💦💦💦💦💦💦💦💦💦💦💦
🌺یاران قرآنی ام🌺
✅به فضل الهی و با توسل به ساحت نورانی بانوی کوثر حضرت فاطمه سلام الله علیها
امروز نیز به محضر #حضرت_قرآن مشرف میشویم
قرائت صفحه ۱۲۱و ۱۲۲ مصحف شریف
💦💦💦💦💦💦💦
121.mp3
1.1M
صفحه ۱۲۱
استاد پرهیزگار
🔹️لطفا برنامه روز را با قرائت صحیح و ترجمه بخوانید .⚘
@salahshouran313
122.mp3
1.22M
صفحه ۱۲۲
استاد پرهیزگار
🔹️لطفا برنامه روز را با قرائت صحیح و ترجمه بخوانید .⚘
@salahshouran313
🔵⚜🔵⚜🔵⚜
#نکات_تدبری_ص۱۲۱
🔸️حضرت عیسی نه تنها خدا نیست بلکه کسانی را که قائل به خدایی اوست لعن کرده است
🔸️دوستی و اعتماد به کفار خشم خدا را به دنبال دارد.
🔸️یک بام و دو هوا نمیشود ؛ اگر مومنین هستیم نباد به کفار اعتماد کنیم
🔸️بیشتر دشمنی را با مومنین یهود و مشرکین دارند .
🔸️مشرکین دنباله رو یهودیان هستند .
🔸️و نزدیک ترین دوستی را نصاری و پیروان حضرت عیسی دارند .
🔸️قلبی که متکبر نباشد وقتی آیات خدا را میشنود منقلب میشود
🔸️مهم ترین دعا ، دعا برای شهادت و عاقبت به خیری است .
@salahshouran313
#انس_با_قرآن
🔵⚜🔵⚜🔵⚜
🔵⚜🔵⚜🔵⚜
#نکات_تدبری_ص۱۲۲
🔸️لازمه دخول در زمره صالحین ایمان به خدا و پیامبران و قرآن است .
🔸️وقتی که قلبمان منقلب و خدای است دعا کنیم .
🔸️انچه که خدا حلال کرده بر خود حرام نکنیم .
🔸️حرام کردن طیبات تعدی است و خدا تعدی کنندگان را دوست ندارد .
🔸️خوردنی ها دوشرط مهم دارند ؛ ۱_ حلال باشند
۲_ طیبات باشند
🔸️قسمهای لغو مواخذه ندارند
🔸️قران راه بن بست ندارد اگر نتوانستید به قسم خود عمل کنید کفاره بدهید .
🔸️اگر وسعت مالی نبود سه روز متوالی روزه بدارید
🔸️روشن گفته شدن آیات خدا نعمت است و شکر دارد.
🔸️اهل ایمان از شراب و غمار پرهیز کنند زیرا یک عمل شیطانی است .
🔸️پرهیز از اعمال شیطانی سبب عاقبت به خیری است .
#انس_با_قرآن
@salahshouran313
🔵⚜🔵⚜🔵⚜
🍃از اعجاب دعای مادر🍃
⚱ تاجر خرمایی که هرگز ضرر نمی کند
حکایت چنین است که ...
تاجری دمشقی همیشه به دوستانش می گفت که من در زندگی ام هرگز تجارتی نکرده ام که در آن زیان کنم حتی برای یک بار !
دوستانش به او می خندیدند و می گفتند که چنین چیزی ممکن نیست که حتی یکبار هم ضرر نکرده باشی ...
تا اینکه یکبار تاجر آنها را به مبارزه طلبید تا به آنها نشان دهد که راست می گوید .. او از دوستانش خواست که چیزی محال و نشدنی از او بخواهند تا او انجام دهد ..
دوستانش به او گفتند : اگر راست می گویی به عراق برو و خرما ببر و بفروش و در این امر موفق شو زیرا که آنجا خرما مثل خاک صحرا زیاد است و کسی خرمای تو را نمی خواهد .. تاجر قبول کرد و خرمایی که از عراق آمده بود را خریداری کرد و به طرف بغداد راهی شد ..
