آنها نمیشود که روی زمین بدن سنگینش را
میکشیدند و او از درد و وحشت ضجه میزد. کار دلم از
وحشت گذشته بود که مرگم را به چشم میدیدم و حس
میکردم قلبم از شدت تپش در حال متالشی شدن است.
وحشتزده خودم را به سمت دیگر ماشین میکشیدم و
باورم نمیشد اسیر این تروریستها شده باشم که تمامتنم به رعشه افتاده و فقط خدا را صدا میزدم بلکه معجزه-
ای شود که هیوالی تکفیری در قاب در پیدا شد و
چشمانش به صورتم چسبید. اسلحه را به سمتم گرفته و
نعره میزد تا پیاده شوم و من مثل جنازهای به صندلی
چسبیده بودم که دستش را به سمتم بلند کرد. با پنجههای
درشتش سرشانه مانتو و شالم را با هم گرفت و با قدرت
بدنم را از ماشین بیرون کشید که دیدم سیدحسن زیر لگد
این وحشیها روی زمین نفسنفس میزند و با همان
نفس بریده چشمش دنبال من بود. خودش هم شیعه بود
و میدانست سوری بودنش شیعه بودنش را پنهان میکند
و نگاهش برای من میلرزید مبادا زبانم سرم را به باد
دهد. مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط ناله "یااهلل"
جانسوزش بلند بود و به هر زبانی التماسشان میکرددست سر از ما بردارند. یکیشان به صورتم خیره مانده
بود و نمیدانستم در این رنگ پریده و چشمان وحشتزده
چه میبیند که دیگری را صدا زد. عکسی را روی موبایل
نشانش داد و انگار شک کرده بود که سرم فریاد کشید
:»اهل کجایی؟« لب و دندانم از ترس به هم میخورد و
سیدحسن فهمیده بود چه خبر شده که از همان روی خاک
صدای ضعیفش را بلند کرد :»خاله و دختر خالهام هستن.
الله، نمیتونه حرف بزنه!« چشمانم تا صورتش دوید و او
همچنان میگفت :»داشتم میبردمشون دکتر. خالهام
مریضه.« و نمیدانم چه عکسی در موبایلش میدید که
دوباره مثل سگ بو کشید :»ایرانی هستی؟« یکی با
اسلحه باالی سر سیدحسن مراقبش بود و دو نفر، تن و
بدن لرزانم را به صلّابه کشیده بودند و من حقیقتاً از ترس
لال شده بودم که با ضربان نفسهایم به گریه افتادم.
مادر مصطفی خودش را روی زمین به سمت پایشان
کشید و مادرانه التماس کرد :»دخترم الله! اگه بترسه،
تشنج میکنه! بهش رحم کنید!« و رحم از روح پلیدشان
فرار کرده بود که به سرعت برگشت و با همان ضرب به
سرش لگدی کوبید که از پشت به زمین خورد. بهنظرم
استخوان سینه سیدحسن شکسته بود که به سختی نفس
میکشید و با همان نفس شکسته برایم سنگ تمام
گذاشت :»بذارید خاله و دخترخالهام برن خونه، من می-
مونم!« که اسلحه را روی پیشانیاش فشار داد و وحشیانه
نعره زد :»این دختر ایرانیه؟« آینه چشمان سیدحسن را
حریری از اشک پوشانده و دیگر برای نجاتم التماس می-
کرد :»ما اهل داریا هستیم!« و باز هم حرفش را باورنکردند که به رویم خنجر کشید. تپشهای قلب ابوالفضل
و مصطفی را در سینهام حس میکردم و این خنجر قرار
بود قاتل من باشد که قلبم از تپش افتاد و جریان خون در
رگهایم بند آمد. مادر مصطفی کمرش به زمین چسبیده
و میشنیدم با آخرین نفسش زیر لب ذکری میخواند،
سیدحسن سینهاش را به زمین فشار میداد بلکه قدری
بدنش را تکان دهد و از شدت درد دوباره در زمین فرو
میرفت. قاتلم قدمی به سمتم آمد، خنجرش را روبروی