آورده اند که در آن هنگام خلیفه عراق برای تفریح و استراحت به طرف موصل رفته بود .. زیرا موصل شهری زیبا و بهاریست که در شمال عراق قرار دارد و به خاطر طبیعت زیبایش اسم دوبهاره را رویش گذاشته اند زیرا در سرما وگرما همچون بهار است
دختر خلیفه گردنبند خود را در راه بازگشت از سفر گم کرده بود ، پس گریه کنان شکایت پیش پدرش برد که طلایش را گم کرده است .. خلیفه دستور به پیدا کردنش داد .. وبه ساکنان بغداد گفت هرکس گردنبند دخترش را بیابد پس پاداش بزرگی نزد خلیفه دارد و دختر خود را به او خواهد داد ..
تاجر دمشقی وقتی به نزدیکی بغداد رسید مردم را دید که دیوانه وار همه جا را می گردند ... از آنها سؤال کرد که چه اتفاقی افتاده است ؟!
آنها نیز ماجرا را تعریف کردند و بزرگشان گفت : متاسفانه فراموش کردیم برای راه خود توشه و غذایی بیاوریم و اکنون راه بازگشت نداریم تا اینکه گردنبند را پیدا کنیم زیرا مردم از ما سبقت می گیرند و ممکن است گردنبند را زودتر پیدا کنند ..
پس تاجر دمشقی دستانش را به هم زد و گفت : من به شما خرما می فروشم ...
مردم خرماها را با قیمت گرانی از او خریدند ...و او گفت : هاااا ... من برنده شدم در مبارزه با دوستانم ...
این سخن به گوش خلیفه رسید که تاجری دمشقی خرماهایش را در عراق فروخته است !!
این سخن بسیار عجیب بود زیرا که عراق نیازی به خرمای جاهای دیگر نداشت !
بنابراین خلیفه او را طلبید و ماجرا را از او سؤال کرد ؛
پس تاجر گفت :
هنگامی که کودکی بودم، یتیم شدم و مادرم توانایی کاری نداشت ، من از همان کودکی کار می کردم و به مادرم رسیدگی می کردم ، و نان زندگی مان را در می آوردم .. در حالیکه پنج سال داشتم ... و کارم را ادامه دادم و کم کم بزرگ شدم تا به بیست سالگی رسیدم ..
و مادرم را اجل دریافت ... او دستانش را بلند کرد و دعا کرد که خداوند مرا موفق گرداند و هرگز روی خسارت و زیان را نبینم در دین و دنیایم .. و ازدواج مرا از خانه حاکمان میسر گرداند و خاک را در دستانم به طلا تبدیل کند ...
دراین هنگام که دعاهای مادر را برای خلیفه تعریف می کرد ناخودآگاه دستش را در خاک برد و بالا آورد و مشغول صحبت کردن بود که خلیفه گردنبند دخترش را در دست او دید !
خلیفه تبسمی کرد ، تاجر که آنچه در دستش بود را احساس کرد فهمید چیزی غیر از خاک را برداشته به دستان خود نگاه کرد دانست که این گردنبند دختر خلیفه است پس آن را برگرداند و دانست که از دعای مادرش بوده است ...
اینچنین بود که برای اولین بار خرما از دمشق برای فروش وارد عراق شد .. و او نیز داماد خلیفه گشت !!
سبحان الله از دعای مستجاب مادر که چنین زندگی فرزند را می سازد ...
خداوندا برّ و نیکی به والدین را به ما عطا کن..