دهانم گرفت و عربده کشید :»زبونت رو در بیار ببینم اللی
یا نه؟« تمام استخوانهای تنم میلرزید، بدنم به کلی
سُست شده بود و خنجرش به نزدیکی لبهایم رسیده بود
که زیر پایم خالی شد و با پهلو زمین خوردم. دیگر حسیبه بدنم نمانده بود، انگار سختی جان کندن را تجربه می-
کردم و میشنیدم سیدحسن برای نجاتم مردانه گریه می-
کند :»کاریش نداشته باشید، اون الله! ترسیده!« و هنوز
التماسش به آخر نرسیده، به سمتش حمله کرد. پاهای
نحسش را دو طرف شانه سیدحسن کوبید و خنجری که
برای من کشیده بود، از پشتِ سر، روی گردنش فشار داد
و تنها چند لحظه کشید تا سرش را از تنش جدا کرد و
بیآنکه نالهای بزند، مظلومانه جان داد. دیگر صدای مادر
مصطفی هم نمیآمد و به گمانم او هم از وحشت آنچه
دیده بود، از هوش رفته بود. خون پاک سیدحسن کنار
پیکرش میرفت، سرش در چنگ آن حرامی مانده و
همچنان رو به من نعره میزد :»حرف میزنی یا سر تو
هم ببرم؟« دیگر سیدحسن نبود تا خودش را فدای من
کند و من روی زمین در آغوش مرگ خوابیده بودم که آن
یکی کنارش آمد و نهیب زد :»جمع کن بریم، االن ارتش
میرسه!« سپس با تحقیر سراپای لرزانم را برانداز کرد و
طعنه زد :»این اگه زبون داشت تا حاال صد بار به حرف
اومده بود!« با همان دست خونی و خنجر به دست، دوباره
موبایل را به سمتش گرفت و فریاد کشید :»خود کافرشه!«
و او میخواست زودتر از این خیابان بروند که با صدایی
عصبی پاسخ داد :»این عکس خیلی تاره، از کجا مطمئنی
خودشه؟« و دیگری هم موافق رفتن بود که موبایل را از
دست او کشید و همانطور که به سمت ماشینشان می-
رفت، صدا بلند کرد :»ابوجعده خودش کدوم گوری قایم
شده که ما براش جاسوس بگیریم! بیاید بریم تا نرسیدن!«
و بهخدا حس کردم اعجاز کسی آنها را از کشتن منمنصرف کرد که یک گام مانده به مرگ، رهایم کردند و
رفتند. ماشینشان از دیدم ناپدید شد و تازه دیدم سر
سیدحسن را هم با خود بردهاند که قلبم پاره شد و از اعماق
جانم ضجه زدم. کاسه چشمانم از گریه پُر شده و به
سختی میدیدم مادر مصطفی دوباره خودش را روی زمین
به سمتم میکشد. هنوز نفسی برایش مانده و میخواست
دست من را بگیرد که پیکر بیجانم را از زمین کندم و
خودم را باالی سرش رساندم. سرش را در آغوشم گرفتم
و تازه دیدم تمام شال سبزش از گریه خیس شده و هنوز
بدنش میلرزید. یک چشمش به پیکر بیسر سیدحسن
مانده و یک چشمش به امانتی که به بهای سالم ماندنش
سیدحسن قربانی شد که دستانم را میبوسید و زیر لب
برایم نوحه میخواند. هنوز قلبم از تپش نیفتاده و نه تنهاقلبم که تمام رگهای بدنم از وحشت میلرزید. مصیبت
مظلومیت سیدحسن آتشم زده و از نفسم به جای ناله
خاکستر بلند میشد که صدای توقف اتومبیلی تنم را
لرزاند. اگر دوباره به سراغم آمده بودند دیگر زنده رهایم
نمیکردند که دست مادر مصطفی را کشیدم و با گریه
التماسش کردم :»بلند شید، باید بریم!« که قامتی مقابل
پایمان زانو زد. مصطفی بود با صورتی که دیگر رنگی
برایش نمانده و چشمانی که از وحشت رنگ خون شده
بود. صورتش رو به ما و چشمانش به تن غرق خون
سیدحسن مانده بود و برای نخستین بار اشکش را دیدم.
مادرش مثل اینکه جانی دوباره گرفته باشد، رو به پسرش
ضجه میزد و من باور نمیکردم دوباره چشمان روشنش
را ببینم که تیغ گریه گلویم را برید و از چشمانم به جای
اشک، خون پاشید. نگاهش بین صورت رنگ پریده من و
مادرش سرگردان شده و ندیده تصور میکرد چه دیدهایم
که تمام وجودش در هم شکست. صدای تیراندازی شنیده
میشد و هرلحظه ممکن بود تروریست دیگری برسد که
با همان حال شکسته سوارمان کرد، نمیدانم پیکر
سیدحسن را چطور به تنهایی در صندوق ماشین قرار داد
و میدیدم روح از تنش رفته که جگرم برای اینهمه
تنهاییاش آتش گرفت. عقب ماشین من و مادرش در
آغوش هم از حال رفته و او تا حرم بیصدا گریه میکرد.
مقابل حرم که رسیدیم دیدم زنان و کودکان آواره داریا در
صحن حرم پناه گرفته و حداقل اینجا خبری از تروریست-
ها نبود که نفسم برگشت. دو زن کمی جلوتر ایستاده و به
ماشین نگاه میکردند، نمیدانستم مادر و خواهر سیدحسنبه انتظار آمدنش ایستادهاند، ولی مصطفی میدانست و
خبری جز پیکر بیسر پسرشان نداشت که سرش را روی
فرمان تکیه داد و صدایش به هقهق گریه بلند شد. شانه-
هایش میلرزید و میدانستم رفیقش فدای من شده که از
شدت شرم دوباره به گریه افتادم. مادرش به سر و صورتم
دست میکشید و عارفانه دلداریام میداد :»اون حاضر
شد فدا شه تا ناموسش دست دشمن نیفته، آروم باش
دخترم!« از شدت گریه نفس مصطفی به شماره افتاده بود
و کار ناتمامی داشت که با همین نفسهای خیس نجوا
کرد :»شما پیاده شید برید تو صحن، من میام!« میدانستم
میخواهد سیدحسن را به خانوادهاش تحویل دهد که
چلچراغ اشکم شکست و نالهام میان گریه گم شد
:»ببخشید منو...« و همین اندازه نفسم یاری کرد خواستم پیاده شوم که دلواپس حالم صدا زد :»میتونید
پیاده شید؟« صورتم را نمیدیدم اما از سفیدی دستانم
میفهمیدم صورتم مثل مرده شده و دیگر خجالت می-
کشیدم کسی نگرانم باشد که بیهیچ حرفی در ماشین را
باز کردم و پیاده شدم. خانوادههای زیادی گوشه و کنار
صحن نشسته و من تنها از تصور حال مادر و خواهر
سیدحسن میسوختم که گنبد و گلدستههای بلند حرم
حضرت سکینه در گریه چشمانم پیدا بود و در دلم
خون میخوردم. کمر مادرش را به دیوار سیمانی صحن
تکیه دادم و خودم مثل جنازه روی زمین افتادم تا مصطفی
برگشت. چشمانش از شدت گریه مثل دو الله پر از خون
شده بود و دلش دریای درد بود که کنارمان روی سر زانو
نشست و با پریشانی از مادرش پرسید :»مامان جاییت درد
میکنه؟« و همه دلنگرانی این مادر، امانت ابوالفضل بود
که سرش را به نشانه منفی تکان داد و به من اشاره کرد
:»این دختر رنگ به روش نمونده، براش یه آبی چیزی
بیار از حال نره!« چشمانم از شرم اینهمه محبت بیمنت
به زیر افتاد و مصطفی فرصت تعارف نداد که دوباره از جا
پرید و پس از چند لحظه با بطری آب برگشت. در شیشه
را برایم باز کرد و حس کردم از سرانگشتانش محبت می-
چکد که بیاراده پیشش درددل کردم :»من باعث شدم...«