🍃🌸
سنگینش مانده بودم و او میدید این حرفها دل کوچکم
را چطور ترسانده که برای ادای هر کلمه جان میداد :»از
رو همون عکس ابوجعده تو رو شناخته!« و نام ابوجعده
هم ردیف حماقت و بیغیرتی سعد بود که صدایش خش
افتاد :»از همون روز دنبالته. نه به خاطر انتقام زنش که تو
لو دادی و تا االن حتماً اعدام شده، به خاطر اینکه تو رو
با یه سپاهی ایرانی دیدن و فکر میکنن از همون شبی که
سعد تو رو برد تو اون خونه، جاسوس سپاه بودی. حاال
میخوان گیرت بندازن تا اطالعات بقیه رو ازت دربیارن.«
گیج این راز شش ماهه زبانم بند آمده بود و او نگاهش
بین من و حرم میچرخید تا لرزش چشمانم بند زبانش
نشود و همچنان شمرده صحبت میکرد :»همون روز تو
فرودگاه بچهها به من خبر دادن، البته نه از دمشق، ازتهران! ظاهراً آدمای تهرانشون فعالتر بودن و منتظر
بودن تا پات برسه تهران!« از تصور بالیی که تهران در
انتظارم بود باز هم رنگش پرید و صدایش بیشتر گرفت
:»البته ردّ تو رو فقط از دمشق و از همون بیمارستان و تو
تهران داشتن، اما داریا براشون نقطه کور بود. برا همین
حس کردم امنترین جا برات همون داریاست.« از وحشتی
که این مدت به تنهایی تحمل کرده بود، دلم آتش گرفت
و او میدید نگاهم از نفس افتاده که حال دلم را با حکایت
مصطفی خوش کرد :»همون روز از فرودگاه تا بیمارستان
آمار مصطفی رو از بچههای دمشق گرفتم و اونا تأییدش
کردن. منم همه چی رو بهش گفتم و سفارش کردم چشم
ازت برنداره. فکر میکردم شرایط زودتر از این حرفا عادی
میشه و با هم برمیگردیم ایران، ولی نشد.« و سه روزپیش من در یک قدمی همین خطر بودم که خطوط
صورتش همه در هم شکست و صدایش در گلو فرو رفت
:»از وقتی مصطفی زنگ زد و گفت تو داریا شناساییات
کردن تا امروز که دیدمت، هزار بار مردم و زنده شدم!«
سپس از همان روی بام با چشمش دور حرم چرخید و در
پناه حضرت زینب حرف آخرش را زد :»تا امروز این
راز بین من و مصطفی بود تا تو آروم باشی و از هیچی
نترسی. برا اینکه مطمئن بودیم داریا تو اون خونه جات
امنه، اما از امروز هیچ جا برات امن نیست! شاید از این به
بعد حرم هم نتونی بری!« ساکت بودم و از نفس زدنهایم
وحشتم را حس میکرد که به سمتم چرخید، هر دو دستم
را گرفت تا کمتر بلرزد و عاشقانه حرف حرم را وسط کشید
:»زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه حضرت سکینه
وبی مقدمه رو به ابوالفضل کرد :»پسرم تو نمیخوای
خواهرت رو شوهر بدی؟« جذبه نگاه مصطفی نگاهم را
تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده
و میخواهد دلم را غرق عشقش کند که سراسیمه پا پس
کشیدم. ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی
پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت
:»اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم
هستم!« و اینبار انگار شوخی نکرد و حس کردم میخواهد
راه گلویم را باز کند که با محبتی عجیب محو صورتم شده
بود و پلکی هم نمیزد. گونههای مصطفی گل انداخته و
در خنکای شب آبانماه، از کنار گوشش عرق میرفت که
مادرش زیر پای من را کشید :»داداشت میگه اگه کسی
رو دوست داشته باشی، راضیه!« موج احساس مصطفی همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم میکوبید و نفسم
بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد :»مادر! شما چرا
خودت پسرت رو زن نمیدی؟« و محکم روی پا مصطفی
کوبید :»این تا وقتی زن نداره خیلی بیکلّه میزنه به خط!
زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط میکنه کار دست
خودش و ما نمیده!« کمکم داشتم باور میکردم همه با
هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند که
مادر مصطفی از صدایش شادی چکید :»من میخوام
مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون
هستیم!« بیش از یک سال در یک خانه از داریا تا دمشق
با مصطفی بودم، بارها طعم احساسش را چشیده و یک
سحر در حرم حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم
و باز امشب دست و پای دلم میلرزید. دلم میخواست اززبان خودش حرفی بگوید و او همه احساسش در نگاهش
بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو میکرد.
ابوالفضل کار خودش را کرده بود که از جا بلند شد و
خندهاش را پشت بهانهای پنهان کرد :»من میرم یه سر تا
مقرّ و برمیگردم.« و هنوز کالمش به آخر نرسیده،
مصطفی از جا پرید و انگار میخواست فرار کند که خودش
داوطلب شد :»منم میام!« از اینهمه دستپاچگی، مادرش
خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهانکاری نداشت
که با نمک لحنش پاسخ داد :»داداش من دارم میرم تو
راحت حرفاتو بزنی، تو کجا میخوای بیای؟« از صراحت
شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بی-
صدایم مقاومت مصطفی را شکست که بیهیچ حرفی سر
جایش نشست و میدیدم زیر پردهای از خنده، نگاهش
علیه اسلام بودی، مطمئن باش اینجام حضرت زینب خودش
حمایتت میکنه!« صورتم به طرف صورتش مانده و
نگاهم تا حرم کشیده شد و قلبم تحمل اینهمه وحشت را
نداشت که معصومانه به گریه افتادم. تازه نبض نگرانی
نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم
آمده و حس میکردم به هوای من چه وحشتی را تحمل
میکرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقهاش بیشتر
میشد و خط پیشانیاش عمیقتر. دوباره طنین عشق
سحرگاهی امروزش در گوشم نشست و بیاختیار دلم برای
لحن گرمش تنگ شد تا لحظهای که به اتاق برگشتیم و
اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود :»تکلیف حرم
سیده سکینه چی میشه؟« انگار به همین چند لحظه که
چشمانم را ندیده بود، دلتنگی نفسش را گرفته و طاقتشتمام شده بود که رو به ابوالفضل سوالش را پرسید و قلب
نگاهش برای چشمان خیسم من میتپید. ابوالفضل هم
دلش برای حرم داریا میلرزید که همان پاشنه در روی
زمین نشست و نجوا کرد :»فعالً که کنترل داریا با
نیروهای ارتش!« و این خوشخبری ابوالفضل چند روز
بیشتر دوام نیاورد و اینبار نه فقط تکفیریهای داخل شهر
که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند ارتش آزاد با تانک
وارد شهر شده است.
فیلمی پخش شده بود از سربازی سوری که در داریا
مجروح به دست ارتش آزاد افتاده و آنها پیکرش را به
لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند. از هجوم
وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تالش میکردند از
شهر فرار کنند و سقوط شهرکهای اطراف داریا، پای فرارهمه را بسته بود. محلههای مختلف دمشق هر روز از موج
انفجار میلرزید و مصطفی به عشق دفاع از حرم حضرت
زینب جذب گروههای مقاومت مردمی زینبیه شده بود.
دو ماه از اقامتمان در زینبیه میگذشت و دیگر به زندگی
زیر سایه ترس و ترور عادت کرده بودیم، مادر مصطفی
تنها همدم روزهای تنهاییام در این خانه بود تا شب که
مصطفی و ابوالفضل برمیگشتند و نگاه مصطفی پشت
پردهای از خستگی هر شب گرمتر به رویم سالم میکرد.
شب عید قربان مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی
سادهای پخته بود تا در تب شبهای ملتهب زینبیه،
خنکای عید حالمان را خوش کند. در این خانه ساده و
قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برایم
چه خوابی دیده که چشمان پُر چین و چروکش میخندید
هدایت شده از سخنرانی ها/حجت الاسلام غفاری
صداقت ددرقران وروایات.MP3
29.23M
حجت الاسلام والمسلمین علی صالح غفاری موضوع:صداقت درایات وروایات(جلسه486)مکان تبلیغ شهرستان سمیرم
https://eitaa.com/eslam20
🌸اعجاز علمی دیگری ازقرآن🌸
👌بخوانید تانوری برایمانتان افزوده گردد
❣قرآن در بیش از ۱۴۰۰سال پیش هنگامی که خبری از علم نبود به اینکه گیاهان به صورت نر و ماده هستند اشاره می کند.
☘«و انزل من السماء ماء فاخرجنا به ازواجا من نبات شتی» طه 53
🌿«واز آسمان آبی فرو فرستادیم و بوسیلة آن جفت هایی از گیاهان گوناگون رویاندیم»
💥در سال 1731میلادی، دانشمند سوئدی «کارل لینه» نظریه خود را مبنی بر وجود زوجیت در بین گیاهان
اعلام کرد که تعجب بسیاری را برانگیخت. بعد از مدتی، کتاب وی از طرف کلیسا مورد نهی شدید قرار گرفت. به هرحال دیری نپایید که این نظریه، مورد قبول و تایید مجامع علمی قرار گرفت و هم اکنون همه آن را پذیرفتهاند.
👈با آنکه همه میدانیم، قرآن یک کتاب علمی نیست که هدف از آن تبیین علوم مختلف باشد، ولی در راستای تأمین اصلیترین هدف خود، یعنی هدایت انسانها، در مواردی نکاتی را یادآور شده است که حکایت از عظمت منبع وحی و اعجاز قرآن کریم دارد.
🌸سبحان الله🌸
#بسوی_ملکوت
@salahshouran313