طعم تلخ اشکهایم را با نگاهش میچشید و دل او برای
من بیشتر لرزیده بود که میان کالمم عطر عشقش پاشید
:»سیده سکینه شما رو به من برگردوند!« نفهمیدم چه
میگوید، نیمرخش به طرف حرم بود و حس میکردم تمام
دلش به سمت حرم میتپد که رو به من و به هوایحضرت سکینه عاشقانه زمزمه کرد :»یک ساله با
بچهها از حرم دفاع میکنیم، تو این یکسال هیچی ازشون
نخواستم...« از شدت تپش قلب، قفسه سینهاش میلرزید
و صدایش از سدّ بغض رد میشد :»وقتی سیدحسن گوشی
رو قطع کرد، فهمیدم گیر افتادین. دستم به هیچ جا نمی-
رسید، نمیدونستم کجایید. برگشتم رو به حرم گفتم
سیده! من این یکسال هیچی ازتون نخواستم، ولی االن
میخوام. این دختر دست من امانته، منِ سُنی ضمانت این
دختر شیعه رو کردم! آبروم رو جلو شیعههاتون بخر!« و
دیگر نشد ادامه دهد که مقابل چشمانم به گریه افتاد،
خجالت میکشید اشکهایش را ببینم که کامل به سمت
حرم چرخید و همچنان با اشکهایش با حضرت درددل
میکرد. شاید حاال از مصیبت سیدحسن میگفت کهدوباره نالهاش در گلو شکست و باران اشک از آسمان
چشمانش میبارید. نگاهم از اشک مصطفی تا گنبد حرم
پر کشید و تازه میفهمیدم اعجازی که خنجرشان را از
تن و بدن لرزانم دور کرد، کرامت حضرت سکینه بوده
است، اما نام ابوجعده را از زبانشان شنیده و دیگر می-
دانستم عکس مرا هم دارند که آهسته شروع کردم :»اونا
از رو یه عکس منو شناختن!« و همین یک جمله کافی
بود تا تنش را بلرزاند که به سمتم چرخید و سراسیمه
پرسید :»چه عکسی؟« وحشت آن لحظات دوباره روی
سرم خراب شد و نمیدانستم این عکس همان راز بین
مصطفی و ابوالفضل است که به سرعت از جا بلند شد،
موبایلش را از جیبش در آورد و از من فاصله گرفت تا
صدایش را نشنوم، اما انگار با ابوالفضل تماس گرفته بود
شاهرخ، گنده لات محل بود. گذشتهی تاریکی داشت، اما با همهی بدیهاش، عاشق امام خمینی(ره) بود و روی بدنش جمله «من دیوانه خمینیام» رو خالکوبی کرده بود.
وقتی امام دستور اعزام به منطقه رو داد، شاهرخ ضرغام هم جزو اولین نفرها بود که توبهی حقیقی کرد و پشت پا زد به همهی لذتهای زودگذر دنیا و آخرش هم شد «حرّ انقلاب».
حالا رازش چی بود که اسطوره شد؟ خودش میگه دعای خیر فقیری که یه شب سرد، کت خودم رو دادم بهش، نجاتم داد.
این آدم شد کسی که شهید چمران قسم میخورد رو اسمش!
و این همون تحقق وعدهی الهیه که فرمود: اگه هزاری هم خطا کرده باشی، توبه کنی و خوب بمونی، همهی بدیهات رو دربَست تبدیل به خوبی میکنم:
«مَنْ تَابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ عَمَلًا صَالِحًا فَأُولَٰئِكَ يُبَدِّلُ اللَّهُ سَيِّئَاتِهِمْ حَسَنَاتٍ»(فرقان ۷۰).
پس هیچوقت حق نداری بگی من دیگه گناهکارم، جایگاهی پیش خدا ندارم.
👌🏻فقط برا محکم کاری یه جایی یه کار خیری مخلصانه انجام بده که همون دستتو بگیره.
خدا ببینه تک خور نیستی، خودش روزی مادی و معنویت رو میرسونه.